رمان افسونگر

*

صدای لرزونش بلند شد :- منم ...- نرو دنی ...- مجبور برم ... این مرگ رو می پذیرم ... چون طاقت ندارم باشی و همیشه بهت شک داشته باشم ...- دنــــی!!!ازم فاصله گرفت ... چشماش لبریز از اشک بود ... مشخص بود با چه سختی جلوی ریختن اشکاشو گرفته و این بیشتر داشت داغونم می کرد ... دیگه نیم دونستم برای نگه داشتنش باید چی کار کنم! رفت سمت همون نیمکت نشست و گفت:- برای آخرین بار ازت یه چیزی می خوام ... سکوت کردم ... نمی دونستم ازم چی می خواد ... باز سیگاری آتیش زد و گفت:- برام بخون افسون ...هق هقم شدید شد و گفتم:- دنیل ...دنی باز تکرار کرد:- بخون افسون ... یه آهنگ بخون ... می خوام برای آخرین بار صداتو بشنوم ...دیگه چیزی نگفتم ... آب از موهام می چکید ... صورت دنیل هم از سرما رنگ پریده شده بود ... یه آهنگ اومد تو ذهنم ... یه اهنگی که خیلی دوسش داشتم ... زل زدم توی چشماش و شروع کردم به خوندن ... با همه احساسم داشتم براش می خوندم: - گریه ات به حالم کوه ودرودشت، ازاین جداییمی نالد ازغم، این دل دمادم، فرداکجایی؟سفربخیر ، سفربخیر، مسافرمنگریه نکن ، گریه نکن ، بخاطر منباران می بارد امشب ... دلم غم دارد امشب ...آرام جان خسته ... ره می سپارد امشب ...درنگاهت، مانده چشمم، شاید از فکر سفر برگردی امشب ...ازتو دارم یادگاری، سردی این بوسه را پیوسته برلب ...قطره قطره، اشک چشمم، می چکد با نم نم باران به دامن ...بسته ای بار سفر را با تو ای عاشقترین بدکرده ام من ...رنگ چشمت رنگ دریا، سینه من دشت غم هایادم آید زیر باران با تو بودم، با توتنها زیر باران با توبودم، زیر باران با تو تنهاباران می بارد امشب ...دلم غم دارد امشب ...آرام جان خسته ...ره می سپارد امشب ...این کلام آخرینت، برده میل زندگی را از سر منگفته ای شاید بیایی، ازسفر اما نمی شه باور منرفتنت راکرده باور، التماسم را ببین در این نگاهمزیر باران گریه کردم، بلکه باران شوید از جانم گناهماین کلام آخرینت، برده میل زندگی را از سر منگفته ای شاید بیایی، از سفر اما نمی شه باورمنکی رود از خاطرمن، آخرین بوسه شبی در زیر بارانرفتی و دیگر نیامد ...دنیل از جا بلند شد ... با خشم لگدی زیر یکی از گلدون های کنار حوض زد ... اومد طرفم ... شاید معنی اهنگی که خوندم رو فهمیده بود که خودداریشو رو از دست داده بود ... منو با خشونت کشید توی بغلش و کنار گوشم زمزمه وار گفت:- مواظب خودت باش تنها عشق زندگی من ... خداحافظ ...بعد از این حرف حتی مهلت نداد به دست و پاش بیفته ... با سرعت ساختمون رو دور زد و از دیدم دور شد ... دویدم دنبالش ... اما دیر شده بود ... دنی سوار ماشین امیر عرشیا شد و امیر عرشیا با آخرین توان پاش رو روی گاز فشرد ... صدای آقا بزرگ بلند شد:- امیر نرو توی اتاقش ... دارم بهت می گم حالش خوب نیست!صدای امیر عرشیا لحظه به لحظه نزدیک تر می شد:- د بیخود! اینقدر این دختره رو لوس نکنین آقا بزرگ ... ما داریم می ریم پیست ... باید باهامون بیاد ...- خوب خودتون برین ... تازه یه کم بهتر شده ...در اتاق باز شد و امیر عرشیا اومد تو ... دیگه جوابی به آقا بزرگ هم نداد ... نگاهی به من کرد که با حال زار و نزار روی تخت نشسته بودم و داشتم رمان می خوندم ... لبخند کجی زد و گفت:- باور کن یه سرما خوردگی اینقدر داغونت کرده دختر عمه ...نگامو دوختم به کتابو گفتم:- می خوای باور کن یم خوای نکن ...مشکل توئه پسر دایی ...- پاشو جمع کن کاسه کوزه تو ... نوژن امروز مسابقه داره می خوایم بریم براش دست بزنیم ...- من جایی نمی یام ...- شما خیلی بیجا می کنی ... بلند شو افسون این لوس بازی ها رو هم واسه من در نیار ... لوس بازی! اون چه خبر داشت از درد من ... دو هفته بود که دنیل رفته بود ... دو هفته بود که هیچ تماسی از جانب من رو جواب نمی داد ... حتی دایه ازم خواست دیگه زنگ نزنم ... این دو هفته برای من عین کابوس گذشته بود ... مامان می گفت شرقی ها خیلی با احساسن! اما من هیچ احساسی توی این بشر نمی دیدم ... اخمامو در هم کردم و گفتم:- تو کی هستی که من بخوام واسه ت خودمو لوس کنم؟لبخندی زد و گفت:- خیلی هم تند زبون تشریف دارین ... می تونم بپرسم چرا از همون اول شمشیرت رو برای من از رو بستی ...با تعجب نگاش کردم ... چون با کمال پروگی روی تنها مبل اتاق لم داد و زل زد به من! عجب آدمی بود! گفتم:- کسی بهت یاد نداده بدون دعوت نباید بشینی ؟