چشم هاى وحشى 14


مامان ــ ای بابا پاشو دیگه !

با صدای فوق العاده خواب آلویی گفتم :

ــ یه دقیقه دیگه !

مامان ــ ای بابا مگه کوه کنید ؟

خمیازه ای کشیدم و گفتم :

ــ یه ذره !

دوباره سرمو توی بالش فرو کردم که صدای آترین رو از پشت سر شنیدم :

آترین ــ بلند نمیشی خواب آلو ؟! … شیش و نیمه ها .

سرمو چرخوندم و نگاهی بهش کردم .

آترین ــ پاشو بریم جوجو .

نگاهی به مامان کردم و چشم غره ای بهش رفتم . از جام بلند شدم و روی تخت نشستم … مامان از اتاق بیرون رفت . آترین کنارم روی تخت نشست و گفت :

آترین ــ خیلی خسته ای انگار ؟!

سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :

ــ آره والا … نمیدونم چرا . انگار کوه کندم .

آترین ــ نمیشه … باید امشب قال این قضیه رو بکنیم .

از روی تخت بلند شدم و گفتم :

ــ من آماده میشم . تو برو پایین … ده دقیقه دیگه پایینم .

آترین ــ باشه بیا .

سریع رفتم دسشویی و صورتمو با آب فوق العاده خنک شستم تا خوابم بپره . بعدم تندی یه مانتوی چهارخونه ی نارنجی قهوه ای کوتاه پوشیدم . سریع روسریم رو از توی کمد برداشتم و رفتم پایین .

ــ من آماده ام بریم .

آترین فنجون چایی اش رو که تقریبا تموم شده بود رو روی میز گذاشت و بلند شد :

آترین ــ خاله جون دستتون درد نکنه .

مامان ــ ای بابا … آترین جان یکم دیگه میموندی .

آترین ــ کار داریم مامان و الا میموندیم … باعث افتخاره .

به مامان نگاه کردم … تغییری که توی صورتش ایجاد شد کاملا قابل تشخیص بود . یعنی خیلی ذوق کرد که آترین مامان صداش کرد .

آترین ــ آخه اینا چیه ؟!

دست به سینه زدم و گفتم :

ــ لباس ! … چیز عجیب و غریبیه ؟

آترین ــ آخه اینا رو میخوای جلوی اون عکاسا بپوشی .

وای اشکم داشت در میومد دیگه … ای بابا کشت منو تو این چند وقت ! … چه قدر گیر میده .

ــ خواهش میکنم تمومش کن دیگه … چه قدر گیر میدی !

آترین ــ گیر میدم ؟ … ای بابا … آخه اینا پایینتو میپوشونه یا بالاتو ؟! … نیم مترم پارچه توش به کار نرفته آخه .

جوش میکرد و با حرص حرف می زد . به دامن کوتاه و پیلیسه ی سفیدم اشاره کرد و گفت :

آترین ــ این مثلا ! … دولا شی همه جات میاد بیرون !!

جیغ زدم :

ــ آتریـــــــــــــن !

آترین ــ باشه بابا جیغ نزن … چه قدر اذیت میکنی !

ــ اذیت میکنم ؟! … آره آقا آترین … ممنون واقعا !

آترین ــ عزیزم … چند تا لباس خوب بردار بریم .

با لجبازی تمام گفتم :

ــ نمی خوام … یا این یا اصلا بی خیال !

آترین ــ خوب بیخیال مگه من اصرار کردم .

راست میگفت … کم آوردم .

ــ آترین کوتاه بیا دیگه … دیر میشه .

آترین دستی لای موهاش کرد و پوفی کشید .

آترین ــ نمیشه نمیشه … تموم شد و رفت .

ــ خیلی مسخره و لوسی .

مانتومو از تنم در اوردم و روی تخت انداختم . آترین اومد سرساکی که بسته بودم نشست و شروع کرد به نگاه کردن . دامن سفید ، تاپ آلبالویی و چند تا چیز دیگه رو بیرون گذاشت و گفت :

آترین ــ یه سری چیز دیگه بردار … سریع ترم حاضر شو بریم .

لحن سرد و اخمش خیلی آزار دهنده بود .

تاپ آلبالویی و دامن سفید کوتاهمو از لاش کشیدم بیرون . سرمو کج کردم و ملتمس گفتم :

ــ آترین کوتاه بیا بقیشو دیگه ! … خواهش میکنم .

دستی لای خرمن موهاش کرد و توی چشمام زل زد و گفت :

آترین ــ مگه میتونم کوتاه نیام ؟! … باشه بردار بریم .

لبخند دندون نمایی زدم و گونه اش رو بوسیدم .

ــ مرسی .

آترین سری به معنای تاسف تکون داد و گفت :

آترین ــ اسیرم کردی دیگه دختر … چیکار میتونم بکنم ؟!

همونطور که شالمو دور سرم می پیچوندم گفتم :

ــ هیچکاری نکن … اسیرم باش !

آترین ــ فعلا که افسار ما دست شماس !

ــ دور از جون … یعنی چی میگی افسار .

ساکمو دادم دستشو با هم از اتاق خارج شدیم . بعد از خداحافظی از مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم . توی ماشین نشستیم و به سمت آتلیه راه افتادیم .

آترین ــ رها اونجا اذیت نکنیا !!

ــ همچین میگی انگار چیکارت میکنم . خیلی هم دلت بخواد .

آترین ــ این یه ماه خیلی اذیت میکنی .

ــ خیلی نا مردی .

آترین ــ آخه اون لباس نامزدی ات چی بود ؟

ــ چرا همه بحثا رو با هم قاطی میکنی ؟

آترین ــ خب به هم ربط داره . نباید انقدر خودتو به همه نشون بدی .

تصمیم گرفتم حرفی نزنم و باعث ایجاد کدورت نشم . بالاخره آخر یکی باید کوتاه بیاد دیگه . این آترینم جدیدا با این اخلاق چیز مرغیش . دستمو به سمت ضبط بردم و روشنش کردم . می خواستم با این کار باعث بشم که دیگه صحبتی در اون باره نکنه .

واسه ی دیدن بارون اشکات

همه ی خاطره هامو سوزوندم

ولی تو اینجا نبودی ببینی

چه جوری پای نگاه تو موندم

آترین دستمو گرفت و بعد از بوسه ی کوچیکی که روش زد ، دستمو روی دنده ، زیر دست خودش گذاشت .

تو نبودی که ببینی دلم رو

چه جوری عاشق عشق تو مونده

منی که بی تو یه لحظه نبودم

کی دل خاطره ها رو شکونده

با گوشه ی انگشت شستش روی دستمو نوازش کرد . دستشو روی ضبط گذاشت و خاموشش کرد .

آترین ــ رها ؟!

ــ جانم ؟

لبخندی زد و گفت :

آترین ــ ببینم از دست من که ناراحت نشدی ؟

بهش نگاهی کردم … ته قلبم اصلا ازش ناراحت نبودم . ولی بهش نگاه نمیکردم

ــ نه !

نفس عمیقی کشید و گفت :

آترین ــ چرا باز نگاهتو ازم میگیری ؟

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بهش نگاه نکنم .

آترین ــ رها تو نگاهتو ازم بگیری من هیچم .

چشمامو بستم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم . گوش دادن به نجوا های عاشقانه اش زیبا ترین موسیقی بود .

