رمان استاد5


شهاب چند تقه به در زد و گفت : نمی خواین بیاین ناهار بخورین ؟ بسه هر چی حرف های نگفته تون رو با هم زدین وقتی در را باز کرد با دیدن اشک های شقایق لبخند بر روی لب هایش خشک شد . با ناراحتی پرسید : چیزی شده ؟ شقایق اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و گفت : نه بابا ، اشک شوقه ، نمی دونی که من چقدر از دیدن مریم خوشحالم لحن خاص شقایق که بیشتر شبیه طنز بود ، خنده ی مریم و شهاب را به دنبال داشت . بعد از رفتن شهاب مریم و شقایق هم برای ناهار بیرون رفتند . شهنام در حالیکه می نشست گفت : آقای شایق اصرار نکنین ، پرسپولیس برنده بشو نیست پدرمریم : من که این موها رو تو آسیاب سفید نکردم ، وقتی میگم پرسپولیس می بره یعنی می بره دیگه شقایق جستی زد و گفت : وااااای ... امروز بازیه ؟ چرا من اصلا حواسم نبود ؟ مریم وقتی فهمید که امروز بازی است به یاد فرشته و یوشیتا افتاد ، یعنی واقعا کدام تیم می برد ؟ در دلش دعا کرد که استقلال ببرد زیرا هم می خواست ضایع شدن یوشیتا را ببیند و هم تیمی بود که در نوجوانی طرفدارش بود . بازی شروع شد و دو خانواده در کنار و هم در کنار همه ی کری هایی که برای هم می خواندند دو دسته شدند ، دسته ای طرفدار رنگ آبی و دسته ای دیگر طرفدار رنگ قرمز . شقایق : باز تو می خوای بری موقع بازی کتاب بخونی شهاب ؟ بیا و ببین چطوری تیم داداشت سوراخ میشه و رو به سمت شهنام کرد و ادامه داد : شیش تایی ها ... شیش تایی ها شهنام خندید و گفت : همین مونده بود که تو بگی شیش تایی ها ... باشه ما شیش تایی ، فعلا که همین شیش تایی ها بدجور اذیتتون کردن مهتاب چادرش را جمع کرد و کنار شهنام نشست : خوب شهاب تو طرفدار تیم خاصی نیستی ؟ شهاب : نمی دونم والا ، فکر کنم رنگ آبی رو بیشتر دوست دارم شهنام از جا بلند و شد و شهاب را کنار خود نشاند و گفت : می دونستم تو خیلی بیشتر از اینا سرت میشه که پرسپولیسی بشی شقایق : خیلی هم دلش بخواد ، لیاقت نداره بالاخره بازی شروع شد ، مریم و مهتاب و شهاب و شهنام در یک طرف و شقایق و پدر و مادر مریم و مادر شقایق در طرف دیگر ... هر دو دسته بازی را با التهاب دنبال می کردند اما کم کم این هیجان به سکوت تبدیل شد ، هیچ کس حرفی نمی زد ، که صدای گگگگگگگگگگگگگگگگل همه را به خود آورد ، شهنام دور خانه دور افتخار میزد انگار او گل زده است و شقایق نزدیک بود اشکش در بیاید . بازی بعد از گل خیلی دلچسب نبود ، شهاب به شهنام نگاه کرد که به مریم زل زده بود . طوری که کسی نبیند چانه اش را چرخاند و آرام گفت : تلویزیون این طرفه شهنام لبخندی زد و گفت : خوب شد گفتی ، فکر کنم گمش کرده بودم شهاب : شما فعلا فوتبالت رو ببین بعدا صحبت می کنیم شهنام دست هایش را بر روی چشمش گذاشت و گفت : حتما ، هر چی داداش کوچیکه بگه بازی با همان نتیجه ی یک بر صفر به پایان رسید . آنجا بود که صحبت ها دوباره از سر گرفته شد ... شقایق : خداییش حق ما نبود ببازیم ، شما که همیشه با نا داوری برنده میشین مریم : نا داوری نبود که ... اذیت نکن شقی شهنام رو به مریم کرد و گفت : اصلا بذار بگن ناداوری بوده ، داور رو هم خریدن هنره دیگه که بعضی تیما ندارن شقایق با حرص گفت : شما هر چی هم ببرین که شیش تایی نمی تونین بکنین ما رو شهنام : ایشالا اونم به وقتش مریم در مدت دو روزی که تهران بود بیشتر وقتش را با شقایق می گذراند ، حس می کرد همکلاسی اش به او احتیاج دارد . حق هم داشت ، شقایق واقعا به کسی مثل مریم نیاز داشت . تعطیلات 4 روزه ی مریم به سرعت تمام شد و مریم باید بر می گشت ، با فرشته هماهنگ کرده بود که با هم برگردند . در ترمینال این فرشته بود که او رو پیدا کرد و به سمتش آمد ، سلام گرمی با مهتاب کرد و خودش را معرفی کرد ، می خواستند سوار شوند که فرشته یادش آمد وسایلش را نیاورده است . فرشته به فرشاد زنگ زد که وسایلش را بیاورد بعد از چند دقیقه فرشاد آمد . فرشاد کاملا شبیه فرشته بود فقط در قالبی پسرانه و با موهایی کوتاه . با شلوار جین مشکی و تی شرت سفید . این لباس ها را دقیقا بر تن فرشته هم دیده بود . از این همه شباهت دهانش باز مانده بود ، جالبتر اینکه برعکس فرشته خیلی هم خجالتی بود . فرشته : رفت ، تو که خوردیش با این چشمات مریم خندید و گفت : آخه تا حالا دو قلوی دختر و پسر ندیده بودم ، خیلی شبیه همدیگه هستین فرشته : آره همه بهمون میگن ، فقط اون یه خورده بیشتر از من قد کشیده مریم : آره ، موهاش هم کوتاه تره فرشته : بیا بریم ، می ترسم تا دو دقیقه دیگه تمام فرق هامون رو بالا بدی ... دیدی استقلال برد ؟ من این یوشیتا رو ببینم مریم : مگه بهش زنگ نزدی ؟ فرشته : نه بابا ، پسره ی بی شعور مگه بر می داشت گوشی رو ؟ روزها به تندی و بی توجه به انسان ها می گذشت ، در چشم بر هم زدنی ترم اول هم تمام شد ، تصور مریم از دانشگاه این نبود ، هیچ وقت فکر نمی کرد فضای دانشگاه از مدرسه مسخره تر باشد ، پسرهایی که فکر می کردند خیلی بامزه هستند ، اما فرشته همیشه خوب جلویشان می ایستاد ، مریم عاشق این اخلاق فرشته بود ، خیلی خوب روی پسرها را کم می کرد . دخترها در خوابگاه مشغول جمع کردن وسایلشان بودند ، هر کدام چیزی می گفتند ، بعد از یکی دو ماه به خانه بر می گشتند . فرشته با مهدیه که از همه خداحافظی می کرد دست داد و گفت : تو رو خدا دیگه از این قطاب باقلوا ها نیار ، ببین چقدر چاق شدم مهشید : خوب تو نخور ، گناه ما چیه ؟؟؟ فرشته : مگه میشه قطاب جلوت باشه و نخوری ؟؟؟ مریم : راست میگه دیگه مهدیه ، به خدا هر دفعه که از اینا میاری ، یه 5 کیلویی میره رو وزن ما مهدیه : باشه ، اما فرشته مثل اینکه تو بدجوری تو خودتی ها ، نکنه باز این یوشیتاهه اومده جزوه بگیره ؟ فرشته : اینو که ولش کن پسره ی پررو ، هیچ وقت سر کلاس چیزی نمی نویسه ، اون وقت من باید بهش جزوه بدم مریم : از بس که سر کلاس حرف میزنه ، نمی دونین که فقط داره دخترها رو مسخره می کنه مهشید : همین آقا رو وقتی داره از دانشگاه میره بیرون باید دید ، مطمئنا عاشق و سینه چاک یه دختره ، اون موقع برو یقه اش رو بگیر کوثر : چرا شما اینقدر با پسرا مشکل دارین ؟ فرشته خندید و گفت : به خاطر اینکه ما مثل شما نامزد نداریم که هر روز زنگ بزنه دورمون یه دوری بزنه همه با هم خندیدند و از هم خداحافظی کردند . فرشته : مریم بیا بریم نتایج رو که تو برد زدن رو ببینیم و بریم مریم : باشه ، بد فکری هم نیست مریم و فرشته متعجب به هم نگاه می کردند ، هیچ کدام باورشان نمیشد که یوشیتا نفر اول کلاس شده باشد . فرشته : من اصلا نمی فهمم چطوری این پسره نفر اول شده . به خدا اگه دیگه بهش جزوه دادم ، متنفرم ازش ... با کلافگی دستش را به مقنعه اش کشید و ادامه داد : یک یوشیتایی بسازم که تو داستان ها بنویسن من که می دونم الان اگه ما رو ببینه بر می گرده میگه ، دیدین خانم ها ، من که بهتون گفتته بودم نفر اول تا سوم مکانیک امکان نداره دختر باشن صدای یوشیتا که می گفت : من که بهتون گفته بودم خانم ها .... فرشته و مریم را از جا پراند ، فرشته برگشت و یوشیتا را پشت سر خودش دید . خیلی بد شده بود . یوشیتا با خنده ادامه داد : نفر اول تا سوم مکانیک امکان نداره دختر باشه فرشته با حرص خندید و گفت : آقای مثلا محترم اولا اینکه ترم اول اصلا مهم نیست ، ثانیا به شما تو مدرسه تون یاد ندادن نباید استراق سمع کنین ؟ یوشیتا سعی کرد خنده اش را جمع کند و گفت : خانم فرشته مطمئن باشین اسم این کار من استراق سمع نبود ، انقدر صداتون بلند بود که فکر کنم تا دفتر رئیس دانشگاه هم رفته باشه فرشته : حالا تو مدرسه تون بهتون یاد ندادن دلیل نمیشه ، مامانتون چی ؟ مامانتون هم بهتون یاد نداده ؟ یوشیتا با لحنی جدی گفت : من هیچ وقت مادر نداشتم خانم. مطمئنا اگه بود بهم یاد داده بود فرشته به شدت از حرف خودش پشیمان بود ، مشخص بود که او را خیلی ناراحت کرده است ، به دنبال یوشیتا دوید و گفت : به خدا معذرت می خوام ، من قصد بدی نداشتم یوشیتا سرش را بالا آورد ، به وضوح میشد قطرات اشک را در چشمانش دید . فرشته با دیدن اشک های یوشیتا سعی کرد چیزی بگوید اما نتوانست . هیچ وقت انقدر از نزدیک او را ندیده بود ، چشم هایش بی اندازه زلال بود ، مثل آب روان ، از پشت به او نگاه کرد ، یعنی این پسر شوخ و بامزه ی کلاس هم برای خودش غم هایی داشت ، شلوار جین آبی تیره پوشیده بود با سوئیشرت سورمه ای ... چقدر با متانت راه می رفت ، حتما باید کاری می کرد ، اصلا دوست نداشت ناراحتش کند . مریم خودش را به فرشته رساند و گفت : چی شد ؟؟؟ فرشته آرام گفت : داشت گریه می کرد مریم ... چشماش خیلی زلال بود مریم دست فرشته را کشید و گفت : بیا بریم ... تو هم از دست رفتی که مریم روی نیکمت منتظر فرشته نشسته بود ، رفته بود یوشیتا را پیدا کند ، مجتبی را دید که از دور به او نزدیک میشد ، حوصله اش را نداشت ، به فرشته فکر می کرد ، یعنی او از یوشیتا خوشش می آمد ؟؟؟ دیگر خیلی نزدیک شده بود ، مریم از جایش بلند شد و مجتبی گفت : سلام مر... خانم شایق مریم به زور خنده اش را جمع کرد و جواب سلام مجتبی را داد . مجتبی : ببخشید می تونم یه سوال ازتون بپرسم ؟ مریم با کنجکاوی جواب داد : بفرمایید مجتبی : می خواستم بدونم شما تو خوابگاهتون جای خالی دارین ؟؟؟ مریم با خود فکر می کرد : برای چی می خواد ؟ نکنه خودش می خواد بیاد تو خوابگاهمون به تفکراتش خودش لبخند زد و پرسید : چطور ؟ مجتبی : راستش یکی از اقوام امسال سال اولشه ، ترم بهمن هم هست ، گفته حتما اگه خوابگاه هست براش بسپارم از فرهاد شنیدم که شما خوابگاهی هستین گفتم یه سوالی ازتون بکنم مریم : بله ما تو اتاقمون یه جای خالی داریم مجتبی : پس من دیگه شما رو بهش معرفی می کنم خیلی لطف کردین مریم : خواهش می کنم مجتبی خداحافظی کرد و رفت اما مریم همچنان او را نگاه می کرد ، راه رفتنش او را به یاد شهاب می انداخت ، با وقار و متین راه می رفت ، در دل با خودش گفت : آخه بنده ی خدا این چه قیافه ایه پا میشی میای دانشگاه ؟ واسه چی یه پسر اصلا نباید واسش مهم باشه که چه جوری بره بیرون ؟ فرشته نفس نفس زنان به سمت مریم می آمد ، مریم به سمتش رفت : چی شد ؟ فرشته : هیچی ، اون بیچاره که چیزی نگفت اما معلوم بود خیلی ناراحت شده ، حالا یعنی چی میشه ؟ به خدا من اصلا نمی خواستم ناراحت بشه مریم : حالا تو نمی خواد حرص بخوری ... ببینم دیگه چشماش زلال نبود ؟ فرشته مشتی به بازوی مریم زد و گفت : اه ، حالا منم یه چیزی گفتم می خوام همین الان بری بگذاری کف دست مهدیه که کل دانشگاه بفهمن مریم : واااااااااای ، مگه من و تو نمی خواستیم بریم ؟ فرشته چانه اش ر ا خاراند و گفت : نمی دونم والا ، چرا اینجا وایسادیم ؟ مریم ناخودآگاه به یاد شقایق افتاد ، تازه داشت می فهمید که چقدر فرشته و شقایق بهم شباهت داشتند . با ضربه ای که فرشته به پهلویش میزد به خودش آمد : دوباره که این هووی سحر داره میاد پیش ما ، تو رو خدا قیافه اش رو نگاه کن شلوارش که اندازه ی 5 تاي خودش جا داره ، پیرهنش که یه آستینش بالاست یکیش پایینه ، عینکش هم که ... نه دیگه عینکش هیچ مشکلی نداره ، جالبتر اینکه سرش رو میندازه پایین و راه میره مریم به حرف های فرشته می خندید و مجتبی بی توجه به آن ها همچنان جلو می آمد . مجتبی بالاخره به آن ها رسید سرش را بالا آورد ، فرشته را دید ، با تعجب گفت : ببخشید ، نمی دونم چی شد که یه دفعه از این سمت اومدم به سمت در ورودی دانشگاه برگشت ، در حین رفتن چنان سریع دستش را در موهایش فرو می برد که باعث خنده ی مریم و فرشته شده بود . فرشته : تو میگی این چش بود ؟ مریم : نمی دونم به خدا ، اصلا همین 2 دقیق پیش اومده بود باهام حرف بزنه مریم : راستی فرشته یه چیزی میگم نخندی ها فرشته : باشه بگو مریم : فکر کنم از تو خوشش اومده فرشته در حالیکه سعی می کرد با لحنی سرشار از تعجب گفت : چــــــــــــــــــی ؟ برو بابا مریم : به جون خودم جدی میگم ، ندیدی همیشه به تو نگاه می کنه فرشته : بیا بریم ، مشخصه که به مغزت فشار اومده ، بیا بریم از اتوبوس نمونیم دیدن کویر هر دو را به فکر فرو برده بود ، هر یک در دنیای خود سیر می کرد ،فرشته حس خواسته شدن را دوست داشت اما نه از طرف پسری مثل مجتبی که هیچ سنخیتی با او نداشت ، پسری که همیشه مسخره اش می کرد ، اصلا چه دلیلی می تواند داشته باشد که مجتبی از او خوشش بیاید ؟ نه مطمئنا اینطور نبود ، مریم اشتباه کرده بود . با خود فکر کرد حس خواسته شدن از طرف چه کسی برایش هیجان انگیز است ، در ذهنش به دنبال اسمی می گشت ، تنها اسمی که یادش آمد این بود : یــــو شــــیتــــــا ، با یادآوری اسمش خاطراتی را به یاد آورد ، اولین باری که دیده بودش ، از کل کل هایی که با هم داشتند ، از کری هایی که برای هم می خواندند ، از یادآوری خاطراتش لبخند کمرنگی بر روی لبانش نشست ، اما خاطره ی آخر اصلا قشنگ نبود ، او بدون اینکه بخواهد یوشیتا را ناراحت کرده بود ، بعید می دانست قطره های اشکی که در چشمان قهوه ای او دیده بود هیچ وقت فراموش شوند ، هرچند او تمام سعی خودش را کرده بود که از دل او بیرون بیاورد اما ... باز لبخندی زد ، یعنی چه شده بود که انقدر ناراحتی یک پسر برایش مهم شده بود ؟ مگر آن پسر که بود ؟ مگر همانی نبود که علنا چند بار اعتراف کرده بود می خواهد سر به تنش نباشد ؟ یعنی این چند ماه با او چه کار کرده بود ... عاشق که نشده بود ، نه از این مطمئن بود ، اگر عاشق شده بود ... اصلا عاشق چه ویژگی هایی داشت ؟ به مریم نگاه کرد ، او هم در افکار خودش غرق بود . صدایش کرد ، به طرف او چرخید : جانم . چیزی شده ؟ فرشته : آدمی که عاشق میشه چه جوری میشه ؟ مریم : من چه می دونم . چشم هایش را باریک کرد و گفت : بدجوری رفتی تو فکرا ، بابا من یه چیزی پروندم این پسره رو چه به عاشقی فرشته خندید و گفت : زهر مار ، من دارم جدی میگم ، به نظرت ... اصلا وایسا تا حالا عاشق شدی ؟ مریم : من خیلی از این واژه خوشم نمیاد ، به نظرم عشق فقط مال قصه هاست ، اگرم باشه آخرش خوش نیست فرشته ژست جالبی گرفت و گفت : بله بله ، خوب دیگه خانم فیلسوف ؟ حالا جدی تا حالا کسی رو دوست داشتی ؟ مریم : کسی رو دیدم که یکی دیگه رو دوست داشته فرشته : خوب چه شکلی شده بود ؟ مریم : شکل گودزیلا ، خوب یعنی چی چه شکلی شده بود ؟ بذار برات بگم ، من یه خواهر دارم با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد ، البته هنوز که ازدواج نکرده ، تابستون امسال فرشته : وای چه خوب ، حالا میگی داستان چی بود یا نه ؟ مریم : من یه دوست دارم اسمش شقایقه ، فکر می کنم می شناسیش نه ؟ فرشته : همون که دوستش همش به تو زنگ میزد ؟ مریم : آفرین خودشه ، این شقایق یه داداش داشت یعنی داره ، نمی دونی که کاملا متفاوت بود با خانواده اش ، شقایق هم همیشه می نالید و می گفت این خیلی مثبته ، پسره معماری شهید بهشتی می خوند ، خیلی هم پسر خوبی بود ، من و اون تو کلاس زبان هم کلاسی بودیم ، اصلا باورم نمیشد این داداش شقایق باشه ، آخه می دونی خانواده ی شقایق اصلا مقید نیستن اما داداشش یه جوری رفتار می کرد که انگار ، نمی دونم به خدا ، خلاصه یه روز مهتاب اومده بود دنبالم شهاب رو دید فهمیدیم که همدیگه رو می شناسن ، بعدش من و شقایق رفتیم تو کار تحقیق که این همون دختریه که شهاب ازش خوشش میاد یا نه ، سرت رو درد نیارم ، شهاب تقریبا از سال اول دانشگاهشون از مهتاب خوشش اومده بود . انقدر به پای مهتاب نشست تا قبول کرد ، یه سری که بهش sms میداد يه سري كه نه دو سري، مهتاب هم یه جورایی از این آدم ناشناس خوشش اومده بود ، من رفتم به شهاب گفتم خوب چرا بهش نمیگی ... اونم از هولش بهش گفت که من همونیم که sms می فرستم ، خانواده ی ما که مخالف بودن می گفتن اصلا بهم نمی خوریم از لحاظ فرهنگی حق هم داشتن ، اما بالاخره موافقت کردن . فرشته : وای چه خوب ، حالا یه سوال می پرسم قول بده ناراحت نشی مریم : بگو ، سعی خودم رو می کنم فرشته : تو هم شهاب رو دوست داشتی نه ؟ مریم : چی باعث شده همچین فکری بکنی ؟ فرشته : بالاخره دیگه ، یه چیزایی که سرمون میشه ، اگه دوستش داشتی واسه چی باعث ازدواج اون و خواهرت شدی ؟ مریم آهی کشید و گفت : من نمی تونستم زندگی خواهرم رو فدای یه احساس الکی بکنم که مطمئن نبودم چیه . شهاب پسر خیلی خوبیه ، مهتاب رو هم خیلی دوست داره ، من مطمئنم با هم خوشبخت میشن فرشته : اما تو هنوزم اون حس رو داری مریم : فکر می کردم یه حس زودگذره ، اما خوب هر وقت می بینمش دوباره همون حس رو دارم ، باورت نمیشه ، از مهتاب خجالت می کشم ، حس می کنم دارم بهش خیانت می کنم ، آخه بدبختی هر چی سعی می کنم کمتر ببینمش ، بیشتر می بینمش فرشته : مطمئنی می تونی فراموشش کنی ؟ پشیمون نیستی از اینکه چرا اون کار رو کردی ؟ مریم : می دونم که می تونم ، بالاخره یکی پیدا میشه که من دوسش داشته باشم ، یکی به غیر از شهاب ... امیدوارم اونم منو دوست داشته باشه چند ثانیه ای در فکر بود ، وقتی به خودش آمد لبخندی زد و رو به فرشته گفت : تو چی ؟ هیچ کس نیست که دوستش داشته باشی ؟ فرشته : نه ، اما یه عاشق سینه چاک دارم مریم راست نشست و با هیجان گفت : کی ؟ من می شناسمش ؟ فرشته : آره ، انقدر پسر خوبیه ، انقدر هم منو دوست داره که نگو مریم : میگی کی هست یا نه دیوونه فرشته : یعنی با تعریف هام نفهمیدی کیه ؟ یوشیتا جونه دیگه مریم بلند خندید و گفت : بمیری ، فکر کردم راست میگی ، هر چند بیراهم نمیگی فرشته : برو بابا ، تو هم جو گرفتت ، من یه چیزی گفتم مریم : جدی میگم فری ، من حس می کنم دوستت داره ، اگه اینطور نبود فقط از بین دخترا با تو شوخی نمی کرد ، ندیدی چطوری با بقیه رفتار می کنه ؟ یه وقتایی انقدر محکم حرف میزنه که من ازش می ترسم ، اما تا حالا با تو بد حرف نزده .زده ؟ فرشته فکر کرد نه نزده . مریم : خلاصه گفتم که اگه چند روز دیگه اومد خواستگاری نگی مریم نگفتی فرشته لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت ، با حرف مریم غرق لذت شده بود ، اولین بار برای خودش اعتراف کرد " منم ازش بدم نمیاد ، یعنی یه جورایی خوشم میاد " مریم خودش را برای عروسی آماده می کرد ، امتحان های ترم دوم را هم به خوبی داده بود ، جالب اینجا بود که فرشته و یوشیتا به صورت مشترک اول شده بودند . الان دیگر همه ی کسانی که آن دو را می شناختند می دانستند همدیگر را دوست دارند ، کل کل هایشان هم به شدت کمتر شده بود ، وقتی از هم تعریف می کردند چهره ی افراد دور و برشان دیدنی بود ، اما آن ها اصلا حواسشان به اطراف نبود . هیچ کس نمی دانست در تعطیلات بین دو ترم به آن ها چه گذشته بود که انقدر با هم مهربان شده بودند . مریم و سحر در محوطه ایستاده بودند و حرف میزدند ، فرشته هم با دیدن یوشیتا به آن ها ملحق شد ، می دانست که یوشیتا می خواهد صدایش بزند ، اما دوست داشت در بین دوستانش باشد که او صدایش می زند ، شاید نوعی فخر فروشی بود . شاید هم می خواست دوستانش بدانند که آن پسرک خوشتیپ به او توجه می کند . سحر با دیدن فرشته گفت : به به ، شنیدم که گل کاشتی ، خوب روی این پسره رو کم کردی فرشته خندید : روش کم نشد که بی شعور ، بازم اول شد مریم : مهم اینه که تنها اول نشد سحر : بدجوری اسیرش کردی ها ، نگاه داره میاد ، الانه که صدات بزنه ، چه خوشتیپ هم کرده امروز فرشته لبخند زد . احساس رضایت وجودش را فراگرفته بود . خیلی دوست داشت برگردد یوشیتا را نگاه کند اما ترجیح داد چند دقیقه ای صبر کند . آن چند دقیقه هم بالاخره تمام شد . یوشیتا : سلام خانم ها ، ببخشید من می تونم یه لحظه با خانوم فرشته صحبت کنم ؟ سحر لبخندی زد و گفت : بله راحت باشید فرشته به سمت یوشیتا برگشت ، حق با سحر بود ، پیراهن مردانه ی سفید با شلوار جین مشکی ، به شدت به او می آمد . از وقتی عینک میزد خیلی جذابتر شده بود . عینکی با فریم قهوه ای درست به رنگ چشم هایش ، قهوه ای تیره بود و خوش فرم . یوشیتا : بالاخره موفق شدی فرشته : نه ایشالا ترم بعد با اختلاف اول میشم یوشیتا پوزخندی زد و گفت : ببینیم و تعریف کنیم ، من به خاطر اینا این جا نیومدم ، یه عرضی داشتم فرشته با طعنه گفت : عرضتون رو بفرمایید یوشیتا : هیچی ، اصلا ولش کن فرشته : وقتی می خوای یه حرفی رو بگی تا تهش برو یوشیتا : خوب ... راستش ... می دونی فرشته : بیخیال شو ، نمی خواد بگی یوشیتا : نه صبر کن میگم الان .... فرشته : خوب بگو دیگه یوشیتا پشتش را به فرشته کرد و گفت : امیدوارم وقتی ترم بعد می بینمت هنوز حلقه تو دستت نباشه این را گفت و به سرعت رفت ، فرشته با کلاسور در دست همانطور مبهوت ایستاده بود . مریم و سحر به سمتش آمدند . سحر دستش را جلوی صورت فرشته تکان داد : چی گفت که این شکلی شدی ؟ فرشته با لکنت گفت : فکر کنم .... میشد اسمش رو گذاشت خواستگاری مریم و سحر هر دو جیغ خفیفی کشیدند . مریم : میگی چی گفت یا نه ؟ فرشته : گفت امیدواره دفعه بعد که منو می بینه هنوز حلقه تو دستم نباشه سحر : آخـــــی ، فقط مونده مجتبی هم بیاد از مریم خواستگاری کنه ، اون وقت دیگه تمام پیش بینی های من به حقیقت پیوسته مریم طلبکارانه به سحر نگاه کرد : برو گمشو ، یوشیتا رو با اون پسره ی چلغوز مقایسه می کنی ؟ سحر : چشه ؟ پسر به این ماهی مریم : اه اه ، حالم بد میشه بهش نگاه می کنم بچه مثبت ، بی عرضه ، آداب اجتماعی صفر ، فقط سرش رو کرده تو کتاب و درس خونده صدای فرهاد آن ها را به خود آورد . مجتبی که کنارش بود آرام گفت : فقط اومده بودم بگم اگه تو این یه سال بدی ، خوبی چیزی ازم دیدین حلالم کنین ، خدافظ مریم از خجالت قرمز شده بود ، نمی دانست باید چه کار کند . مقنعه و چادرش را مرتب کرد ، خواست به دنبال مجتبی برود و معذرت خواهی کند اما هر چه با چشم دنبالش گشت نتوانست پیدایش کند . فرهاد گفت : حالا اشکال نداره مریم خانم ، شما اولین دختری نیستین که همچین حرفی گفته که ، فکر کنم مجتبی عادت کرده باشه مریم : وای ، حتما از طرف من معذرت خواهی کنین فرهاد خندید : چشم ، اما خوب نیازی به معذرت خواهی نیست ، منم همین رو بهش گفتم چند بار مریم : اما آخه من و شما فرق داریم سحر : فرهاد شما از کجای حرف های ما رو شنیدین ؟ فرهاد : از اونجایی که مریم خانم می گفت بچه مثبت بی عرضه فرشته : مریم من باید برم جایی کار دارم ، خدافظ مریم : زود بیای از اتوبوس جا نمونیم فرشته : باشه ، خدافظ سحر و فرهاد هم خداحافظی کردند و رفتند . مریم تنها به سمت خروجی راه افتاد ، عطیه را دید که از دور می آمد . یادش آمد همین دیروز بود که مجتبی سفارشش را کرده بود ، خیلی دوست داشت بداند چه نسبتی با هم دارند اما هیچ وقت نپرسید ، دختر مهربان و خوش رویی بود . عطیه : سلام مریم جون میری خوابگاه ؟ مریم : آره چطور ؟ عطیه : بیا با هم بریم مریم : فکر خوبیه ، من تنها بودم کنار خیابان ایستاده بودند و منتظر اتوبوس بودند . مریم : من برم آب بخورم میام عطیه : زود بیا ، یه دفعه اتوبوس میاد مجتبی که عطیه را در ایستگاه اتوبوس دید نگه داشت . عطیه : سلام خوبی ؟ مجتبی : سلام ، ممنون ، خوابگاه میری ؟ عطیه : آره چطور ؟ مجتبی : بیا برسونمت عطیه : آخه تنها نیستم ، دوستم هم هست ، می خوای تو برو مجتبی : خوب به دوستت هم بگو بیاد عطیه سوار شد و منتظر ماند تا مریم برگردد ، مریم وقتی عطیه را سوار بر ماشین مجتبی دید ، خواست راهش را کج کند اما دیر شده بود ، هر دو او را دیده بودند ، عطیه اصرار می کرد که سوار شود . مریم : نه عطیه جون ، مرسی .خودم میرم عطیه : تعارف می کنی چرا ؟ مجتبی بالاخره به حرف آمد و گفت : خانم شایق چرا تعارف می کنین ؟ ما که داریم همین مسیر رو میریم مریم هم رضایت داد و تشکر کرد . در راه با خود فکر می کرد که چقدر مجتبی بزرگوار است که اصلا به روی خودش نیاورده است . شاید اگر او بود تا چند وقت با مجتبی حرف نمی زد . عطیه : خیلی ممنون زحمت کشیدی مریم : ببخشید مزاحمتون شدم ، خدافظ مجتبی : خواهش می کنم ، خدافظ به مریم و عطیه نگاه می کرد که به سمت خوابگاه می رفتند ، سرش را بر روی فرمان گذاشت ، به تنگ آمده بود ، چطور می توانست با عطیه ازدواج کند ؟ عطیه همیشه مثل خواهرش بود ، با هم بزرگ شده بودند ، کاش مادرش این را می فهمید . با دیدن مریم و عطیه که همچنان می رفتند لبخندی زد و با خود گفت : خیلی جالبه که حس من نسبت به خانم شایق ... در افکارش هم دیگر جرئت نداشت به او بگوید مریم . یاد حرف های صبحش افتاد ، خندید و سرش را تکان داد ، بچه مثبت بی عرضه ، حق با مریم بود ، نگاهی به خودش انداخت ، شلوار پارچه ای بدون اتو ، پیراهنی که یکی از آستین هایش بالا بود و دیگری پایین . مریم اولین دختری نبود که همچین حرفی به او میزد اما تاثیرگذار ترین بود . ××× فرشاد : سلام ، فرشته نیومد ؟ مریم به پشت سرش نگاه کرد و فرشته را ندید ، برگشت و او را دید که همچنان روی صندلی خوابیده بود . مریم تکانش داد و گفت : بلند شو دیگه خوش خواب ، داداشت پایین منتظرته فرشته به زور از جایش بلند شد ، چشم هایش را مالید ، هنوز هم به حرف یوشیتا فکر می کرد . مریم : یادت نره عروسی رو ، بازم زنگ میزنم بهت میگم فرشته : باشه ، حتما میام ، می خوام شقایق رو ببینم مریم : پس دیگه یادت نره هفته ی بعد عروسی مهتاب و شهاب بود . چقدر مریم منتظر چنین روزی بود ، انقدر در این مدت درگیر درس بود که نتوانسته بود به شهاب فکر کند ، خیلی خوشحال بود . مهتاب به دنبالش آمد . مریم : سلام عروس خانم مهتاب : سلام و زهر مار ، دیدی چطوری دارن منو می فرستن خونه شوهر مریم : بمیرم ، نیست خودتم نمی خوای مهتاب : به خدا اصلا باورم نمیشه مریم : خوبه یه ساله باهم هستین مهتاب : ببین من باید برم آشپزی کنم ، لباس بشورم مریم : یخ حوض بشکنی ، کهنه بچه بشوری مهتاب : ای بمیری ، حالا هی منو اذیت کن ، خوبه ، راحت میشی مریم : آره تقریبا ، گفته باشم یه کارت دعوت هم باید بدی به من مهتاب : واسه کی می خوای ؟ مریم : فرشته مهتاب : همون همکلاسیت که داداش دوقلو داره ؟ مریم : آفرین ، خودشه مهتاب : باشه ، يه کارت هم مال تو مریم : مهتاب من لباس ندارما ، چی کار کنم ؟ مهتاب : بقیه که لباس ندارن چی کار می کنن ؟ مریم لبخندی زد و چشم هایش را باریک کرد و گفت : نمی دونم به خدا ، من در این زمینه ها وارد نیستم مهتاب پس گردنی ای به مریم زد و گفت : از دست تو ، رفتی دانشگاه چشم و گوشت باز شده ها مریم : تو لباست رو گرفتی ؟ مهتاب : نه ، فردا قراره با شهاب بریم مریم : پس منم با فرشته میرم خرید لباس چطوره ؟ مهتاب : خوب شقایق رو فراموش کردی ها مریم : وااااااااااااای ، پس فردا کنکور داره نه ؟ مهتاب : آره ، دعاش کن مریم : حتما امروز باهاش حرف میزنم ، خوب شد یادم آوردی ، حسابی هوای خواهرشوهرتو داری ها مهتاب : جدی ، تو هیچ وقت فکر می کردی شقایق بشه خواهرشوهر خواهرت ؟ مریم : راستش رو بگم نه ، اما خوب حالا که شده ××× مریم : به به ، سلام خانم خانما ، شریف قبولی دیگه نه ؟ شقایق : دلت خوشه ها ، شریف بخوره تو سرم ، آزاد هم قبول بشم میرم مریم : کشته مرده اعتماد به نفستم ، این طوری که تو میگی یکی ندونه فکر می کنه خیلی خنگی شقایق : نیستم ؟ مریم : ببین بهت اطمینان میدم ، یه جای خوب قبول میشی ، تو زحمت خودت رو کشیدی شقایق : یعنی میشه ؟ مریم : معلومه که میشه ، می خوام بعد از کنکور بیای باهام بریم لباس بگیریم شقایق : وای آره ، منم لباس ندارم ، پس شب کنکور میریم مریم : ببین اگه امتحانت رو بد بدی زهرمون میشه ها ، پس سعی خودت رو بکن تا جایی که می تونی عالی باشه شقایق : هر چی خواهرخانم داداشم بگه مریم : چه عروسی ای بشه این عروسی شقایق : حسابی خوش می گذره مریم : آره ، حتما شقايق به سرعت از دستشويي بيرون آمد ، در هتل كسي نمانده بود ، از پله ها پايين رفت ، هيچ كدام از ماشين هايي كه مي شناخت نبودند . صداي بوق ماشيني او را به خود آورد ، سرش را پايين آورد كه راننده ي ماشين را ببيند ، نيما بود ،يك دستش روي فرمان بود و به سمت جلو خم شده بود ، خيلي وقت بود كه او را نديده بود . نيما گفت : فكر كنم همه رفتن ، بيا بالا برسونمت شقايق نمي خواست سوار شود : نه ممنون تاكسي مي گيرم نيما با لبخند به شقايق نگاه كرد و گفت : يه نگاه به سر و وضع خودت بنداز بعد بگو تاكسي مي گيرم شقايق بي اختيار به خودش نگاه كرد ، حق با نيما بود ، پیراهن کوتاه نوک مدادی اش ساق فقط تا سر زانوهایش بود . نمي دانست اگر شهنام بفهمد كه او با نيما به خانه برگشته چه عكس العملي خواهد داشت اما ... " بيخود كرده ، منو گذاشته رفته حالا مي خواد گير هم بده با كي برگشتم ، گور باباش " . بدون هيچ حرفي سوار شد ، نيما لبخندي زد و نگاهش را به خيابان انداخت . شقايق هنوز هم در فكر بود ، چند وقت بود كه از اين لفظ استفاده نكرده بود " بابا " چقدر جاي پدرش خالي بود ... كاش بود ، كاش بود و عروسي پسرش را مي ديد ، اشك در چشمانش حلقه زده بود اما اصلا خوش نداشت كه جلوي نيما گريه كند . نيما به سمت او برگشت و با لبخندي كه شقايق عاشقش بود گفت : راحت باش انگار اشك هاي شقايق هم منتظر اين حرف نيما بودند كه به سرعت راه خودشان را باز كردند . نيما جعبه ي دستمال كاغذي را به سمت شقايق گرفت و گفت : هنوزم نمي خواي بگي واسه چي انقدر يهويي رفتي ؟ شقايق اصلا حوصله ي جواب دادن به اين سوال را نداشت : ميشه خواهش كنم نگه داري ؟ نيما خيلي سريع و ناگهاني كنار خيابان نگه داشت ، شقايق اصلا انتظار چنين حركتي را از نيما نداشت . دستش را به دستگيره گرفت تا در را باز كند كه نيما در هاي ماشين را قفل كرد . شقايق با حيرت با سمت نيما برگشت : واسه چي اين كار رو كردي ؟ حالت خوبه ؟ چيزي كه نخوردي ؟ نيما : حالم خيلي خوبه ، چيزي هم نخوردم ، فقط مي خوام بدونم چرا به دفعه بي خيال من و هر چي بينمون بود شدي شقايق لبخند تلخي زد و گفت : مگه چيزي هم بينمون بود ؟ نيما : نبود ؟؟؟ دستش را كلافه به موهايش كشيد و گفت : تو ... توي خيلي چيزا واسم اولين بودي ، اولين دختري بودي كه تونست منو بذاره سركار ، اولين دختري بودي كه از يه دوستي ساده باهاش لذت بردم ، اولين دختري بود كه فكر مي كردم ... فكر مي كردم دستش را كلافه به موهايش كشيد و ادامه داد : فكر مي كردم مي تونم باهاش يه آينده اي داشته باشم ، حالا به نظرت من نبايد بدونم اين اولين دختر واسه چي منو پس زد ؟ شنيدن اين حرف ها از زبان نيما برايش خوشايند بود اما ، باورش خيلي سخت بود : نيما خواهش مي كنم در رو باز كن بذار من برم نيما : مطمئن باش تا نگي اين در باز نميشه شقايق بغض كرده بود : چي مي خواي بدوني ؟ تو اگه مثلا به قول خودت اون اولين دختر برات مهم بود بلافاصله بعدش نمي رفتي دنبال يه دختر ديگه نيما با سوال به شقايق نگاه كرد : من ؟؟؟ ببين شقايق دخترهاي زيادي تو زندگي من بودن ، اينو انكار نمي كنم اما به ارواح خاك مامانم تو آخريش بودي ، بعد از تو ديگه نتونستم با هيچ كس باشم شقايق باز هم تلخ خنديد و چيزي نگفت . نيما : باور نمي كني ؟ دارم ميگم به ارواح خاك مامانم شقايق : من با چشماي خودم با كس ديگه اي ديدمت نيما : امكان نداره ... مي تونم بپرسم كي ؟؟؟ شقايق شانه هایش را بالا انداخت : نمي دونم ، 6 .7 ماه پيش نيما در ذهنش به دنبال خاطره اي از 6 ماه پيش بود كه ناگهان گفت : فهميدم ، اون دختره كنه ي داداشت بود ، شهنام هم مي خواست دست به سرش كنه ، به من گفت برم باهاش حرف بزنم نمي دانست چرا اما به راحتي اين توجيه را از نيما پذيرفت ، پس شهنام اين نقشه را كشيده بود ، الحق كه چه نقشه ي خوبي هم بود . ديگر نمي توانست فضاي خفه ي ماشين را تحمل كند ، چيزي روي سينه اش سنگيني مي كرد . ناليد : تو رو خدا در رو باز كن ، من دارم خفه ميشه نيما نيما : تو يه كلمه بگو واسه چي رفتي ، اون وقت هرجايي دلت خواست برو شقايق داد زد : چي مي خواي بگم ؟ شهنام گفت بهت بگم همه چي تمومه ، خيالت راحت شد ؟ شهنام وقتي فهميد ديگه نذاشت باهات باشم ... حالا اين در لعنتي رو باز كن بذار برم بيرون نفس بكشم نيما در را باز كرد ، خوشحال بود ، اين خود شقايق نبود كه او را پس زده بود ، پس مي توانست به بودن با او اميدوار باشد ... شهنام ... حتما بايد تلافي مي كرد . شقايق به سرعت مي رفت ، جعبه ي كنار خيابان را نديد ، همين براي سقوطش كافي بود ، كفش هاي پاشنه 10 سانتي اش هم كاملا از بين رفته بود ، پايش وحشتناك درد مي كرد ، چند بار سعي كرد بلند شود اما نتوانست ، با درماندگي نيما را صدا زد . نيما خودش را به شقايق رساند : چي شد ؟ چي كار كردي ؟ خيلي آرام پاي شقايق را در دستش گرفت به شدت ورم داشت ، ناله هاي شقايق هم تمامي نداشت . به احتمال زياد پايش شكسته بود . در يك حركت او را روي دستانش بلند كرد و به سمت ماشين راه افتاد . شقايق با حرص گفت : منو بذار زمين نيما ، خودم مي تونم راه بيام نيما با اخم به شقایق نگاه کرد : خواهش مي كنم ساكت باش ، و گرنه اتفاق هاي ديگه اي هم رخ ميده ، احمق پات شكسته خودت مي خواي بياي ؟؟؟ شقايق درد را فراموش كرده بود : مثلا چه اتفاق ديگه اي مي خواد رخ بده ؟ نيما خيلي سريع گونه ي شقايق را بوسيد و به حركت خود ادامه داد ، شقايق با بهت و حيرت به نيما نگاه مي كرد ، خواست اعتراض كند كه نيما شانه هايش را بالا انداخت و با شيطنت گفت : تو كه نمي خواي اتفاق هاي ديگه اي رخ بده ، مي خواي ؟ شقايق ديگر چيزي نگفت ، نيما او را روي صندلي عقب گذاشت تا پايش خيلي ضربه نبيند ، شقايق هم گاه و بيگاه ناله مي كرد ، شايد اگر درد پايش نبود لحظه اي فكر بوسه ي نيما رهايش نمي كرد . حدس نيما درست بود ، پاي شقايق شكسته بود ، سريع پايش را گچ گرفتند و قرار شد كه آن شب را در بيمارستان سپري كند . نيما با خنده گفت : مي مردي يه ساپورت زير اون لباست بپوشي ؟ مردم از خجالت جلوي مردم ، هي بايد جواب بدم كه عروسي بوديم و خانومم يه دفعه پاش شكسته چشم های شقایق گرد شدند : خانومت ؟؟؟ نيما : توقع نداشتي كه بگم من دوست داداششم ، داشتي ؟ شقايق لبخند زد . نيما : درد داري ؟ شقايق : درد كه آره ، اما بيشتر مي خاره نيما : خوب اين ديگه طبيعيه ، راستي به شهنام هم خبر دادم ، گفت خودشو مي رسونه شقايق زيرلبي از نيما تشكر كرد و چشم هايش را بست ، هرم نفس هاي نيما كه به پيشاني اش خورد چشم هايش را باز كرد و با عصبانيت گفت : خيلي داري پررو ميشي نيما نيما باز هم با شیطنت لبخند زد : بالاخره بايد يه كاري بكنم اين پرستارا باورشون بشه كه شما خانوم مني شقايق : مي خوام صد سال سياه باورشون نشه نيما : چرا انقدر خشن برخورد مي كني ؟ حالا راستي چرا انقدر دير اومدي از هتل بيرون ؟ شقايق : دستشويي بودم خوب نيما قاه قاه خنديد : آخه كي اون وقت شب ميره دستشويي ؟ شقايق : وا مگه دستشويي هم وقت سرش ميشه ؟ تو واسه چي مونده بودي ؟ نيما خنده اش را جمع و جور كرد وگفت : منتظر تو بودم شقايق رويش را از نيما گرفت و ديگر چيزي نگفت . صبح كه چشم هايش را باز كرد نيما نبود ، شهنام را ديد كه روي صندلي كنارش خيلي آرام خوابيده بود . خواست بيدارش كند اما دلش نيامد ، حتما خيلي خسته بود . صداي زنگ موبايل كافي بود تا شهنام از خواب بيدار شود ، مادرش بود . مادر : سلام ، كجايي ؟ چرا يه دفعه گذاشتي رفتي ؟ از شقایق چه خبر ؟ شهنام : هيچي چيزي خاصي نيست ، فقط پاي شقايق شكسته مادر : چـــــــــي ؟ چيشد مگه ؟ چرا همون ديشب بهم نگفتي ؟ شهنام : خوب شما سرت شلوغ بود گفتم نگرانت نكنم ، الان هم فكر مي كنم ديگه مرخص باشه ، ميارمش خونه مادر : باشه ، پس من منتظرتونم ، خدافظ شهنام : خدافظ شقايق زير لبي به شهنام سلام كرد ، خيلي دوست داشت عكس العملش را درباره ي ديشب بداند . شهنام : سلام ، بهتري ؟ درد كه نداري ؟ شقايق : چرا پام خيلي درد مي كنه شهنام : بمون من برم تسويه حساب كنم ، ببرمت خونه در لحنش اثري از دلخوري نبود ، شايد قبل از اينكه شهنام بيايد نيما رفته بود . در فكر بود كه شهنام با يك ويلچر برگشت . شهنام خنديد و گفت : صبر كن بذارمت روي اين در يك حركت شقايق را بلند كرد و روي ويلچر گذاشت . شهنام : بيا اين روسري بيمارستان رو بگير بنداز رو پاهات ، حالا پامون رو از اتاق بذاريم بيرون همه زل مي زنن بهت شقايق به تبعيت از حرف شهنام روسري را بر روي پاهايش انداخت اما هنوز هم قسمتي از آن چشمك ميزد. شهنام رانندگي مي كرد و شقايق به خيابان ها نگاه مي كرد ، كاري كه هميشه عاشقش بود . شهنام : من بايد يه اعترافي بكنم شقايق رويش را به طرف شهنام برگرداند و با تعجب گفت : چه اعترافي ؟ شهنام : فكر مي كنم در مورد تو و نيما اشتباه كرده بودم پس نيما را ديده بود ، شايد باهم حرف هم زده بودند كه شهنام به اين نتيجه رسيده بود . شهنام ادامه داد : من فكر مي كردم نيما فقط به خاطر تفريح باهات دوست شده ، اين بود كه نمي تونستم ببينم اما ديشب فهميدم كه واقعا يه حسّايي در بينه شقايق مشتاقانه به حرف هاي شهنام گوش مي كرد : من خيلي كارا كردم كه تو خودت ازش زده بشي ، نمي دونم اما حس مي كنم موفق بودم ، واسه همينه كه الان پشيمونم ، ببين من نيما رو مي شناسم مي دونم كه سابقه نداشته تا حالا چند وقت بدون Gf بمونه ، اما الان تقريبا یه سالي هست كه با كسي نيست ، نمي دونم شايد من اشتباه مي كنم ... اما مطمئنم يه پسر مثل من و نيما قرار نيست از تفريحش دست برداره تا زماني كه يكي پيدا بشه كه درگيرش كنه شقايق لبخند زد و به نيمرخ شهنام نگاه كرد : يعني ... شهنام ميان حرفش پريد : يعني نيما دوستت داره ، يعني ديگه من كاري به كارت ندارم ، ايشالا دو ماه ديگه ميري دانشگاه ، شايد اصلا خودت نيما رو نخواي شايد از يكي ديگه خوشت اومد ، نمي دونم شايد مثل شهاب ابله ترم اول عاشق شدي به شقايق نگاه كرد و هر دو خنديدند . شقايق : حالا براي شهاب كه بد نشد ، ياد بگير نصفه توه اما الان زن داره شهنام : همچين نصف من هم نيست ، فقط يه خورده باريك تره شقايق مثل كسي كه چيزي را كشف كرده ناگهان پرسيد : راستي شهنام ، تو هم چند وقتي هست كه شدي مثل نيما به قول خودت نه ؟ چهره ي شهنام جدي شد : آره خوب من به خاطر كارم الان بايد خيلي مراعات كنم ، تازه سرم هم خيلي شلوغه شقايق باز هم پر از سوال به شهنام نگاه كرد و گفت : اسمش چيه طرف ؟ شهنام : چي ميگي دلت خوشه ؟ فعلا بذار حواسم به رانندگيم باشه تصادف مي كنيما شقايق پوزخندي زد : ببين من كه خر نيستم ، خيلي چيزا رو مي فهمم ، بگو اسم طرف چيه ، اصلا شايد خودم رفتم واست خواستگاري شهنام : شقي تو رو خدا بي خيال شو شقايق خنديد و گفت : آخ جووووون يه عروسي ديگه هم افتاديم ، ايشالا تو عروسي تو هم اون يكي پام مي شكنه ديگه داغون ميشم شهنام پس گردني اي به شقايق زد و گفت : مثل اينكه خيلي خوش ميگذره وقتي پات مي شكنه آره ؟ شقايق لبخندي زد و گفت : آرررررره ... اما يادت باشه نگفتي ، هرچند من كه بالاخره مي فهمم شهنام تلخ خنديد و گفت : بعيد مي دونم باز هم مثل هميشه فرشته و مريم و سحر در محوطه ی دانشگاه ايستاده بودند و صحبت مي كردند . سحر : هنوز كه نديديش نه ؟ فرشته : نه هنوز نيومده سحر : جون من بيا يه حلقه بنداز دستت ببينيم عكس العملش چيه مريم : چقدر خبيثي سحر ، فرشته به حرف اين گوش نكن ، بنده خدا مي ميره ، به قول شاعر عاشق كشي خوب نيست ليلي جون فرشته اخم كرد و گفت : الهي بميرين كه انقدر بي جنبه اين ، تقصير منه كه بهتون گفتم سحر : به داداشتم گفتي ؟ فرشته دست به كمر ايستاد و گفت : واسه چي بايد همچين كاري بكنم ؟ سحر ابروهایش را با بی خیالی بالا انداخت : خوب من فكر مي كردم دوقلو ها خيلي با هم راحتن فرشته : از الان بدون در اين حد هم با هم راحت نيستن فرشته و سحر كه درگير بحث بودند به مريم كه به شدت به سرفه افتاده بود نگاه كردند : چي شدي يه دفعه ؟ مريم در حاليكه سعي مي كرد سرفه اش را كنترل كند با دست به سمتي اشاره كرد . سحر و فرشته مسير دست مريم را دنبال مي كردند ، از چيزي كه مي ديدند نزديك بود آن ها هم مثل مريم به سرفه بيوفتند . فرشته رو به سحر و مريم گفت : من كه بيدارم نه ؟ اين همون مجتباي خودمونه نه ؟ سحر : خيلي فرق كرده ، من كه اصلا باورم نميشه ، فرهاد يه چيزايي مي گفت من بهش مي خنديدم مريم كه به شدت قرمز شده بود گفت : اصلا به سختي ميشه شناختش فرشته : خوش تيپي شده واسه خودش الان مريم چشمک زد و گفت : هيچ كس كه به پاي آقاي شما نمي رسه فرشته خنديد ، پشت چشمی نازک کرد و گفت : بر منكرش لعنت سحر به پيشاني اش زد و گفت : يادم رفت بهتون بگم ، مي بيني به خدا فرشته و مريم همزمان پرسيدند : چي رو ؟ سحر در حاليكه به مريم نگاه مي كرد گفت : همين بچه مثبت بي عرضه قراره بشه استادتون ، البته چند جلسه به جای استاد احمدی فرشته و مريم به هم نگاه كردند و بعد خنديدند . فرشته : ما رو گرفتي يا جدي ميگي ؟ سحر : من با شما در اين موارد شوخي دارم ؟ مريم : واي خدا ، اين اصلا بلد نيست حرف بزنه چه جوري مي خواد درس بده ؟ فرشته : حالا بسه هر چي غيبت پسر مردم رو كردين ، بريم سر كلاس نكنه من يارم رو پيدا كنم سحر : يه خورده خجالت بكش دختر ، حيا هم حياي دختراي قديم وقتی مجتبی وارد کلاس شد ، بحث ها شروع شد ، هر کسی چیزی می گفت : این که خیلی بچه است این قراره استادمون بشه ؟ اما خوشتیپه ها خیلی آشناست ، فکر کنم قبلا یه جایی دیدمش مریم و فرشته به صحبت های اطرافیانشان می خندیدند ، هیچ کدام فکرش را هم نمی کردند روزی سر کلاسی بنشینند که محتبی معلمش باشد . مجتبی : سلام ، خادم هستم ، یه چند روزی تا برگشتن استاد احمدی باید این درس رو با من بگذرونید ، امیدوارم با هم به مشکل نخوریم ، دیگه اینکه ... مکث کرد و گفت : سوالی هست ؟ فرشته ریز می خندید ، مریم با آرنجش به او زد و گفت : چته چرا می خندی ؟ فرشته : این یه الف بچه که اومده شده استاد ما خنده ام می گیره ، همچین هم رفته تو حس انگار واقعا استاده مریم : حالا می خوام کاری کنی همین جلسه اولی جلو بچه ها ضایعمون کنه یکی از پسرها پرسید : ببخشید ، می تونم بپرسم چند سالتونه ؟ مجتبی لبخند زد و گفت : شما فرض کن 24 سال ، واسه چی پرسیدی ؟ یوشیتا دستانش را بهم کوبید و گفت : ایول ، خسته شدیم از بس این پیر و پاتال ها رو تحمل کردیم ، بچه ها به افتخار استاد خادم همه به افتخار مجتبی دست زدند و مریم با خودش فکر کرد ، استاد خادم!!! ، چقدر به او می آمد . خادم : منم چند سال پیش جای شما رو همین صندلی ها نشستم ، پس بهتره این یه ماه رو با هم بسازیم یکی دیگر از پسرها گفت : حتما خیلی کارتون درست بوده که استاد احمدی با خیال راحت کارش رو سپرده بهتون مجتبی باز هم لبخند زد و سری تکان داد : از دست شماها ، بهتره درس رو شروع کنیم کتش را درآوردو پای تخته رفت . فرشته با چشمان باز به مریم نگاه کرد : مریم این چرا اینقدر تیپ زده ؟ اصلا باورم نمیشه مریم : آره ، پیرهنش هم خیلی خوشگله ، من عاشق این مدل پیرهن چهارخونه هام فرشته به یوشیتا اشاره کرد و گفت : آره نگاه ، یوشیتا هم از اینا پوشیده مریم : خفه ام کردی با این یوشیتا جونت ، اگه شما دو تا برین زیر یه سقف چی کار می خوای بکنی ؟ فرشته سوتی زد و گفت : حالا کو تا اون موقع با صدای سوت فرشته همه به عقب برگشتند ، مجتبی با دیدن فرشته که سرش را پایین انداخته بود و مریم که قرمز شده بود ، فهمید که کار آن ها بوده ، اما چیزی نگفت و به سمت تخته برگشت و مشغول نوشتن شد ، طبق عادت همیشگی عینکش را بر روی پیشانیش گذاشته بود و می نوشت . بعد از اینکه تخته کامل پر شد نشست ، همه ی بچه ها با تعجب نگاهش می کردند خندید وگفت : چیزی شده ؟ یکی از دختر ها گفت : آخه استادای دیگه همین که بنویسن پاک می کنن مجتبی باز هم لبخندی زد وگفت : گفتم که منم خودم جای شما بودم ، الان سریع بنویسید ، من خیلی صبر و حوصله ندارم ، تو این مدت هر کسی خودش رو معرفی کنه بد نیست بچه ها به ترتیب خودشان را معرفی می کردند آخرین نفرها مریم و فرشته بودند ، مریم لبخندی زد و خودش را معرفی کرد ، نمی دانست چرا باید خودش را به مجتبی دوباره معرفی می کرد . فرشته : فرشته چمنی مجتبی : خانم چمنی جالب سوت میزنین اما خوب کلاس جاش نیست کلاس از خنده منفجر شد ، همه می خندیدند و فرشته قرمز شده بود از خجالت . یوشیتا در حالیکه می خندید گفت : استاد باید به کارهای خانم چمنی عادت کنین ، ما که عادت کردیم ، یه جورایی سردسته دخترهان مجتبی خیلی جدی گفت : حتما تو هم سردسته پسرایی آره ؟ یوشیتا از جایش بلند شد و دستش را به سینه اش گذاشت و گفت : ما چاکر شماییم مجتبی سری تکان داد و از جایش بلند شد و باز هم به سمت تخته رفت . بعد از رفتن او همه در مورد استاد خادم صحبت می کردند ، پسر 24 ساله ای که استادشان بود ، همه دوستش داشتند و مریم نمی دانست چرا از اینکه دخترها از او تعریف می کردند زیاد خوشش نمی آمد . مریم و فرشته به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتند تا به سمت خوابگاه بروند ، اما صدای یوشیتا که فرشته را صدا میزد مانعشان شد . فرشته برگشت و مریم خواست برود که یوشیتا گفت : خانم شایق بمونین لطفا ادامه داد : بچه ها دارن هماهنگ می کنن این چهارشنبه تا یک شنبه که دیگه کلاس نداریم با هم بریم ابیانه ، گفتم بگم شما هم بیاین فرشته نگاهی به مریم انداخت و گفت : ما هم میایم مریم : من فکر نکنم بیام یوشیتا با خواهش به مریم نگاه کرد و گفت : آخه بی شما بهش خوش نمی گذره فرشته با حرص به یوشیتا نگاه کرد و گفت : مریم اذیت نکن دیگه ، بیا بریم یوشیت


مطالب مشابه :


رمان استاد5

رمان,دانلود رمان,رمان بی عرضه فرشته : مریم من باید به دفعه بي خيال من و هر چي




رمان فرشته ی نجات من 3

رمان فرشته ی نجات من 3 شده بودم و داشتم با خيال راحت به بيرون از دانلود رمان




رمان فرشته ی نجات من 2

رمان فرشته ی نجات من 2 هه به همين خيال باشيد! دانلود رمان عاشقانه




رمان غم وعشق-11-

رمان,دانلود رمان,رمان -نه عزيزم من فرشته نفسمو با خيال راحت فوت كردم كه خود




رمان وسوسه

رمان وسوسه,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان خيلي خوش خيال فرشته 27,رمان های




رمان فرشته ی نجات من 1

رمان فرشته ی نجات من 1 من ديگه حوصله ي بيخوابي و فكرو خيال هاي بيهوده دانلود رمان




رمان پايان بازی

رمان پايان بازی,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان من هس مامان؟ بی خيال رمان فرشته من.




برچسب :