اخوان ثالث

 

 قصه ی شهر سنگستان

دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
 نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
 ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
 در این آفاق من گردیده ام بسیار
 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
 ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
 وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
 نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
 هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
 پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
 و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
 و آن دیگر
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند
بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست
 پریشان شهر ویرام را دگر سازند
 درفش کاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
 برافرازند
 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
 تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
 و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
 نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
 که گوید داستان از سوختنهایی
 یکی آواره مرد است این پریشانگرد
 همان شهزاده ی از شهر خود رانده
 نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
 وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
 و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
 دلیران من ! اما سنگها خاموش
 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
 و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
 نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
 شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
 کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
 پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
 در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
 اهورا وایزدان وامشاسپندان را
 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
 در آن نزدیکها چاهی ست
 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
 ازو جوشید خواهد آب
 و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
 تواند باز بیند روزگار وصل
 تواند بود و باید بود
 ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
 غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
 من آن کالام را دریا فرو برده
 گله ام را گرگها خورده
 من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
 من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
 دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
 فروزان آتشم را باد خاموشید
 فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
 زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
 پشوتن مرده است ایا ؟
 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
 سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
 ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
 غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
 غم دل با تو گویم ، غار
 بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
 صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟

 

 

 تفسیر کلمات :

شعر از ساختی روایی<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

برخوردار است؛ چنان‌كه نام « قصه » نیز بر آن است.قصه‌ای كه راوی با توصیفها و

گفتگوهای خود آن را روایت می‌كند.

وزن عروضی شعر « مفاعیلن مفاعیلن ... » ( بحر هزج نیمایی ) است كه ضرب‌آهنگ

تفكربرانگیز آن خواننده را به اندیشیدن درباره درونمایه شعر وا می‌دارد. زبان شعر,

زبانی كهن‌گراست؛ و واژه‌هایی مانند ستان, خفتنگاه, ورجاوند و ... نشان از

باستان‌گرایی شاعر دارد.

عناصر اسطوره‌ای در این شعر فراوانند و نام پهلوانان باستانی و آیینهای كهن ایران

بارها تكرار شده‌اند.

نمادگرایی شاعر نیز به روشنی نمودار است. نمادهایی همچون شهریار, شهر سنگی, طلسم

شدگان, مناسك و آیینی كه شهزاده به جا می‌آورد و پاسخ غار همه نمادین و رمزآمیزند.

رمزها و نمادهایی كه به هنگام خوانش و تفسیر شعر, از آنها نیز سخن خواهیم گفت.

از آنجا كه در این شعر, عناصر اساطیری بسیاری به كار رفته, و از پهلوانان اسطوره‌ای

و همچنین نمادهای آیین زردشتی نام برده شده, دریافت درست شعر, منوط به شناخت این

اجزا و عناصر است؛ از این‌رو بااشاره به نامها و نمادهای اساطیری شعر, از آنها سخن

می‌گوییم.

 

بهرام ـ بهرام ورجاوند:

باور به ظهور منجی موعود, یكی از اصول آیین زردشتی است. بنا به باور پیروان آیین

زردشت – كه به دور زمان قائلند وعمر جهان را به چهار دوره سه هزار ساله تقسیم

می‌كنند - در سه هزار سال آخر, سه منجی به فاصله هزار سال از یك‌دیگر ظهور می‌كنند؛

كه به ترتیب هوشیدر (اوشیدر) هوشیدر ماه (اوشیدر ماه) و سوشیانس (سوشیانت) نام

دارند. و گاه هر سه منجی را – به مجاز « سوشیانت » می‌نامند.

پیروان آیین مزدیسنا معتقدند كه در پایان جهان و پیش از رستاخیز, سوشیانس – آخرین

منجی – ظهور خواهد كرد. بنا به روایتی به هنگام ظهور سوشیانس, و به روایتی دیگر در

زمان ظهور هوشیدر ( نخستین منجی ) پادشاهی دادگر از نژاد كیانیان به نام بهرام و با

لقب ورجاوند ( = ارجمند ) بر سر كار می‌آید كه جنگ آوران و دلیران به او

می‌پیوندند. او منجی را در دادگری یاری می‌دهد و ایران را آباد می‌كنند.

