رمان گناهکار - 20

امروز فقط به اندازه ی همون چند دقیقه آرشام رو دیدم، که بهم گفت شایان ما رو هم دعوت کرده. نه بهم گفت تو هم بیا، و نه اصلا اشاره ای بهش کرد.
در اتاقم رو بازکردم، کسی پشت در نبود. با تعجب خواستم در رو ببندم، که نگاهم افتاد روی زمین. یه بسته پشت در بود. با تعجب برش داشتم بردم تو؛ گذاشتم روی تخت و بازش کردم. با برق نقره ای که از روی سنگا و پولکاش توی چشمام جهید، حیرت زده سر جام موندم.
آوردمش بیرون و جلوی صورتم گرفتم. یه لباس شب با یه طرح خاص! می دونستم چون کشتی و خونه نیست، حتما مهمونا هم باید پوشیده شرکت کنن. ولی اینکه این لباس رو کی گذاشته پشت در، کار هیچ کس نمی تونست باشه جز آرشام.
با حرص انداختمش روی تخت. یه کاغذ توی جعبه ی لباس بود، برداشتم و بازش کردم. یه یادداشت بود.
«امشب این لباس رو بپوش. راس ساعت هفت توی ماشین منتظرت هستم. هفت بشه هفت و یک دقیقه، حرکت می کنم!»
اداشو در آوردم. کاغذ رو انداختم روی لباس و رفتم پشت پنجره. دیگه داشت شب می شد.
مردد برگشتم و به لباس نگاه کردم. یعنی برم؟! علاوه بر اون این لباس رو بپوشم؟! لباسی که آرشام برام خریده بود؛ بدون اینکه حتی نظرمو بپرسه. همه ی کاراش از روی اجبار بود! چرا این قدر این مرد مغرور و خودخواهه؟!
حدس می زدم به خاطر جریان امروز نخواسته باهام رو به رو بشه. عصرم اگه مجبور نمی شد، نمیومد بهم خبر بده. ولی خب می تونست به خدمتکارش بگه. چه می دونم، هر کس جز خودش. می گم هنوز آرشام رو نشناختم دروغ نگفتم. هیچ کارش قابل پیش بینی نیست.
نیم ساعت گذشته بود و تا ساعت هفت، یه ساعت وقت داشتم. هنوز داشتم فکر می کردم که برم یا نه. احتمال می دادم امشب دلربا هم توی مهمونی باشه. احتمال که نه، مطمئنم هست. نباید بذارم با آرشام تنها باشه. حالا که می دونستم آرشام دوستش نداره، دست منم واسه خیلی کارا باز بود.
به صورتم دست کشیدم. یاد سیلی که بهم زد افتادم. دلم نیومد بگم دستت بشکنه، ولی نتونستم فحشش هم ندم.
با این کارش حرصمو در آورد. عصبانیم کرد، ولی نتونست قلبمو بشکنه.
اینکه تا گفتم فرهاد ایده اله و شاید قبول کردم، تحریک شد. هنوز با رفتارهای گاه و بی گاهش آشنا نیستم.
واسه ی کار امشبش یه کم سنگین رفتار می کنم؛ ولی تا جایی که بدونم لازمه. منم سیاست خودم رو دارم!
حتم داشتم این رفتارهای ضد و نقیضی که ازش سر می زنه، به خاطر قلبیه که خودش اعتقاد داره از جنس سنگه. می خواد سخت و نفوذ ناپذیر بودن قلبش و سردی نگاهش رو بهم ثابت کنه. نگاهی که حقیقتا سرمای آهن رو به خودش داشت.
احساس می کردم خودش هم داره عذاب می کشه. کلافگی هاش رو می دیدم، خود درگیری هاش و رفتارهای ضد و نقیضش! این ها همه از ذهن ناآرومش سرچشمه می گیره.
یه زمانی منم همین طور بودم. وقتی که فهمیدم بی کس ترین آدم توی دنیام. ولی وقتی یکی مثل فرهاد شد حامی و از دید خودم برادرم، تونستم به زندگی خودم رو عادت بدم، ولی فراموش نکنم.
از روی کار دیشبش فهمیدم دنبال آرامشه. دنبال یه کسی می گرده که آرومش کنه. اومد سراغ من! این می تونه یه نشونه ی مثبت باشه.
اگه آرشام رو می خوام، باید محکم باشم. کنار نمی کشم، تا وقتی به دستش نیارم، عقب نشینی نمی کنم.
من اونو به آرامش می رسونم. وقتی که حس کنه یکی رو داره، یکی که به فکرشه، می تونه احساس آرامش کنه. که خب منم راهش رو بلدم!
رفتم سمت تخت. این بار دقیق تر نگاهش کردم. یه لباس مجسلی بلند به رنگ نقره ای، که آستیناش بلند بود و دنباله ی لباس کمی روی زمین کشیده می شد. قسمت سر شونه و یقه به کمک حریری که روش سنگ کار شده بود، پوشیده بود و یه شال همرنگ داشت.
باید دست به کار بشم. امشب آرشام رو همراهی می کنم و بهش ثابت می کنم من کیم. کسی که به همین آسونی کنار نمی کشه!
لباس رو پوشیدم. موهام رو از جلو کج شونه زدم و با یه گل سر بزرگ از پشت بالای سرم بستم. روی طره ای از موهای جلوم که کج ریخته بودم توی صورتم، کمی اکلیل نقره ای پاشیدم. خیلی خیلی کم، فقط به اندازه ای که درخشش خودشون رو نشون بدن.
یه گیره ی سر نقره ای کوچیک هم سمت دیگه ای از موهام زدم. توی کمد کفش داشتم؛ یه کفش بندی مشکی که با کیف دستی مشکیم ست شد.
کمی پنکک و روژگونه زدم و یه سایه ی نقره ای هم پشت چشمام کشیدم. کمی ماتیک صورتی مات و یه برق لبم روش. معرکه شد! رنگ نقره ای لباس و سایه ی پشت پلکم، هارمونی خاصی با رنگ خاکستری چشمام ایجاد کرده بود.
شال رو انداختم روی سرم. گوشه هاش رو از زیر موهام رد کردم و آوردم جلو و به حالت کج گره زدم؛ که گره اش بیشتر شبیه به پاپیون نیمه بسته بود. همون قسمتی از موهام رو که اکلیل نقره ای زده بودم، از شال انداختم بیرون. مانتوی مشکیم رو گرفتم دستم و از اتاق بیرون رفتم. بین راه مانتوم رو پوشیدم.
به ساعتم نگاه کردم؛ شش و پنجاه و پنج دقیقه. فقط پنج دقیقه وقت داشتم. رفتم بیرون، ولی پارکینگ پشت باغ بود. دیدمش که توی ماشینش نشسته. دستاش رو گذاشته بود روی فرمون، ولی نگاهش مستقیما روی ساعت مچیش خیره بود. کلافه از شیشه ی جلو بیرونو نگاه کرد. منم پشت دیوار مخفی شده بودم. با سر انگشتاش روی فرمون ضرب گرفت.
به ساعتم نگاه کردم، دقیقا هفت بود. پس چرا حرکت نمی کنه؟ اگه می خواست از در پارکینگ بره بیرون، باید از کنار من رد می شد؛ که خب منم یه جایی پشت دیوار ایستاده بودم که متوجهم نشه. می خواستم سکته اش بدم. ریسک داشت، ولی خب بستگی به دست فرمونشم داره.
ماشینو روشن کرد. اخماش حسابی توی هم بود. فرمون رو توی دستاش فشرد و حرکت کرد. از قیافش کاملا معلوم بود تا چه حد عصبانیه. نزدیک شد. از پشت دیوار کنده شدم و جلوی در پارکینگ ایستادم. فاصلش باهام کم بود و با دیدنم وحشت زده پاش رو محکم روی پدال ترمز فشار داد؛ جوری که صدای گوش خراش لاستیکای ماشینش رفت روی مخم. درست جلوی پاهام ترمزکرد.
اولش با چشمای گرد شده نگاهم کرد، ولی بعد از چند ثانیه با عصبانیت در ماشین رو باز کرد و خواست پیاده بشه، که مهلتش ندادم و سریع سوار شدم. نیمخیز شده بود که بیاد پایین؛ با دیدنم برگشت به حالت اولش و درو بست.
ریلکس از گوشه ی چشم نگاهش کردم. چند بار حرف اومد توی دهنش و هی لباشو باز و بسته کرد یه چیزی بهم بگه، که هر بار منصرف می شد. لابد می خواست فحشم بده! آخرم هیچی نگفت و حرکت کرد.
از طرز نفس کشیدنش که عصبی و کشیده بود، فهمیدم وقتی زده روی ترمز، تا چه حد ترسیده. هنوز هم نگاه وحشت زده ی چند دقیقه ی قبلش جلوی چشمام رژه می رفت.
یه دفعه بلند گفت: این بچه بازیا واسه چیه دلارام؟ اگه به موقع ترمز نکرده بودم که الان باید از زیر لاستیکای ماشین می کشیدمت بیرون.
با حرص پوزخند زدم و بیرون رو نگاه کردم.
- مطمئنم این کار رو نمی کردی، می ذاشتی همون زیر جون بدم.
آروم زد به شونم تا برگردم و نگاهش کنم.
- چی می گی تو؟! هیچ می فهمی؟!
نگاهش نکردم.
- مهم نیست، حالا که چیزی نشده. گفتی بیا، منم اومدم!
سکوت کرد. بعد از چند لحظه محکم زد روی فرمون و زیر لب گفت: لعنتی!
چند دقیقه به سکوت گذشت. هنوز اخماش توی هم بود.
- راستی دلربا پیداش نیست.
مکث کرد و با حرص گفت: با خانوادش میاد.
لبخند حرص در بیاری به صورت عصبانی و جذابش پاشیدم.
- اِ؟ آخه احتمال می دادم با عشقش بیاد.
به اوج رسید. لبشو گزید تا داد نزنه. سرشو چرخوند و نگاه کوتاهی از پنجره به بیرون انداخت. وای که چقدر حرص می خوره باحال تر می شه!
فقط باید حدم رو رعایت کنم؛ چون وقتی زیادتر از حد حرصش بدم؛ اون وقت واسه خودم گرون تموم می شه. تا همین قدر که به جلز و ولز بیفته، براش بسه!


