رمان گناه کار قسمت 13 و 14


نگاهش به قدری نافذ و سرد بود که طاقت نیاوردم و نگامو به زمین دوختم ولی زیر چشمی می پاییدمش..

رو به روم که ایستاد اب دهنمو قورت دادم..منتظر بودم هران یه چیزی بگه ولی سکوت کرده بود و این سکوت هر لحظه به تشویشم دامن می زد..

تک سرفه ای کرد و گفت: نگام کن..
چشمامو بستم و روی هم فشار دادم..وای..نمی تونستم..
صداشو برد بالا و گفت: من عادت ندارم یه حرفی رو دوبار تکرار کنم..و همینطور دوست ندارم وقتی دارم با شخص مقابلم حرف می زنم نگاهش به هر کجا غیر از من باشه..پس نگام کن..
همونطور که یه ریز پشت سر هم حرف می زد منم اروم اروم سرمو اوردم بالا و همین که حرفش تموم شد نگاهه منم تو چشمای سیاهه به رنگ شبش قفل شد..

حین ِ اینکه تو صورتم زل زده بود بی مقدمه گفت: شایان تو رو می خواد..
اسمش که اومد دهنم از وحشت باز موند..
و با جمله ی بعدیش حس کردم دیگه جونی تو تنم نمونده..
-- و من هم قبول کردم..
-چ..چـــی؟؟!!..

خونسرد بود..همینش ازارم می داد..
سرشو تکون داد و پشتشو به من کرد..
در حالی که به میزش نزدیک می شد گفت: درست شنیدی..حالا که دیگه به کارم نمیای پس موردی نداره تو رو بهش بدم..

پشتش رو به میز تکیه داد ..یک تای ابروشو بالا داد و گفت: خب..نظرت چیه؟!..همین امشب بفرستمت ویلای شایان یا فردا؟!..اون که خیلی عجله داشت..
با حرف اخرش از شوک بیرون اومدم و با ترس ولرز رفتم جلوش وایسادم..تا تونستم تو نگام التماس ریختم..خدایا نذار بدبخت بشم..

اشک تو چشمام حلقه بسته بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه..احساس خلاء ِ شدیدی می کردم..
نگاهش توی چشمام در گردش بود..
صدام بغض داشت..

- م..من که..قبلا گفتم..حاضرم بمیرم ولی..پیش اون نامرد نمیرم..شما هم.. اینکارو نکنی خودم ، خودمو می کشم..ازتون خواهش کردم یه کاری کنید دستش به من نرسه ولی حالا که دل ِشمام مثل اون کثافته رذل از جنس سنگ ِ فقط همین راه برام می مونه..

عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فقط لبام بود که به ارومی تکون می خورد و چونه م در اثر بغض می لرزید..
صورتم خیس از اشک بود و قلبم با هر تپش کم مونده بود سینه م رو بشکافه..

هیچی نمی گفت..منم دیگه حرفی نزدم..الان فقط باید غرورموحفظ می کردم..نمی خواستم بهش التماس کنم..ولی نگام اینو نمی گفت..نگام بهش التماس می کرد این کارو نکنه..ولی لحن و بیانم ..

نفسش رو عمیق بیرون داد و گرماش توی صورتم پخش شد که همون گرما باعث شد نگام رو کل صورتش بچرخه و تو چشمای سرخش محو بشه..

-- و اگه راهه دیگه ای جز مرگ هم باشه؟!..
اول جمله ش رو درک نکردم ..ولی بعد از چند لحظه با تعجب بهش خیره شدم..
منظورش از این حرف چی بود؟!..
مگه راه دیگه ای هم داشتم؟!..
فرار می کردم خب کجا برم؟!..
یه طرف شایان..یه طرف هم این خون آشام..دیگه برای همیشه اسایشم گرفته می شد..

با شناختی که روی منصوری داشتم..اونم راحتم نمی ذاشت..
و حالا هم که این سنگدل قول ِ منو به شایان داده و حاضر بودم بمیرم ولی پیش اون نکبت نَرَم..