 

گیو, توس :

پیروان آیین زردشتی بر این باورند كه « كی‌خسرو » ( سومین پادشاه از سلسله كیانیان

) و یارانش ( گیو, گستهم, فریبرز, بیژن و توس ) – كه در برف و توفان كوهستان ناپدید

شده‌اند– نمرده‌اند؛ بلكه جاودانه شده‌اند و در روز رستاخیز, به همراه سوشیانت ظهور

می‌كنند و به یاری یك‌دیگر بر اهریمن چیره می‌شوند.

 

انیران:

« انیران » یعنی بیگانه و غیر ایرانی. ( أ + ن + ایران )

در زبان اوستایی و پهلوی ( أ ) نشانه نفی است و بر سر اسم می‌آید و آن را منفی

می‌كند. هنگامی كه اسم با ( أ ) شروع می‌شود, برای آنكه دو همزه كنار هم قرار

نگیرند, یك ( ن ) بعنوان میانوند ( نون وقایه ) بین آن دو قرار می‌گیرد.

 

درفش كاویان:

این درفش, بیرق ایران از روزگار كهن تا پایان دوره ساسانی است؛ و بیشتر راویان آن

را به كاوه آهنگر نسبت می‌دهند. در زمان پادشاهی ضحّاك, هر روز دو جوان ایرانی را

قربانی می‌كردند تا مغز آنها خوراك مارهایی شود كه بر شانه‌های ضحاك روییده بودند.

هنگامی كه نوبت به دو پسر كاوه آهنگر رسید, بر ضحاك شورید. او پوستی كه پیش‌بند

آهنگری‌اش بود – بر سر نیزه‌ای كرد و مردم را به یاری فراخواند و با همراهی فریدون,

ضحاك را به زیر كشیدند. فریدون این پرچم را به فال نیك گرفت و به آن گوهرهای زیادی

آویخت. این درفش تا زمان یزدگرد ( آخرین پادشاه ساسانی ) در خزانه ایران بود؛ تا

اینكه در نبرد مدائن یا قادسیه به دست مسلمانان افتاد و آن را نزد عمر بن خطّاب

بردند. او دستور داد كه گوهرهای درفش را بردارند و خود آن را بسوزانند.

 

زال زر – سیمرغ :

زال – فرزند سام – پدر رستم است. هنگامی كه زاده شد, چهره‌ای سرخ و مو, ابرو و

مژه‌هایی سفید رنگ داشت. ( زال به بیماری مادرزادی دچار بود كه امروزه « زالی

آلبی‌نیسم » نامیده می‌شود.

گفتنی است كه « زال » و « زر » ریشه اوستایی دارند و هر دو به معنی «سپید و سپید

موی» هستند. سپید مویی زال, سبب شد كه او را دیوزاد و بدشگون پندارند. از این‌رو

سام فرزند خود – زال – را به كوه البرز برد و آنجا رها كرد. سیمرغ كه در پی یافتن

غذا برای جوجه‌هایش بود, زال را یافت و به آشیانه‌اش برد و او را پرورش داد. سام پس

از سالها در پی رؤیایی كه در خواب دید, از زنده بودن زال آگاه شد و برای برگرداندن

او به كوه البرز رفت. هنگام وداع سیمرغ و زال, سیمرغ دو پر خود را به زال داد تا

هنگام نیاز, آنها را آتش بزند تا سیمرغ به یاری‌اش بیاید.

نخستین بار هنگام زاده شدن رستم – كه به واسطه بزرگی جثه او – زایمان دشوار شده

بود, زال پر سیمرغ را آتش زد و او به یاری آمد و چگونگی شكافتن پهلوی رودابه و

بیرون آوردن رستم را به آنها آموخت. ( آنچه امروز « سزارین » نامیده می‌شود. )

دومین بار در هنگامه رزم رستم و اسفندیار بود. آن زمان كه در نبرد آن دو, رستم

نتوانست بر اسفندیار چیره شود؛ زال برای چاره جویی پر سیمرغ را آتش زد و او به

یاری‌شان آمد. نخست زخمهای رستم و رخش را درمان كرد و سپس از آسیب پذیر بودن چشمان

اسفندیار پرده برداشت. آنگاه چگونگی ساختن تیری دو شاخه از چوب درخت گز را به آنان

آموخت تا رستم آن را بر چشم اسفندیار نشانه رود و او را از پای در آورد.