روی عرشه که خبری نبود؛ فقط چند نفر زن و مرد لب کشتی ایستاده بودن و اطراف رو تماشا می کردن.
همراه آرشام وارد سالن کشتی شدیم. صدای موزیک زنده فضا رو پر کرده بود.
- کشتی تفریحیه؟!
سنگین جوابمو داد: تفریحی گنجایش این همه مهمون رو داره؟
پشت چشم نازک کردم. خوبه ازش سوال کردم!
شایان همراه ارسلان، با لبخند به طرفمون اومدن. چون توی کشتی بودیم و محیط جوری نبود که خانما بتونن آزاد باشن؛ همه یا کت و دامن پوشیده بودن یا بلوزای آستین بلند و چسبون، با شلوار جینای ساق کوتاه که مچ پاهای خوش تراششون رو کاملا نمایان می کرد. باز سر و وضع من انگار سنگین تر بود. لابد اگه توی خونه ای، جایی این مهمونی برگزار می شد، اینا رو هم در می آوردن مینداختن کنار. انگار بدجور معذبن!
- سلام. چه عجب ما شماها رو دیدیم!
شایان بود که با آرشام دست داد، بعدم نوبت به ارسلان رسید. شایان با لبخند چندشش دستشو جلوم دراز کرد، که من با اخم رومو ازش گرفتم. وقتی از گوشه ی چشم نگاهش کردم، دیدم در کمال پر رویی زل زده توی صورتم.
تک سرفه ای کرد و رو به آرشام گفت: پس چرا دیر کردین؟ خواستیم حرکت کنیم، گفتم صبر کنن.
آرشام نیم نگاهی به من انداخت و بعد هم جواب شایان رو داد: حالا که کشتی حرکت کرده، پس کس دیگه ای نمیاد.
شایان خندید و آروم زد روی شونه ی آرشام.
- منتظرشی؟ اومده نگران نباش. فکر کنم روی عرشه بود. اومدی تو ندیدیش؟
آرشام اخماش جمع شد.
- باید باهات صحبت کنم.
شایان چند لحظه نگاهش کرد، بعد هم سرش رو تکون داد.