از میزش فاصله گرفت و اگه به موقع خودم رو کنار نمی کشیدم صاف می افتادم تو بغلش..
بلوز خاکستری و شلوار پارچه ای مشکی تنش بود..بی وجود خیلی خوش تیپ و جذاب بود..و اخمی که همیشه بر چهره داشت به این جذابیته ذاتیش دامن می زد..

دیدم یه قدم دیگه به طرفم برداشت که منم بی اختیار یه قدم رفتم عقب..اون می اومد جلو ومن می رفتم عقب..
انگارباهام داشت بازی می کرد..
یکی از دستاش توی جیبش بود و اون یکی دستش رو هم مشت کرده بود..

منم دستمو برده بودم پشتم و همونطور که از پشت دنبال یه چیزی می گشتم بهش تکیه بدم نگام تو نگاهه یخ زده ش قفل شده بود..
یعنی این نگاه جوری در ادم نفوذ می کرد که مثل ادمای مسخ شده حتی قادر به حرکت دادن چشمات هم نبودی..لامصب با چشماش جادو می کرد..

دعا ، دعا می کردم دستم به یه چیزی بخوره که بالاخره.. خـــورد ..
همون کمد فلزی بود که بهش تکیه دادم و محکم سرجام وایسادم..
ولی اون هنوز داشت جلو می اومد و با اخم نگام می کرد..

کف دستامو به بدنه ی سرد کمد تکیه دادم و سرمو کمی بالا گرفتم..قد بلند بود و ورزیده..جوری جلوم ایستاد که فاصله ش باهام 1 وجب هم نمی شد..کلا سینه به سینه م که شد اون وسط گم شدم..

اون دستش که توی جیبش بود رو اورد بالا و خیلی ناگهانی کوبید به بدنه ی کمد درست کنار صورتم که از صداش مردم و زنده شدم..
قفسه ی سینه م از ترس بالا و پایین می شد و انگار سرمای کمد به بدن من هم سرایت کرده بود..
صورتشو اورد جلو و منم با ترس سرمو پایین تر بردم و چشمامو بستم..

اروم ولی جدی پشت سر هم گفت:به راحتی می تونم شایان رو از این تصمیم منصرف کنم..ولی تنها به یک شرط..تو فرض کن که الان من بهت میگم ازادی ومی تونی از اینجا بری..کجا رو داری که بری؟!..پیش منصوری؟!..خب از اونجایی که خوب می شناسمش سه سوت دخلت و میاره..چون دیگه براش فایده ای نداری..تا اونجایی هم که من خبر دارم کس و کاری نداری جز پسر دایی مادرت..که خب پیش اون هم نمی تونی باشی..چون به محض خارج شدن از اینجا شایان پیدات می کنه..حتی اگه زیرسنگم باشی گیرت میاره و تو رو با خودش می بره..پس می بینی؟!..هیچ راهی برات نمی مونه جز مرگ و ..

دیدم سکوت کرده و چیزی نمیگه که به ارومی لای چشمامو باز کردم و نگاش کردم..چشماش روی جز ، جزءِ صورتم در گردش بود که توی چشمام ثابت موند..
با پوزخند دستشو بالا اورد و چند تار از موهامو توی مشتش گرفت..
همونطور که لمسشون می کرد پنجه هاشو فرو کرد لا به لای موهام و..به ارومی کشید..دردم نیومد چون حرکتش با خشونت نبود..
پوزخند می زد و نگاهش همچنان سرد بود..
ولی من از درون داغ بودم..فقط کف دست و پام سرد بود و.. این تضاد رو تو دمای بدنم درک نمی کردم..

زمزمه کردم: و چی؟!..

صدامو که شنید نگاشو از روی موهام گرفت و توی چشمام دوخت..به ارومی سرشو تکون داد و ازم فاصله گرفت..
همین که ازم جدا شد نفسمو فوت کردم بیرون..داشتم سنکوپ می کردم..این دیگه کیه؟!..