آترین ــ رها ؟ … داشتن تو مهم ترین دارایی منه … نمی خوام حتی یه کوچولو از این دارایی رو به کسی ببخشم . مگر توی مواقعی !

اخمی کردم و گفتم :

ــ مواقعی ؟!

آترین ــ اوهوم .

ــ منظورت چیه ؟

آترین ــ بیخیال فعلا !

ــ بگو

آترین ــ الان وقتش نیست .

خوب اگه وقتش نیست لابد نیست دیگه . دیگه چیزی نگفتم … ولی بازم توی ذهنم داشتم دنبال اون مواقع میگشتم … چطور آترین حاضر به این کار میشه ؟ … یه ربع بعد جلوی در آتلیه بودیم . تو که رفتیم ازمون استقبال کردن و راهنماییمون کردن به اتاقی که باید توش آماده میشدیم … یعنی لباسامون رو عوض میکردیم برای عکسا و کلیپمون .

اولین لباسم … ساق تا بالای زانو و تونیک بنفش رنگ بود . موهامو با کلیپس بنقش ساده پشت سرم زدم . آترین هم لباس ست با من رو تنش کرده بود … شلوار مشکی و بلیز آستین بلند بنفش .

کنار هم جلوی آینه وایسادیم و با دیدن خودمون جلوی آینه ، هر دو ابرویی بالا انداختیم . نا خود آگاه گفتیم :

ــ به هم میایم .

غش غش زدیم زیر خنده و از اتاق بیرون رفتیم . همون موقع مردی که به نظرم عکاس بود هم از یه اتاق دیگه بیرون اومد . با دیدن آترین لبخندی زد و گفت :

عکاس ــ به به … آترین جان … حال شما ؟!

اومد جلو و با هم دست دادن .

عکاس ــ چند وقتیه سراغی از ما نمی گیری !

آترین ــ درگیرم باور کن … می بینی که !

بعد هم به من اشاره کرد که چشم غره ای بهش رفتم . عکاس بهمون اشاره ای کرد و گفت :

عکاس ــ خب بیاید اینجا ….

ما رو به اتاقی برد که چند مدل دوربین توش بود . همون موقع یه پسر دیگه ای هم از در اتاق وارد شد .

عکاس ــ اومدی امید جان ؟!

پسر سری تکون داد و دوربین بزرگ فیلم برداری رو برداشت . عکاس یکی شروع کرد ژست های مختلف بهمون داد و ما هم همونطور که میگفت اجرا میکردیم . بعد از چند تا عکس که با اون لباسا انداختیم رفتیم تا لباس عوض کنیم . میخواستم یه پیراهن قهوه ای رنگ بپوشم … پیراهنم تا بالای زانو بود و از جنس حریر بود . بالاش هم از جنس حریر بود و روی شونه هام اومده بود و از اونجا ضربدری روی سینه ام کشیده شده بود . زیر سینه هم از همون جنس تکه ای خورده بود که بالاش رو از پایین جدا میکرد . پایین لباس هم ساده بود .

آترین هم بلیز آستین کوتاه قهوه ای راه دار پوشیده بود با شلوار کتان قهوه ای . دوباره جلوی آیینه وایسادیم .

آترین ــ یادم باشه بگم مامانم برام اسفند دود کنه ! … ماشالله … ماشالله !

ــ یکم واسه خودت نوشابه باز کن تورو خدا .

دستشو دور کمرم انداخت و منو به خودش فشار داد . در گوشم گفت :

آترین ــ لباست خیلی بهت میادا .

لبخندی زدم و از توی آینه نگاهامون به هم گره خورد .

آترین ــ بریم منتظرن .

از اتاقک بیرون رفتیم و وارد اتاقی شدیم که اونا توش بودن .

عکاس ــ به به … اومدین ؟ … عروس و دوماد خوش تیپ . بیاید ببینم .

رفتیم جلو تر . ازم خواست که بند های لباسمو از روی شونه رو بازوهام بکشم . بعدم گفت که روی زمین دراز بکشم . به آترینم گفت که برعکس ، طوری که صورتش جلوی صورتم باشه . صورتمو چرخوندم طرفش … اونم همین طور . مخمل شب رنگ چشمام توی سبزی دلفریب چشماش دوخته شد و … چلیک !

عکاس ــ وای عجب عکسی شد این … این یکی حتما باید بزرگ چاپ کنید و روی شاسی بزنید . فقط باید یه تغییراتی توش انجام بشه … فکر کنم اگه رنگ عکسو قرمز قهوه ای کنیم خیلی خوب میشه .

ژست بعدیمون این بود که من وایسم و از پشت خم شم … آترین هم بازوشو دورم حلقه کرد و روم خم شد … موهام هم به علت اتویی که کشیده بودم لخت و شلاقی شده بودن .

زمینه ی اون تیکه از اتاقک کرم رنگ بود و هارمونی قشنگی با لباس های ما داشت . چند سانیه همونطور موندیم و بعد … چلیک ! … آترین یواشکی بوسه ی کوچکی رو لبام گذاشت . خواستم بلند شم که زیر زانومو گرفت و از زمین بلندم کردم . چون حرکت ناگهانی ای بود جیغ کوتاهی زدم ولی بعد زدم زیر خنده و سرمو از پشت رها کردم که باز دوباره خرمن شب رنگ موهام شروع به شلاق زدن هوا کردن .

امید ــ عالیه … مثل اینکه من چیزی نگم بهتره … خودت خوب بلدی .

آترین منو زمین گذاشت و بی هوا دستمو بالا آورد و بوسید که باز … چلیک !

آترین ــ اِ … نگفته عکس میگیری ؟!

عکاس ــ جون داداش ببین چه قشنگ شد .

جو اونجا خیلی شاد بود و همه همونطور که میخندیدیم پشت سر هم عکس هم میگرفتیم و البته پسری هم که فهمیده بودم اسمش امید از همه حرکات ما فیلم میگرفت . بعضی اوقاتم خودش میگفت که کارایی رو انجام بدیم . مثلا این که چند بار ما رو ه رقص در آورد یا اینکه مجبور شدیم جلوی اونا چند بار همو با ژست های مختلف ببوسیم .

بعد از چند تا عکس دیگه که با لباس های مختلف ، تکی یا دو نفره گرفتیم ، خانومی که اونم جز عکاسا بود منو به یه اتاق دیگه کشید .

دختر ــ بیا اینجا عزیزم !

ــ ببخشید ؟!

دختر ــ پوف … چند تا عکس به سفارش شوهرت باید بگیری .

ابروهامو انداختم بالا . همون موقع صدای در اومد . آترین با لبخندی بزرگ که به اصطلاح بهش نیش باز میگن وارد شد و ساکی رو توی اتاقک گذاشت و خودش وایساد یه گوشه و دستاشو به سینه زد .

ــ که چی الان ؟

آترین ــ میخوام با این لباسا هم چند تا عکس بگیری .

ــ خوب حالا چرا باید جدا جدا باشن ؟

آترین اخمی کرد و گفت :

آترین ــ در ساکو باز کن جوابتو میگیری .

گوشه لبمو به نشونه ی تعجب پایین کشیدم و رفتم سر ساک و درشو باز کردم … با دیدن لباس های توش چشمام گرد شد . یه ذره بهشون زل زدم و بعد یکیشو کشیدم بیرون … این چیه الان ؟! … این که فقط توره !!

