رمان گناهکار - 36

پوزخند زدم و یه نگاه سرسری به قد و هیکل خوش فرمش انداختم. شلوار جین آبی نفتی که با کت اسپرتش ست بود و بلوز آبی تیره.
- جالبه، فکر می کنم این منم که باید ازتون بپرسم اینجا چکار می کنید؟! خب شاید ندونید که این بیمارستان محل کار فرهاده، پس اومدن من به اینجا همچینم بی دلیل نیست.
نگاهش چقدر عمیق بود. معذب نبودم، به هیچ وجه! اما ... دیگه خواهان این نگاه هم نبودم. چشمایی که یه روزی همه ی دنیام بود و حالا ...
صدای بیتا باعث شد نگاهم رو از آرشام بگیرم. مثل همون سری که توی شمال دیده بودمش خنده رو بود.
بیتا: راستش من واسه یه کاری مجبور شدم بیام تهران. دیشب همراه مامی رسیدیم خونه ی خاله مهناز. صبح آرشام لطف کرد منو رسوند بیمارستان تا کارامو انجام بدم.
و با مهربونی که ذاتی بودنش کامل حس می شد، نگاهش کرد و گفت: اصرار کردم برگرده خونه اما قبول نکرد و ...
و جمله ای که آرشام با خونسردی تمام به زبون آورد. انگار که همون موقع یکی یه سطل آب سرد روی سرم خالی کرد. وجودم یخ بست.
آرشام: خودمم این اطراف کار داشتم.
و در حالی که توی چشمام زل زده بود، ادامه داد: کارای داداگاه رو دارم انجام می دم. فکر کنم همین روزا احضاریشو واست بفرستن.
نمی دونم شاید رنگم پریده بود که بیتا با نگرانی نگاهم می کرد. خواستم آروم باشم، به نگاه معمولی و لحن خونسردش توجه نکنم، ولی نتونستم! دست خودم نبود. می خواستم بی تفاوت باشم، اما سخت بود. اینکه تا چند روز پیش با جون و دل دوستش داشتم و حالا باید نقش آدمی رو بازی کنم که قلب سرد و بی روحش پر شده از نفرت. نفرت از شوهرم! کسی که هیچ وقت حاضر نشدم شناسنامش رو باطل کنم؛ حتی وقتی گفتن اون مرده بازم این کار رو نکردم.
چقدر این حس عذاب آوره. با اینکه از آرشام انتظار می رفت اینو بگه، اما بازم تاب و تحملشو نداشتم.
رو به بیتا آروم ولی جدی گفت: بهتره دیگه بریم.
بیتا که نگاهش روی من بود، سرشو تکون داد و پشت سر آرشام راه افتاد.
از اونجا که دور شدن، کیفمو انداختم روی شونم. با سرعت از در بیمارستان زدم بیرون. دستمو واسه ی اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم. دیگه مجالی نبود که جلوی اشکامو بگیرم. سرمو چسبونده بودم به شیشه ی ماشین و دونه دونه اشکام صورتمو خیس می کرد.
ازت متنفــرم آرشام! ازت متنفرم لعنتــی! تویی که همه چیزمو ازم گرفتی.
صدای زنگ گوشیم بلند شد. فرهاد بود.
- الو دلارام، کجا رفتی تو دختر؟!
بغضمو قورت دادم و گفتم: بی بی زنگ زد، دارم می رم خونه.
- توی اولین فرصت بهت سر می زنم.
- باشه. کاری نداری؟ توی ماشینم صدات قطع و وصل می شه.
- نه، فقط مراقب خودت باش. خداحافظ.
- باشه، خدانگهدار.
با دستمال اشکامو پاک کردم. مجبور شدم به فرهاد دروغ بگم. یاد حرفای آرشام افتادم. پس جدی جدی داره طلاقم می ده! منم که همینو می خواستم، برای همین رفتم پیش فرهاد تا تصمیمم رو باهاش درمیون بذارم.
صدایی توی سرم پیچید که بلند داد می زد تو اینو نمی خواستی. آره شاید نمی خواستم، شاید هنوزم نمی خوام. قلبم هنوزم داره تند می زنه. وقتی دیدمش ضربانش رو بلندتر از قبل حس کردم. یعنی هنوزم ... نه، دیگه نه! تمومش کن دلارام! دیگه احمق نباش. به خودت بیا و ببین که داره باهات چکار می کنه. تو چشمات زل می زنه و می گه به همین زودی احضاریش به دستت می رسه! ای کاش لااقل اون قدری حالیش می شد که بفهمه چقدر عشقم نسبت بهش پاک بود. به حرمت همون عشق این کارا رو باهام نمی کرد. آرشام واقعا خودخواه بود. خوادخواه، مغـــرور و سنگدل!