***

آرشام
به دلارام گفتم این اطراف باشه و اون هم که فهمید می خوام با شایان حرف بزنم، قبول کرد.
- خب بگو چی شده؟
- این بازیا چیه شایان؟
- چه بازی ای؟ منظورت چیه؟
- خودت رو نزن به اون راه. می دونم داری یه کارایی می کنی. چرا دلربا رو فرستادی سراغ من؟
- من نفرستادم، خودش این طور خواست.
- تو اونو با خودت آوردی!
- حالا که چی آرشام؟ مگه چیزی شده؟
دندونام رو روی هم فشردم. از بینشون با غیظ گفتم: دیگه چی می خواستی بشه؟ دختره هوا برش داشته، پاشده اومده ویلای مجاور.
- عاشقته پسر. تا تنور داغه نون رو بچسبون دیگه. چرا دست دست می کنی؟ د یالا!
- لعنتی چرا حالیت نیست چی دارم می گم؟ شایان اون روی منو بالا نیار. بگو چرا این کار رو می کنی؟ تو که می دونستی من ازش بیزارم، تموم اون کارا رو واسه خاطر تو کردم. تو خواستی نزدیکش بشم، مگه غیر از اینه؟
- ردش نمی کنم. نه، غیر از این نیست. ولی تو هم بدت نیومده بود. خوب کیف و حالت رو کردی!
- بس کن! خودت خوب می دونی هیچی بین من و دلربا نبوده و نیست. نمی دونم چی تو گوشش خوندی؛ شک ندارم با یه مشت حرف بی خود و بی ربط پرش کردی و فرستادیش طرف من.
- من کی بد تو رو خواستم؟ تا کی می خوای به این رفتارت ادامه بدی؟ بچسب به همین دختر. هم از یه خانواده ی با اصل و نصبه؛ هم خودش تو رو می خواد. دیگه معطل چی هستی؟
- تموم این گندکاریا واسه خاطر توئه. اگه تو ازم نخواسته بودی، الان این اوضاع من نبود. وقتی هم که از شرش خلاص شدم، تو دستش رو گرفتی آوردیش اینجا؟ نمی دونم الان چی توی سرت می گذره؛ ولی من دیگه راهمو از تو جدا کردم. دیگه خودمم و خودم! دِینَم رو تمام و کمال بهت ادا کردم؛ پاتو از زندگی شخصی من بکش کنار شایان!
با خشم نگاهم کرد.
- تو حالا حالاها به من مدیونی، اینو یادت نره!
- به نفع همه است که هر چی برنامه تا الان واسه خودت چیدی رو کنسل کنی؛ چون بهت گفته بودم تا ده سال باهات می مونم و کمکت می کنم؛ ولی بعد از اون توافق کردیم هر کی راه خودش رو می ره.
- د لامصب چرا الان داری اینو می گی؟ من هنوز باهات کار دارم.
- ولی من دیگه با تو کاری ندارم. می دونی که حرفی رو بزنم ازش کوتاه نمیام. درضمن، مگه بهت نگفته بودم حق نداری حرفی به ارسلان بزنی؟ چرا حقیقت رو گذاشتی کف دستش؟
کلافه دستاش رو به کمرش زد و نفسش رو بیرون داد.
- پاپیچم شد. می دونی که ارسلان زرنگه!
- چی بهش گفتی؟
- دلارام معشوقه ات نیست و خدمتکار شخصیته.
پوزخند زدم.
- این بار سست عمل کردی شایان!
- ارسلان برادرزاده ی منه. انگار گلوش بدجوری پیشه دلارام گیر کرده.
خندید و با نگاهی خاص ادامه داد: هم خون خودمه، تعجبی نداره که سلیقش به عموش رفته.
مشکوک نگاهش کردم. باید می فهمیدم قصدش چیه.
- دلارام رو واسه چی می خوای شایان؟
- قبلا جوابتو دادم.
- آره، ولی درست و حسابی نه. الان بهم بگو برای چی می خوای به دستش بیاری؟
- اوایل فکر می کردم تو هم نسبت به این دختر اون کشش لازمو پیدا می کنی؛ ولی با شناختی که روی تو و اخلاق بخصوصت داشتم، مطمئن شدم اتفاقی بینتون نمیفته؛ واسه ی همین تا الان ساکت موندم و گذاشتم پیشت بمونه. خب در عوض با تو هم کار داشتم. امانت دار خوبی هستی پسر، از این بابت برات خوشحالم.
- طفره نرو شایان، اصل قضیه رو بگو. دلارام رو واسه ی چی می خوای؟
نگاهش رو چرخوند و به پشت سرم خیره شد، که وقتی برگشتم دیدم دلارام کنار ارسلان ایستاده و هر دو گرم صحبت هستند.
دستم رو مشت کردم برگشتم سمت شایان که گفت: این دختر از نظر من زیادی خواستنیه. شاید خودش متوجه نباشه، ولی حرکاتش کاملا به دل می شینه. من زیاد در بند این جور مسایل نیستم که به عشق و این حرفا توجه کنم؛ نه بحثش کلا جداست، ولی کششی که به این دختر دارم برام فرق می کنه. تا حالا این کشش رو به زنای دیگه نداشتم.
- چرا چرت می گی شایان؟
- ببینم این چشمای سرخ شده از خشم رو پای چی بذارم؟
نگاهش مشکوک بود.
- تو فقط جواب منو بده!
- جوابت رو دادم. همه چیزه این دختر واسه ی منه. می شه معشوقه ی من، سوگلی عمارتم! ولی خب انگار چشم ارسلانم دنبالشه. ذهنش رو یه جوری منحرف می کنم. این دختر فقط متعلق به منه! راستی، یادت نره شمارش معکوس از خیلی وقت پیش شروع شده. چیزی تا پایان این یه ماه نمونده. حواست که هست؟
مستانه خندید. اگه فقط یه لحظه، فقط یه لحظه ی دیگه همون جا می ایستادم، یا گردن این نامرد رذل رو خرد می کردم؛ یا بلایی به سرش می آوردم که به کل یادش بره دختری به اسم دلارام رو می شناسه، یا حتی وجود داره!