- هه هه! دعوت برای نشستن! شینیم بینیم باو! من هر جا عشقم بکشه می شینم ... اینا ادا اطوارهای اون خونه ای که تو توش بودی ... اینجا این خبرا نیست ... هر کاری راحتی می تونی بکنی ... منم راحت بودم اینجا بشینم ...- و زل بزنی به من!- دقیقا!- خیلی پرویی ...- مرسی ...- پاشو برو بیرون ... داری اعصابمو خورد می کنی ...- اعصابت که خورد بشه چی کار می کنی؟اینبار به انگلیسی گفتم:- you have egg on your face!- خودت احمقی!بهت زده نگاش کردم ... حتی اصطلاح ها رو هم بلد بود و این نشون می داد حسابی به زبون انگلیسی مسلطه ... از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت و گفت:- بلند شو بریم خدا وکیلی ... بچه ها دستور دادن ببرمت ... به خصوص تارا ...- ولی من ...اینبار جدی و عصبی گفت:- بهت می گم بلند شو! فکر کردی تا کی می تونی بشینی اینجا زانوی غم بغل کنی؟ اون پدر خونده ات ولت کرد و رفت ... بابا یه ذره از اون ذائقه اروپاییت کمک بگیر و بگو رفت که رفت! به درک! پاشو زندگیتو بکن ... آقا بزرگ رو داغون کردی ...- کلا انگار من مسبب هر چی اتفاق بده هستم ...- این افکار بچه گونه خودته! من فقط دارم می گم به خودت بیا ...از جا بلند شدم و گفتم:- امیر عرشیا ... داری ذهن منو داغون میکنی ... برو بیرون ... اونم از جا بلند شد و گفت:- حاضر می شی دیگه ...- باشـــــه!لبخند پیروزمندانه ای زد و رفت بیرون ... سر سری لباسی برداشتم و تنم کرد ... حقیقتاً کله شق بود ... وقتی رفتم بیرون آقا بزرگ رو دیدم که روی مبل های پذیرایی نشسته بود و نادیا مشغول دادن داروهاش بود ... اما خودش هم لباس پوشیده بود که با ما بیاد ... گویا ماشین سواری نوژن حسابی دیدن داشت ... امیر عرشیا ایستاد و گفت:- دیدی گفتم آقا بزرگ اینو نباید لوس کنین؟ دو تا داد سرش کشیدم آدم شد ...آقا بزرگ عصاشو بالا آورد بکوبه تو سر امیر عرشیا که پرید سمت من و گفت:- غلط کردم ... غلط کردم! آقا بزرگ خندید .... نادیا هم همینطور ... اما من فقط عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد ... ایستاد کنارم و گفت:- خوب ما میریم تو ماشین دیگه ... نادیا زود بیا ... نادیا سری تکون داد ... از جا بلند شد و همینطور که سمت اتاق خودش می رفت گفت:- دو دقیقه دیگه آماده ام ...
آقا بزرگ خیره به من و امیر عرشیا نگاه کرد و گفت:- باورم نمی شه !امیر عرشیا با تعجب گفت:- چیو؟- چقدر شما دوتا شبیه جوونیای افشین و افسانه هستین! هیچ وقت کنار هم دیگه ندیده بودمتون! قبل از اینکه ما فرصت کنیم چیزی بگیم آقا بزرگ داد کشید:- نادیا ... اون دوربین عکاسی رو بیار ...من گفتم:- می خواین چی کار کنین آقا بزرگ؟- یم خوام ازتون یه عکس بگیرم بذارم کنار عکس افسانه و افشین ... انگار اونا یه بار دیگه متولد شدن ... اما اینبار با تفاوت سنی چند سال ... امیر عرشیا لوس بازی در آورد:- من با این عکس نمی گیرم ...پشت چشمی نازک کردم و گفتم:- ایش! دلت هم بخواد!ادامو در اورد و گفت:- ایش ... دلمم نمی خواد ...همون موقع نادیا با دوربین عکسای اومد و گفت:- چی کار کنم با دوربین آقا بزرگ؟- یه عکس قشنگ زا این دو تا نوه قشنگ من بگیر کار دارم ...چاره ای نبود ... باید عکس می گرفتیم ... به عادت همیشگیم خودمو چسبوندم به امیر عرشیا و دستمو دور کمرش حلقه کردم ... لرزش انی امیر عرشیا رو حس کردم ... اما هیچی نگفت ... اونم دستشو دور کمر من پیچید و نادیا عکس رو گرفت ... همین که خواستم ازش جدا بشم فشار محکمش رو روی کمرم حس کردم ... اما به روی خودم نیاورم ... گونه آقا بزرگ رو بوسیدم و بعد زا خداحافظی از اون هر سه از خونه خارج شدیم ... در حالی که اخمای امیر عرشیا حسابی در هم بود ... ***به عادت خونه دنیل پشت پنجره ایستاده بودم و داشتم قهوه می خوردم ... بازم داشت بارون می یومد ... پنجره اتاق من درست رو به حیاط پشتی باز می شد و می تونستم حیاط قشنگ خونه رو ببینم ... نیمکتی که دنیل روش نشسته بود ... جایی که منو برای آخرین بار خیلی عمیق بوسید ... جرعه ای از قهوه مو خوردم و چشمامو بستم ... گرمی لبهاشو هنوزم می تونستم حس کنم ... بوسه ای که با وجود سردی دنیل از همیشه گرم تر بود ... جیغ حورا منو از جا پروند ... سریع هجوم بردم سمت در اتاق ... اصولا من و پدر بزرگ و نادیا توی این خونه بزرگ تنها بودیم ... نادیا که پرستار آقا بزرگ بود و اینجا زندگی می کرد ... من هم که جز این جا جایی رو نداشتم. اما بقیه سر خونه و زندگی های خودشون بودن. حالا چی شده بود که حورا اومده بود اینجا و داشت جیغ می کشید! رفتم پشت در اتاق نادیا و خواستم در بزنم که صداشون میخکوبم کرد:- بمیرم اون پسره چلغوز شفته رو دعوت نمی کنم! شیرفهم شد؟