***

تازه شام خورده بودیم و داشتیم سفره رو جمع می کردیم که صدای در بلند شد. بی بی خواست بلند شه که گفتم من باز می کنم. پری بود، با یه ظرف آش رشته توی دستش.
پری: ببینید براتون چی آوردم. مامان یه آشی پخته که انگشتاتونم باهاش می خورید.
ظرفو گذاشت جلو بی بی و گفت: بفرما بی بی.
بی بی: قربون دستت مادر، چرا زحمت کشیدی؟
پری: زحمتی نداشت بی بی. راستی شام چی داشتید؟
بی بی: لوبیا پلو. بشین برات بیارم دخترم.
پری: دست و پنجه ات طلا بی بی.
بی بی با لبخند رفت توی آشپزخونه. سرسنگین نشستم و سفره رو دوباره پهن کردم. سنگینی نگاه پری روم بود و من بی تفاوت بودم. بی بی بشقاب لوبیا پلو رو گذاشت جلوی پری، اونم با اشتها شروع کرد و ظرف چند دقیقه بشقابو برق انداخت.
پری: عالی بود بی بی، دستت درد نکنه. به عمرم لوبیا پلو به این خوشمزگی نخورده بودم.
بی بی که از تعریفای پری خوشحال شده بود گفت: نوش جونت مادر، گوشت بشه به تنت. زیاد پختم، یه ظرفم واسه مادرت ببر.
از کنارشون بلند شدم و رفتم توی اتاقم. منتظر بودم پری بره که برم کمک بی بی ظرفا رو بشورم. می دونستم اومدنش اینجا بی دلیل نیست، حدسمم درست بود. پاشد اومد توی اتاق.
با شیطنت خندید و گفت: از دست من فرار می کنی؟!
حتی یه لبخند خشک و خالی هم تحویلش ندادم. سکوتم رو که دید در رو بست و اومد کنارم روی تخت نشست.
آروم گفت: دلی بگم غلط کردم، شکر خوردم، خریت کردم، منو ببخش، بی خیال این سکوت چند روزت می شی؟
نگاهش کردم.
- احساس پشیمونی می کنی؟
- به خدا خیلی.
- دیره.
- می دونم، اما تو ببخش. باور کن همش به خاطر خودت بود.
- به خاطر خودم؟! پری توی چشمام زل بزن و بگو کجای این سکوت به نفع من تموم شد؟ جز اینکه ...
نفسمو با حرص بیرون دادم و رومو ازش برگردوندم.
- به ارواح خاک بابام که واسم عزیزه، هیچ قصدی جز کمک نداشتم. آرشام به هممون گفت سکوت کنیم و هرکدوممونو به یکی از عزیزانمون قسم داد تا مطمئن بشه چیزی بهت نمی گیم.
خندیدم، خنده ای از سر عصبانیت.
- خیلی جالبه! اون لعنتی این قدر پسته که هر کاری بخواد می کنه و واسه ی راحتی کارش دیگرانو محض سکوت قسم می ده. قسم به خاطر چی؟ بالاخره باید یه چیزی باشه که بخواد پنهونش کنه یا نه؟ من اگه می فهمیدم اون آرشامه چه اتفاقی میفتاد؟ هان؟ تو بگو پری.
سرشو انداخت پایین. اشک صورتشو پوشونده بود. لبشو گزید. دستمو گذاشتم روی شونش. سرشو بلند کرد و با هق هق نگاهم کرد.
- پری؟! دیوونه واسه چی گریه می کنی؟!
- دلارام منو ببخش.
فقط نگاهش کردم.
محکم بغلم کرد. با هق هق گفت: دلارام تو رو خدا بگو منو می بخشی. آرشام بیشتر به من و بی بی حساسیت نشون می داد، چون می دونست ممکنه یه کدوم از ما جلوت لب باز کنیم و حقیقتو بگیم.
- کدوم حقیقت؟! اینکه اون آرشامه نه آرتام؟!
با گریه از توی بغلم اومد بیرون و دستامو گرفت. ملتمسانه توی چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ کس جز خودش نمی تونه بهت بگه دلی. خودتو بذار جای من، اگه یکی بیاد و به خاک پدرت قسمت بده که لب از لب باز نکنی، چکار می کنی؟ حاضر می شی قسمتو بشکنی؟ دلی از ما توقع نداشته باش. به خدا خیلی سخته. نه راه پس داریم نه راه پیش. تو رو قرآن این قدر زود تصمیم نگیر، برو باهاش حرف بزن.
- تو چی داری می گی پری؟! مگه قضیه چیه؟! داری منو می ترسونی.
- اینا رو بهت گفتم تا بتونی حالمو درک کنی. از یه طرف عزیزترین دوستم و از یه طرف دیگه قسمی که خوردم. از بی بی هم توقع نداشته باش، اون بنده خدا از همه ی ما بیشتر دلسوزته، ولی خودتم می دونی تا چه حد معتقده. امروز با گریه به مامان گفته بود دلارام توی خونه خیلی کم باهام حرف می زنه، دیگه پیشم درد و دل نمی کنه، انگار بهم بی اعتماد شده.
با خشم دستشو پس زدم و بلند شدم.
- آره بی اعتمادم. الان به همتون همین حسو دارم. یه چیزی رو می دونید و دارید ازم پنهونش می کنید. واسه اینکه ساکت بمونید می گید قسم خوردید. خیلی خب قبول، نمی خواید قسماتونو بشکنید، اما معلومه که حال و روز منم واسه هیچ کدومتون اهمیت نداره.
- دلارام خودتم خوب می دونی که این حرفت حقیقت نداره. به خاطر همین می گم برو با خودش حرف بزن.
داد زدم: برم با کی حرف بزنم؟ با اون بی معرفتی که امروز توی چشمام زل زد و گفت می خواد طلاقم بده؟
مات نگاهم کرد.
- چی؟! آرشام اینو گفت؟!
پوزخند تلخی نشست روی لبام.
- همین آدمی که می گی برم باهاش حرف بزنم تا ببینم دردش چیه و چرا داره باهام این کارا رو می کنه، رسما داره طلاقم می ده. از همون اولم قصدش بازی دادن من بود که موفقم شد. مگه راهی هم واسه حرف زدن باقی گذاشتــه؟!
بلند شد و اومد طرفم.
- دلی تو می تونی جلوشو بگیری. اگه هنوزم دوستش داری نذار کاری کنه که بعد هر دوتون از انجامش پشیمون بشید. اون الان نمی فهمه که داره چکار می کنه، فکر می کنه راه درست همینه.
- اتفاقا راه درست همینه، ما باید از هم جدا بشیم!
دستامو گرفت و تکونم داد.
- دلی هیچ می فهمی چی می گی؟!
رفتم عقب.
- من تصمیممو گرفتم، دیگه نمی خوام بیشتر از این جلوش خار و کوچیک بشم. دیگه نمی ذارم غرورمو له کنه. اون قلبمو با بی رحمی شکست و ایستاد تا صدای شکسته شدنش رو بشنوه، اون وقت توقع داری برم بهش چی بگم؟!
دستشو گرفتم و جدی و محکم گفتم: پری اگه می خوای ببخشمت باید دیگه اسم اون لعنتی رو جلوی من نیاری. باید واقعا مثل یه خواهر کنارم باشی. من می خوام غرور از دست رفتم رو برگردونم. می خوام فراموش کنم کسی رو که یه روزی می گفتم عاشقشم. می خوام واسه همیشه از قلبم بیرونش کنم.
- گوش کن دلارام ...
- یا قبول کن یا دیگه اسممو نیار.
- ولی ...
- فقط جوابمو بده.
سکوت کرد. معلوم بود دو دله. بالاخره لبای لرزونشو از هم باز کرد و گفت: باشه.
لبخند زدم.
- دلی می خوای چکار کنی؟!
- اولین قدمو بر می دارم.
- چی؟!
- از آرشام جدا می شم!

