قصه ی شهر سنگستان: مهدی اخوان ثالث

قصه ی شهر سنگستان

swnrk9ilx7jz3r1z0ji.jpg

مهدی اخوان ثالث

برای عزیزم ابراهیم مکلا


دو تا کفتر 
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی 
که روییده غریب از همگِنان در دامنِ کوه قوی پیکر. 

دو دلجو مهربان با هم 

 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم 
خوشا دیگر خوشا عهدِ دو جانِ همزبان با هم. 

دو تنها رهگذر کفتر. 

نوازش های این آن را تسلی بخش
تسلی های آن این را  نوازشگر. 
خطاب ار هست: «خواهر جان» 
جوابش: «جانِ خواهر جان 
بگو با مهربانِ خویش درد و داستانِ خویش»

- «نگفتی، جانِ خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست. 

ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را 
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز، کو را
[دوست می داریم .
نگفتی کیست، باری، سرگذشتش چیست»
ql3q9cup697iqfgocaes.jpg
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند 

شبانی گلّه اش را گرگها خورده 
و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده. 
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها. 
سپرده با خیالی دل، 
نه ش از آسودگی، آرامشی حاصل، 
نه ش از پیمودنِ دریا و کوه و دشت و دامانها. 
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست، 
مرا  به ش،  پند و پیغام است. 
 در این آفاق من گردیده ام بسیار. 
 نماندستم نپیموده بدستی هیچ سویی را 
 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش:
 ازین سو، سوی خفتنگاهِ مِهر و ماه، راهی نیست 
بیابانهای بی فریاد و کُهساران خار و خشک و بیرحم است. 
وز آن سو، سویِ رُستنگاهِ ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست. 
یکی دریای هولِ هایل است و خشم توفانها. 
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب. 
و ان دیگر بسی از زمهریر است و زمستانها. 
رهایی را اگر راهی ست، 
جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست...»
 
- «نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی،
پناه آورده سوی سایه ی سدری، 
ببنیش، پای تا سر درد و دلتنگی ست. 
نشانیها که در او...»
 zkdoeadvl92wb7nwr1.jpg
- «نشانیها که می بینم در او بهرام را مانَ،د 
همان بهرامِ ورجاوند 
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست 
 هزاران کار خواهد کرد نام آور، 
هزاران طُرفه خواهد زاد ازو بِشکوه. 
 پس از او گیو بِن گودرز
و با وی توس بِن نوذر 
وَ گُرشاسپِ دلیر، آن ِشیرِ گُندآور 
و آن دیگر 
 و آن دیگر 
اَنیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند. 
بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست، 
 پریشان شهر ویران را دگر سازند. 
 درفش کاویان را فَرَه و در سایه ش، 
غبار سالیان از جهره بِزدایند، 
 برافرازند...»
 
- «نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست. 
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپایِ بیغاره. 
ببینش، روزکورِ شوربخت، این ناجوانمردی ست.»
 
- «نشانیها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود 
سِتان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان 
 تواند بود کو باماست گوشش وز خلالِ پنجه بیندمان.»

- «نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست، 

و از بسیارها، تایی.
به رخسارش عرق هر قطره ای از مُرده دریایی. 
 نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست، 
 که گوید داستان از سوختنهایی.
 یکی آواره مرد است این پریشانگرد 
همان شهزاده ی از شهر خود رانده، 
نهاده سر به صحراها 
گذشته از جزیره ها و دریاها، 
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده. 
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان...»
 
بجای آوردم او را، هان 
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند.»
 
- «بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی
به شهرش حمله آوردند، 
و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر: 
«- دلیران من! ای شیران 
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران!-» 
و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت. 
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان، 
صدایی بر نیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و
[سرد گردیدند 
از اینجا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان. 
پریشانروزِ مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت 
و چون دیوانگان فریاد می زد« آی!» 
و می افتاد و بر می خاست، گیران نعره می زد باز: 
« - دلیران من!» اما سنگها خاموش.
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال 
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست، 
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست. 
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست. 
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد
[ چاره و ترفند،
 
نه دارد انتظارِ هفت تن جاویدِ ورجاوند، 
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه، 
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل 
ز سنگستان شومش بر گرفته دل، 
پناه آورده سوی سایه ی سدری،
که رُسته در کنارِ کوه بی حاصل. 
و سنگستانِ گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغِ روزگاران بود؛ 
نشیدِ همگِنانش، آفرین را و نیایش را، 
سرودِ آتش و خورشید و باران بود؛ 
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی، 
به فَرِ سور و آذینها بهاران در بهاران بود؛ 
کنون ننگ آشیانی نفرت آباد است، سوگش سور 
چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده، 
در او جای هزاران جوی پر آبِ گِل آلوده، 
و صیادان دریا بارهای دور 
و بُردنها و بُردنها و بُردنها 
و کَشتیها و کَشتیها و کَشتیها 
و گزمه ها و گشتی ها...»
 