***

دلارام
خسته شدم از بس به این و اون نگاه کردم. ظاهرا کشتی حرکت کرده بود. با اون آهنگ زنده که خوانندش پاپ می خوند و صدای جذابی هم داشت؛ وسوسه شده بودم برقصم. ولی من از اینا بیشتر می ترسم، لابد مجاز نبود؛ پس بی خیال.
- ما رو نمی بینی خوش می گذره خانم خانما؟
برگشتم طرفش، ارسلان که با لبخند خیره شده بود به من. یه نگاه سرسری به سر تا پاش انداختم. کت و شلوار دودی و پیراهن سرمه ای، کراوات دودی. خداییش عجب هیکلی داره. قد بلند و چهارشونه، با هیکلی ورزیده. ولی عمرا به پای آرشام نمی رسید! از این هیکل بادکنکیا بدم میاد.
پشت چشم نازک کردم.
- بد نمی گذره.
- شرمنده بدون خداحافظی گذاشتم رفتم.
- نیازی نبود.
- امشب با این لباس فوق العاده شدی.
- چون تعریف کردین می گم ممنون.
- و این تعریف رو پای حرف خاصی نمی ذاری؟
- چرا باید این کار رو بکنم؟
- نمی دونم، آخه من الکی از هر کسی تعریف نمی کنم.
- اما زیاد باورپذیر نیست.
یه قدم جلو اومد و کنارم ایستاد.
- چی باورپذیر نیست عزیزم؟ نگاه من به تو یا ...
- کلی گفتم.
و ازش تا حدی فاصله گرفتم. رفتم روی صندلی کنار دیوار نشستم، اونم عین کش دنبال من راه افتاد و کنارم نشست.
- می دونستی دلربا هم اینجاست؟
به روی خودم نیاوردم.
- چرا دونستنش باید برام مهم باشه؟
- گفتم شاید مایل باشی که بدونی.
- خب اشتباه فکر کردین.
- حتما آرشام خوشحال می شه وقتی که بفهمه معشوقه ی واقعیش اینجا توی کشتی حضور داره.
با حرص نگاهش کردم. بدفرم از دستش عصبی بودم.
- خب آره، ولی محض خاطرت دوست نه معشوقه!
- فکر می کردم قبلا بهت گفتم که ...
- بله گفتین، ولی تموم حرفاتون دروغ بود. خود آرشام حقیقت رو بهم گفت.
پوزخند زد.
- لابد گفت من اونو مثل دوست می دونستم و اون سرخود برداشت اشتباه کرده و از این جور مزخرفات. آره؟
تعجب نداشت که می دونه. شایان عموشه و پدر دلربا دوست صمیمی شایان. لابد از طریق اونم فهمیده.
- بر فرض که همینا رو گفته باشه، شما چرا این وسط این قدر سنگ دلربا رو به سینه می زنید؟ اینکه عاشق هم باشن یا نباشن، چه سودی به حال شما داره؟
کمی به طرفم مایل شد. لحنش یه جوری بود، ازش می ترسیدم، مخصوصا با اون نگاه سبز و وحشیش.
- چرا نمی خوای بفهمی دختر؟ نمی خوام از طرف آرشام صدمه ای بهت برسه. اون تعادل نداره. مطمئنم عاشقش می شی، یا شایدم تا الان شدی. این مسئله نه تنها روی تو، بلکه نسبت به تموم دخترا صدق می کنه. آرشام به راحتی دخترا رو جذب خودش می کنه و به همون راحتی به بدترین شکل ممکن بهشون ضربه می زنه. نمی خوام که تو هم طعمه ی یه همچین آدمی بشی.
- بسه! تمومش کن. این مزخرفات چیه سر هم می کنی؟ یعنی چی که آرشام دخترا رو جذب خودش می کنه؟ چرا می خوای اون رو جلوی من بد جلوه بدی؟
- بد جلوه می دم چون آرشام اونی نیست که ظاهرش نشون می ده. اون ...