***


نگاهی اجمالی به کاغذ توی دستم انداختم. مچالش کردم. واسه ی دهمین بار سطل آشغال کنار میزم رو هدف گرفتم و پرت کردم سمتش.
صدای زوزه ی باد نگاهمو کشید سمت پنجره. امشب چه باد بدی میاد. کنار پنجره ایستادم. درختای توی باغ در اثر وزش شدید باد تکون می خوردن. آسمون رعد و برق می زد. یاد فیلمای ترسناک افتادم. بیرون حسابی تاریک بود.
نفس عمیق کشیدم. خواستم برگردم که دستی دور کمرم حلقه شد. با ترس خواستم جیغ بزنم که همون فرد ناشناس اون یکی دستشم آورد بالا و گذاشت روی دهنم. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون که صداشو شنیدم، و پیچیدن صداش توی گوشم مساوی شد با آرامشی که کل وجودمو در بر گرفت. یه حس متفاوت!
- از خیلی وقت پیش زیر پنجره ی اتاقت ایستادم تا بتونم یه لحظه صورت نازتو ببینم، ولی ازم دریغش کردی.
تقلا کردم.
- هیس بمون دلارام، جات همین جاست، توی آغوش من. می خوام نزدیکت باشم.
دستشو از روی دهنم برداشت. از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم. برم گردوند. توی صورتم لبخند زد، پر از مهربونی. دست راستمو گرفت و گذاشت روی قلبش. اول متوجه نشدم، ولی توی چشماش که خیره شدم با تعجب نگاهش کردم. دستمو محکم روی سینش فشار دادم. ضربان نداشت! تنم سرد شد. ترس و وحشت به طرفم هجوم آورد. وجودم از این همه سرما می لرزید.
با صدای لرزونی زمزمه کرد: عشقمو باور کن دلارام.
مکث کرد. بغض داشت و به خاطر همون بغض بود که صداش می لرزید. به لباسش چنگ زدم. لال شده بودم.
- مرگممو باور کن.
و این قسمت از حرفش مساوی شد با صدای رعد و برقی که جسممو توی آغوشش لرزوند.
با شنیدن این حرف وحشت زده جیغ کشیدم. بی وقفه با تموم وجود داد می زدم.
بی بی: دلارام، دلارام دخترم، عزیز دل بی بی چشاتو باز کن.
در حالی که همراه با جیغ اسمشو صدا می زدم، با ترس چشمامو باز کردم. هراسون اطرافمو نگاه کردم و توی جام نشستم. هیچ کس جز بی بی کنارم نبود.
یه لحظه شوکه شدم و مثل دیوونه ها از روی تخت بلند شدم و دویدم سمت پنجره. با همون حالم که تنم خیس از عرق بود، پنجره رو باز کردم. هیچ بادی نمی اومد. همه جا تاریک بود. زیر پنجره رو نگاه کردم، هیچ کس اونجا نبود. با صدای بی بی انگار که به خودم اومده باشم، پاهام سست شد و افتادم روی زمین. سرمو گرفتم توی دستام و صدای هق هقم سکوت اتاقو برهم زد. بی بی اومد کنارم و بغلم کرد. خودشم گریه می کرد.
بی بی: دخترکم چرا بی تابی می کنی؟ آروم باش عزیزم، خواب بد دیدی.
زیر لب یکی از سوره ها رو زمزمه کرد و فوت کرد توی صورتم.
سرمو گذاشتم روی سینش و با گریه گفتم: بی بی دارم می میرم.
- خدا نکنه مادر، این حرفو نزن.
سرمو نوازش کرد و روی موهامو بوسید.
- بی بی آرشام رو تو خواب دیدم.
مکث کرد و گفت: ان شاء الله که خیره.
با هق هق گفتم: می ترسم بی بی، آرشام داشت باهام حرف می زد، می گفت عاشقمه، دستمو گرفت گذاشت روی قلبش، اما اما قلبش ...
ضجه زدم: بی بی قلبش نمی زد. هیچ ضربانی نداشت.
نفسم بالا نمی اومد. بی بی پشتمو ماساژ داد. از جاش بلند شد و چند لحظه بعد با یه لیوان آب کنارم نشست. یه انگشتر طلا توش انداخته بود و با قاشق همش می زد.
- بیا دخترم یه کم از این آب بخور. ترسیدی مادر، رنگ به رو نداری. بخور دخترم.
لیوانو داد دستم. با عطش آبو تا ته سر کشیدم.
دستامو توی دست گرفت. همون طور که نوازشم می کرد گفت: طاقت ندارم هر روز شاهد عذاب کشیدنت باشم. تو برام خیلی عزیزی. الان آروم بگیر بخواب، سعی کن به چیزی فکر نکنی تا فردا صبح. فردا که تعطیله اول وقت زنگ بزن به فرهاد و بگو بیاد اینجا.
با پشت دست اشکامو پاک کرد.
- واسه چی بی بی؟! فرهاد کلی کار داره.
- تو بهش زنگ بزنی میاد. حتی اگه کارم داشته باشه خودشو می رسونه دخترم. از فرهاد بپرس، اون همه چیز رو می دونه.
- چی رو بپرسم بی بی؟!
- در مورد آرشام.
با تعجب نگاهش کردم. دستمو گرفت و بلندم کرد.
- بیا بگیر دراز بکش. فردا زنگ بزن بیاد پیشت. وقتی ازش بپرسی همه چیز رو بهت می گه.
نشستم روی تخت. هنوزم بهت زده نگاهش می کردم. تا خیالش از جانبم راحت نشد از اتاق بیرون نرفت.
روی تخت دراز کشیده بودم، ولی نگاهم به سقف بود. هر چی فکر می کردم تا بفهمم منظور بی بی چی بود که فرهاد همه چیز رو می دونه، به نتیجه ای نرسیدم.
بعد از شنیدن حرفای پری و تردیدی که توی نگاهش دیدم، کنجکاو شدم ته و توی قضیه رو در بیارم، اما جوری که کسی پی به اشتیاقم نبره. دیگه نمی تونستم غرورم رو نادیده بگیرم. به خوابم فکر کردم. هنوزم که یادش میفتم تنم می لرزه.
مادر خدا بیامرزم همیشه می گفت خواب همیشه یه نشونه است. گاهی اوقات تعبیرش یه چیز دیگه است، اما اون خواب می تونه واست یه هشدار باشه. و حالا ... یعنی خوابی که امشب دیدم، واقعا می تونه یه هشدار باشه؟!