 

هفت تن جاوید ورجاوند = هفت انوشه:

« ورجاوند » ریشه پهلوی دارد و بمعنی ارجمند, بلند مرتبه و دارای فرّه ایزدی است.

« انوشه » نیز در زبان پهلوی ریشه دارد و از همزه نفی ( أ ), نون میانوند (ن) و

اوشه ( اوشگ ) ساخته شده و معنی بی‌مرگ و جاودان می‌دهد.

چنان‌كه گفتیم, ایرانیان باستان, كی‌خسرو و پهلوانان همراه او ( توس, بیژن, فریبرز,

گیو و گستهم ) را – كه در برف كوهستان ناپدید شده بودند – مرده نمی‌پنداشتند و باور

داشتند كه عمر جاودان یافته‌ و جاوید شده‌اند. گویا اخوان سام ( پدر زال ) را نیز

همراه آنان دانسته و آنان را هفت تن پنداشته است.

 

آنكه در بند دماوند است:

بر اساس اسطوره‌های ایران باستان, ضحاك هزار سال بر ایران پادشاهی كرد و سرانجام با

خیزش و قیام كاوه آهنگر و همراهی فریدون, ضحاك را از تخت بیداد به زیر كشیدند.

فریدون در صدد كشتن ضحاك بر آمد اما سروش آسمانی به او خطاب كرد كه هنوز هنگام مرگ

ضحّاك فرا نرسیده است. ازاین‌رو فریدون ضحاك را به كوه دماوند برد و او را در غاری

به زنجیر كشید.

 

پشوتن:

او برادر اسفندیار و یكی از جاودانان مقدس است. بنا به روایتی, زمانی كه زردشت به

اسفندیار رویین تنی می‌بخشید, به پشوتن نیز عمر جاودانه عطا كرد. به باور ایرانیان

باستان, پشوتن در روز رستاخیز به همراه سوشیانس ظهور خواهد كرد و در ستیز با اهریمن

و برانداختن بیداد او را یاری خواهد كرد.

 

برف جاودان بارنده:

در هیچ یك از منابع حماسی و اسطوره‌ای ( به ویژه شاه‌نامه ) به مرگ نیای رستم در

برف اشاره‌ای نشده است. گویا شاعر سام را نیز یكی از همراهان كی‌خسرو كه در برف

ناپدید شده‌اند, پنداشته است.


 


مطالب مشابه :


یادمان مهدی اخوان ثالث

سیمرغ - یادمان مهدی اخوان ثالث - رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن - سیمرغ




تحلیل شعر باغ بی برگی

مهدي اخوان ثالث(م. اميد) شاعر پرآوازه‌‌ي معاصر (1369-1307هـ .ش.) اولين مجموعه‌ي شعر خود را با نام




اخوان ثالث

اخوان ثالث بود, زال پر سیمرغ را آتش زد و او به یاری آمد و چگونگی شكافتن پهلوی رودابه




مهدی اخوان ثالث

شعر - مهدی اخوان ثالث - شعر نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند




اخوان ثالث

پارسی - اخوان ثالث - دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم - پارسی




پاسخ ماندگار اخوان ثالث به فروغ فرخزاد

مشک خالی - پاسخ ماندگار اخوان ثالث به فروغ فرخزاد - یادنوشته های سیمرغ و كیمیاست كه می




نگاهی به شعر سنگستان سروده¬ی مهدی اخوان ثالث

نگاهی به شعر سنگستان سروده­ی مهدی اخوان ثالث. نه پر سیمرغ یاریش خواهد کرد و نه هفت جاوید




قصه ی شهر سنگستان: مهدی اخوان ثالث

قصه ی شهر سنگستان: مهدی اخوان ثالث. قصه ی شهر نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و




مستم و دانم که هستم من (نماز) (شعری از اخوان ثالث )

اشعار نماز - مستم و دانم که هستم من (نماز) (شعری از اخوان ثالث ) گروه فرهنگ و هنر سیمرغ.




برچسب :