- «سخن بسیار یا کم، وقت بیگاه ست. 
نگه کن، روز کوتاه ست. 
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک. 
شنیدم قصه ی این پیر مسکین را 
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا که ش طلسمِ بسته بگشاید؟»

- «تواند بود 

پس از این کوهِ تشنه درّه ای ژرف است، 
در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه ای روشن.
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست. 
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن. 
غبارِ قرنها دلمردگی از خویش بزداید، 
اهورا وایزدان ومشاسپندان را 
سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید، 
پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد، 
در آن نزدیکها چاهی ست، 
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد، 
پس آنگه هفت ریگش را 
به نام و یادِ هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد.
ازو جوشید خواهد آب، 
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان، 
نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب. 
تواند باز بیند روزگارِ وصل. 
تواند بود و باید بود 
از اسب افتاده او، نز اصل.»
 
- «غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار. 
سخن پوشیده بشنو، اسب من مرده ست و اصلم پیر و
[ پژمرده ست، 
غم دل با تو گویم، غار!
 
کبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند 
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند 
من آن کالام را دریا فرو بُرده 
گله ام را گرگها خورده 
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ. 
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ. 
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید. 
دریغا دخمه ای در خوردِ این تنهای بدفرجام نتوان یافت. 
کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها، 
ببخشا گر غبار آلودِ راه و شوخگینم، غار! 
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید. 
فروزان آتشم را باد خاموشید. 
فکندم ریگها را یک به یک در چاه. 
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک، 
به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می گفت: آه. 

مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟

مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟

گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بندِ

[ دماوندست؛ 
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سامِ گُرد را سنگِ سیاهی
[ کرده است آیا؟...»

سخن می گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان. 

سخن می گفت با تاریکیِ خلوت. 
تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیدادِ انیران شِکوه ها می کرد. 
ستم های فرنگ و ترک و تازی را 
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد. 
غمانِ قرنها را زار می نالید. 
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد.
 
- «... غم دل با تو گویم، غار! 
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
« ...آری نیست؟»


تهران، آبان 1339

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چکیده ای از مقاله ی اخوان ثالث درباره ي به اتمام رساندن قصه ی شهر سنگستان

شاید نیما حق دارد و به قول آن پیر و پیشوا:( نازنین دلخواه، ناز بسیار دارد که بسیار دیر می آید).

عین عبارت نیما به یادم نمانده است اما مقصود او – که امری تجربی در کار شعر است و کسانی که با  سرایندگی  سر و کار دارند؛ آزمونده اند و می دانند – در یکی از موارد و مصداقهایش این است که وقتی معنا و مضمونی، یا لطیفه ی روحی و حس و حالی در دل سراینده ای چنگ زد و خاطرش را تسخیر کرد، آن دل و خاطر تا آن معنی را بیان نکند و آن لطیفه ی نهانی و ذهنی را متجلی و عینی نسازد، آرام نمی گیرد، مدام بی قرار و بیخود است، انگار عقده ای در گلو یا رازی در دل دارد که باید به هر نحوی شده آنرا بگشاید و راز را ابراز کند. به کسی بسپارد. و به نخستین آشنا – یا حتی بیگانه ای – که می رسد بی اختیار اولین حرفش این است که می گوید: ( ای، راستی، شنیده ای؟ دیشب... ) و آن نهفته را آشکار می سازد.

بعضی این حالت مسخر و بی تاب شدن در دل سرایشگر را به آبستنی و باروری تشبیه کرده اند، بعضی به زخمی که باید سر باز کند، به هر حال و با هر تعبیر و تشبیه ( باید ) این بار به زمین نهاده شود، این ترانه سر بگیرد.

