تزیین کشوی لباس عروس

  • ایده هایی برای تزیین و رنگامیزی یک کشو لباس

    ایده هایی برای تزیین و رنگامیزی یک کشو لباس

    طرح اول:تکنیک نقاشی شلوغ با طرحهایی به فرم انتزاعی و با رنگهای هماهنگ با فضای اطرافتان میتوانید این کمد ساده را رنگامیزی کنید . دستگیره های کمد را به فرمی انتخاب کنید که به طرح شما هماهنگ باشد . با دقت در همین جزئیات میتوانید به کارتان ویژگیهای خاص ببخشید طرح شماره ۲:طرح ساده و شیک همیشه لازم نیست که برای نقش انداختن از طرحهای شلوغ استفاده کنید در این مدل میبیند که یک کمد با رنگ تیره را چگونه تزییت نموده ایم. نکته اصلی تزیین این کمد نقطه چینهای طلایی اطراف است که ویژگی خاصی به آن داده است و دستگیره های خاص چرمی آن هم طرح را کامل کرده است طرح شماره ۳: کهنه کاری(پتینه کاری) روش کهنه کاری در چند ساله اخیر خیلی مورد توجه قرار گرفته است در این روش ما به دو رنگ احتیاج داریم. یکی رنگ پایه کار و دیگری رنگ برای کهنه کاری در اینجا پایه اولیه کار به رنگ آبی چرک رنگامیزی شده است بعد از خشک شدن کامل رنگ به صورت نامنظم به طوریکه تمام سطح کمد از لایه رنگ دوم پوشیده نشود رنگ دوم را به بدنه میزنیم برای زیباتر شدن کار حتی میتوانید لبه های کمد را سنباده بزنید تا کهنه نمایی کمد بهتر جلوه کند



  • چشم های وحشی20

    آروم یه کم ازش فاصله گرفتم ولی نگاهم هنوز توی نگاهش دوخته شده بود. توی بازی چشماش و چشمام بودیم که صدای جمعیتی که دورمون حلقه شده بودن بلند شد: - دوماد عروس رو ببوس یالا، دوماد عروس رو ببوس یالا! آترین نگاهش رو از نگاهم گرفت و باهاش یه دور چرخ توی جمعیت زد. یه دونه از اون لبخندایی که قلب و روحِ منو تسخیر کرده بود زد و آروم جلو اومد و لبای داغش رو روی گونم گذاشت. یه کم سرم رو سمت صورتش مایل کردم. صدای جمعیت دورمون دوباره روی حسِ نابِ من خط کشید: - دوماد دوباره ببوس یالا، دوماد لباش رو ببوس یالا! آترین نچ نچی کرد و نگاه شیطونی بهم کرد. هیچ وقت دلم نمی خواست جلوی جمع همدیگه رو ببوسیم. نه، من واقعا نمی خواستم، حالا بقیه هیچی اما جلوی سامان! جمعیتِ دورمون این قدر جمله ی "دوماد دوباره ببوس یالا، دوماد لباش رو ببوس یالا!" رو تکرار کردن تا کلافه شدم. آخر آترین کوتاه اومد و کمرم رو محکم گرفت. نگاهم رو توی چشماش که طعمِ زندگی می داد دوختم. برای چند لحظه حس کردم هیچ کس دورمون نیست، نه صداهاشون رو شنیدم و نه دیدمشون. دستام رو دور گردنِ آترین حلقه کردم و خودم رو یه کم بالا کشیدم. چشمام رو بستم و بوی عطرِ تلخ آترین رو با تمام وجود به مشام کشیدم. زمان متوقف شد و لبای آترین روی لبام دوخته شد. صدای دستِ مهمونا منو از اون خلسه ی شیرین بیرون کشید. همه داشتن می خندیدن و دست می زدن ولی نگاهِ من توی جمع دنبالِ سامان گشت. دیدم که با حرص رامتین رو از سرِ راهش کنار زد و با عجله از تیر رس نگاهم دور شد. همون موقع صدای دی جی بلند شد. دی جی: - یک، دو، سه! چه قدر دوست داشتن تو شیرینه تو رنگ چشمات به دل می شینه تو رو من دوست دارم تا اون جایی که آدم واسه حوا می میره و باز رقص مردونه ی آترین توی اون لباسِ مشکی دومادی و طنازی زنانه ی من، توی اون لباس سفید عروسی بود که نگاه ها رو به سمتمون می کشید. چشمای آترین از آتش این عشق، آتشین بود و داشت نگاهم رو می سوزوند. خیلی رقصیدیم، رو به روی هم، چشم تو چشمِ هم. داشتیم از این وصالِ باور نکردنی نهایت لذت رو می بردیم. آترین دستم رو گرفت و به سمتِ استخرِ توی باغ کشید. کنار استخر یه میز شیشه ای بلند بود که دورش با رشته های آویزون مروارید تزیین شده بود. روی میز یه کیکِ سه طبقه ی سفید رنگ خودنمایی می کرد. تا رفتیم طرفش آهنگ عوض شد و به آهنگِ تولد تغییر کرد. دی جی هم باهاش خوند. دی جی: - Happy birth day to you Happy birth day to you بقیه هم آروم باهاش دست می زدن و می خوندن. روی کیک بالایی نوشته شده بود رها، روی دومی نوشته بود آترین و روی سومی نوشته بود رها و آترین. با دیدنش خندیدم و نگاهی به آترین انداختم. با هم چاقوی تزیین شده رو از کنارِ ...