 بدجور گرم صحبتین؛ سر چی بحث می کنید؟
صدای آرشام بود. سرم رو چرخوندم؛ ارسلان هم کمی خودش رو عقب کشید.
یه نگاه دقیق به سر تا پاش انداختم. مطمئنم ارسلان داره دروغ می گه. آرشام نمی تونه همچین آدمی باشه. درسته ظاهرش خشنه, ولی جذابه! درسته اخلاقش خشک و جدیه؛ ولی اینا دلیل نمی شه آرشام یه فریبکار باشه. کسی که با زندگی دخترا بازی می کنه؟! نــه، آرشام همچین آدمی نیست.
ارسلان: بحث خاصی نبود، داشتیم در مورد مهمونی حرف می زدیم. من می رم پیش مهمونا. فعلا.
از جا بلند شد. یه نگاه کوتاه و پر معنا به من انداخت و از کنار آرشام رد شد. آرشام جاش رو پر کرد. خواست حرف بزنه که نگاهش به در سالن کشتی خیره موند. مسیر نگاهش رو دنبال کردم، دلربا همراه یه زن و مرد شیک پوش وارد شدند. پس تا الان کجا بودن؟ کشتی که خیلی وقته حرکت کرده.
کنجکاوانه رو به آرشام پرسیدم: اون زن و مرد پدر و مادرشن؟
سرش رو تکون داد.
- پدرش، مهندس معینی دو رگه است. از پدر ایرانی و از مادر آمریکایی. اما همسرش ایرانی الاصله. دلربا توی امریکا به دنیا اومده، ولی خب بعد از پونزده سال برگشتن ایران و بعد از اون پنج سال اینجا موندن و باز برگشتن امریکا.
پس بگو خانم با فرهنگ اون ور خودش رو عادت داده. واسه همین پدر و مادرش با موندن دلربا توی ویلای آرشام مشکلی نداشتن. می گم، وگرنه هر خانواده ی دیگه ای بود همچین اجازه ای به دخترش نمی داد که شب رو با یه مرد مجرد بگذرونه و ...
دلربا همراه خانوادش با روی خوش به طرفمون اومد. هر دو ایستادیم. همگی با هم سلام و علیک کردن و منم با دلربا دست دادم، که نگاه سردی به سر تا پام انداخت و با غرور روش رو برگردوند.
پدرش چهره ی بانمکی داشت. موهای نسبتا بور، ولی جو گندمی. پوست سفید و چشمای عسلی، که حتم داشتم دلربا چشماشو از پدرش به ارث برده. و مادرش که کمی قد کوتاه ولی خوش اندام بود. صورت گرد و پوست گندمی، موهای شرابی رنگ کرده که با کت و دامن زرشکی پر رنگش یه جورایی ست شده بود. موهاشو تا حد زیادی از شال زرشکیش بیرون گذاشته بود. و دلربا که دستش رو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود. موهاش فر ریز داشت، نیم بیشتر اون ها رو از شال قهوه ایش بیرون ریخته بود. آرایش مات و جذابی روی صورتش داشت، که فوق العاده بهش می اومد. یه سارافون کوتاه شیری، که بلوز زیرش شکلاتی رنگ بود. شلوار جین شیری ساق کوتاه و کفشای بندی شکلاتی، که بنداش مچ پای خوش تراشش رو پوشنده بود.
خداییش هیکلش حرف نداره، تیپشم محشره. تو دل برو هم که هست، دیگه آرشام چرا عاشقش نمی شه رو خودمم توش موندم. البته آرزو ندارم همچین اتفاقی بیفته. زبونتو گاز بگیر دلارام، نفوس بد نزن!
مهندس معینی: پسرم ما رو قابل ندونستی یه شام در خدمتت باشیم، یا کلا اهل رفت و آمد نیستی؟
- این مدت کمی درگیر بودم؛ توی یه فرصت مناسب حتما خدمت می رسم.
- خدمت از ماست، این مدت مزاحمت شدیم.
- یه ویلای کوچیک که این حرفا رو نداره.
- لطف داری پسرم. فردا شب دعوت شام رو قبول می کنی؟
آرشام مکث کرد. دل تو دلم نبود ببینم چی می گه.
- بسیار خب.
پـــــــــوف قبول کرد.
- عالیه! راستی می خـواستـ ...
شایان مهندس معینی رو صدا زد اونم با یه ببخشید، همراه همسرش رفتن پیش شایان. دلربا با لبخند توی چشمای آرشام زل زده بود، منم با استرس آب دهنم رو قورت می دادم و نگاهم روی جفتشون می چرخید.
بی توجه بهشون نشستم، ولی نگاهم رو به هیچ وجه از روشون بر نداشتم.
دلربا: اینجا حوصلم سر رفته بود. به بابا گفتم اونا هم باهام اومدن. پشت کشتی بودیم. یه کم باد شدیده، ولی حس خوبی داره. راستی ای کاش می شد اینجا رقصید. نمی شه یه کاریش کنیم؟
- می بینی که توی کشتی هستیم نه توی خونه!
- خب باشیم، اشکالش چیه؟
- نمی شه.
نفسشو فوت کرد بیرون و گفت: خیلی خب، پس بریم روی عرشه کمی هوا بخوریم. دیدن منظره ی دریا از روی عرشه معرکه است.
آرشام برگشت و نگاه کوتاهی به من انداخت، که عین برج زهرمار تمرگیده بودم و مثلا داشتم مهمونا رو نگاه می کردم. خیر سرم می خواستم نفهمه چه مرگمه. نگاهش کردم. احساس کردم می خواد یه چیزی بگه، ولی مگه دلربا خانم مهلت داد؟ نرم بازوشو کشید.
- بریم دیگه آرشام. معطل چی هستی؟
آره راست می گه. د چرا معطلی؟ برین هوا خوری، کوفت بخورین جای هوا! منم بمیرم از دست تو راحت بشم، که این قدر جوش بی خودی نزنم.
نگاه بی تفاوتم رو که دید همراهش رفت.
خب لعنتی تو که می گی بهش احساس نداری، پس مرض داری دنبالش راه میفتی؟ یه کلام بهش بگو نمی خوایش و خلاص!
یا این وسط داره منو بازی می ده و هیچ کدوم از حرفاش راست نیست؛ یا اینکه حرف ارسلان درسته و اون واقعا از بازی دادن دخترا لذت می بره.
شایان و ارسلان مرتب منو زیر نظر داشتن. ترسیدم اونجا باشم و باز سر وکله ی ارسلان یا حتی شایان پیدا بشه. منم رفتم روی عرشه. نیازی به گشتن نبود، کمی دورتر از من رو به دریا ایستاده بودن. دلربا با لبخند باهاش حرف می زد و آرشام با حرکت سر حرفاش رو تایید می کرد، و گهگاه دو کلمه حرف تحویلش می داد.
از بس ناخنام و کف دستم فرو کرده بودم و دستم مشت شده بود، که جاش کامل مونده بود و گز گز می کرد. راهمو کج کردم برم اون طرف، که از پشت دیواره ی کشتی، درست سمت چپ، صدای جر و بحث یه زن و مرد رو شنیدم.
- تو رو خدا دست از سرم بردار. چی از جونم می خوای؟
- من نامزدتم، چرا نمی خوای بفهمی؟
- می خوام صد سال نباشی. دیگه از دستت خسته شدم، می فهمی اینو؟
- تو همون وقتی که منو قبول کردی، متعلق به خودم شدی؛ پس هر چی که می گم وظیفه داری گوش کنی.
- ذهنت خرابه می فهمی؟ من هیچ وظیفه ای در قبال تو ندارم!
- حرف مفت نزن پری، نذار اون روی سگم بالا بیاد.
پری؟! آره صدای خودش بود.
- تنهام بذار. بذار یه کم توی حال خودم باشم کیومرث؛ خواهش می کنم ازت.
- خیلی خب، پایین منتظرتم. وای به حالت اگه پنج دقیقه بعد اونجا نباشی.
و صدای قدم هاش رو شنیدم. بدون معطلی رفتم پشت دیواره. تکیه داده بود بهش و شونه هاش می لرزید. داشت گریه می کرد!
دستمو گذاشتم روی شونش. با ترس برگشت. هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم. اون به چشمای متعجب من، و من به نگاه بارونی اون.
- سلام خانم خانما، پری اینجا چکار می کنی؟
وسط گریه لبخند زد. دستاشو از هم باز کرد و همدیگه رو بغل کردیم.
با شوقی که توی صداش می لرزید، گفت: منم باید همین سوال رو از تو بپرسم. تو اینجا، توی کیش، توی این کشتی؟!
از بغلش بیرون اومدم.
- با منصوری اومدی؟
- نه.
با دستمال توی دستش اشکاش رو پاک کرد.
- با کیومرث بحثت شده؟
- چیز جدیدی نیست. بی خیال، بعدا همه چیزو برات می گم. کلی باهات حرف دارم. اول از همه بهم بگو اینجا چکار می کنی؟ واقعا می گم که از دیدنت هم تعجب کردم و هم خیلی خیلی خوشحال شدم.
به روش لبخند زدم. برگشت و به دریا نگاه کرد. نگاه جفتمون به درخشندگی آب دریا، زیر نور ماه بود. هر وزش تندی که به صورتامون می خورد، وجودمون رو مملو از حس آرامش می کرد.