- تو غلط می کنی! دارم بهت می گم باید دعوتش کنی حورا! چرا داری خودتو کوچیک می کنی؟- من ؟ من خودمو کوچیک می کنم ... اون پسره شتر! اون چیه که من به خاطرش ... به اینجا که رسید بغضش ترکید ... نادیا با لحن ملایم تری گفت:- خواهر من ... از روز اول هم بهت گفتم! ابراز عشق باید از جانب مرد باشه! گفتی دوره این حرفا گذشته! اما نتیجه اش رو دیدی ... حداقل محکم باش و نشکن! از طرف حورا فقط صدای هق هق می یومد ... نادیا گفت:- من اصلا نفهمیدم تو به این پسره چی گفتی و چی شنیدی! اما حدس می زنم بدجور تو رو کوبیده ... آره؟صدای حورا بالاخره بلند شد:- حاک بر سر من که عاشق یه گاو شدم جای آدم! فکر می کردم می شه بهش تکیه کرد ... فکر می کردم شعور داره!- ا حورا! بیچاره امیر عرشیا دیگه اینقدر هم بد نیست ...- گه خورده که نیست! خیلی هم هست ...- خوب بنال ببینم چی بهت گفته مگه؟- اول که کلی خندید ... فکر کرد دارم مسخره بازی در میارم ... اما وقتی سرش داد زدم و گفتم جدیم ...نادیا خندید ... صدای خنده اش رو به وضوح شنیدم ... داد حورا بلند شد:- زهرمار! رو آب بخندی الهی ... چه مرگته؟نادیا جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:- می دونم بهت چی گفته! امیر عرشیا رو این مسائل خیلی حساسه و اینجور وقتا بد سگی می شه ! دیدم با بعضی دخترا چه جوری برخورد کرده ...- خیر سرم من دختر عمه اش بودم! می مرد مثل ادم حرف می زد! زل زده تو چشمام می گه متنفرم از دخترایی که خودشونو کوچیک می کنن می یان گدایی عشق می کنن! من چی بگم به این عوضی؟!!!نادیا باز خندید و گفت:- هیچی نگو ... اما اینکه توی تولدت دعوتش نکنی فقط یه نتیجه داره ... اون می فهمه که هنوزم برات مهمه و بهش فکر می کنی .. الان از بس سوختی دعوتش نکردی ... - تولد خودمه بابا!- مگه من می گم تولد منه؟! دارم می گم دعوتش کن باهاش هم خیلی عادی رفتار کن ... انگار نه انگار! همه چی آرومه ! من چقدر خوشبختم! اینجوری اون می سوزه نه تو!- اون بسوزه؟ اون آدم خودخواه مغرور سر خود معطل مگه می سوزه؟- آره ... فعلا که افسون خوب داره می چزونتش!- آی گفتی ... حال کردم زد تو دهنش! کاش یه جوری می زد دندوناش بریزه تو دهنش ... - خدایی حورا فک کردم الان بر می گرده یه محکم تر می زنه بهش ... اما نه تنها اون موقع هیچ کاری نکرد بعدش هم به روش نیاورد! دیدی برای مسابقه نوژن چقدر هواشو داشت؟با صدای آقابزرگ پریدم بابا:- آی آی آی! این عادتو مامانت هم داشت ...دستمو گذاشتم روی قلبم و گفتم:- آقا بزرگ!- دختر گوش وایسادن زشته ها!- ببخشید خوب خواستم برم تو اتاق ... بعد ... چیزه ... خندید ... ویلچرش رو کشید جلو و گفت:- خوب حالا هول نشو ... این دو تا خواهر صداشون اینقدر بلنده که منم می شنیدم ... تو که هیچی ...دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم:- وای آقا بزرگ ...آقا بزرگ خندید و گفت:- نگران نباش من جریان این دو تا رو از خیلی وقت پیش می دونستم ... گوش امیر عرشیا رو هم پیچوندم که اینقدر تند با حورا برخورد کرده ... اما چی کارش کنم؟ ررک زل زده تو چشمای من پیرمرد می گه من دختری رو میگیرم که برای به دست اوردنش دونه دونه موهامو بکنم ...غش غش خندیدم و گفتم:- حقا که خله! حالا تولد حورا کی هست؟- یک ماه دیگه ...- اووه! از الان ناراحته واسه یک ماه دیگه ...- خوب سنش کمه بابا جان ... هیجان زده است ...دهنمو کج کردم و گفتم:- شاید ...صداش زنگ که بلند شد خیز گرفتم سمت آیفون و گفتم:- من جواب می دم ...آیفون رو برداشتم و گفتم:- کیه؟صدای بم امیر عرشیا رو شنیدم:- منم افسون ... باز کن!دکمه آیفون رو زدم و با تعجب رو به آقا بزرگ گفتم:- امیر عرشیاست!آقا بزرگ خندید و گفت:- اوه اوه! حالا دعوا می شه ... این پسرو انگار موشو آتیش می زنن! هنوز حرف آقا بزرگ تموم نشده بود که امیر عرشیا اومد تو و گفت:- اوه اوه چه سرده!آقا بزرگ گفت:- سلام عرض شد ...