چشمای گرد شده ام رو آترین لغزوندم و گفتم :

ــ سه تا سوال ! … اینا چیه ؟ … از کجا اومده ؟ … چرا اینجاس ؟

آترین ــ سه تا جواب ! … اینا از اون لباسای خوشگلن که قراره برای من بپوشی … بعدن میگم از کجا آوردم … اینجاس چون میخوام چند تا عکس باهاش بگیری .

نگاه دیگه ای به لباسای توی ساک انداختم … وای من که اونقدر پر رو بودم خجالت میکشیدم به اون لباسا نگاه کنم . آخه نه پایین درست حسابی داشت نه بالا … قد یه کف دست بود همه اش !! … اونم همه اش تور .

آخر با اصرار آترین حاضر شدم هفت هشت تا عکس با اون ژست های خجالت آور بندازم … ولی خب خداییش خیلی عکسای س*ک*س*ی ای شده بود . دو تا از عکسا رو دوتایی گرفتیم .

توی یکیش من گوشه ی دیوار وایساده بودم . آترین هم با بالا تنه ی برهنه روم خیمه زده بود و دستاشو به دیوار تکیه داده بود . سر آترین توی موهام و کنار گردنم بود و دست منم پشت سرش بود . سرمو به سرش تکیه داده بودم و چشمامو خمار کرده بودم … عکس خیلی طبیعی افتاده بود و قشنگ . وای !

توی اون یکیش هم آترین با پیراهن مشکی و همون کروات قرمز رو با شلوار جین تیره پوشیده بود . منم با یکی از اون لباسایی که آترین برام آورده بود یکم دور تر وایساده بودم و کرواتشو توی دست گرفته بود و مثلا داشتم میکشیدمش … آترین هم یکم به سمت من مایل شده بود و دستاش توی جیب شلوارش بود … عکس از پشت سر من گرفته میشد و منم از روی شونه به عقب نگاه میکردم … خیلی عکس جالب و با مزه ای شده بود خداییش .

عکسای تکیم هم قشنگ شده بودند … اما یکیش که فقط از صورتم بود رو بیشتر از همه دوست داشتم . توی عکس موهام باز بود و دورم ریخته بود … یه رژ لب قرمز پر رنگ هم زده بودم . مخصوصا رژ لب رو از بالا تر از لبم کشیده بودم که بزرگ تر نشون داده بشه . انگشتمو روی لبم گذاشته بودم و انگار داشتم میگفت : هیـــــــــــــــــــش !

لباسامونو پوشیدیمو بعد از این که آترین بابت عکسا بیعانه داد از آتلیه بیرون رفتیم . توی ماشین که نشستیم آترین برگشت طرفمو گفت :

آترین ــ خوشت اومد ؟

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :

ــ آره … خیلی خوب بود .

آترین ــ اون آخر داشتی دیونه ام میکردی .

لبمو گزیدم و گفتم :

ــ پیشنهاد خودت بود .

آترین ــ پس فردا عکسا رو روتوش کرده نشونمون میدن باید چندتاشو واسه چاپ یا شاسی انتخاب کنیم .

سرمو به معنای تایید تکون دادم .

*******

از روی اون صندلی که آدمو یاد صندلی های دندون پزشکی مینداخت بلند شدم .

کتی ــ خوب خانوم خوشگله … ببین خوشت میاد ؟

لبخندی زدم و رفتم جلوی آینه … قلبم تالاپ تالاپ توی سینه ام میزد . سعی میکردم نفس عمیق بکشم تا از استرسم کاسته بشه . دیشب ، با اینکه به نصیحت های سارا و سوگند درباره ی زیبایی خیلی گوش داده بودم ولی نتونسته بودم خوب بخوابم . ساعت پنج صبح بود که تقریبا غش کردم از خستگی . ساعت شش و نیم هم بیدار شدم . ولی همون یه ساعت خوابیدن هم یه کم بهم کمک کرده بود .

ترجیح دادم خودمو کامل توی آینه ببینم به خاطر همین اول لباسم رو با کمک سارا پوشیدم . سوگند که رو به روم وایساده بود دستاشو به هم زد و گفت :

سوگند ــ وای رها … وای که نمیدونی چه قدر ناز شدی … این لباسه هم خیلی بهت میاد … خیلی خانوم شدی … من باورم نمیشه که تو همون دوست خل و چل منی که اینطوری خوشگل شدی .

بعدم ابروشو بالا داد و گفت :

سوگند ــ خودشی ؟!

لبخندی زدم و به حلقه ی زیبایی که توی دستش بود نگاه کردم .

ــ منم باورم نمیشد که یه روزی این حلقه رو توی دست تو … اونم از طرف عرفان ببینم .

لبخند گشادی زد . آروم به طرف آینه ی قدی کنار سالن رفتم . سرم پایین بود … آروم آروم بالا آوردمش . نگاهم توی یه جفت چشم سیاه افتاد . نگاهم توی چشمای دختری افتاد که با یه عالمه تلاش بالاخره تونسته بود به آرزوش برسه . بالاخره این روزو میدید .

آرایش ملایمی روی صورتم بود ولی بد جوری توی چهره ام تاثیر داشت . اصلا از سایه ها و خط چشم های آنچنانی خبری نبود … ولی زیبا شده بودم … به قول سوگند خانوم شده بودم . چهره ام معصوم به نظر میرسید . چشمهای وحشیم توی صورتم بد جوری خودنمایی میکردن … یه برقی توی نگاهم بود … برق نشاط … برق پیروزی و برق خوشبختی .

موهامو مدل جمع درست کرده بودم … چون لباسم باز نبود مدل جمع بیشتر بهم میومد . یه تور بلند هم به سرم بود . موهامم خیلی تجملاتی نبود … ولی زیبا بود … خیلی زیبا … شایدم فقط از نظر من اینطوریه . امروز همه چی زیبا شده .

توی آینه به خودم لبخندی زدم و برگشتم سمت مامانم که پست سرم سعی داشت جلوی بارش اشکاشو بگیره . با همون لبخند جلوش رفتم و دستشو گرفتم و بالا آوردم … میخواستم دستشو ببوسم که نذاشت . و در عوض منو در آغوش کشید .

مامان ــ باورم نمیشه که دارم این روزو میبینم … تا الان باور نمیکردم که رهای کوچولوی من بزرگ شده … باور نمیکردم که خانوم شدی … اما الان ، وقتی توی این لباس می بینمت ، داره باورم میشه که بزرگ شدی … واسه خودت خانومی شدی … عاشق شدی … الانم داری ازدواج میکنی .

لحظه ای سکوت کرد . حس کردم بغضشو قورت داد و گفت :

مامان ــ خوشبخت باشی مادر .

لبخندی به سمت من پاشید و از خودش جدام کرد . همون موقع صدای دختری که توی آرایشگاه نمیدونم چیکاره بود اومد :

دختر ــ آقای داماد پایین هستن !

سارا به سوگند و مامان اشاره کرد که اول برن . چند لحظه بعد صدای در زدن اومد . نا خود آگاه لبخندی نشست روی لبم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم که صورت آترینم رو رو به روی خودم دیدم . هم من هم اون طوری بهم نگاه میکردیم که انگار تا به حال همو ندیدیم . با تعجب و شاید با خوشحالی .

تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودیم و بی توجه فقط چشم تو چشم هم دوخته بودیم .

ــ خوب … آقای داماد گل رو به دست عروستون بدید و آروم اونو بکشید جلو و ببوسیدش .

صدای فیلمبردار بود که خط کشید روی تمام اون حس خلسه ی زیبا . آترین لبخند جذابی زد و دسته ی گل های رز سقیدو به دستم داد . دستشو دور کمرم حلقه کرد . منو جلو کشید و به خودش چسبودند . زیر گوشم زمزمه کرد :

آترین ــ چقدر خوشگل شدی .

به غیر از یه لبخند خجالت زده نتونستم کار دیگه ای بکنم .

آترین ــ قربون این خجالت خانومونتم میرم خانومم .

بعدم نگاهشو توی نگاهم دوخت و لبشو روی لبام گذاشت و من ، غزق شدم توی حس شیرین مال اون بودن .

فیلمبردار ــ خب خوبه … حالا دست تو دست هم وارد ماشین بشید .

آترین آروم منو از خودش جدا کرد … چرا این فیلمبردارا توی بهترین زمانای آدم پیداشون میشه … مگه مرض دارن که حس های شیرین آدمو اینطوری خراب میکنن . همونطوری که گفته بود دست تو دست وارد ماشین شدیم .

ماشین تزیین شده با گل های سفید … مثل دسته گلم . تو ماشین نشستیم و آروم راه افتادیم . یه ذره وقت بعد آترین گفت :

آترین ــ میخوای قالشون بذاریم ؟!

ــ آترین ؟!

آترین ــ جون دل آترین ؟

نگاهی از زیر چشم بهش کردم که گفت :

آترین ــ اونطوری نگاه نکن دختر … میخوای بریم تو در و دیوار ؟ … ببینم میخوای قالشون بذاریم ؟ … یه ذره وقت دیگه برمیگردیم .

ــ بیخیال !

آترین حرفی نزد و با سرعت شروع به روندن کرد .

ــ آترین مطمئنی داری درست میری راهو ؟

آترین با اطمینان سری تکون داد … ولی من مطمئن بودم که داره به سمت خونه ی ما میره . حدسم درست بود و آترین درست رفت دم در خونه ی ما . خودش پیاده شد و اومد درو برای منم باز کرد .

آترین ــ پیاده شو .

ــ اینجا چرا ؟!

آترین ــ بیا پایین فقط یه لحظه .

ــ مامانم اینا هستن .

آترین ابرویی بالا انداخت و گفت :

آترین ــ خونه ی رامتین اینان .

پیاده شدم . دست تو دست هم رفتیم توی خونه . آترین هنوز کلید خونه رو داشت . منو به سمت حیاط پشتی کشید و گفت :

آترین ــ بیا اینجا .

ــ ای بابا !

دنبالش به حیات پشتی رفتم . رو به روی درخت خرمالوی دوست داشتنیم که رسیدیم . همون موقع کمرمو گرفت و از زمین بلندم کرد و یه دور چرخوندم .

آترین ــ وای رها … عین فرشته ها شدی .

از ته دل قهقه زدم . منو زمین گذاشت . دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو روی شونه اش گذاشتم . طوری که صورتم سمت گردنش بود و نفسام توی گردنش میخورد .

آترین ــ نمیدونم رویاست یا واقعیته ولی هر چی هست میخوام تموم نشه … هیچوقت ! … شاید یه رویای کوتاهه ام همسنم برام بیشترین لذت رو داره .

آروم کنار گوشش زمزمه کردم :

ــ آترین این رویا نیست … عین حقیقته ! … بالا خره دارم توی بیداری این روزو می بینم .

منو آروم از خودش جدا کرد . دستمو گرفت و آروم آروم پیش درخت خرمالو بردم .

آترین ــ یادته رها ؟ … آرزو های بچگیمون … چه روزایی بود .

باز دوباره دستشو انداخت توی کمرم و منو به خودش چسبوند . سرمو بردم بالا به چشمای سبزش زل زدم . سرشو آهسته آهسته پایین آورد … هرم نفس های داغش روی صورتم پخش میشد . چشمامو بستم و خودم و بالا تر کشیدم و دوخته شدن لب هامون با هم . نوازش های آروم آترین روی پشتم و بالا و پایین رفتن تند و تند قفسه ی سینه اش نشون از حال خرابش میداد .

آهسته ازش جدا شدم و باز دوباره سرمو روی شونه اش گذاشتم .

آترین ــ رها بدزدمت ببرم ؟ … ببرمت تا چند روز باهات تنها باشم !

ــ آترین همین چند ساعت … انقدر تحملت کمه ؟

آروم گردنمو بوسید و گفت :

آترین ــ بی قرارتم عشقم .

با اعتراض گفتم :

ــ آترین ؟

آترین ــ جونم ؟

ــ یه طوری حرف نزن که آدم یاد این مردای …

انگشتشو جلوی لبم گذاشت و گفت :

آترین ــ هیـــــــش ! باشه … بریم خانومم ؟

خانومم ؟ چه کلمه ی شیرینی … لبخندی روی لبم نشست … یه چیزی یادم اومد که گفتم :

ــ آترین آرایشم خراب شده ؟

سرشو به معنای آره تکون دادم . اخمی کردم و گفتم :

ــ چکار کنم ؟

آترین به خونه مون اشاره کرد و گفت :

آترین ــ مگه توی خونه چیزی نداری ؟

داشتم … همه چیزام توی خونه بود .

ــ اره دارم … بریم تو !

با هم رفتیم سمت خونه . آترین با کلیدش در خونه رو باز کرد و رفتیم تو . توی آیینه ی ورودی نگاهی به خودم انداختم … اوه اوه اوه … رژ لبم پخش شده بود . اوف!

ــ آترین من الان چیکار کنم ؟

دستمو گرفت و کشید توی اتاق . یه دستمال کاغذی برداشت و اروم دور لبم رو پاک کرد . توی آیینه نگاه کردم . بهتر شده بود . یه رژ لب از توی بساطم برداشتم . رنگش تقریبا رنگ رژی بود که توی آرایشگاه برام زده بودن ولی با یکم تفاوت که به نظر من قشنگ تر از اون بود .

ــ خب بریم دیگه .

آترین دستشو توی کمرم گذاشت و با هم پایین رفتیم . دم در که رسیدیم صدای در بیرون و اومد و همزمان صدای سارا به گوشم رسید .

سارا ــ مامان این ماشین آترین بودا !!!

مامان ــ آره … وا … چرا ؟

سارا ــ چه میدونم والا ؟! … عروسو دزدیده آورده اینجا ! … ببین مامان من گفتم این آترین شیطونه گفتی نه پسر خوبیه .

مامان جبهه گرفت :

مامان ــ نگو بچه ام رو !! … خب لابد رها چیزی نیاز داشته .

صداشون نزدیک و نزدیک تر میشد .

آترین ــ رها … کفشاتو در بیار تا بیشتر ضایع نشدیم .

ــ چرا ؟

آترین ــ از در حیاط خلوت بزنیم به چاک … الان این زن داداشت خفه مون میکنه با سوالاش .