پری: می دونم رفیق بی معرفیتم. خیلی وقته ازم خبری نیست. نه زنگی، نه خبری، ولی باور کن تموم مدت گرفتار مشکلات خودم بودم.
نفسش رو با آه بیرون داد.
- خیلی حرفا روی دلمه که گفتنشون توی دو سه دقیقه فایده نداره. زمان زیادی می بره که بخوام این همه حرف تلنبار شده روی دلمو یه دفعه برات بریزم بیرون.
به طرفم برگشت. چشمای قهوه ایش زیر نور ماه می درخشید. نم اشک رو توی نگاهش دیدم.
- چند وقت پیش با کیو بحثم شد. می خواست بره مسافرت، اصرار داشت منم باهاش برم. بینمون فقط یه صیغه ی محرمیت خونده شده بود که بابام رو این حساب اجازه نداد منو ببره؛ خودمم نمی خواستم. افتاد روی دنده ی لج و گفت حالا که این طوره، من می خوام پری رو عقد کنم. این قدر گریه و زاری راه انداختم تا تونستم نظر بابام رو برگردونم. آخه موافق این قضیه بود. وقتی دید من آمادگیش رو ندارم، به کیو گفت الان فرصت مناسبی نیست و خلاصه دکش کرد. ولی بازتابش به جون خودم افتاد. منو به بهانه ی گردش برد بیرون، ولی به جای اینکه برم گردونه خونه ی خودمون، منو برد خونه ی خودش. وقتی رسیدیم نخواستم پیاده بشم، ولی دستم رو کشید و بردم بالا. هر چی بیشتر باهاش لج می کردم، بدتر می شد.
چشماش و بست، لبشو گزید. چونه اش می لرزید، انگار بغض داشت. نگاه گرفته و نمناکش رو توی چشمام دوخت.
- برام شربت آورد؛ گذاشتم روی میز. نشست کنارم، از همه دری حرف زد. اصلا یه جور خاصی شده بود. از شغلش، کارخونش، شرکتش و دم و دستگاش، پدر و مادرش و ... خلاصه از همه چی. به قدری آروم و متین شده بود که دهنم باز موند. بهم گفت از شدت علاقه این کارا رو می کنه. گفت تموم سرسختیاش واسه ی همینه. تعارف کرد شربتم رو بخورم که تردید کردم؛ ولی اون لحظه که آروم شده بود و کاری باهام نداشت، تردید رو کنار گذاشتم و خوردم. نامزدم بود، کسی که قرار بود همسرم باشه، غریبه نبود که از دستش نخورم. ولی فکرش رو نمی کردم برام برنامه چیده باشه. اون پست فطرت برای رسیدن به من، برای تصاحب کردن من نقشه کشیده بود.
وحشت زده نگاهش کردم. اون چیزی که با شنیدن این حرف از دهن پری توی ذهنم تداعی شده بود، آزارم می داد. ولی پری از نگاهم پی برد چی توی سرم می گذره. از روی درد پوزخند زد و سرش رو تکون داد.
- وقتی بهوش اومدم انگار که هیچ اتفاقی نیفته؛ ولی یادمم نمی اومد کی خوابم برده. آره، فکر می کردم تمومش یه خواب بوده؛ ولی وقتی اون عکسا رو دیدم، وقتی خودمو توی اون عکسا برهنه توی آغوشش دیدم؛ انگار دنیا روی سرم خراب شد. اون عوضی از این طریق می خواست به هدفش برسه. منو تهدید کرد که اگه با عقد موافقت نکنم و بخوام تلاش کنم این نامزدی بهم بخوره؛ اونم خوی خبیث و حیوانیش رو نشونم می ده و آبروم رو بر باد می ده. گفت با پدرم حرف بزنم و راضیش کنم. از ترسم رفتم پیش دکتر زنان تا معاینه ام کنه. می خواستم مطمئن بشم که شدم. اون باهام کاری نکرده بود، فقط می خواست ازم زهر چشم بگیره و اون عکسا رو واسه ی همین ازم گرفت. واقعا یه روانی به تمام معنا بود. هر روز زنگ می زد یا به بهانه ای می اومد خونمون و تهدیداش رو از سر می گرفت؛ ولی من حرفی نمی زدم. تردید داشتم. از یه طرف آیندم که توی دستای این نامرد بود و از طرفی ازش متنفر بودم. تا اینکه یه روز ...
- دلارام.
با شنیدن صدای آرشام برگشتم. پشت سرم ایستاده بود، اما دلربا کنارش نبود. حالا چه وقت اومدن بود؟ بدجور محو حرفای پری شده بودم. نامرد خیلی راحت منو بین ارسلان و شایان ول کرد و رفت دنبال عشق و حالش؛ حالا هم اومده سراغم که چی بشه؟ انگار نه انگار!
از سر کنجکاوی به پری نگاه کرد و بعد از اون نگاهش روی من چرخید که منتظر چشم بهش دوخته بودم.
صدای پری منو به خودم آورد.
- دلی نمی خوای این آقا رو معرفی کنی؟ هنوزم نمی دونم تو اینجا چکار می کنی؟!
لبام رو با زبونم تر کردم و جوابشو دادم: ایشون مهندس آرشام تهرانی هستن که من براشون کار می کنم.
پری با تعجب نگاهم کرد.
- کار می کنی؟! چه کاری؟! پس مگه واسه منصوری کار نمی کردی؟!
خواستم جوابش رو بدم که آرشام با همون لحن جدیش پرید وسط مکالمه ی من و پری؛ عینهو پارازیت عمل می کنه!
- شما منصوری رو می شناسید؟
- نه، از کجا بشناسم؟ فقط می دونم دلی واسه اون کار می کنه.
- کار می کردم، ولی الان مدتیه همه چیز فرق کرده.
آرشام سرشو خم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد: بیا بریم، باهات کار دارم.
بدون اینکه تغییری توی حالت صدام ایجاد کنم، با بداخلاقی گفتم: دارم با دوستم صحبت می کنم. مکالمات عاشقانتون تموم شد؟
اخماش جمع شد؛ سعی داشت صداش بالا نره.