***

با شنیدن زنگ در مطمئن بودم فرهاده. آیفون رو جواب دادم. خودش بود. بی بی خونه نبود. از نیم ساعت پیش رفته بود پیش لیلی جون. در رو باز کردم. فرهاد لبخند به لب پشت در ایستاده بود. مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده. با لبخند جواب سلامش رو دادم و اومد تو.
با دست به پذیرایی اشاره کردم. خواستم برم توی آشپزخونه که گفت: دلارام چیزی نیار، زود باید برم.
سرمو تکون دادم و رو به روش نشستم. نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. همون موقع صدای زنگ در بلند شد. با تعجب بلند شدم و جواب دادم.
- بله؟!
- سلام دلارام جون، شمایی؟
- بله خودم هستم، شما؟!
- من بیتام عزیزم. به جا آوردید؟ دخترخاله ی امیر.
با تعجب برگشتم و به فرهاد نگاه کردم.
توی گوشی گفتم: بله بفرمایید تو. آدرسو ...
- بلدم عزیزم، پری قبلا نشونم داده.
دکمه ی آیفون رو فشار دادم.
فرهاد: بیتا خانم بود؟
- آره، تو از کجا فهمیدی؟!
- من ازش خواستم بیاد اینجا.
- آخه چرا؟!
- صبر کن بیاد، می فهمی.

***

با تعجب نگاهشون می کردم، اما ظاهرم اینو نشون نمی داد. رفتارم کاملا جدی و سرد بود و اونم فقط به خاطر بیتا که ناخواسته دل خوشی ازش نداشتم. یه جور احساس حسادت، یه حسادت زنانه که داشت اذیتم می کرد.
فرهاد تک سرفه ای کرد و رو به من گفت: بی بی قبل از تو زنگ زد و همه چیز رو برام تعریف کرد، اما به خاطر اثبات چیزایی که قراره بهت بگم ...
به بیتا اشاره کرد و ادامه داد: خانم دکتر دانش هم باید با من می اومدن.
گیج و منگ نگاهش کردم.
- به خدا نمی فهمم داری چی می گی فرهاد، یه کم واضح تر حرف بزن.
بیتا: دلارام جون من برات توضیح می دم، فقط ازت می خوام آرامش خودتو حفظ کنی.
- مگه چی شده؟!
بیتا: چیزی نشده عزیزم، فقط آروم باش.
- به خدا دارم سکته می کنم. شماها چرا این جوری حرف می زنید؟ گیجم کردید. یه کدومتون یه چیزی بگه.
فرهاد: خیلی خب باشه، آروم باش، من شروع می کنم.
سکوت کرد و نیم نگاهی به بیتا که با نگرانی منو نگاه می کرد انداخت.
رو به من با لحنی که مردد بود گفت: من کم و بیش در جریان اتفاقاتی که بین تو و آرشام افتاده قرار گرفتم. هم از خودت یه چیزایی شنیدم هم از آرشام.
- آرشام؟! اون چی بهت گفته؟!
فرهاد: صبر کن بهت می گم. من خودمم مدت زیادی نیست که همه چیز رو می دونم. اون روز که از ویلا زدی بیرون رو یادته؟
- خب؟!
- همون موقع که با سرعت ویلا رو ترک کردی، آرشام پشت سرت بود. دنبال یه راهی بودم بیام دنبالت که همون موقع دیدم آرشام روی زمین زانو زد. آرشام رنگش پریده بود و به سختی نفس می کشید. وقتی بالا سرش رسیدم که افتاد روی زمین و در حالی که دستش روی قلبش بود، از حرکت ایستاد. نبضشو گرفتم، نمی زد. مشکلش ایست قلبی بود. مجبور شدم بهش تنفس مصنوعی بدم. با ماساژ قفسه ی سینه و قرص زیر زبونی نیتروگلیسیرین تونستم برش گردونم، ولی هنوز بیهوش بود.
- چی؟! آ ... آر ...