راست میگفت … آروم کفشامو در آوردم و دستم گرفتم … نمیخواستم کفشام تلق تلق کنن و بد تر ضایع شیم . با آترین سریع از حیاط پشتی بیرون رفتیم . خوب بود لباسم پف دار و دست و پا گیر نبود خیلی . خواستم رم توی حیاط که آترین زیر زانومو گرفت و بلندم گرفت .

نا خود آگاه جیغ کوتاهی زدم و سریع جلوی دهنمو گرفتم .

آترین ــ هیس ! … حرف نزن .

آروم گفتم :

ــ منو بزار زمین . الان کمرت درد میگیره !

آترین ــ نه … جوری نمیشه .

بعدم سریع منو از خونه بیرون برد و سوار ماشینم کرد . خودشم سریع پرید توی ماشینو و با سرعت تیک آف کرد .

آترین ــ نچ نچ نچ … الان مادر زنم بهم شک میکنه !

زدم زیر خنده … چه مادر زن مادر زن میکرد !! همون موقع صدای زنگ گوشیم از توی کیف کوچولوی سفیدی که همراه خودم بود بلند شد . درش اوردم … سارا بود … اوه اوه اوه !! دکمه ی اتصال رو زدم و گوشی ره به گوشم چسبوندم .

ــ الو ؟

سارا ــ سلام علیکم خانوم عروس فراری !

ــ چی ؟

سارا ــ هیچی راحت باش … با آقاتون خوش میگذره ؟ … ببخشید که اومدیم زدیم تو حالتونا .

ــ اوووه ! … تند نرو بابا … چرا چرت و پرت میگی ؟

سارا ــ آره دیگه چرت و پرت میگم . خانوم فراری … حالا کجا رفتی با این عجله ؟

ــ سارا بیخیال ترو خدا … من یه چیزی میخواستم اومدم بردارم .

سارا ــ آهااان ! … باشه باشه !

ــ میبینمت … خدافظ !

سارا ــ خداحافظ !

گوشی رو باز دوباره توی کیفم انداختم و کیفمو هم گذاشتم روی صندلی عقب .

*******

ــ خانم رها رحیمی آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد جناب آقای آترین آریان پور ، با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، یک دست آیینه و شمعدان ، یک سکه ی طلا و صد شاخه گل رز در بیاورم ؟ آیا وکیلم ؟!

صدای سارا از پشت سرم اومد :

سارا ــ عروس رفته گل بچینه !

نگاهمو توی جمعیت چرخوندم … پوزخند روی لب سارینا خیلی مسخره بود … میدونستم که از مهریه ی یه سکه ایمه که اینطور با پوزخند نگاهم میکرد .

ــ برای بار دوم میپرسم . خانم رها رحیمی ، آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد آقای آترین آریان پور در آوردم ؟

این بار صدای سوگند از سمت چپم بلند شد :

سوگند ــ عروس رفته گلاب بیاره !

باز دوباره چشمامو توی جمعیت حلقه زده دور سفره ی عقد چرخوندم . نگاهم توی یه جفت چشم توسی گره خورد … لبخند محزونی زد . صدای عاقد توی سرم پیچید :

ــ برا بار سوم میپرسم … آیا وکیلم ؟

آترین دست سردمو توی دست داغش گرفت . نگاهمو از توی آینه به چشمای زمردی اش دوختم که با باز و بسته کردن چشماش تایید کرد . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

ــ با اجازه ی پدر و مادر و برادرم … بله !

صدای بله ی بلند و قاطع آترین توی گوشم پیچید و بعد دست و هلهله ی دور و وریام . چرخیدم به طرفش … لبخند گرم روی لبش اعتماد به نفس زیادی بهم داد . دفتری رو روی پامون گذاشتن و هر دو امضاش کردیم .

سارا ظرف حلقه ها رو جلو آورد و با لبخندی روی لب بهمون نگاه کرد . حس میکردم توی آسمون پرواز میکنم . هیچکس رو نمیدیدم … انگار فقط من و آترین بودیم .

توی چشمای آترین غرق شده بودم که سردی حلقه ی داغ ازدواج رو توی انگشت دست چپم حس کردم . نگاهش کردم و لبخندی زدم . حلقه ی مردونه و قشنگ آترین که ست حلقه ی خودم بود رو از توی ظرف برداشتم . آروم توی انگشتش کردم و این بود شلیک آغاز زندگی ما … زندگی ای شاید طولانی نبود … شاید شلیک آغازش با سوت پایانش خیلی فاصله نداشت … ولی سراسر آرامش بود … سراسر بود از خنده های پر صدا … سرشار از دلخوشی بود .

نفهمیدم چه ها شد … نفهمیدم چطور دهنم با عسل شیرین انگشت آترین شیرین شد و نفهمیدم کی و چه جوری من توی آغوش آترین نرم نرم به رقص در اومدم .

صدای آرامش بخش موسیقی آرومی که زده میشد با صدای زیبا خواننده مخلوط شد :

فقط چند لحظه کنارم بشین

یه رویای کوتاه تنها همین

ته آرزو های من این شده

ته آرزو های ما رو ببین

آترین دستشو نرم نرم پشتم کشید . دستمو محکم تر دور گردنش حلقه کردم . حلقه ی دستای اونم دور گردنم تنگ تر شد .

فقط چند لحظه کنارم بشین

فقط چند لحظه به من گوش کن

هر احساسیو غیر من تو جهان

واسه چند لحظه فراموش کن

توی ننوی بازوهاش مثل یه بچه تاب میخوردم و اونم با لالایی نجوای عاشقانه اش منو به اوج آرامش میبرد .

برای همین چند لحظه یه عمر

همه سهم دنیامو از من بگیر

فقط این یه رویا رو با من بساز

همه آرزوهامو از من بگیر

آترین آروم آروم روی موهامو میبوسید و منم توی حصار امن دستاش عاشقونه سر روی شونه اش گذاشته بودم .

برای همین چند لحظه یه عمر

همه سهم دنیامو از من بگیر

فقط این یه رویا رو با من بساز

همه آرزوهامو از من بگیر

دستمو از دور گردنش باز کردم . دستشو توی دستم گرفتم . اون یکی دستم هم همونطور پشت سرش بود . حلقه ام رو با انگشتش لمس کرد و روشو بوسید .

نگاه کن فقط با نگاه کردنت

منو تو چه رویایی انداختی

به هر چی ندارم ازت راضیم

تو ارن زندگی رو برام ساختی

به من فرصت همزبونی بده

به من که یه عمره بهت باختم

فقط چند لحظه خرابش نکن

بتی رو که یک عمر ازت ساختم

از روی شونه ی آترین نگاهی به پشت سرش انداختم . چشمام توی یه جفت چشم طوسی به خون نشسته گره خورد . اخم روی پیشونیش و چشمای سرخش نشون از عصبانیت و آشفتگی اش بود . دستش رو دور گیلاسی گره کرده بود … انگار میخواست با نوشیدن زیاد خودشو آروم کنه .

فقط چند لحظه به من فکر کن

نگو لحظه چی رو عوض میکنه

همین چند لحظه برای یه عمر

همه زندگیمو عوض میکنه

نگاهمو روی سامی لغزوندم … کسی که دو سه سال بود منو زن خودش میدونست . پوزخندی به لب داشت و با خشم به آترین نگاه میکرد . فشار دست آترین دور کمرم زیاد تر شد و بعد زمزمه اش توی گوشم پیچید :

آترین ــ وقتی نگاه به نگاه های پر خونشون میکنم ته دلم یه حس خوبی وول میخوره رها ! … احساس پیروز میکنم … انگار اونا رغیب هام بودن و با هم توی مسابقه ی چشمای تو شرکت کرده بودیم … مسابقه ای که داورش فقط تو بودی … احساس خوبی بهم دست میده وقتی میبینم که بین اونا تو منو انتخاب کردی .