  • روش ساخت شاخه گل چوبی بهترین هدیه برای مادر

    روش ساخت شاخه گل چوبی بهترین هدیه برای مادر

    شما می توانید با استفاده از لوازم بدون مصرف یا حتی به ظاهر دورریختنی در خانه، هدیه ارزشمندی چه به لحاظ کارایی و چه به لحاظ معنوی برای مادرتان فراهم کنید. یکی از این کاردستی های پیشنهادی کاربردی، شاخه گل چوبی آویزداری است که مادرتان از آن برای آویختن دستگیره ها، دستکش های فر یا دستمال های آشپزخانه می تواند استفاده کند. برای درست کردن این دیوارکوب، یک قاشق چوبی پایه بلند نیاز است ولی پیش از آن برای خرید آن راهی فروشگاه محله نشوید، سری به کشوی کابینت آشپزخانه خانه تان بزنید.این وسیله سال ها پیش از این یکی از کاربردی ترین لوازم آشپزخانه به حساب می آمده ولی این روزها با وجود انواع و اقسام قاشق ها و کفگیرهای مخصوص ظروف تفلون در اغلب خانه ها به لیست لوازم بی مصرف یا لااقل کم مصرف اضافه شده، است.بنابراین شما هم به احتمال زیاد می توانید در میان انبوهی از قاشق و چاقو و چنگال های داخل کابینت، نمونه ای سالم از آن را پیدا کنید، در غیر این صورت با صرف هزینه ای بسیار اندک، یک قاشق چوبی دسته بلند بخرید.برای درست کردن این شاخه گل دیوارکوب، علاوه بر قاشق چوبی دسته بلند، به مواد و لوازم زیر نیز نیاز دارید؛دو تکه پارچه سبز و سفید از جنس ضخیم مثل فوتر، دو یا سه رنگ اکریلیک یا حتی گواش، سیخ بلند و نازک، مهره کوچک چوبی، قلم مو، قیچی، چسب مایع و چسب دوطرفه.طرز تهیه؛ ابتدا با استفاده از قلم مو یک سوم بالای قسمت پشت قاشق را با رنگ زرد پوشش دهید. سپس با استفاده از یک روان نویس مشکی چند نقطه بر روی آن ایجاد کنید. برای قسمت های دیگر قاشق، رنگ سبز کمرنگی بسازید و آن نواحی را با آن، رنگ آمیزی کنید.برای درست کردن گلبرگ های این گل، ابتدا شکل یک گلبرگ کامل سربریده را بر روی کاغذ بکشید و پس از دوربری، از آن به عنوان الگو برای گلبرگ ها استفاده کنید. چسباندن گلبرگ ها را در قسمت پایینی ناحیه زردرنگ به ترتیب ابتدا از طرفین آغاز کرده و در نهایت با گلبرگ مرکزی پایان دهید.الگوی برگ ها را نیز به صورت یک قلب باریک و باز درآورده و براساس آن پارچه سبزرنگ را ببرید. برگ های متصل به هم را با چسب مایع، به قسمت پشت دسته قاشق بچسبانید.در پایان، نوبت به آویز می رسد. برای این منظور، ابتدا سیخ را از سوراخ مهره چوبی که قبلاً به رنگ سبز کرده بودید، رد کرده و سپس نمای دسته بکوبید. برای نصب این دیوارکوب به دیوار از دو یا سه تکه چسب دوطرفه استفاده کنید.▪ نکته: اگر با ساخت خمیر گل چینی آشنایی دارید، چند عدد کفشدوزک درست کنید و برای تزیین بر روی گلبرگ ها بچسبانید.نویسنده:Admineگرد آوری: Hamidtel me:[email protected]