-- گندم..خدمتکار مخصوصم 2 روزه که بیماره و برای مدت طولانی نمی تونه به اینجا بیاد..اکثر کارهای من چه خصوصی و چه عادی رو اون انجام می داد ..وبه همین خاطر توی این 2 روز نبودنش حس می شد..و من از تو می خوام که..

نگام کرد و چیزی نگفت..منم که گاگول نبودم تا تهشوخوندم..ازم می خواست خدمتکار مخصوصش باشــــــم؟؟!!..

بدون اینکه چیزی بگم ذهنمو خوند و جواب داد: درست حدس زدی..تو باید جای اون کارهای منو انجام بدی..جز به جزء از دستورات ِ من اطاعت می کنی و اگر کوچکترین سرپیچی تو کارت ببینم ..

ادامه نداد ولی جوری نگام کرد که یعنی حساب کار دستم بیاد..
هی هیچی نمیگم این یارو فک کرده کیه؟!..هه..خدمتکاره مخصوص..اونم واسه کـــی؟!..یه خون آشام..بدتر از منصوری..

باز زبونم عین موتور کار افتاد و پشت سر هم گفتم: اول ببین من قبول می کنم بعد واسه من کتاب قانون رو کن..من حاضرم همون مرگو انتخاب کنم ولی پیش تو کار نکنم..ظاهرا هوا ورت داشته جناب..

پوزخندش عمیق تر شد و گفت: لازم نیست این همه حرص و جوش بخوری گربه ی وحشی..حرص و جوش ِ اصلی واسه زمانیه که می فرستمت خونه ی شایان..

داشت سواستفاده می کرد عوضی..
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: به همین خیال باش ..گفتم که من نمیذارم..خودمو می کشم..
داد کشید: خب بکــش دختره ی احمق..کیه که کَکِش بگزه؟..د یالا..اینکارو بکن..

یه چاقوی ضامن دار از توی جیب شلوارش در اورد و پرت کرد طرفم..رو هوا قاپیدمش و با وحشت تو دستم فشارش دادم..

--چرا وایسادی؟..نکنه کار کردن باهاشو بلد نیستی؟..
با چند گام بلند جلوم ایستاد و دست یخ زده مو تو دست پر از حرارتش گرفت..
چاقوی ضامن دارو کشید و دسته ش رو گذاشت کف دستم..دستام از مچ بی حس شده بود..دستم رو تو دست خودش مشت کرد و ..

فریاد زد: می خوام بهت نشون بدم خودکشی چه لذتی داره..می خوای بمیری؟..پس چرا دست ، دست می کنی احمق؟..
چشمام تا اخرین حد گشاد شده بود و با ترس نگام بین چاقو و صورت آرشام در گردش بود..خدایا این روانی داره چکار می کنه؟!..

دستمو برد بالا..رو به شکمم گرفته بود ..اگه دستم تو دستش نبود بی شک چاقو رو ول کرده بودم..
زبونم بند اومده بود و می دیدم که شقیقه ش به شدت نبض می زد..
عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود و صورتم خیس از اشک بود..می ترسیدم..خدایا دارم می میرم..نه..نــه خدا..

ولی زبونم بند اومده بود و فقط نگام بود که از وحشت داشت از کاسه می زد بیرون..
اما اون جدی کارشو انجام می داد و در این بین هر دو به نفس نفس افتاده بودیم..
من از ترس و اون..
از خشم..

با خشونت داد زد: واسه مردن اماده ای؟..چیزی که خودت انتخاب کردی..پس طعمش رو بچش..برای همیــشـــه..

با فریاد دستمو که تو دستش بود و رو به شکمم اورد پایین و..
جیغ کشیدم: نـــــــــــه..
*********************
چشمامو اروم باز کردم..نگاهه گنگی به اطراف انداختم..
همون اتاق..رو زمین افتادم و..اون روی صندلی نشسته..
یه دفعه مغزم به کار افتاد و..با وحشت دستمو به شکمم کشیدم..هیچ دردی حس نمی کردم..
با تعجب و ترس سرمو بلند کردم و باز به شکمم دست کشیدم..لباسم سالم بود و هیچ لکه ی خونی هم روش دیده نمی شد..
پس..