برای همین چند لحظه یه عمر

تو هر لحظه دنیامو از من بگیر

فقط این یه رویا رو با من بساز

همه آرزوهامو از من بگیر

( آهنگ لحظه از احسان خواجه امیری ، آلبوم عاشقانه ها )

آروم یکم ازش فاصله گرفتم ولی نگاهم هنوز توی نگاهش دوخته شده بود . توی بازی چشماش و چشمام بودیم که صدای جمعیتی که دورمون حلقه شده بودن بلند شد :

ــ دوماد عروسو ببوس یالا … دوماد عروسو ببوس یالا !

آترین نگاهشو از نگاهم گرفت و باهاش یه دور چرخ توی جمعیت زد . یه دونه از اون لبخندایی که قلب و روح منو تسخیر کرده بود زد و آروم جلو اومد و لبای داغشو روی گونه ام گذاشت . یکم سرمو سمت صورتش مایل کردم . صدای جمعیت دورمون باز دوباره خطشه کشید روی حس ناب من :

ــ دوماد دوباره ببوس یالا … دوماد لباشو ببوس یالا !

آترین نچ نچی کرد و نگاه شیطونی بهم کرد . هیچوقت دلم نمیخواست جلوی جمع همو ببوسیم . نه من واقعا نمیخواستم … حالا بقیه هیچی اما جلوی سامان …

جمعیت دورمون انقدر ” دوماد دوباره ببوس یالا … دوماد لباشو ببوس یالا ! ” رو تکرار کردن تا کلافه شدم . آخر آترین کوتاه اومد و کمرمو محکم گرفت . نگاهمو توی چشماش که طعم زندگی میداد دوختم … برای چند لحظه حس کردم هیچ کس دورمون نیست … نه صداهاشون رو شنیدم و نه دیدمشون … دستامو دور گردن آترین حلقه کردم و خودمو یه کم بالا کشیدم . چشمامو بستم و بوی عطر تلخ اترینو با تمام وجود به مشام کشیدم . زمان متوقف شد و لبای آترین روی لبام دوخته شد .

صدای دست مهمونا منو از اون خلسه ی شیرین بیرون کشید . همه داشتن میخندیدن و دست میزدن ولی نگاه من توی جمع دنبال سامان گشت … دیدم که با حرس رامیتینو از سر راهش کنار زد و با عجله از تیر رس نگاهم دور شد . همون موقع صدای دی جی بلند شد :

دی جی ــ یک دو سه … چقدر دوست داشتن تو شیرینه

تو رنگ چشمات به دل میشینه

تو رو من دوست دارم تا اونجایی که آدم واسه حوا میمیره

و باز رقص مردونه ی آترین توی اون لباس مشکی دومادی و طنازی زنانه ی من توی اون لباس سفید عروسی بود که نگاها رو به سمتمون میکشید . چشمای آترین از آتش این عشق آتشین بود و داشت نگاهم رو میسوزوند .

خیلی رقصیدیم … رو به روی هم … چشم تو چشم هم … داشتیم از این وصال باور نکردنی نهایت لذت رو میبردیم . آترین دستمو گرفت و به سمت استخر توی باغ کشید . کنار استخر یه میز شیشه ای بلند بود که دورش با رشته های آویزون مروارید تزیین شده بود . روی میز یه کیک سه طبقه ی سفید رنگ خودنمایی میکرد . تا رفتیم طرفش آهنگ عوض شد و به آهنگ تولد تغییر کرد . دی جی هم باهاش خوند :

دی جی ــ Happy birth day to you …. Happy birth day to you

بقیه هم آروم باهاش دست میزدن و میخوندن … روی کیک بالایی نوشته شده بود رها …. روی دومی نوشته بود آترین و روی سومی نوشته بود رها و آترین .

با دیدنش خندیدم و نگاهی به آترین انداختم . با هم چاقوی تزیین شده رو از کنار کیک برداشتیم که دی جی گفت :

دی جی ــ با شمارش من یکی یکی کیک ها رو ببرید …. یک … دو … سه

ما هم پشت سر هم از بالا کیک هارو بردیم تا به آخریش رسیدیم . همون موقع که چاقو به کیک سوم خورد آهنگ هم عوض شد .

دی جی ــ گل بریزید رو عروس و دوماد … یار مبارک یار مبارک باد

صدای تق تق آتش بازی میومد و توی آسمون با رنگ های مختلف برق میزد . چند تا آتیش هم با بریدن کیک ها با فاصله از میز روشن شده بودن .

حس میکردم دارم توی رویاهام پرواز میکنم … همونایی که از بچگی آرزوشونو توی سرم می پروروندم .

آترین ــ خانومی اینا رو دیدی ما رو یادت رفت ؟

چرخیدم طرفش که سریع منو گرفت و لباشو روی لبام چسبوند . انقدر واسه یه لحظه شوکه شدم که بی حرکت وایساده بودم و دستام توی هوا خشک شد . به خودم که اومدم اروم دستامو دور گردنش انداختم . باز دوباره توی تنهایی قلابی گم شدم … حس کردم که فقط منم و آترین و نه هیچ کس دیگه !

با صدای دست مهمونا از هم جدا شدیم . داغ شده بودم و حس میکردم گونه هام سرخ تر شدن . آخه جلوی یه عالمه آدم هم دیگه رو بوسیده بودیم .

آترین ــ خجالت کشیدناتم خواستنیه رهای من !

لبمو گزیدمو نگاهش کردم …

باز دوباره آهنگ زدنو همه ریختن وسط و د برقص … منم که قر توی کمرم بند نمی شد سریع رفتم وسط . سوگند اومد کنارم . مشتی اروم به بازوم زد و گفت :

سوگند ــ ببینمت ! … خجالت نمی کشی جلوی این همه آدم دو ساعت داشتی آترینو ماچ میکردی ؟

اخم کردم و گفتم :

ــ شورمه ! … میخواستم ماچش کنم … تو رو سننه ؟

سوگند ــ اوهو … نگو نگو حسودیم شد …

بعدم دست عرفانو که پشت سرش داشت با یه دختره میرقصید و کشید .

سوگند ــ اوی آقاهه ! … من اینجا برگ چغندرم ؟

عرفان خندید و دستشو دور شونه های سوگند گره کرد .

عرفان ــ نه عزیزم شما تاج سری .

سوگند ــ نبینم بری با اون دختره ی … استغفرالله !

روشو کرد سمت من و گفت :

سوگند ــ بابا جمع کن این سارینا رو دیگه الان نامزدمو میدزده .

ــ سارینا بود ؟

سوگند با حرص به پشت سرش نگاهی انداخت و سری تکون داد .

ــ این که نامزد داره !

شونه ای بالا انداخت و دستشو دور بازوی عرفان حلقه کرد .

سوگند ــ خلاصه از من گفتن بود … جمعش کن .