  • رمان اگر چه اجبار بود11

    فصل یازدهم*** عمه خانوم در اتاق و باز کرد و بهم نگاه کرد و گفت: راویس عزیزم! رفتی کیک و گرفتی؟ _ بله عمه خانوم! گذاشتمش تو یخچال! _ خوبه! پس خودتم سریع حاضر شو! الان مهمونا میان..! لبخندی بهش زدم و گفتم: چشم! لبخند پهنی رو لباش نشست و از اتاق رفت بیرون! عمه خانوم بلیز، دامن یاسی رنگی پوشیده بود و موهای کوتاهشم رو شونه هاش ریخته بود! تو کمدم دنبال لباس مناسبی میگشتم! باید همه چیز و در نظر می گرفتم! باید لباسی و انتخاب میکردم که آروینم از دیدینش اعتراضی نکنه! دوس نداشتم امشب، آروین و اذیت کنم!! هر چی باشه..امشب شبِ آروینه و دوس داشتم همه چیز اونطوری باشه که آروین دوس داره! از دو هفته پیش، درگیر تدارکات امشب بودم و کلی برای امشب، برنامه چیده بودم!! بالاخره هر چی بود، تولد شوهرم بود و دلم میخواست حتی اگه تقدیر این بود و از آروین جدا شدم، امشب و خوب به یاد بیاره و بره جزء شبای خاطره انگیز زندگیش!! به پیشنهاد و درخواست آروین، دو روز بعد از اینکه از شمال برگشتیم، آروین منو برد پیش یه روانپزشک خیلی خوب..خیلیم سرشناس بود! این نشون میداد که درمان من، برای آروین خیلی اهمیت داره و این منو غرق لذت کرده بود!! تا حدودی نسبت به اوایل، بهتر شده بودم و کمتر کابوس میدیدم و کمتر زجر میکشیدم!!..یه ماهی میشد که تحت نظر روانپزشک بودم و سعی میکردم مو به مو توصیه هاشو اجرا کنم تا از شر آزار و اذیتایی که تو کابوسام، میکشیدم راحت شم! آروینم تو این مدت، خیلی کمکم کرد و کلی تشویقم میکرد تا به حرفا و دستورای روانپزشک گوش بدم! واقعاً چقدر خوب بود که یکیو داشته باشی که انقدر دلواپست باشه و برات دل نگرون باشه!! حس خیلی خوبی بود...خیلی خوب!! رابطه م با آروین خیلی خوب شده بود و آروین خیلی هوامو داشت..اما..یه چیزی بود که خیلی عذابم میداد..آروین هنوز بهم ابراز علاقه نکرده بود و من واقعاً تو شرایط بدی بودم..تو برزخ بدی گیر افتاده بودم! از ته دل آروین هیچ خبری نداشتم!! آروین یه بارم بهم نگفته بود که دوسم دارم و این نشون میداد که یا اصلاً دوسم نداره و تو فاز عشق و عاشقی نیس و یا هنوز به دوس داشتنم مطمئن نیست و تو دو راهیه تردید و عشق گیر کرده!! میترسیدم آخرشم تو حسرت یه " دوستِ دارم" از زبون آروین بمونم!! بالاخره از بین لباسای رنگ وارنگی که به چوب لباسی کمدم آویزون بود، یه ماکسی سفید و انتخاب کردم و پوشیدمش! زیابییه لباس واقعاً چشمگیر بود..پوشیده بود اما خیلی بهم میومد و اندام ظریف و متناسبمو به خوبی نشون میداد! رو قسمت سینه، سنگ دوزی ظریفی کار شده بود..موهامو رو شونه هام ریختم و تل بافتنی سفیدمو لابلای موهای عسلی رنگم زدم..! گوشواره های طلا سفیدمو به ...