- کم چرت و پرت بگو! بهت گفتم بیا بریم.
- گفتم که، الان نمی شه.
دندوناشو روی هم فشار داد. با حرص پوزخند زد و نگاهش رو به دریا دوخت؛ ولی هنوز به طرف من خم شده بود و صداش زیر گوشم بود.
- اگه تا ده دقیقه ی دیگه پشت کشتی بودی که هیچ؛ وگرنه میام کشون کشون می برمت. دیگه هر چی آبروی داشته و نداشته برات مونده باشه، جلوی همه به باد می ره. پس اون روی سگ منو بالا نیار.
بعدشم خیلی ریلکس سرش رو بلند کرد. از کنارمون که رد شد، نگاه من هنوز به قامت بلندش بود که هر لحظه از ما دورتر می شد.
- دلارام خدا وکیلی تو واسه ی این کار می کنی؟!
- آره، چطور مگه؟!
- دور برت نداره ها، ولی خیلی جیگره.
- جیگریش بخوره توی سرش، اخلاق نداره.
- خب همین جیگرش کرده دیگه. مرد باید سگ اخلاق باشه، وگرنه که مرد نیست.
ناخوداگاه زدم توی پرش. از قصد نبود، از روی زبون درازم بود که همیشه بی موقع خودش رو نشون می داد.
- اِ این جوراست خانم خانما؟ پس تو چرا تا الان عاشق اخلاق سگی کیو نشدی؟ فکر کنم تا این حد خشن هست، نه؟
به شوخی خندیدم، ولی با دیدن صورت گرفته و ناراحتش خندم رو قورت دادم. ای لال بمیری دختر که دو دقیقه نمی تونی زبون به دهن بگیری و ور ور نکنی.
بازوش رو گرفتم. نگاهم کرد.
- به ارواح خاک مادرم قصدی نداشتم پری. ناراحت شدی؟ باور کن همین جوری از دهنم پرید.
به زور لبخند زد، ولی لبخندشم از روی درد بود.
- از وقتی با کیومرث گشتم، تونستم آدمای اطرافم رو راحت تر بشناسم. از نگاهشون می خونم چی توی سرشونه. کیومرث آدم نیست دلارام. اون رو با کسی قیاس نکن. این مردی که تو بهم معرفیش کردی، نگاهش و حتی طرز حرف زدنش زمین تا آسمون با کیومرث فرق داشت. برعکس کیومرث این مرد وقتی نگاهش به یه دختر افتاد، نیشش تا بناگوشش باز نشد؛ نخواست صمیمی رفتار کنه. نگاهش روی من شاید پنج ثانیه بیشتر نموند. باهام دست نداد، به روم لبخند پر خواهش نزد. ولی درست برعکس اون کیومرث، جلوی من با دخترا گرم می گیره. با دوست دخترای سابقش می گرده؛ باهاشون مثل دوران مجردیش هر کار بخواد می کنه. روی من غیرت نداره، حتی یه ذره! همه ی توجهش از روی خودخواهی و حس مالکیته. می گه من براش مثل یه شی می مونم که اون صاحبمه.
بغلش کردم. داشت گریه می کرد. پشتش رو نوازش کردم، هق هقش رو روی شونم ساکت کرد.
- عزیز دلم چی کشیدی توی این مدت. چرا زودتر اینا رو بهم نگفتی؟ یعنی تا این حد قبولم نداشتی؟
خودش رو از توی بغلم کشید بیرون.
- اینو نگو دلی؛ معلومه که قبولت داشتم، ولی درکم کن که بعضی حرفا گفتنی نیست. جاشون توی عمق قلبمونه که مبادا به راحتی برملا بشه. ترس از آبرو، رسوایی واسه خانواده و هزار جور ترس و واهمه، نمی ذارن به راحتی لب باز کنی و حرفای دلت رو بریزی بیرون.
- باشه حرفات رو قبول دارم؛ ولی حالا که باهام درد و دل کردی و بهم گفتی چه خبره، پس آروم باش.
- نه دلی، من هنوز نصف حرفای دلم رو بهت نزدم؛ ولی حالا که شروع کردم به گفتن، دیگه نمی خوام ساکت باشم. حس می کنم به یکی نیاز دارم تا بهم کمک کنه. دیگه دست تنها نمی تونم. نمی تونم دلارام.
دستشو توی دستم گرفتم و با محبت نوازشش کردم.
- درکت می کنم عزیزم. دیگه خودت رو ناراحت نکن. خدا بزرگه، بالاخره یه کاریش می کنیم.
با گریه سرش رو تکون داد. از توی کیفم یه کاغذ و خودکار در آوردم و روش آدرس ویلای آرشام، هم توی کیش و هم توی تهران رو به همراه شماره تلفن براش نوشتم. خدا رو شکر این مدت کوتاه به تموم پلاکا و علامتا توجه کرده بودم و می دونستم اسم اون محل چیه و آدرس ویلاش کدومه.
- اینو بگیر. توی اولین فرصت یا بهم زنگ بزن، یا بیا ویلا. آدرس پشتشم واسه ی تهرانه، جایی که کار می کنم.
- باشه، ولی مگه موبایل نداشتی؟!
- نه الان ندارم. قضیه اش مفصله، منم کلی حرف دارم که برات بزنم.
لبخند زد. اشکاش رو با دستمال پاک کرد.
- مثل همیشه از زیر حرف زدن در رفتیا دلی خانم. واسه ی بار هزارم می گم که هنوز نمی دونم واسه چی اینجایی.
خندیدم.
- می گم برات. فردا می تونی بیای پیشم؟
- یه کاریش می کنم. با خانوادم اینجاییم که کیومرثم تا فهمید دنبالمون راه افتاد. ولی اگرم بیام، طرفای عصر می تونم بیام پیشت.
- باشه پس ...
یه دفعه یکی از پشت دستم رو گرفت. برگشتم، آرشام بود که با صورت عصبانی پشت سرم ایستاده بود.
یاد تهدیدش افتادم. کاملا برگشتم طرفش. زیر لب غرید.
- نشونت می دم دختره ی لجباز.
خواست دستمو بکشه که نگهش داشتم و آروم جوری که فقط خودش بشنوه، تند تند گفتم:
- وای تو رو خدا آرشام، داشتم می اومدم. مگه ده دقیقه شد؟
مشکوک نگاهم کرد. هنوز اخماش توی هم بود.
- هر کی رو بتونی رنگ کنی، منو نمی تونی. د راه بیفت!
خندیدم. باید آرومش می کردم.
- کی؟! من؟! نه بابا من رنگ زدنم خوب نیست. سلیقتو می شناسم، واسه همین سراغ تو یکی که اصلا نمیام.
چپ چپ نگاهم کرد و دستمو کشید. با خنده برگشتم طرف پری که دیدم اونم داره لبخند می زنه. به آرشام اشاره کردم که سعی داشت منو با خودش ببره و رو به پری هول هولکی گفتم:
- شرمنده من باید برم، ولی منتظرتما یادت نره.
سرشو تکون داد. دنبال آرشام رفتم. برعکس تهدیدایی که کرده بود، منو دنبال خودش نمی کشید. پنجه های محکم و مردونش لا به لای انگشتای ظریف من قفل شده بود.
فکر می کردم می ره توی سالن یا همون پشت کشتی؛ ولی از اون سمتی که من و پری بودیم دور زد و رفت جلوتر. یه در درست بغل در سالن مهمان بود که سریع بازش کرد. خودمو کشیدم عقب، چون توی اتاقک کاملا تاریک بود و نمی دونستم می خواد چکار کنه. اما اون خیلی نرم دستشو گذاشت پشتم و هلم داد تو. خودشم پشت سرم اومد. صدای کلید برق و بعد هم روشنایی اطرفمون رو پر کرد