روشو کرد سمت عرفانو گفت :

سوگند ــ تو هم دیگه نرو با هر خری برقص … آخه عرفان من از دست تو چیکار کنم ؟ … ای بابا !

عرفان ــ عزیزم چرا ؟ … بیا بریم بیا !

سوگند دستی برام تکون داد با قدم های کوتاه و تند تند پشت سر عرفان به راه افتاد . داشتم بهشون نگاه میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد .

آترین ــ ببینم به چی نگاه میکنی ؟

ــ هیچی … میز شامو چیدن ؟

آترین ــ اوهوم .

توی آغوشش چرخیدم . منو به خودش چسبوند .

ــ نکن آترین …

آترین ــ ای بابا … الان نمیتونم … ولی شب تلافی میکنم .

ــ لوس نشو .

آترین ــ ببین …

خندیدم و سر روی شونه اش گذاشتم که صدای سارا رو از کنارم شنیدم :

سارا ــ رها ببخشیدا ولی فکر کنم باید بریم .

با اخم نگاهش کردم و گفتم :

ــ چرا ؟ … شام چی ؟

سارا ــ من و رامتین سریع یه چیزی خوردیم . چیزه … باید سامانو ببریم … خوب نیست .

دلم هری ریخت پایین :

ــ چی شده ؟

سارا ــ چیز خاصی نیست … یکم زیاده روی کرده .

ــ میخوام ببینمش .

سارا نگاه عاقل اندر سفیحی بهم انداخت و گفت :

سارا ــ بیخیال رها …

ــ نمیشه بمونید حالا ؟

سارا ــ نه واقعا … سامان گناه داره .

به دور ترین میز توی باغ اشاره کرد و گفت :

سارا ــ هربار نگاهشو می چرخوند طرف شما زیر لب چیزی میگفت و باز بهم میریخت . بهتره بریم تا بیش تر از این بهش فشار نیموده .

توی قلبم احساس تاسف کردم . دلم سوخت … نمی خواستم ناراحتش کنم … اون همون سامانی بود که توی اوج غم و ناراحتی با حرفاش آرومم میکرد … چطور من انقدر آسون پریشونش کرده بودم ؟

سارا ــ خودتو ناراحت نکن … از بهترین شب زندگیت لذت ببر و بهش فکر نکن .

نگاه با تاسفی بهش انداختم . تصمیم خودمو گرفتم … می خواستم برم پیشش . بدون توجه به سارا آروم آروم بهش نزدیک شدم . روبروش روی صندلی نشستم و گفتم :

ــ سامانی ؟

نگاهشو بالا آورد و به چشمهام دوخت . سرشو انداخت پایین … انگاشتاشو توی هم گره کرد و گفت :

سامان ــ رها تو این لباس چه قدر قشنگ شدی … عین فرشته … فرشته ی من !

آب دهنمو قورت دادم و دستمو روی دستای بهم گره شده اش گذاشتم .

ــ متاسفم … سامان من نمی خواستم ناراحتت کنم … باور کن !

سامان ــ پس چرا بوسیدیش ؟ … جلوی همه … نگفتی قلب من توی سینه ام بی تابی میکنه ؟

یه قطره اشک از چشمش چکید و روی میز افتاد .

سامان ــ نگفتی من حسودی میکنم ؟ … وقتی اونطوری چشماتو توی چشماش میدوزی دلم هوای این برق نگاتو میکنه که همه اش فقط نصیب آترین میشه .

صداش از بغض میلرزید و دو رگه شده بود . اشک دومش هم پایین چکید … احساس عذاب وجدان میکردم از اینکه اشک یه مرد رو در آورده بودم .

سامان ــ وقتی اونطوری توی آغوشش آرومی برای خودم احساس تاسف میکنم … چرا من نباید اونقدر خوب باشم که تو رو عاشق خودم کنم ؟ … چرا خدا نذاشت که برای من باشی ؟ هان رها ؟ … جوابمو بده .

چشمامو بستم که قطره اشک مزاحم گوشه ی چشمم سر خورد و پایین افتاد . اشک های سامان مظلومانه ، دونه دونه پایین میچکید و چشمای خیسش توی چشمام قفل شده بود . دستی رو روی شونه ام حس کردم و بعد صدای آترین به گوشم رسید :

آترین ــ رها بیا بریم شام بخوریم .

بعد از چند لحظه مکث گفت :

آترین ــ سامان … داداش حالت خوبه ؟

انگار تازه به وجود سامان و حالش پی برده بود . جواب سامان فقط یه لبخند خیلی غمگین بود . آترین روی صندلی کنار سامان نشست و اونو برادرانه کشید توی بقلش . چیزی زیر گوش سامان زمزمه کرد که من فقط ” مراقبش باش ” آخرش رو شنیدم .

سامان ــ نباید اینطوری بشه … من اینو نمیخوام .

آترین پوزخندی زد و گفت :

آترین ــ منم همین طور … پاش برو یه چیزی بخور … با این وضعیت چطوری میخوای روانی هایی مثل منو و رها رو آدم کنی ؟ … هر چند با این وضع فردا سر دردت رو شاخشه .

لحنش با مزه بود . مشتی به بازوش زدم و گفتم :

ــ داشتیم آقا ؟

آترین ــ دروغ میگم مگه؟ … هردومون روانی بودیم رفتیم پیش این آقا سامان گل گلابمون آدم شدیم .

چپ چپ بهش نگاه کردم و رومو کردم طرف سامان . با نگاه ازش خواستم که دیگه خودشو ناراحت نکنه .

آترین ــ خانومی پاشو بریم این عکاس و فیلمبردار ها الان خفه ام میکنن .

آروم از سر جام بلند شدم … آترین هم همینطور .

آترین ــ اون عقب برامون میز چیدن .

ــ وای آترین من نمیخوام جلوی یه گله آدم غذا بخورم .

خندید و چیزی نگفت . رسیدیم به میزی که برامون آماده کرده بودن . روش پر از غذا ها و دسر های مختلف بود .

فیلمبردار ــ آقای داماد حالا عروستونو روی یکی از صندلی ها بشونید وخودتون هم کنارش بشینید .

آترین هم مو به مو کار هایی گفته بود رو انجام داد . جلومون فقط یه بشقاب بود . متعجب نگاهی به آترین کردم که لبخند شیطونی تحویلم داد . توی همون بشقاب یه مقدار غذا کشید … دوباره فیلمبردار شروع به صحبت کرد :

فیلمبردار ــ حالا آقا داماد با قاشق خودشون غذا رو دهن عروس خانوم بزارن و بعدم برعکس .

عین دو تا عروسک کوکی هر کاری که گفته بود رو انجام دادیم . واقعا دیگه لوس بازیاش داشت اعصابمو داغون میکرد .

فیلمبردار ــ خب دیگه من تنهاتون میزارم که راحت باشین .

تندی بساطشو جمع کرد و رفت .

ــ اوف … عجب مصیبتی ان این فیلمبردارا !!

آترین خندید و دستشو دورم حلقه کرد .

آترین ــ عشق من بیا بشین روی پام .

آروم نشستم روی پاش . قاشقشو پر کرد و آروم گذاشت توی دهنم . چه لذتی داشت که توی اون همه عشق گم بشی . این که روی پاهاش بشینی و نسیم دل انگیز عشقش رو حس کنی . خیلی لذت بخشه که بدونی اون مال توئه و تو مال اونی .