  • شاید فردا دیر باشد!

    روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ ““من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! ““من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد .معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سالبعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیزکه در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذفرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .مادر مارک گفت : ” از ...

  • رمان یخ زده18

    _ ای بابا! خب بالاخره که باید حرف بزنم! میدونم اشتباه کردم دیر اومدم اما باور کن تا همین یه ساعت پیشم تو دوراهی بودم که تصمیم درسته یا نه!! _ آها! یعنی الانم زیاد مطابق میلت نبوده که با من باشی دیگه نه؟ تو دیگه منت چی و داری میذاری رو سرم نفس؟؟ هـــــا؟ من که پیغاممو از طریق دیانا بهت رسوندم که با عقلت تصمیم بگیری! من که تصمیم نهایی و به خودت سپرده بودم!ماهان ترمز کرد و ماشین با صدای بدی وایساد! وحشت کردم!_ ماهان! من منظورم این نبود! سر دوراهی بودم که اگه باهات بمونم همه چیزتو از دست میدی! اون شرکتی که واسش اون همه زحمت کشیدی و یه روزه از دست میدی! نمیخواستم اون جا رو از دست بدی! نمیخواستم فروزان و کیمیا و افسون بشن دشمن خونی و سرسختت! واسه اینا سر دوراهی بودم نه واسه اینکه دوسِت دارم یا نه! منتی سرت نیست!! اصلاً چه منتی؟ وقتی تصمیم خودمه!_ تو نمیخواد نگران دشمنی فروزان باشی! چه این عقد بهم میخورد چه بهم نمیخورد، دشمنی افسون و فروزان هیچ تغییری نمیکرد! چرا انقدر دیر؟؟ یه لحظه پیش خودت فکر نکردی که ممکنه کیمیا "بله" رو داده باشه و همه چیز تموم شده باشه؟ چرا انقدر خونسرد؟؟انگار آروم تر شده بود!! _ اصلاً فکرشم نمیکردم انقدر بدشانس باشم! زنگ زدم بهت در دسترس نبودی به دیانا زنگ زدم خاموش بود! شانس آوردم که آدرس محضر و از دیانا گرفته بودم..متأسفم! اما واقعاً انگار تا آخرنی لحظه هم امید داشتم کیمیا یا افسون یه جوری از خر شیطون بیان پایین و این قضیه بدون کینه و کدورت تموم شه.._ تصمیمتو از رو عقل و منطق گرفتی دیگه آره؟ ببین نفس! بذار یه چیزی و رک و راست بهت بگم..فکر نکن وقتی من و تو زن و شوهر شیم، دیگه همه چیز تموم میشه و میتونیم خوش و خرم، مثل بقیه ی زن و شوهرا زندگی کنیم و بریم ماه عسل و از این حرفا! نه خیر..وقتی ازدواج کنیم تازه شروع نقشه ها و بازیای افسونه! خودتو باید برای همه چیز آماده کنی! وقتی میگم میخوام کنارم باشی، یعنی باید همه جوره کنارم باشی! من به کسی نیاز دارم که پشتم باشه..که هر جا کم آوردم بدونم کنارم دارمش و آروم بگیرم! نفس تو نشون دادی که دختر محکمی هستی..تو جریان محمد و اعدامش و اتفاقایی که افتاد اینو خیلی خوب نشون دادی که میتونی در برابر همه چیز طاقت بیاری..من به این محکم بودنت خیلی نیاز دارم! خیلی بیشتر از قبل محکم باش! من کنارتم..تا پای جونم باهاتم و نمیذارم از طرف افسون و فروزان هیچ صدمه ای بهت وارد شه! اینو مردونه بهت قول میدم! حالا جوابتو رک بگو..میخوام خودم بشنوم!قاطعانه گفتم: جواب من تغییر نکرده و نمیکنه! جواب من همینه ماهان! همینی که بخاطرش اومدم محضر! من به همه چیز فکر کردم..ما میتونیم کنار هم باشیم..لبخند محوی ...