امیر عرشیا هجوم برد سمت شومینه کنار پذیرایی و گفت:- سلام سلام ... سردمه فعلا نمی تونم حرف بزنم!من خنده ام گرفت و راه افتادم برم سمت اتاقم ... اصولا خوشم نمی یومد زیاد با امیر عرشیا هم کلام بشم ... چون دعوامون می شد ... اما هنوز به در اتاق نرسیده بودم که صداش بلند شد:- بمون افسون کارت دارم ...با تعجب نگاش کردم و گفتم:- با من؟- نه با دیوار ... خوب با تو دیگه ...هنوز جواب نداده بودم که در اتاق نادیا باز شد و حورا و نادیا اومدن بیرون ... حورا با دیدن امیر عرشیا سر جاش خشک شد ... اخمای امیر عرشیا هم در هم شد ... حورا ولی سریع خودشو پیدا کرد و گفت:- سلام پسر دایی ... خوبی شما؟امیر عرشیا با ابروی بالا پریده نگاش کرد ...حورا بهش فرصت نداد چیزی بگه و گفت:- آقا بزرگ من دیگه دارم می رم خونه مون ... - تو که تازه اومدی دختر!- خوب تازه یادم افتاد فردا یه امتحان مهم دارم ...امیر عرشیا پوزخندی زد و حورا بعد از خداحافظی از همه رفت از خونه بیرون ... دستورات نادیا چه زود روش اثر گذاشته بود ... از شخصیتش خوشم می یومد .. دختر محکمی بود ... بعد از رفتن حورا گفتم:- چی کارم داری امیر عرشیا؟ می خوام برم توی اتاقم ... - ای بابا ... اون اتاق چی داره تو اینقدر می چپی اون تو؟چپ چپ نگاش کردم و اون که فهمید هر آن احتمال شلیک ترکش وجود داره سریع گفت:- تو توی لندن دانشجوی حقوق بودی؟آهی کشیدم و گفتم:- آره ... چطور؟- آقای مجستیک برام یه ایمیل فرستاده ... قراره مدارکت رو برام بفرسته تا ببریم توی یه دانشگاه معتبر ثبت نامت کنیم ... چون یکی از بهترین دانشگاه های لندن بودی اینجا راحت انتقالیتو قبول می کنن ...با بهت بهش خیره شدم! پس دنیل آخرین راه منو هم قطع کرد ... این یعنی دیگه نمی خواد منو برگردونه ... یعنی من برای همیشه باید اینجا بمونم ... دور از اون ... توی وطنی که هیچ حسی نسبت بهش ندارم! حس کردم دیگه نیم تونم توی جمع باشم... نیاز به تنهایی داشتم ... بی توجه به نگاه های نگران آقا بزرگ و موشکافانه امیر عرشیا و نادیا رفتم توی اتاقم و در رو به هم زدم ... ***دیگه کسی توی خونه دنیل جوابم رو نمی داد و می دونستم این همه از دستور خودشه! همه راه ها رو بسته بود ... شاید باید اینو می پذیرفتم که دیگه دنیلی وجود نداره! دنیل من رو توی ذهنش کشت و شاید الان با دوروثی ... حتی از فکرش هم اعصابم داغون می شد ... گوشی رو کوبیدم روی دستگاه و از جا بلند شدم ... حوصله رفتن به تولد حورا رو نداشتم ... اما مجبور بودم برم... خیلی اصرار کرده بود ... هدیه اش رو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون ... آقا بزرگ هم آماده بود ... نادیا رفته بود خونه خودشون که کمک حورا بکنه ... به سختی آقا بزرگ رو تا دم در بردم و بعد هم به کمک راننده آژانس سوار ماشینش کردم ... دایی اصرار داشت امیر عرشیا رو بفرسته دنبالمون اما قبول نکردم ... دوست داشتم روی پای خودم بایستم ... تا وقتی که رسیدیم همه ذهنم رو آزادانه سپردم به دنیل ... جلوی در خونه من پیاده شدم و زنگ زدم به گوشی دایی تا بیاد آقا بزرگ رو بشونه روی ویلچرش ... آقا بزرگ بیچاره چند سال پیش که سکته کرد بود برای همیشه ویلچر نشین شده بود ... اما خدا رو شکر بچه های خوبی داشت که حسابی هواشو داشتن ... دایی اومد بیرون و من رفتم تو ... حورا با دیدنم پرید سمتم و گفت:- مرسی که اومدی افسون ! کلی برای دوستام از رقصت تعریف کردم ...خندیدم و گفتم:- خوب تو بیجا کردی! کی گفته من برای تو می رقصم؟زد پس گردنم و گفت:- غلط کردی نرقصی ... برو لخت شو بیا وسط ...دیگه با اصطلاحاتش آشنا بودم ... گفتم:- کجا برم لخت شم؟غش غش خندید و گفت:- تو اتاق من ...اتاقش رو بلد بودم ... بعد از سلام و احوالپرسی با همه راهی اتاق حورا شدم ... لباسم یه کت و شلوار تنگ و چسبون قرمز رنگ بود ... موهامو هم بالا بسته بودم ... آرایشم یه ریمل و یه رژ لب کمرنگ بود ... نیازی به آرایش زیاد نداشتم ... دستی زیر موهام کشیدم و رفتم از اتاق بیرون ... دختر های جوون که اکثرا دوستای حورا بودن داشتن اون وسط می رقصیدن ... رفتم سمت خاله افشید و گفتم:- خاله جون کمکی از دست من بر می یاد؟خاله که هر بار منو می دید اشک تو چشماش حلقه می زد منو کشید توی بغلش و گفت:- قربونت برم ... تو نور چشم منی! بشین فقط دستور بده ...