اما گاه هست که موجبات دیگر؛ برای رویش و جوشش آماده نیست

بسیارند هنرمندانی که به یک ( تِم) یا یک موضوع چند بار پرداخته اند و شعرایی که یک مضمون را چند بار گفته اند.مقصودم راجع به کسانی است که شعر و هنر را به جد می گیرند، جدی ترین امرِ زندگیشان است، نه آنان که تفنن می کنند. سوال این است که این تکرار؛ چراست؟ البته بعضی تکرارها هست که نشانه ی تنزل و رکود هنرمند است، نوعی بازگشت را می رساند و حاکی از مرحله ای است که هنرمند از خلاقیت و ابتکار باز مانده است و دیگر به جایی رسیده  که خودش خود را تقلید می کند. مقصود من این نوع تکرارها نیست. نشانه ی این نوع؛ همان تنزل و فرود آمدن است که هر باز گویی و تکراری، از بارِ پیشین پایین تر و کم ارزش تر است. مقصود من ان نوع تکرار روایت و تجدید مطلع است که هر بار از بار پیش بهتر و عالی تر است تا برسیم به مرحله ای که دیگر برای هنرمند، قناعت و رضایت حاصل شود. دیگر پس از این است که خاطر آرام می گیرد و از آن جانب انصراف حاصل می کند. یعنی وقتی می رسد که تصویر و نقش خاطر او قالب و شکل خارجی خود را کاملا و چنانکه دلخواه هنر مند است، پیدا می کند و ( معنی ) درست همان صورت را که باید می یابد و می گیرد. بعد از آن دیگر بازگشت و تکرار تقریبا غیر ممکن می شود؛ برای هنر مندان واقعی مشکل می شود و دیگر بار نمی توانند گفته ی کمال یافته ی خود را تکرار کنند، مگر به همان تنزل مبتلا شوند، که مباد.

***

 

من این حالت و معنی را به تجربه دریافته بودم و نظائر آنرا هم دیده بودم، از طریق آزمون شخصی بود که عمق کلام نیما را در می یافتیم، می دیدم چه راست می گوید و چه سنجیده.

نخست در (سترون ) به خاطرم می آید که { سروده بودم }: ( نگه می کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید )؛ آنگاه چندی می گذرد و در ( گرگ هار ) باز از درون خود می شنوم: (جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه ) تا سرانجام در ( میراث ) می بینم ان که می جستم پیدا شد:

(كاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی )

 

گاه فاصله ی نخستین جلوه ی یک معنی با دومین یا آخرین جلوه ی آن زیاد است - مدتی طول  می کشد – و گاه چندان زیاد نیست اما به هر حال میوه باید دوره ای بر شاخ یا بوته طی کند تا برسد، خواه ماهی یا بیش یا بیشتر. در آبانماه 1339 بود، که من یکی دو روز یا بیشتر با معانی ( قصه شهر سنگستان ) گلاویز بودم و آن قصه را سرودم ولی نه تمامش را، بلکه تا آنجا که شهریار شهر سنگستان اشارتهای آن دو کفتر جادو را شنیده بود، بدنبال نشانیها رفته بود، آنچه گفته بودند، کرده بود، اما افسوس که اکنون باید خسته و نومید سر در غار می کرد و غم دل با غار می گفت ...

تا اینجا آمده بودم و راضی بودم، اما نقش پایان خوش نمی نشست و من به آغاز و پایان هر شعر یا روایت توجهی خاص دارم. موجبات دیگری هم پیش آمد که شعر را نا تمام رها کردم، بعضی از آن موجبات، دریغها و مضایقه های همین مرده شو ببردش – زندگی- بود که از همه جوانبش می شنیدم که می گفت ( نیست! نیست! نیست! ). هر چیز و هر کس را که بنام می خواندم و آواز می دادم، همان وردِ وحشتناک، جواب می آمد:

( نیست! نیست! )

اسفند آمده بود و عید نوروز داشت می آمد و من همچنان از همه آفاق ِ این مرده شو برده، همان جواب را می شنیدم. در همین کشاکشها و خم و چمها بود که من این قطعه را نوشتم، چون ضجه ای در تنهایی و درماندگی که شاید آدم نخواهد کسی بشنود:

 

مثل عارف، مثل بودا، مثل جغد

گه نشینم بر خراب زندگی

جز حقارت، جز حقارت، جز حقیر

چیست جز این در نقاب زندگی؟

چیست جز این؟ نیست جز این؛ خوانده ام

زیر و بالای کتاب زندگی

 ( نیست) گویم ( نیست) می گوید صدا

کوه را ماند جواب زندگی

نیست جز کابوس وحشتهای تلخ

کاش بر خیزم ز خواب زندگی

ای حبیبم، ای طبیبم، ای اجل

وا رهانم زین عذاب زندگی

 

خب، این برای خودم بود و خیلی هم خصوصی؛ تازه گیرم آنرا برای کسی می خواندم و او می گفت بده چاپ کنند و من قبول می کردم، این قطعه با این حال، از (خاصه ی ) خصوصی آن گذشته، بعضی موارد دارد که برای هیچکس مفهوم نیست. مردم چه تقصیر دارند و چگونه بفهمند که من وقتی گفته ام ( مثل عارف) مقصودم تصویری بوده است که از عارف قزوینی دیده بودم با چشمهای مات درد آلود و براق و بعد گفته ام که ( مثل بودا ) حالت نشستن مجسمه ای از او را در نظر داشته ام و از مجموعه ی این دو با ( مثل جغد )، خود را می دیده ام در آن حالت که بر خراب زندگی نشسته ام؟

مردم از کجا اینها را دریابند؟ چون بیت رساننده ی مقصود من چنانکه باید ، نیست.