فرهاد: دلارام خواهش می کنم آروم باش. اگه می خوای ادامش رو بگم باید آرامشتو حفظ کنی. می دونم شنیدن این حرفا سخته، اما باید همه چیز رو بدونی.
بیتا اومد کنارم نشست و دستای سردمو توی دستش گرفت. هر کاری کردم دهنمو باز کنم و یه چیزی بگم، نتونستم. عین آدمای لال فقط نگاهشون می کردم.
فرهاد: آرشام رو رسوندیم بیمارستان. تو رو هم با آمبولانس آورده بودن به همون بیمارستان. من بالای سرت بودم. دو روز طول کشید تا آرشام بهوش بیاد، اما تو دقیقا روز سوم هوش اومدی. به خاطر اینکه دوباره دچار شوک نشه، مجبور شدیم سکوت کنیم و از تصادف تو چیزی بهش نگیم. هرگونه اضطراب و استرس واسش سم بود.
فرهاد سکوت کرد و به بیتا نگاه کرد. بیتا در حالی که دستام رو توی دستش داشت، آروم گفت:
- آرشام دقیقا دو سال و نیمه که داره از این بیماری رنج می بره. شش ماه اولش دچار دردای خفیفی توی ناحیه ی قفسه ی سینش می شد، ولی بی توجه بود. یه شب که خونه ی ما دعوت بودن، دیدم زیاد حالش خوب نیست و همش دست چپش رو ماساژ می داد، ازش که پرسیدم گفت چیزی نیست یه گرفتگی ساده است. اما به حالتاش مشکوک شده بودم؛ مخصوصا وقتی سر میز شام یهو بلند شد و رفت توی حیاط. دنبالش که رفتم دیدم دستشو گذاشته روی قلبش و پشت سر هم نفس عمیق می کشه. آرشام بیش از حد سیگار می کشید. سیگار واسه ی افرادی که دچار بیماری قلبی هستند، بزرگ ترین تهدید محسوب می شه. با اصرار من و خاله راضی شد بیاد بیمارستان و آزمایش بده. از طریق نوار قلب، سی تی اسکن، اکو، کاردیوگرافی و چند تا آزمایش دیگه متوجه ی بیماریش شدیم. به کمک یکی از استادام توی یکی از بهترین بیمارستانا بستری شد، ولی واقعا وضعیتش حاد بود. نتیجه ی آخرین آزمایش هممون رو داغون کرد. متوجه شدیم حالش وخیم تر از این حرفاست و استادم معتقد بود تا وقتی آرشام نخواد سیگارش رو ترک کنه، این بیماری خطرناک تر می شه. گفت با جراحی شانس موفقیت زیر پنجاه درصده، اما ریسکش خیلی بالاست. ولی آرشام واقعا مغرور و یه دنده است. هنوز که هنوزه به حرف هیچ کس گوش نمی کنه. درسته که به تازگی می گه سیگار رو ترک کرده، اما بازم استرس و ناراحتی واسش خوب نیست. الان دو سالی می شه که حافظش رو به دست آورده، ولی دو سال و نیمه که این بیماری دست از سرش برنداشته. وضعیتش زمانی وخیم شد که حافظش رو به دست آورد. وقتی اومد شمال و همسایه ها گفتن از اونجا رفتی، نبودی که ببینی چه حالی شد. نه با کسی حرف می زد و نه حتی چیزی می خورد. دیگه حتی به داروهاشم لب نمی زد. وقتی اصرار ما رو دید، یه روز با عصبانیت هر چی دارو توی اتاقش داشت از پنجره پرت کرد پایین و گفت دیگه حتی نمی خواد نفس بکشه. می رفت توی اتاقش و بیرونم نمی اومد. گیتار زدن رو از امیر یاد گرفته بود و همیشه آهنگ کعبه ی احساس رو با یه احساس خاصی می زد و می خوند. فقط هم توی تنهاییاش. خیلی دنبالت گشت، اما پیدات نکرد. هر بار به در بسته می خورد و این واسه حالش اصلا خوب نبود. به امیر گفته بود حالا که دیگه دلارام رو ندارم، این زندگی رو هم نمی خوام. گفته بود با دیدن جای خالیش توی زندگیم، هر روز دارم عذاب می کشم. تنها خواستش این بود که قبل از مرگش فقط برای یک بارم که شده تو رو ببینه. اینو همیشه می گفت و بالاخره دست تقدیر شما رو سر راه هم قرار می ده که خالم مهناز دوست دیرینه ی لیلی جون باشه و امیر و پری همدیگه رو ببینن و از هم خوششون بیاد. آرشام تونست پیدات کنه، اما با وجود بیماریش که حالا به خاطر استفاده ی بیش از حد سیگار و عدم مصرف دارو خودشو آخر خط می دید؛ فقط از قرص نیتروگلیسیرین استفاده می کرد و گاهی اوقات با التماس و خواهش چند قلم از داروهاش رو مصرف می کرد. با خودش لج کرده بود. دیگه زندگیش واسش هیچ اهمیتی نداشت. و درست زمانی اهمیت پیدا کرد که تو رو دید، ولی دیگه دیر شده بود. می گفت حالا که آرزوم برآورده شده، چیزی جز خوشبختی دلارام واسم مهم نیست. وقتی اون شب ته باغ از حال رفتی، همه رو قسم داد که چیزی بهت نگن. بیشترم روی بی بی و پری حساسیت نشون می داد. من قسم نخوردم چون به این قضایا کاری نداشتم. وقتی اون شب کنار ساحل همون آهنگ همیشگی رو واست خوند تعجب کردم، چون اصلا انتظارش رو نداشتم به حرفم گوش کنه و بخونه. آرشام هیچ وقت توی جمع این آهنگ رو نمی خوند. منم وقتایی که می اومدم خونشون و کنجکاو می شدم، می رفتم پشت در اتاقش و به صداش گوش می دادم. فهمیدم به خاطر حضور تو، توی جمع حاضر شده بخونه. عشق رو توی نگاه هردوتون می دیدم، اما آرشام در برابر این عشق سرسختی نشون می داد، فقط برای اینکه تو متوجه ی بیماریش نشی. با این حال هیچ جوری هم حاضر نبود تو رو از دست بده. خاله می گفت هر شب می ره توی حیاط و تا سپیده ی صبح فقط راه می ره و فکر می کنه. دیروز وقتی بهت گفت داره کارای دادگاه رو واسه ی طلاق انجام می ده، تمومش دروغ بود. دلارام آرشام هنوز یه قدمم واسه ی طلاقتون بر نداشته. وقتی برگشتیم ازش پرسیدم که چرا این کار رو با آیندتون می کنه؟! گفت دلارام نمی تونه با من آینده ای داشته باشه. باور می کنی وقتی از بیمارستان اومدی بیرون و سوار تاکسی شدی، تا وقتی که رسیدی خونه پشت سرت اومد؟! و تا با چشمای خودش ندید که رفتی تو، از اونجا تکون نخورد. من همه ی این کاراش رو می دیدم و بهش می گفتم درست نیست؛ می گفتم تو هم دوستش داری و اون داره با این کاراش تو رو بیشتر اذیت می کنه تا اینکه بخواد به خاطرت از خودش و عشقش بگذره؛ اما اون بازم حرف خودشو می زد.
دستم رو که می لرزید توی دستاش فشار داد.
بیتا: دلارام آرشام رو تنها نذار. اون داره با زندگی هر دوتون بازی می کنه. آرشام اگه هر چه زودتر به خودش نیاد از بین می ره. دلارام آرشام فرصت زیادی نداره، فقط تو می تونی کمکش کنی. ازت خواهش می کنم تا دیر نشده راضیش کن. اون باید هر چه سریع تر معالجه بشه. من مطمئنم یه راه امیدی هست.
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم. بیتا پشت سرم اومد و به منی که تند تند داشتم توی کشوی میزم رو نگاه می کردم، خیره شد.
بیتا: دلارام حالت خوبه؟!
توی همون حالت سرمو تکون دادم. اشک دیدمو تار کرده بود، ولی بالاخره پیداش کردم. مانتوم رو پوشیدم و شالمم عوض کردم. بی توجه به بیتا از اتاقم رفتم بیرون. اصلا حواسم سر جاش نبود. بیتا و فرهاد پشت سرم اومدن.
فرهاد: دلارام وایستا، داری کجا می ری؟!
- خونه ی آرشام.
فرهاد: خیلی خب من می رسونمت، صبر کن.
بهترین راه همین بود، چون با این حال و روزم اگه می نشستم پشت فرمون، حتما یه کاری دست خودم می دادم.