- اوه خاله! خواهش می کنم ...- باورت نمی شه چقدر خوشحالم که قبولمون کردی ...در اصل من باید خوشحال می شدم که اونا منو قبول کردن ... اما اینقدر که خوب و مهربون بودن اصلا چیزی به روم نمی اوردم ... مامان چه اشتباهی کردی که فرار نکردی و برنگشتی ایران! اینا تو رو روی چشماشون می ذاشتن ... اشتباه کردی مامان! با راهنمایی خاله جایی نشستم و به بقیه نگاه کردم ... نگاه خیره نوژن رو روی خودم حس کردم ... دقیقا روبروی من نشسته بود و داشت نگام می کرد ... وقتی منم نگاش کردم از جا بلند شد و اومد به سمتم ... لبخندی بهش زدم و گفتم:- چطوری درایور؟اونم خندید ...نشست کنارم و گفت:- فرصت نشد ازت تشکر کنم که اومدی!- این حرفا چیه! بهم خوش گذشت ... اما بازم می گم حقت بود اول بشی نه سوم!- اونم خیلیه! قول می دم اگه دفعه دیگه هم بیای اول بشم ... صدای امیر عرشیا کنارمون بلند شد :- نه دیگه پرو نشو!نگام چرخید سمت امیر عرشیا ... پیرهن آبی خیلی کمرنگی که به سفیدی می زد پوشیده بود با ژیله بافتنی سورمه ای رنگ ... شلوار سرمه ای و کفش های اسپرت نو بوک سرمه ای ... جذاب شده بود ... نگامو ازش گرفتم و گفتم:- اگه برم چی می شه مگه؟نوژن گفت:- همینو بگو! حسود خان تو چی کار داری؟- نوژن توام آره ... نوژن با لبخند از جا بلند شد و گفت:- من می رم یه کم برقصم ... نمی یای امیر؟امیر عرشیا چپ چپ نگاش کرد و نوژن با خنده رفت ... اما لحظه آخر برگشت سمت من و خم شد نزدیک گوشم آروم گفت:- خیلی خوشگل و نفس گیر شدی ... شنیدن این تعریفا برام عادی بود پس فقط لبخند زدم و نوژن رفت ... امیر عرشیا سریع گفت:- چی گفت؟خیلی راحت گفتم:- گفت خوشگل شدم ...- غلط کرده مرتیکه!- امیر عرشیا تو خیلی بی تربیتیا!- می خوای به مامان مرحومم ایمیل بزنم بگم به شخصیت پسرش توهین کردی؟ روحش می یاد به خوابت جیزت می کنه ...خنده ام گرفت ... مامان امیر عرشیا هم خیلی سال بود که بر اثر سرطان فوت کرده بود و دایی دیگه ازدواج نکرده بود ... شاید به خاطر احترام به همسرش ... نگین خواهر نوژن و حورا اومدن به سمتم و حورا گفت:- بلند شو تنبل ... باید برامون برقصی ... یالا ببینم ...امیر عرشیا سریع دست منو از توی دست حورا کشید بیرون و گفت:- شرمنده ... قولشو به من داده ... حورا با بهت به امیر عرشیا خیره شد ... دلیل تعجبش رو نفهمیدم ... اما خیلی خوشحال شدم که بالاخره یه نفر منو آدم حساب کرد و بهم درخواست رقص داد ... خیلی وقت بود که از کسی توی هیچ مهمونی درخواست برای رقص نداشتم ... داشتم از خودم نا امید می شدم ... از جا بلند شدم و گفتم:- با اینکه چنین قولی ندادم اما با کمال میل ...امیر عرشیا لبخند مرموزی بهم زد و گفت:- پس بیفت جلو ...با خنده رفتم وسط ... امیر عرشیا هم ایستاد جلوم ... همه با تعجب نگامون می کردن و من دلیلش رو تقریبا می دونستم ... اینجا رسم نبود مرد و زن زیاد با هم گرم بگیرن ... چه برسه به اینکه با هم برقصن! رقص امیر عرشیا فقط در حد زدن بشکن و تکون خوردن میلیمتری سر جاش بود ... اما من مثل همیشه می رقصیدم ... حس می کردم نگاه امیر عرشیا یه برق خاصی داره ... برقی که دوست داشتم ازش فرار کنم ... سعی می کردم به اطرافیان نگاه نکنم ... نگاهاشون در عین بهت زده بودن حس خوبی به آدم نمی داد! امیر عرشیا با صدایی که سعی می کرد زیاد بلند نباشه اما به گوشم برسه گفت:- تا حالا کسی بهت گفت خیلی ناز می رقصی؟ابرویی بالا انداختم ... لبخند نشست کنج لبم ... سرشو آورد جلو و گفت:- میخوام ازت یه خواهش خودخواهانه بکنم افسونی ... با کنجکاوی نگاش کردم ، گفت:- دیگه با هیچ مردی نرقص ... سر جا میخکوب شدم ... صدای دنیل پیچید توی گوشم ... - I'm never gonna dance againنفس تو سینه ام حبس شده بود ... آخ دنیل ... دنی عزیزم! من باز هم بهت خیانت کردم ... دنی!!! تو حق داشتی منو نبخشی ... حق داشتی اعتماد نکنی ... من خیلی پستم دنی! خیلی زیاد! امیر عرشیا که به خاطر توقف من ایستاده بود و دیگه نمی رقصید با نگرانی گفت:- چیزی شده افسون؟دستمو گرفتم جلوی دهنم و دویدم به سمت در سالن ... امیر عرشیا دنبالم دوید و داد کشید:- افسون !