اینها بجای خود و من البته آن قطعه را برای انتشار نگفته بودم ولی بهر حال جرقه ای از آنچه می خواستم و باید خواسته باشم، در ذهنم روشن و خاموش شده بود که:

( نیست ) گویم ( نیست ) می گوید صدا و کوه را ماند جواب زندگی

روزی در عالم غزل و دلبستگی به محبتی شوم و تلخ، غزلی را نیز همچنان در دفتر خصوصی خود نوشتم که بهر حال بیرون از شعاع آن روحیه و حال نبود و نمی توانست باشد: که مطلع آن این بود:

 

در آرزوی تو مرگ آرزوست رای من

بقای خضر برد رشک این فنای مرا

 

 و به این بیت می رسید که

چو نعره نیست زنم نیست می رسد پاسخ

فلک چو کوه صدا میکند ندای مرا

نه زورقی و نه سیلی، نه سایه ی ابری

تهی ست آینه مرداب انزوای مرا

خوش آنکه سر رسدم روز و سرد مهر سپهر

شبی دو گرم گرم به شیون کند سرای مرا

خدا بصیر و سمیع است ( امید) لیک دریغ

ندیده و نشنیده ست ماجرای مرا

 

خوب، بهر حال اینهم غزلی شد، در همان فراز و فرودهای سنن غزلسرایی. از یک دو بیتش خودم چندان بدم نمی آمد: نه زورقی و نه سیلی الخ و بیت بعدش. اما باز آن جرقه ی خاموش، روشن شده بود و این بار تداوم بیشتر یافته بود و دنباله ی ذهنیات کشیده شد به آن شعر نا تمام و ناگهان در دل این شوق درخشید که گویا آن گمشده پیدا شد، انکه می جستم آمد، همان که نیما می گفت، دلخواهی که دیر می آید. و من بدین گونه ( قصه ی شهر سنگستان) را سرانجام دادم:

 

... سخن می گفت، سر در غار كرده، شهریار شهر سنگستان.

سخن می گفت با تاریكی خلوت.

تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

ز بیداد انیران شكوه ها می كرد.

ستم های فرنگ و ترك و تازی را

شكایت با شكسته بازوان میترا می كرد.

غمان قرن ها را زار می نالید.

حزین آوای او در غار می گشت و صدا می كرد.

***

 

ـ «. . . غم دل با تو گویم، غار!

بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»

صدا نالنده پاسخ داد:

  

                              ( ...آری نيست)


مطالب مشابه :


یادمان مهدی اخوان ثالث

سیمرغ - یادمان مهدی اخوان ثالث - رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن - سیمرغ




تحلیل شعر باغ بی برگی

مهدي اخوان ثالث(م. اميد) شاعر پرآوازه‌‌ي معاصر (1369-1307هـ .ش.) اولين مجموعه‌ي شعر خود را با نام




اخوان ثالث

اخوان ثالث بود, زال پر سیمرغ را آتش زد و او به یاری آمد و چگونگی شكافتن پهلوی رودابه




مهدی اخوان ثالث

شعر - مهدی اخوان ثالث - شعر نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند




اخوان ثالث

پارسی - اخوان ثالث - دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم - پارسی




پاسخ ماندگار اخوان ثالث به فروغ فرخزاد

مشک خالی - پاسخ ماندگار اخوان ثالث به فروغ فرخزاد - یادنوشته های سیمرغ و كیمیاست كه می




نگاهی به شعر سنگستان سروده¬ی مهدی اخوان ثالث

نگاهی به شعر سنگستان سروده­ی مهدی اخوان ثالث. نه پر سیمرغ یاریش خواهد کرد و نه هفت جاوید




قصه ی شهر سنگستان: مهدی اخوان ثالث

قصه ی شهر سنگستان: مهدی اخوان ثالث. قصه ی شهر نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و




مستم و دانم که هستم من (نماز) (شعری از اخوان ثالث )

اشعار نماز - مستم و دانم که هستم من (نماز) (شعری از اخوان ثالث ) گروه فرهنگ و هنر سیمرغ.




برچسب :