***

مهناز خانم با دیدنم اول تعجب کرد، ولی بعد با خوشرویی صورتم رو بوسید و خوشامد گفت.
- بیا تو عزیزم.
- ممنون، می خواستم با آرشام حرف بزنم، خونه است؟
- آره توی پذیرایی پیش بچه هاست. شرمنده معطل شدی دخترم، نمی دونم آیفون چش شده امروز.
به روش لبخند زدم.
- اختیار دارید، نه زیادم معطل نشدم.
بیتا و مهناز خانم موندن توی حیاط و من رفتم تو.
بی سر و صدا خواستم برم توی پذیرایی که اسم خودم رو از زبون پری شنیدم. پشت دیوار ایستادم.
پری: دلارام تصمیمشو گرفته، می گه می خواد جدا بشه.
سرمو کج کردم و آروم جوری که متوجه ی من نشن، نگاهشون کردم. امیر پشتش به من بود و پری هم کنارش نشسته بود. ولی آرشام درست سمت راستشون پا روی پا انداخته بود و حسابی اخماش رو کشیده بود توی هم.
امیر: باهاش حرف زدی؟
پری: هر کاری کردم قانع بشه بی فایده بود. هیچ وقت دلارام رو تا این حد جدی ندیده بودم.
و بعد از مکث کوتاهی گفت: درضمن اینو هم بگم که من بهش حق می دم.
نگاهم به آرشام بود که با حرص از روی مبل بلند شد و با قدمای بلند از سالن زد بیرون. پذیراییشون جوری بود که از دو طرف راه داشت. اون سمت می رسید به آشپزخونه و اتاقا، و این سمت هم به راهرو و راه پله.
با شنیدن صدای در فهمیدم مهناز خانم اومده تو. دیگه نرفتم توی سالن، از توی راه پله پیچیدم سمت چپ و مستقیم رفتم سمت اتاقی که می دونستم متعلق به آرشامه.
اون بار که اومده بودم اینجا تا اتاق عقد پری و امیر رو درست کنم، تقریبا چند جا از خونه رو یاد گرفته بودم. پشت در اتاقش ایستادم.
نفسمو که حبس کرده بودم، با یه نفس عمیق بیرون دادم. نمی خواستم در بزنم. از دستش عصبانی بودم. هر چی هم می خواستم آروم باشم؛ می دیدم نمی تونم. واسه همین با یه حرکت دستگیره رو گرفتم و در رو باز کردم.