برگشتم عقب که بهش بگم تنهام بذاره ، دوست داشتم برم از این خونه بیرون، دوست داشتم برم توی اتاق مامان افسانه و از ته دل زار بزنم ... اما همین که برگشتم متوجه پله ای که سالن رو به راهروی جلوی در وصل می کرد نشدم و پام پیچ خورد. نتونستم خودمو تعدلمو حفظ کنم و قبل از اینکه امیر عرشیا بتونه دستمو بگیره ولو شدم روی زمین ... نفس حبس شده توی سینه ام اینبار از زور درد گره خورد!پامو دو دستی چسبیدم و گفتم:- آخ ...امیر عرشیا زانو زد کنارم و گفت:- افسون! افسون جان ... چی شدی؟صدای جیغ خاله ها هم می یومد ... چیزی طول نکشید که همه حلقه زدن دورم ... جواب هیچ کس رو نیم تونستم بدم ... سرمو انداخته بودم زیر و از زور درد اشک می ریختم ... صدای داد امیر عرشیا بلند شد:- د بده ببینم اون پاتو! قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم مچ پامو از توی دستام کشید بیرون ... صدای خاله افشید بلند شد:- نادیا مامان! زود پاش پای افسون رو نگاه کن ، بچه تلف شد از درد ...خاله افرور زودتر از نادیا نشست کنارم و سرمو گرفت توی بغلش و کنار گوشم گفت:- خاله بمیره برات! چرا جلوی پات رو ندیدی فدات بشم من ...سرمو توی بغل خاله قایم کردم و به گریه ام ادامه دادم ... نادیا نشست کنارم و پامو از دست امیر عرشیا کشید بیرون و گفت:- بذار ببینم ...امیر عرشیا در حالی که اخماش بدجور در هم بود گفت:- تکون ندیا! دردش می گیره ... نادیا بدون توجه به حرف امیر عرشیا با ملامیت کمی پامو تکون داد و بعد آروم رو به خاله افشید گفت:- مامان ، هول نکنیا ، اما فکر کنم شکسته ! باید ببرین ازش عکس بگیرن ... صدای داد امیر عرشیا بلند شد:- نــــــوژن! ماشینتو آتیش کن ... بدو!نوژن جمعیت رو کنار زد و در حالی که می رفت بیرون گفت:- ماشینو می برم بیرون، بیارش ...خاله افروز سعی کرد زیر بغلم رو بگیره و بلندم کنه، خاله افشید هم اومد که کمکش کنه ... دایی اومد جلو و گفت:- سنگینه! نمی تونین اینجوری ببرینش بیرون ، به پاش فشار می یاد ... بذارین من بغلش می کنم. خاله ها منو سپردن به دایی و رفتن عقب ، دایی دست انداخت پشت پاهام و سعی کرد منو بکشه توی بغلش ... اما چون سنگین بود قامتش خمیده شد و زیر لب گفت:- یا علی!چند قدم با زحمت رفت سمت در ، صدای آقا بزرگ از پشت سر بلند شد:- ما رو بی خبر نذار افشین!دایی در حالی که عرق از سر و روش می چکید فقط سرش رو تکون داد، دایی داشت منو از در می برد بیرون که امیر عرشیا اومد جلوی دایی و گفت:- بدش به من بابا! الان کمرت می شکنه!دایی با تردید به امیر عرشیا نگاه کرد و امیر عرشیا بی توجه به نگاه دایی منو مثل پر کاه از آغوش دایی کند و داد کشید:- یکی مانتو روسری افسونو بیاره ... حورا که تا اون لحظه با چشمایی نگران یه گوشه ایستاده بود و نظاره می کرد پرید سمت اتاقش و گفت:- الان می یارم ... امیر عرشیا راه افتاد سمت در و آروم گفت:- چه کردی دختر؟!درد پام کمتر شده بود، فکر کنم به خاطر گرمی بدنم بود ... به ماشین نوژن که رسیدیم امیر عرشیا در عقب رو باز کرد و منو گذاشت روی صندلی عقب اما همونجا ایستاد و دستمو گرفت توی دستش ... نوژن گفت:- د بیا بالا تا بریم ... امیر عرشیا دستمو محکم فشار داد و در حالی که چشم از چشمام بر نمی داشت گفت:- بذار حورا لباساشو بیاره ... هنوز حرفش تموم نشده بود که حورا با مانتو و روسری من اومد از خونه بیرون ... امیر عرشیا دستمو ول کرد و رفت سمت در جلو ... با صدای بم شده اش گفت:- کمکش کن بپوشه ...حورا اومد به طرفم ... خدا رو شکر ندید امیر عرشیا دست منو گرفته! اصلا دوست نداشتم ناراحت بشه ... با اینکه نمی دونستم هنوز هم حسی نسبت به امیر عرشیا داره یا نه! همینجور که لباسم رو تنم می کرد یه جوری که امیر عرشیا نشنوه گفت:- چی بهت گفت غول تشن؟ ناراحتت کرد که یه دفعه دویدی؟ من داشتم نگاتون می کردم ...ترجیح دادم فعلا سکوت کنم، پام داشت زق می زد ، دردش کم کم داشت شروع می شد. حورا نگاهی به پام که هنوز از ماشین بیرون بود انداخت ... روسریمو گره زد و در حالی که پامو می گرفت توی دستش که جاشو توی ماشین درست کنه گفت:- نگفتی ...خواستم یه جواب سرهم بندی شده بهش بدم که یه دفعه در توی همه وجودم پیچید و بی اختیار جیغ زدم و باز به هق هق افتادم ، داد امیر عرشیا بلند شد:- چی کارش کردی؟!!!به دنبال این حرف پرید به سمتمون ... حورا که خودش هم ترسیدم بود گفت:- فقط خواستم پاشو بذارم تو ماشین و درو ببندم ... - زدی ناکارش کردی؟