15داستان كوتاه و خاطره از آزادگان سرافراز

%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%

توجه: این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 26 مرداد سالروز بازگشت اسرا به ميهن ؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد



یکی از کارهایم توی جبهه، خنداندن بچه ها بود.

 ادای پیرمردها را درمی آوردم، تقلید صدا می کردم، بدم نمی آمد اسیر شوم. فکر می کردم اسارت یک جور زندان در بسته است.

گفتم برم بچه ها را بخندانم تا اسارت بگذرد.

 وقتی دست هایم را بردم بالا، گفتم «الحمدلله رب العالمین» به چیزی که می خواستم رسیدم.

تا دم آخر هم بچه ها را می خنداندم.

****************

تا نماز ظهرم را بخوانم، هفت هشت بار خوابم برد.

ضعف کرده بودم. بدنم پر از تیر و ترکش بود.

 به نماز عصر نرسیده، گرفتندم.

 توی سنگرهای انفرادی خودشان کارت بسیج و پلاکم را قایم کرده بودم لای دیوار سنگر.

گفت: «سربازی یا پاسدار؟»

گفتم : «سرباز.»

گفت : «چرا حمله کردید؟»

گفتم : «ما هم عین شما دستور رو اجرا کردیم.»

گفت : «قراره باز هم عملیات بشه؟ »

گفتم : «حتماً»

گفت : « چرا به شما دستور داده اند اسرا را بکُشید؟»

گفتم : «نه، همچین حرفی نیست! اون ها وضعشون از ما هم بهتره.»

قرآنش رادرآورد و گفت «ما مسلمونیم. شما چرا با ما جنگ می کنید؟»

قرآن را از دستش گرفتم و گفتم «خب ما هم مسلمونیم. ما هم به قرآن اعتقاد داریم . شما می گید فارس ها مجوسن، شما می گید ما نامسلمونیم»

****************

پایم تیر خورده بود.

 خون توی پوتینم جمع شده بود و سنگینی می کرد.

لنگه ی پوتین را در آوردم. چفیه ام را بستم روی زخم.

 آمدند پایم را پانسمان کنند. چفیه ام را که پاره می کردند، انگار قلب مرا تکه تکه می کردند.

دلم می خواست داد می زدم

«بی عرضه ها چفیه ام رو نبرید».

****************

جای ترکش ها توی بدنم دهان باز کرده بود و چرک و خون ازش می ریخت بیرون.

 پرستارها و دکترها می آمدند نگاهی می کردند و می رفتند.

انگار نه انگار.

 آخر یک دکتر آمد و دستور داد زخم هایم را بخیه بزنند.

 نه بی حس کردند، نه چیزی.

من« یا زهرا» می گفتم و آنها می دوختندم.

****************

اول های اسارت ، شب ها می آمدند در آسایشگاه را باز می کردند و ردیفمان می کردند توی محوطه، از هم حلالیت می گرفتیم .

 می گفتیم می خواهند اعداممان کنند.

 یک ربع، بیست دقیقه که می گذشت ، برمان می گرداندند داخل.

****************

ما بهش می گفتیم « تونل وحشت»

خودشان می گفتند« یوم القیامه»

یک ردیف راست، یک ردیف چپ ، می ایستادند  کابل به دست.

 باید از بینشان می گذشتیم. سر و صورتمان را با دست می گرفتیم و می رفتیم. کمی که گذشت، فهمیدیم اگر فقط از یک طرف برویم ، راست یا چپ، کم تر کتک می خوریم.

این طوری اگر آن طرفی می خواست بزند این طرف، می خورد توی سرو صورت رفقای خودش.

 


مطالب مشابه :


گفتگوی پیام آزادگان با اسیر 15 ساله، قاسمعلی فیلو

آزادگان سرافراز - گفتگوی پیام آزادگان با اسیر 15 ساله، قاسمعلی فیلو -




ورود آزادگان سرافراز به ایران اسلامی...

شهدای لوداب - ورود آزادگان سرافراز به ایران اسلامی - یاد و خاطره شهدا سرمایه من است , 4000shahid.ir




15داستان كوتاه و خاطره از آزادگان سرافراز

˙• منبرک •˙ - 15داستان كوتاه و خاطره از آزادگان سرافراز , منبرهای کوتاه 2 دقیقه ای وصيت نامه




اعضای انجمن وب نویسان آزاده

آزادگان سرافراز استان گلستان - اعضای انجمن وب نویسان آزاده - اجتماعی ، سیاسی ، فرهنگی




5000میلیارد تومان از مطالبات ایثارگران پرداخت می شود

آزادگان سرافراز استان گلستان - 5000میلیارد تومان از مطالبات ایثارگران پرداخت می شود - اجتماعی




معوقات آزادگان سرافراز توسط دولت پرداخت خواهد شد

آزادگان بهار - معوقات آزادگان سرافراز توسط دولت پرداخت خواهد شد - سیاسی. فرهنگی. اجتماعی




شرکت چند منظوره آزادگان استان گلستان

آزادگان سرافراز استان گلستان - شرکت چند منظوره آزادگان استان گلستان - اجتماعی ، سیاسی




برچسب :