  • چشم هاى وحشى 14

    مامان ــ ای بابا پاشو دیگه !با صدای فوق العاده خواب آلویی گفتم :ــ یه دقیقه دیگه !مامان ــ ای بابا مگه کوه کنید ؟خمیازه ای کشیدم و گفتم :ــ یه ذره !دوباره سرمو توی بالش فرو کردم که صدای آترین رو از پشت سر شنیدم :آترین ــ بلند نمیشی خواب آلو ؟! … شیش و نیمه ها .سرمو چرخوندم و نگاهی بهش کردم .آترین ــ پاشو بریم جوجو .نگاهی به مامان کردم و چشم غره ای بهش رفتم . از جام بلند شدم و روی تخت نشستم … مامان از اتاق بیرون رفت . آترین کنارم روی تخت نشست و گفت :آترین ــ خیلی خسته ای انگار ؟!سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :ــ آره والا … نمیدونم چرا . انگار کوه کندم .آترین ــ نمیشه … باید امشب قال این قضیه رو بکنیم .از روی تخت بلند شدم و گفتم :ــ من آماده میشم . تو برو پایین … ده دقیقه دیگه پایینم .آترین ــ باشه بیا .سریع رفتم دسشویی و صورتمو با آب فوق العاده خنک شستم تا خوابم بپره . بعدم تندی یه مانتوی چهارخونه ی نارنجی قهوه ای کوتاه پوشیدم . سریع روسریم رو از توی کمد برداشتم و رفتم پایین .ــ من آماده ام بریم .آترین فنجون چایی اش رو که تقریبا تموم شده بود رو روی میز گذاشت و بلند شد :آترین ــ خاله جون دستتون درد نکنه .مامان ــ ای بابا … آترین جان یکم دیگه میموندی .آترین ــ کار داریم مامان و الا میموندیم … باعث افتخاره .به مامان نگاه کردم … تغییری که توی صورتش ایجاد شد کاملا قابل تشخیص بود . یعنی خیلی ذوق کرد که آترین مامان صداش کرد .آترین ــ آخه اینا چیه ؟!دست به سینه زدم و گفتم :ــ لباس ! … چیز عجیب و غریبیه ؟آترین ــ آخه اینا رو میخوای جلوی اون عکاسا بپوشی .وای اشکم داشت در میومد دیگه … ای بابا کشت منو تو این چند وقت ! … چه قدر گیر میده .ــ خواهش میکنم تمومش کن دیگه … چه قدر گیر میدی !آترین ــ گیر میدم ؟ … ای بابا … آخه اینا پایینتو میپوشونه یا بالاتو ؟! … نیم مترم پارچه توش به کار نرفته آخه .جوش میکرد و با حرص حرف می زد . به دامن کوتاه و پیلیسه ی سفیدم اشاره کرد و گفت :آترین ــ این مثلا ! … دولا شی همه جات میاد بیرون !!جیغ زدم :ــ آتریـــــــــــــن !آترین ــ باشه بابا جیغ نزن … چه قدر اذیت میکنی !ــ اذیت میکنم ؟! … آره آقا آترین … ممنون واقعا !آترین ــ عزیزم … چند تا لباس خوب بردار بریم .با لجبازی تمام گفتم :ــ نمی خوام … یا این یا اصلا بی خیال !آترین ــ خوب بیخیال مگه من اصرار کردم .راست میگفت … کم آوردم .ــ آترین کوتاه بیا دیگه … دیر میشه .آترین دستی لای موهاش کرد و پوفی کشید .آترین ــ نمیشه نمیشه … تموم شد و رفت .ــ خیلی مسخره و لوسی .مانتومو از تنم در اوردم و روی تخت انداختم . آترین اومد سرساکی که بسته بودم نشست و شروع کرد به نگاه کردن . دامن ...