فشارم افتادم بود و اصلا قدرت حرف زدن نداشت، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ... امیر عرشیا که حال منو دید ، بی توجه به حورا پرید سمت در جلو و گفت:- بزن بریم نوژن داره از حال می ره!حورا سریع گفت:- وایسین ! مامان هم می یاد ... داره آماده می شه ...اما امیر عرشیا توجهی نکرد و گفت:- برو نوژن ...با این حرف امیر عرشیا ماشین از جا کنده شد ... سعی کردم چشمامو ببندم ... دردم لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد ... اشکام ناخودآگاه از چشمام فرو می ریختن ... امیر عرشیا زیر لب غر می زد:- ای خدا بگم چی کارش کنه! این دردش نباید حالا حالا ها شروع می شد! همه اش زیر سر این دختره نفهمه!نوژن گفت:- حالا بیچاره یعنی خواست یه کار خیر بکنه ...- کار خیر تو سرش بخوره ... نگش کن! رنگش پریده ... - خوب اگه تشخیص نادیا درست باشه شکسته ... الکی که نیست! درد داره ...چند لحظه سکوت شد و یه دفعه صدای خشن امیر عرشیا سکوت رو شکست:- اه گاز بده دیگه بابا! اینجوری که خودمم بلد بودم رانندگی کنم ... تو رو آوردم که شهامت گاز دادن داشته باشی!ماشین با حرکتی سریع از جا کنده شد و نوژن گفت:- پس کمربندتو ببند ... اگه هم گرفتنمون تو افسون رو ببر ... - نفوس بد نزن ... فقط برو ...دوست داشتم از زور درد داد بزنم ... دستمو بردم بالا و بی اراده گوشه دستم رو گاز گرفتم ... ماشین متوقف شد ، در سمت من که باز شد چشمامو باز کردم ، امیر عرشیا بی حرف دستشو جلو آورد و منو از جا کند ... نوژن هم دنبالمون می دوید ...صداش خنجر کشید روی قلب زخم خورده ام :- حالا جواب اون یارو رو چی بدیم؟ - کدوم یارو؟- قیمش دیگه ... مگه نگفتی مدام داره حالشو می پرسه؟صدای خشن امیر عرشیا در دهن نوژن رو بست :- قرار نیست اون چیزی بفهمه ... فکر کنم افسون دختر عمه منه ها! به اون چه اصلاً ... اومد گذاشتش و رفت ... دیگه هیچ حقی در قبالش نداره ... - امیر تو باورت می شه این یارو پدر خونده افسون باشه؟- لال شو نوژن ... برو پذیرش ببین باید کجا ببریمش ...هق هقم سوزنده تر شده بود ... پس دنیل سراغم رو از امیر عرشیا می گیره ... اما چرا امیر عرشیا؟ چرا هیچ وقت نخواست از خودم بپرسه حالم چطوره؟ دنیل چی رو باید باور کنم؟ بی رحمیتو یا مهربونیتو ؟ باز یاد کار خودم افتادم ... هر چی سرم می یومد حقم بود! برای چی با امیر عرشیا رقصیدم؟ ای خدا کاش من بمیرم ... کاش بمیرم!چشمامو بسته بودم، دکتر منو معاینه کرد و فرستادمون بریم عکس بگیریم ... بعد زا گرفتن عکس تشخیص نادیا تایید شد و پامو گچ گرفتن ... با تزریق مسکن پلکام کم کم داشت سنگین می شد ... امیر عرشیا منو باز دوباره کشید توی بغلش و راه افتاد سمت ماشین نوژن ... صدای نوژن بلند شد:- امیر سنگینه ... خسته شدی! میخوای بدیش به من؟- نه می یارمش ... - خوب بذار کمکت کنم ...- فقط بدو در ماشین رو باز کن ... نوژن دیگه حرفی نزد و من هم پلکان سنگین شد و به خواب فرو رفتم ... ***- پاشو دیگه ... جا برای بقیه هم بذار ... معلوم نیست یادگاری می نویسی یا لبخند مونالیزا می کشه واس من! پاشو جمعش کن ...حسام چپ چپی نثار امیر عرشیا کرد و رو به من گفت:- ببخش عزیزم ... این بچه شعور نداره ...لبخند کمرنگ و بی جونی نشست روی لبام ... یه هفته ای بود که لبخند از لبام فراری شده بود ... دقیقا از شب تولد حورا ... امیر عرشیا اومد زد پس کله حسام و گفت:- برو رد کارت ... کار دارم با افسون ...حسام از جا بلند شد، کمی از امی رعرشیا فاصله گرفت، اما لحظه اخر برگشت و لگدی به باین امیر عرشیا که تازه نشسته بود زد و گفت:- با من درست حرف بزن ... امیر سر جا نیمخیز شد و حسام در رفت ... همه خندیدن ... امیر دستی به گچ پام زد و گفت:- خوبی؟ دیگه درد نداره؟سرد نگاش کردم و گفتم:- چند بار می پرسی؟ خوبم!- بده نگرانتم؟- نمی خوام کسی نگرانم باشه ...- چشم ... نگرانیمو نگه می دارم واسه خودم ... بداخلاق! رومو برگردوندم ... خاله افشید و خاله افروز مشغول قاچ کردن هندونه بودن و حورا کمین گرفته بود گل هندونه رو بدزده ... نادیا حافظ به دست از اتاق اومد بیرون و گفت:- امشب فال می چسبه ... نوژن دستشو گرفت بالا و گفت:- اول واسه من بگیر ... شب یلداست و فال حافظش!نگام چرخید سمت آقا بزرگ که داشت با دایی و شوهر خاله ها حرف می زد ... بی توجه به بچه ها توی بحثای خودشون غرق شده بودن ... صدای امیر عرشیا باعث شد سرم رو بچرخونم به سمتش:- می شه به منم نگاه کنی؟