***

آرشام
با پاشنه ی پا در رو پشت سرم بستم. صدای کوبیده شدنش عصبی ترم کرد، دور خودم می چرخیدم. چیزی تا مرز دیوونه شدنم نمونده بود. روی تخت نشستم و با استرس موهامو چنگ زدم. نگاهم چرخید سمت کشوی میزم؛ با خشم دستمو دراز کردم، چشمم به پاکت سیگارم افتاد برش داشتم یه نخ از تو بستش در آوردم. خواستم بذارم بین لبام که هم زمان نگاهم چرخید رو دیوار، به تصویر دختری که با لبخند قشنگش و اون چشمای خاکستری و براق زل زده بود توی چشمام. یه لحظه تو همون حالت موندم؛ صدایی رو محو شنیدم: دوستش داری؟ نخ سیگارو از رو لبام برداشتم و با حرص تو دستم فشردمش. بلند شدم، پاکت و فندک و هر چی که تو دستم بود و با خشم پرت کردم وسط اتاق.
و باز اون صدای لعنتی: تو محکوم به عذابی.
داد زدم: دست از سرم بردار لعنتی!
قلبم تیر کشید، دستم رو قفسه ی سینم مشت شد. ناخواسته پایین تخت زانو زدم و به سرفه افتادم. پیشونی خیس از عرقمو به مچ دستم تکیه دادم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.
چقدر سخت بود واسه بلعیدن ذره ای اکسیژن دهنم و مثل ماهی ای که از آب افتاده بیرون باز و بسته می کردم. یه درد بد یه دردسرد و نفرت انگیز!
دستم بی اختیار رفت سمت جیبم و قوطی قرصامو بیرون آوردم. درشو باز کردم، اما دستام می لرزید. قوطی از دستم افتاد رو زمین و قرصای داخلش هر کدوم یه طرف افتاد. مثل دونه های تسبیحی که توسط رشته ای کنار هم قرار بگیرن و با پاره شدن اون یه رشته نخ، همشون سرگردون و فریاد کشان یه طرف بیفتن. چشمام از حد معمول بازتر شده بود و قفسه ی سینم خس خس می کرد.
خواستم خم شم سمت یکی از قرصا که کمی دورتر از من افتاده بود کنار تخت؛ نتونستم و با همون یه حرکت کوچیک حس کردم علاوه بر تشدید ضربان قلبم، قفسه ی سینم منقبض شد. به پشت افتادم رو زمین، هیچ صدایی جز سوت ممتد نمی شنیدم. سرم در حال انفجار بود، لبام خشک شده بود و می سوخت. هنوز واسه نفس کشیدن تلاش می کردم، اما به جای نفس مرگو به ریه می کشیدم. داشت وجودمو پر می کرد. رنگ تیره و هرم سردشو احساس می کردم.
یه قطره اشک با درد از گوشه ی چشمم چکید، در حالی که نگاهم به سقف سفید اتاق بود و دستام مشت شده روی سینم،
یکی کنارم نشست. انگار که داشت صدام می زد. نمی شنیدم، صداش محو بود و تصویرش پشت پرده ای از اشک تار بود. سرم از زمین کنده شد، حسش کردم گرمایی که تن یخ زدمو احاطه کرد، اما هنوز انجمادو احساس می کردم. بی حرکت و سرد بودم. خواست لبامو از هم باز کنه، اما فکم قفل شده بود. صدای گریه، آره داشتم می شنیدم، اما ...
دهنمو باز کرد، فکم درد گرفت. قرصو گذاشت زیر زبونم؛ سرمو تو یه جای گرم حس کردم. یکی داشت صورتمو نوازش می کرد،
نمی دیدم! چشمامو با درد بسته بودم، اما کم کم صداهای اطراف برام واضح شد؛ انگار وارد یه دنیای دیگه شدم. عرق سرد روی پیشونیم با هرم نفسای گرمش تضاد عجیبی داشت. حس می کردم همیشه خواهان این گرما بودم، یه جور احساس آرامش!
قلبم داشت آروم می گرفت، اون استرس از تپیدن های پرشتاب. احساس سبکی کردم. ضربانی که می رفت تا آروم بگیره؛ خسته بودم! انگار که مسافت زیادی رو طی کرده باشم و حالا احساس رخوت می کردم. انگشتای نوازشگرش رو صورتم کشیده شد؛ آروم گریه می کرد.
- آرشام تو رو خدا یه چیزی بگو. آرشام بگو که صدامو می شنوی. چشماتو باز کن عزیزم، تو رو قرآن جوابمو بده. آرشام؟
- دلارام؟
زمزممو شنید؛ لای چشمامو باز کردم. نگاهم تو یه جفت چشم خاکستری و خیس گره خورد. میون گریه لبخند زد. تعجبم از حضورش، با تکرار اسمش همراه شد.
- دلارام!
- جانم آرشام، حالت خوبه؟ تو رو جون دلارام بگو که خوبی.
خواستم بشینم. کمکم کرد؛ با درد صورتم جمع شد و دستمو روی سینم گذاشتم. سرفم گرفته بود. نشستم لبه ی تخت، دستاشو دو طرف شونم گذاشت. بوی عطرش که به دماغم خورد بی اراده نفس عمیق کشیدم. داشت کمکم می کرد دراز بکشم که متوجه شد. نگاه کوتاهی تو چشمام انداخت و بالشتو زیر سرم جا به جا کرد.
- خوبم دلارام، می خوام بشینم.
سینم هنوز خس خس می کرد.
دستمو گرفت؛ بی حرکت موندم و نگاهش کردم. با اخم قشنگی بدون اینکه نگاهم کنه تموم حواسش به مرتب کردن بالش و راحتی من بود.
- رنگت پریده، دراز بکش حالت که بهتر شد بعد بلند شو و بشین.
تو سکوت فقط نگاهش کردم.
دستم توی دستش بود. کنارم نشست و با لبخند گفت: خوبی؟
سرمو تکون دادم، نگاهش هنوز بارونی بود.
با صدایی که از بغض می لرزید، گفت: اگه به موقع قرصو نذاشته بودم زیر زبونت الان ...
بغض نذاشت ادامه بده، قطره های درشت و شفاف اشک صورت نازشو خیس کرد. بازم نتونستم خودمو کنترل کنم و دستمو پیش بردم. فقط نگاهم می کرد. گذاشتم روی گونش، نگاه سرگردونم توی اون یه جفت چشم نقره گون ثابت بود و با لحنی پر از تحکم.
- واسه چی گریه می کنی؟
دستمو از روی گونش برداشت و لبای لرزونشو گذاشت کف دستم و نرم بوسید. دلم ضعف همین یه بوسه رو داشت. دستم زیر بارش اشک های کسی که چشماش آسمون شبای تنهاییم بود، خیس شد. بیشتر از اون طاقت نیاوردم؛ می دونستم همه چیز رو فهمیده. حضورش اینجا و این نگاه غمگین و گرفته، حرفای نگفته ی دلش، با هر قطره از اون چشمای پاک و معصومش تو صورتم فریاد می زد.
کشیدمش سمت خودم که سرشو گذاشت روی سینم. دلم به همین راضی نشد. شالشو برداشتم؛ طره ای از موهای خوش رنگشو تو دستم گرفتم و نفس عمیق کشیدم. چشمام خود به خود بسته شد. دیگه دردی رو احساس نمی کردم، انگار که هیچ وقت نبود! با اون گرما از دنیای پر از سیاهی کشیده شدم تو دنیایی که مملو از نور و آرامش بود. آرامش من کنارمه، همه ی زندگیم با فاصله ی کمی از من سرشو گذاشته روی سینم. تپش های قلب بیمارم با نبض زندگیم عجین شده، دارم نفس می کشم و دلارام منو به یه دنیای دیگه برگردوند.
سرشو نرم بلند کرد. صورتش خیس بود، ولی دیگه گریه نمی کرد. لبای خوشگلش به لبخندی دلنشین از هم باز شد. نگاهم بسته به چشمایی شد که دلتنگشون بودم. دستش توی دستم و از دوریش می ترسم.
- دلارام.
- آرشام من.
مهر سکوت رو لبامون نشست.
جدایی، ترس، ناامیدی، غم و دودلی تو یک لحظه با هم به سمتم هجوم آوردن. جدایی و ترس به خاطر زندگیم، ناامید از نبودن حیات، دو دلیم بابت از دست دادنش. نگاهم تو چشماش خیره بود؛ آره دو دلم، می ترسم از دستش بدم، ولی مجبورم! دلارام نباید به پای گناهان من بسوزه. چشماش پر از امیده پر از امید به زندگی. نمی ذارم نابود بشه. خودم تو این آتیش خاکستر می شم، اما نمی ذارم خاکستر چشمای بهونم سرد بشه.