قفل در رو زد. برگشتم طرفش؛ درست پشت سرم ایستاده بود. دستاشو به حالت جذابی برد زیر کتش و به کمرش زد.
- منو آوردی اینجا که چی بشه؟!
تو همون حالت نگاهم می کرد. جلوی صورتش بشکن زدم.
- هی با تو بودما. کجایی؟
پوزخند زد و از کنارم رد شد، به دیوار اتاق تکیه داد و دست به سینه نگاهم کرد.
نگاهم رو یه دور اطراف چرخوندم. چیز خاصی توش نبود؛ چند تا حلقه ی کلفت طناب قایق بادی که دو تا پارو هم کنارش به دیوار تکیه داده بودن.
با شنیدن صداش نگاهم رو روی صورتش چرخوندم.
- شایان بدجور تو نخت رفته. انگار ارسلانم بدش نمیاد این وسط یه ناخنک به اونی که چشم عموشو گرفته بزنه. خب شایدم از یه ناخنک بیشتر، نظر خودت چیه؟
- این حرفا واسه چیه؟ شایان چی گفته؟
- خیلی چیزا. شمارش معکوسش رو از خیلی وقت پیش شروع کرده؛ چیزی هم تا پایانش نمونده.
با ترس یه قدم بهش نزدیک شدم.
- چی می خوای بگی؟ نکنه شایان حرفی زده؟ می خوای منو بدی بهش؟ پس قول و قرارمون چی می شه؟
از دیوار فاصله گرفت.
- قول و قرارمون سر جاشه؛ منتهی پای انتقام جویی تو وسطه. مگه منتظر همچین لحظه ای نبودی؟
- بودم، ولی الان نه. الان خیلی زوده.
- در هر صورت باید خودتو آماده کنی. دیگه چیزی نمونده.
لرزون پشتمو بهش کردم. آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم.
- تو رو خدا تو دیگه به تشویشم دامن نزن. خودم می دونم باید چکار کنم.
- که می دونی، خوبه!
صداش از فاصله ی نزدیک به گوشم رسید. پشت سرم بود. برنگشتم؛ بازوهامو بغل گرفتم. مضطرب بودم؛ حرفاش این اضطراب لعنتی رو به جونم انداخت. فکر اینکه دست تنها بخوام به هدفم برسم؛ اینکه نمی دونستم با چند نفر طرفم. اون اول فکر می کردم می تونم از پس همه چیزش بر بیام، ولی حالا ... حالا که وارد این بازی شدم، می بینم نمی تونم آسون بگیرم.
آسون بگیرم باختم. با یه نفر طرف نیستم، ارسلانم هست. شایان خودش به تنهایی شیطون رو درس می ده؛ حالا که شدن دو تا، چطور تنهایی برم جلو؟
به کمک آرشام نیاز داشتم؛ ولی از حرفاش معلومه نمی خواد کاری کنه. از این همه فکر و خیال سرم داشت منفجر می شد. حالم، حرفام، هیچ کدوم دست خودم نبود. بدجوری بهم فشار اومده بود.
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. با فاصله ی کمی از من ایستاده بود. زدم به سیم آخر؛ چون آرامشی رو توی چشماش دیدم که عذابم می داد. من که دلم خونه؛ نگاهم سرگردون و به دنبال دستی می گردم که بتونه کمکم کنه؛ آرامش کلام و نگاه آرشام رو که می دیدم، ناخوداگاه حرص می خوردم. پوزخند زدم. مثل طلبکارا نگاهش کردم.

مطالب مشابه :


گناهکار 41و42

رمـان رمـان♥ - گناهکار 41و42 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

رمــــان رمان رمــــان ♥ - دانلود رمان گناهکار از fereshteh27 - میخوای رمان بخونی؟ پس




رمان گناهکار قسمت21

رمان ♥ - رمان گناهکار نگرانش بودم زیر لب شروع کردم به دعا خوندن کاری که مادرم همیشه می




رمان گناهکار(73)

رمان ♥ - رمان گناهکار سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرش و بلند کرد و به بیتا زل زد




رمان گناهکار - 36

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 36.




عکس شخصیت های رمان گناهکار

و از خوندن رمان ها لذت ولی حیف که آرشام رمان گناهکار خیلی خیـــــلی کم می خنده




شخصیتهای رمان گناهکار.........

رمـان♥ - شخصیتهای رمان گناهکار - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 20

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 20.




رمان گناهکار 24و25

رمـان♥ - رمان گناهکار 24و25 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 32

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 32.




برچسب :