- نگاه نداری!- مدارکت رو به دانشگاه نشون دادم خانوم بداخلاق ...با ترس نگاش کردم ... من نمی خواستم اینجا بمونم ... نمی خواستم اینجا درس بخونم! بی توجه به نگاهم گفت:- دو ترم باید دروس حقوق اینجا رو پاس کنی تا بعدش بتونی بری بشینی سر کلاس ... از ترم بعد ثبت نام می شی ... دیگه نیم خواستم اونجا بمونم ... تحملش برام سخت بود ... نادیا داشت با صدای بلند برای نوژن اشعار حافظ رو می خوند ... خودمو از جا کندم ... امیر عرشیا هم با نگرانی بلند شد و گفت:- کجا؟تکیه مو دادم به عصای دستم و گفتم:- تنهام بذار ...امیر عصامو چسبید و گفت:- اینقدر این جمله رو به من نگو! محاله بارم بری توی اتاقت ...با بغض گفتم:- چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چی از جون من می خوای؟ من نمی خوام اینجا بمونم ... نمی خوام اینجا درس بخونم ... من می خوام برگردم انگلیس ...فک امیر عرشیا منقبض شد ... با اینحال خودشو کنترل کرد و گفت:- باشه ... بشین در موردش حرف می زنیم ... آقا بزرگ متوجه وضعیت من شد و گفت:- چیزی می خوای بابا؟ناچارا نشستم و گفتم:- نه آقا بزرگ ... پام خسته شده بود خواستم کمی وایسم ...اصلا دوست نداشتم کسی متوجه ناراحتی هام بشه ... خاله افشید ظرفی هندونه به همراه یه کاسه انار دون شده قرمز رنگ گذاشت جلوم و گفت:- بخور خاله ... از بس تو جون داری هی بلا هم سرت می یاد! بخور تا استخونت زودتر جوش بخوره ...امیر عرشیا با لودگی گفت:- آره ویتامین هندونه واسه استخون خیلی مفیده!خاله چپی چپی نثار امیر عرشیا کرد و رفت ... بعد زا رفتن خاله امیر عرشیا خودشو کشید سمت من و گفت:- هنوزم برام سواله که چرا اون شب از دست من رفرار کردی؟ چت شد افسون؟ به من بگو ... می خوام بدونم ...به انگلیسی گفتم:- فکر کنم تو زبون مادریت رو نمی فهمی! فقط دست از سرم بردار ... گرفتی؟خونسردانه یه لم انداخت وگفت:- دست برنمی دارم تا وقتی که نگی چته! از اون شب به بعد دیگه نخندیدی ... - دوست ندارم بخندم ... باید در مورد اینم توضیح بدم؟- تو فقط بگو چه مرگته ... من دیگه کاری به کارت نداره ...- به تو مربوط نیست ... - ولی بهم مربوطه که بدونه چرا از دستم فرار کردی ... روز به روز زبونت داره تلخ تر میشه ... دلیلش چیه؟ - دلیلش اینه که تو مزاحم منی ...باز فکش منقبض شد ... هر آن انتظار داشتم بلند شه بره ... اما از جاش تکون نخورد ... چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:- از شر من راحت نمی شی ... اگه از دیدت من مزاحمم باید تحملم کنی ... چاره ای نداری!چشمامو گرد کردم و با نفس نفس گفتم:- کی گفته؟دستشو کوبید روی قلبش و گفت:- من ...لبمو جویدم و گفتم:- تو خیلی خودخواهی ...- آره همه همینو می گن ...سرمو به پشتی پشت سرم تکه دادم و ترجیح دادم سکوت کنم ... یاد حرفش افتادم که گفت دنیل ایمیل برای می ده ... شاید بشه ازش چیزی بپرسم ... هرچند که بدم می یومد زیر دینش برم و فکر کنه بهش محتاجم ... اما شاید فرجی می شد ... همونطور با چشم بسته گفتم:- از دنیل چه خبر ... - با من حرف می زنی یا تو خواب داری حرف می زنی؟چشمامو باز کردم و گفتم:- جز تو مگه کسی از دنیل خبر داره؟پوزخندی زد و گفت:- انگار من به یه دردی خوردم ...- جواب سوالمو بده ..- خبر خاصی نداره ... زیاد از حد سفارش درست رو می کنه ... تو دلم گفتم اون اگه نگران درسم بود اجازه می داد بمونم تا درسم تموم بشه ...
*


مطالب مشابه :


رمان افسونگر

رمان رمان رمان ♥ - رمان افسونگر - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان




رمان:افسونگر

رمان ♥ - رمان:افسونگر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان




رمان افسونگر

رمان ♥ - رمان افسونگر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان




افسونگر 2

رمــــان ♥ - افسونگر 2 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




افسونگر 1

رمــــان ♥ - افسونگر 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




افسونگر 5

رمــــان ♥ - افسونگر 5 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




افسونگر 7

رمــــان ♥ - افسونگر 7 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




برچسب :