ازم فاصله گرفت، طره ی موهاش از دستم رها شد. فهمیده بود، پی به راز چشمام برد.
- چرا بهم چیزی نگفتی؟ چرا به جای اینکه بذاری کنارت باشم خواستی منو از خودت دور کنی؟
مکث کرد.
- یعنی تا این حد واست بی ارزشـ ...
- دلارام.
ساکت شد، چشماش می رفت که بارونی بشه.
- کی بهت گفت؟
- چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان همه چیز رو می دونم؛ مهم اینه که تو بازم خواستی تو زندگیت با غرور تصمیم بگیری و الان تنها چیزی که اهمیت داره اینه که تو با خودخواهی تمام به جای من تصمیم گرفتی؛ چرا آرشام؟ تو فکر می کنی من این جوری خوشحالم؟ فکر کردی با این کارت منو مجاب به زندگی می کنی؟
آروم تو جام نشستم. صدام گرفته بود، اما مصمم.
- دلارام من جای تو تصمیم نگرفتم؛ من به خاطر خودم این کار رو کردم.
تعجبو تو چشماش دیدم. به بالای تخت تکیه دادم و با لبخندی از روی درد نگاهش کردم.
- تو جزوی از زندگی منی؛ جزوی از گذشته و حال، تو بهونه ای واسه من دلارام. واسه اینکه خودخواهانه تصمیم نگیرم، برای اولین بار تو زندگیم بشم همونی که بودم. دلارام تو واسه من بی ارزش نیستی، تو از وجودمی!
چونه ی ظریفش با بغض لرزید. اومد سمتم و قبل از اینکه به خودم بیام توی آغوشم فرو رفت.
با لحنی پر گلایه گفت: من زندگیت نیستم، وگرنه ترکم نمی کردی. من واسه تو بهونه نیستم، وگرنه به خاطر منم که شده به سلامتیت اهمیت می دادی.
با هق هق خودشو توی بغلم فشار داد و گفت: من از وجودت نیستم لعنتی!
پیراهنمو چنگ زد.
- من هیچی نیستم، این قدری که ...
سرشو بلند کرد و با گریه تو چشمام زل زد.
- این قدری وجودم ناچیزه که شوهرم نتونست دردشو بهم بگه. من ...
با حرص بغلش کردم: نگو! دیگه هیچی نگو بسه! دلارام داغونم، با حرفات آتیشم نزن دختر.
تو آغوشم اشک می ریخت و بازتابش سوزشی بود که تو چشمام احساس کردم. قلبم تو سینه بی قراری می کرد. سرش رو سینم بود؛ شاهد ضربان بلند و محکمش بود.
با غم خندیدم.
- صداشو می شنوی؟ با هر تپش داره هشدار می ده این قلب با قلبای دیگه فرق می کنه. دلارام امید زندگی نمی ده، نوید مرگمو می ده.
با خشونت خاصی رو موهاشو بوسیدم و چشمامو بستم. یه قطره اشک خودسرانه از گوشه ی چشمم چکید رو موهای نرم و ابریشمیش. صدام می لرزید، جسم نحیف اون هم تو آغوش من.
- می گه خودخواه نباش، می گه یه عمر خودتو دست بالا گرفتی و حالا داری تقاصشو پس می دی. دلارام من دارم مجازات می شم، چرا می خوای جلوشو بگیری؟ عاقبت آدمایی مثل من همینه. خیلیا با هزار کثافت کاری زندگی می کنن و بدون مجازات چادر سیاه مرگ رو سرشون کشیده می شه و یه عده هم مثل من محکوم به مجازات می شن، اونم توی همین دنیا.
ازم فاصله گرفت، با بغض سرشو تکون داد و صورتمو تو دستاش قاب گرفت.
- نه اینا هیچ کدوم حقیقت نداره؛ تو مگه چکار کردی که خدا بخواد این جوری مجازاتت کنه؟
دستاشو آوردم پایین و نگاهمو ازش گرفتم تا شاهد چشمای طغیانگرم نباشه.
- من آدم بده ی این قصه ام دلارام. قصه ی زندگی آرشام بالاخره یه روز و یه جایی باید تموم بشه.
بازومو گرفت.
با صدای بلند ازم می خواست حرفاشو بشنوم.
- تو آدم بده نیستی، تو نمی تونی بد باشی. تو هم مثل من بازیچه ی حوادث تلخ سرنوشتت شدی. چرا به همه چیز از دید منفی نگاه می کنی؟
گریه می کرد، صداش پر شده از بغض.
- چرا به جای اینکه بگی دارم تقاص پس می دم نمی گی خدا می خواد راهی رو نشونم بده که بتونم زندگی دوباره ای رو شروع کنم؟ آرشام ما با هم و کنار هم آیندمونو می سازیم. بعد از این تولد دوباره، خدا این قدر بزرگ و بخشنده هست که به بنده هاش شانس دوباره زیستنو بده؛ اونم در کنار کسایی که دوستش دارن.
این قدر بی تابی کرد که مجبور شدم نگاهش کنم.
- اون موقع که از دنیا و زندگی بریده بودی احساس تنهایی می کردی، ولی الان خیلی ها هستن که نگاه پر از التماسشون به تو و تصمیم توئه که قلبای مهربونشونو باور کنی. آرشام به خاطر من، مگه نمی گی من بهونه ی زندگیتم؟ پس به زندگیت فکر کن، به بهونت و اگه خدایی نکرده تو چیزیت بشه من دیگه یه لحظه هم حاضر نیستم رنگ این دنیا رو ببینم.
نگاه تندمو که دید ساکت شد و لبخند زد میون اون همه اشک.
پیش خودم برای هزارمین بار تکرار کردم که «من چقدر این دختر رو می خوام»؛ با همین نگاهی که هم می تونست وحشی باشه و هم آرامش دهنده ی قلب بیمار یه عاشق.
خیره تو چشمام نزدیکم شد؛ اون چشمای نمناکو که حالا کمی هم خمار شده بود.
- آرشام زندگی رو به هردومون بر می گردونی؟
سکوت کردم؛ نزدیک تر شد و دستشو آورد بالا. فکر کردم می خواد دور گردنم حلقه کنه، ولی سردی زنجیری که گردن تبدارمو لمس کرد منو به خودم آورد. سرشو خم کرده بود رو شونم تا قفل گردنبندو ببنده و دوباره بوی عطرش. ناخوداگاه بوسیدمش که ریز خندید و دست و آورد پایین. پلاکو تو دستم گرفتم، ولی تو چشمای اون زل زده بودم.
- نمی خوای نگاهش کنی؟
- ندیده هم می شناسمش.
- هنوزم می خوای طلاقم بدی؟
اخم کردم و خندید.
- پس نمی خوای؟
فقط ن


مطالب مشابه :


گناهکار 41و42

رمـان رمـان♥ - گناهکار 41و42 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

رمــــان رمان رمــــان ♥ - دانلود رمان گناهکار از fereshteh27 - میخوای رمان بخونی؟ پس




رمان گناهکار قسمت21

رمان ♥ - رمان گناهکار نگرانش بودم زیر لب شروع کردم به دعا خوندن کاری که مادرم همیشه می




رمان گناهکار(73)

رمان ♥ - رمان گناهکار سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرش و بلند کرد و به بیتا زل زد




رمان گناهکار - 36

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 36.




عکس شخصیت های رمان گناهکار

و از خوندن رمان ها لذت ولی حیف که آرشام رمان گناهکار خیلی خیـــــلی کم می خنده




شخصیتهای رمان گناهکار.........

رمـان♥ - شخصیتهای رمان گناهکار - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 20

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 20.




رمان گناهکار 24و25

رمـان♥ - رمان گناهکار 24و25 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 32

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 32.




برچسب :