رمان سقوط هواپیما (10)


ساوین


چشمامو با حرص ریز کردم ... این چه افادس! البته افاده هم نیستا ! ولی چرا هس ... همچین ابروشو میندازه بالا گفتم حالا چی شد؟
داشتم با پرهام درباره یکی از نقشه ها صحبت میکردم که صدای زنگ در اومد ... مهری خانم که درو باز کرد خاله ترنم و شوهرش آقامهران و رویا و بردیا اومدن ... پوف حالا کی حوصله این دختره رو داره ... اه !
همه به احترامشون بلند شدیم ... با خاله که روبوسی کردم چشمم افتاد به رویا و دختر قهرمانه ...
رویا با حرص دستش رو دراز کرد که قهرمان با تعجب یه نگاه به سرتاپاش انداخت و آروم نوک انگشت رویا رو واسه خالی نبودن عریضه لمس کرد و سریع دستشو انداخت... خندم گرفت ... البته بدبخت حق داشت ... تیپ جلف رویا رو چه به ژستای باکلاس این خانم؟
همه با خانواده خاله اینا سلام کردیم و خاله هم کلی قهرمانمونو تحویل گرفت فقط تو این بین از نگاه های بردیا به قهرمان خوشم نیومد ...
اوف باید اسم دختره رو از ساناز میپرسیدم خسته شدم بس گفتم قهرمان ...
از شانسم ساناز دقیقا کنارم نشست ... یواش زدم به بازوشو با صدای آرومی گفتم:
-میگم ساناز!
-هوم؟
-اسم این دختره چیه؟
با خنده برگشت سمتم:
-مگه نمیدونی؟
-نه!
با ذوق گفت:
-یه اسم باحالی داره که نگو!
یه تا ابرومو انداختم بالا :
-چی؟از اسم من باحال تر؟
به چشمام نگاه کرد:
-بئاتریکس!
-جـــــانم؟
نگاهی پر تحسین به سمت بئاتریکس انداخت و گفت:
-من که خیلی خوشم اومد از اسمش ... تکه ... اصلا همه چیز این دختر تکه!
سرمو آروم تکون دادم و رفتم تو فکر ...

بئاتریکس

با تعجب به دختری که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم ... مانتو کوتاه چسبون نارنجی جیغ ... شلوار و شال سبز جیغ ... کیف و کفش باشنه 10 سانتی مشکی و آرایش غلیظ به رنگ نارنجی ... دستشو با حرص به سمتم دراز کرد که سریع نوک انگشتمو به دستش زدم ... ایــــی ... توی چند کلمه براتون توصیفش میکنم ... جلف ، بی کلاس ، گند اخلاق ...بعد از اون به خانم و آقای مسنی که فکر کنم مادرو پدر دختره بودن سلام کردم که با گرمی پاسخ دادن ... اومدم بشینم که نگاهم به پسری که کمی دورتر از من ایستاده بود افتاد ... با لبخند خاصی سرشو به نشانه سلام تکون داد که با بی تفاوتی بهش پاسخ دادم ...
ساناز داشت ماجرای هواپیما رو تعریف میکرد که کم کم بحث کشیده شد به سمت من ... اون خانمه که حالا فهمیده بودم اسمش ترنمه و خاله ساراس رو کرد بهم و با لبخند پرسید :
-خوب عزیزم دانشجویی؟
متین جواب دادم_خیر شاغل هستم!
-جدا ؟ چی کار میکنی؟
-دیزاینرم!
سارا پرید وسط:
-خاله کجای کاری ایشون مدیر شرکت بی.اس دیزاینه!
آقا امید (پدر هرکول) که چند دقیقه پیش به جمع ما پیوسته بود با بهت گفت:
-جدا؟من فکر میکردم شخص مسنی اون شرکت رو اداره میکنه!
تعجب کردم:
-چطور؟
-آخه تعریف کاراتونو خیلی شنیدم ...
-لطف دارید!
-این چه حرفیه دخترم؟ تازه مشکل ساوین هم حل میشه .
ساوین کیه؟به آقا امید نگاه کردم ... داشت به هرکول نگاه میکرد ... این ساوینه ؟ وا چی اسمی! (حالا یه جور میگه انگار اسم خودش کوکبه!)
ساوین پدرش رو گنگ نگاه کرد و بعد از چند لحظه متوجه شد ... نیم نگاهی بهم انداخت:
-حق با شماست البته اگه خودشون بخوان.
و بعد تو چشمام خیره شد ... منم کم نیورودم ، خیره خیره و صد البته با ابروی بالا رفته نگاهش کردم :
-چرا که نه؟
همه اظهار رضایت کردن و هر دو سه نفر با هم بحث جداگونه ای رو ادامه دادن!
.
.
ادامه دارد ...

نظر فراموش نشه...


مطالب مشابه :


رمان سقوط هواپیما (7)

رمان سقوط هواپیما (7) تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۹ | 10:30 | نويسنده :




رمان سقوط هواپیما (2)

××× رمان هایم ××× - رمان سقوط هواپیما (2) - چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟




رمان سقوط هواپیما (10)

رمان سقوط هواپیما (10) تاريخ : دوشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۲۳ | 11:12 | نويسنده :




رمان سقوط هواپیما (11)

رمان سقوط هواپیما (11) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۶ | 20:58 | نويسنده :




رمان سقوط هواپیما (5)

××× رمان هایم ××× - رمان سقوط هواپیما (5) - چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟




برچسب :