آترین ــ همه کسم … دنیام … بالاخره قرعه ی این عشق به نام من افتاد و تو مال من شدی … شدی عشق من … خانوم من … عروس من . رها من هنوزم فکر میکنم اینا فقط یه رویاس !

ــ نیست عشق من … نیست ! … رویا نیست .

بیشتر منو تو آغوشش فشرد . گردنمو بوسید و گفت :

آترین ــ چرا این مراسم تموم نمیشه که من تو رو بردارم ببرم خونه ؟! … بابا من زنمو میخوام ای بابا !

خندیدم و آروم از روی پاش بلند شدم .

آترین ــ بشین …

سرمو تکون دادم و روی صندلی خودم نشستم . آروم از کنار بشقاب شروع به خوردن کردم . راست میگفت اترین … چرا تموم نمیشد ؟! … منم آترینو میخواستم … منم خلوت و تنهاییمونو میخواستم .

آترین ــ بیا بریم پیش همه دارن میرن زشته نباشیم .

ــ آره بریم .

آروم بلند شدمو دست تو دست آترین به سمت مهمونا رفتیم … همه یکی یکی میومدن جلو و بهمون تبریک میگفتن … ما هم تشکر میکردیم و یکی از عکسامونو یه دونه گیفت که توش نقل تزیین شده یه مدل خاصی بود بهشون میدادیم .

سه ربع بعد دیگه تقریبا مهمونای غریبه تر رفته بودن . به غیر از خودمون و خاله سمیرا اینا ، خاله اینا به همراه سارینا و سامی ، سوگند و مادر و پدرش ، خانوم و آقای مودب همراه سامان بودن . سامی نزدیکم شد و رو به روم وایساد .

سامی ــ تبریک میگم دختر خاله ! … بالاخره کار خودتو کردی دیگه ؟

ــ از اولشم کار دیگه ای نمیخواستم بکنم !!!

سامی ــ خیلی نامردی …

به سامان اشاره کرد و گفت :

سامی ــ مثل این که منم تنها کسی نیستم که بهم نامردی کردی .

نگاهمو از روی سامی روی آترین گردوندم . مثلا داشت با عرفان صحبت میکرد ولی معلوم بود حواسش به منه … یه سره سرش میچرخید طرف من . آخر هم عرفان دستی روی بازوش گذاشت و چیزی بهش گفت که آترین خندید و به طرف من اومد .

سامی نگاهش کرد و گفت :

سامی ــ میبینم که دختر خاله ی ما رو دزدیدی !!

دستمو دور بازوی آترین حلقه کردم .

آترین ــ چه کنیم دیگه … قرعه ای بود که بین چند نفر خوشبختانه به نام من افتاد .

چه لحن دلنشینی داشت وقتی داشت از این قرعه صحبت میکرد … حس پیروزی توی صداش واقعا مشهود بود .

سامی نگاهی پر کینه به من و آترین کرد و گفت :

سامی ــ خوشبخت باشید .

و بعد با پوزخندی ازمون دور شد .

آترین زیر لب داشت با خودش غر غر میکرد :

آترین ــ شیطونه میگفت یه دونه بزنم تو دهنش پوزخندش گیر کنه تو حلقش ! … باید چشماشو از کاسه میکشیدم بیرون … پر رو با نگاهش داشت قورتش میداد .

خندم گرفت … چطوری توی دلش داشت سامیو میزد .

ــ بیخیال جوش نکن …

آترین ــ آخه مگه ندیدی چه پر رو بود !

ــ هه … نبودی ببینیش … بیخیال !

آترین سرشو تکون داد . سارا اومد کنارمو گفت :

سارا ــ بریم دیگه دارن همه چیزو جمع میکنن .

ــ الهی بگردم عزیزم تو هم خسته شدی با این وضعیتت !

سارا ــ خدا نکنه ! … دیگه عروسی عمه اش بود باید سنگ تموم میزاشتیم … ولی خدایی خیلی خوش گذشت … هر چند این داداش بچه دوستت نذاشت از جام تکون بخورم .

نگاهی به شکمش که دیگه خیلی بزرگ شده بود کردم .

ــ حق داره داداشم … راستی ؟! … کی نوبت زدی برای عمل ؟ … سزارین میکنی دیگه ؟

سارا ــ آره بابا … میترسم از طبیعی ! … دکتر واسه ۱۵ روز دیگه نوبت زده … یعنی ۲۵ تیر !

ــ آخی ؟!

سارا ــ آره دیگه پاشای مامان … ایشالله سالم باشه !

ــ ایشالله !

اصلا حواسم نبود که آترین رفته … صداش رو شنیدم :

آترین ــ رها جان بیا سوار شو بریم .

ــ اومدم .

با خاله اینا و خانم و آقای مودب خداحافظی کردم . بقیه هم که قرار بود تا خونه باهامون بیان .

با کمک آترین توی ماشین نشستم .

آترین ــ بریم خانومی ؟

با لبخندی که بهش زدم تایید کردم و راه افتاد . دستشو به سمت ضبط برد و روشنش کرد . دست منم گرفت و زیر دست خودش روی دنده گذاشت … ضبط شروع به پخش کردن کرد :

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

کنار تو درگیر آرامشم

همین از تمام جهان کافیه

همین که کنارت نفس میکشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

تو پایان هر جستجوی منی

تماشای تو عین آرامشه

تو زیبا ترین آرزوی منی

مرا از این عذاب رها نمیکنی

کنارمی به من نگاه نمیکنی

تموم قلب تو به من نمیرسه

همین که فکرمی برای من بسه

( آهنگ نابرده رنج از احسان خواجه امیری )

**********

صدای تق در نشون از بسته شدن اون و رفتن مامان اینا بود . چرخیدم به سمت آترین و دستمو دور گردنش حلقه کردم . تو نگاهش خیره شده بودم که یه دفعه زیر زانوهامو گرفت و بلندم کرد . دستامو دور گردنش محکم تر کردم و صورتمو به صورتش نزدیک کردم . آروم به سمت ساختمون حرکت کرد و پله ها رو یکی یکی بالا رفت . جلوی در کلیدو از توی جیبش برداشتم


مطالب مشابه :


ایده هایی برای تزیین و رنگامیزی یک کشو لباس

ایده هایی برای تزیین و رنگامیزی یک کشو لباس ایده هایی برای تزیین و لباس عروس




چشم های وحشی20

و باز رقص مردونه ی آترین توی اون لباسِ مشکی دومادی و مروارید تزیین و در کشوی میز




روش ساخت شاخه گل چوبی بهترین هدیه برای مادر

است ولی پیش از آن برای خرید آن راهی فروشگاه محله نشوید، سری به کشوی برای تزیین




رمان اگر چه اجبار بود11

و سراسر وجودم پر از لذت میشد کشوی میز توالتمو لباس سفید عروس های فانتزی، تزیین




شاید فردا دیر باشد!

اون رو در کشوی مدل های بسیار شیک و زیبا لباس عروس ایده های فوق العاده ناب برای تزیین




رمان یخ زده18

اما اول بریم لباس عروس انتخاب برگه رو بوسیدم و تو کشوی میز عقد روی صندلی های تزیین شده




چشم هاى وحشى 14

با هم چاقوی تزیین شده رو از قبل از این که حرفمو کامل کنم اومد و در کشوی میز لباس عروس.




برچسب :