صداشو که شنیدم سرمو چرخوندمو نگاش کردم..
--متاسفم.. مرگ موفقی نداشتی..حتی عرضه ی مردنم نداری..
با عصبانیت زل زدم تو صورتشو تو جام نشستم..
- خفه شو عوضی..اصلا به تو ربطی نداره که من می خوام چکار کنم..مردنم دست خودمه و توی اشغال داشتی منو..
--می کشتم..اره می خواستم همین کارو بکنم..
سرش داد زدم: پس چرا نکردی؟..
خونسرد جوابمو داد: چون خودت نخواستی..

با تعجب نگاش کردم که گفت: جیغ کشیدی و.. گفتی نه..این یعنی اینکه نمی خواستی بمیری..اگه قصدت خودکشی بود جراتشو داشتی و اینکار و می کردی..ولی خودت نخواستی..
- د ِ اخه روانی تو داشتی منو می کشتی..من گفتم خودمو می کشم نه اینکه تو بیای و وادارم کنی..
-- فرقش در چیه؟!..یادمه که قبلا گفتی بکشمت ولی نذارم شایان تو رو با خودش ببره..منم داشتم همین کارو می کردم..خواسته ی قلبیت رو..

مسخره خندیدم و با پوزخند گفتم: زِکی..از کی تا حالا به خواسته ی قلبی ِ این و اون توجه می کنی؟!..تو که به سنگم گفتی زرشک روت کم شه من هستم جات وایمیستم..

با عصبانیت از رو صندلیش بلند شد که منم سریع از رو زمین جستم..
-- من تا حدی کوتاه میام..ولی از حدش که بگذره هیچ احدی جلو دارم نیست.. برای اخرین بار بهت فرصت میدم تصمیمت رو بگیری..یا اینجا می مونی و میشی خدمتکار مخصوصم..و یا همین الان خودم کار تو می سازم..و راهه سوم هم که به نظرم بهترین راه و بی دردسرترین محسوب میشه ..شایان ِ..

مغزم هنگ کرده بود..
آرشام..
مرگ..
شایان..
چه غلطی بکنم؟!..

اینو راست می گفت ، من از اینجا هم که برم باز اینا دست از سرم بر نمیدارن..
حالا این یکی بی خیالم بشه شایان عمرا بتمرگه سر جاش..
یه وقت جون فرهاد هم این وسط به خطر می افتاد و من اینو نمی خواستم..

با این یارو تازه به دوران رسیده هم که نمی تونستم کنار بیام..مطمئنم اینجا بمونم روزای سختی رو در پیش دارم..
شایان هم که کلا نمی خوام حتی بهش فک کنم..
و می مونه مردن ِ منه خر که خاک بر سرم کنن که انقده ترسو َم..
ولی جون ادم که نقل و نبات نیست..وقتی می تونم زندگی کنم و واسه ش راه هست چرا خودمو بکشم؟!..با کشتنه خودم چی عایِدم میشه؟..
اون دنیا خرما و حلوا که خیرات نمی کنن..تهش یه راست می برنم رو هیزمای جهنم زنده ، زنده کبابم می کنن دیگه..والا از کی تا حالا اونایی که خودکشی کردن اسمشون میره تو لیست بهشتیا که من صابون به دلم بزنم؟!..

با خودم بدجور درگیر بودم ..
-- قرار نیست بزرگترین تصمیم عمرت رو بگیری که این همه فکر می کنی..
بهش توپیدم: کمترم نیست..
خونسرد جواب داد: تا 5 می شمرم ..و تا اونوقت فرصت داری جوابم رو بدی..
--....1.....

آرشام..
مرگ..
شایان..
کدوم خداااا؟!..

--.......2......
شایان که اصلا..به هیچ وجه..

--......3.......
دست و پام می لرزید..این خون آشام که از همشون بدتره..پیشش باشم روزی 100 بار می میرم و زنده میشم..
نمی تونم جوابشم ندم اخرش کار به کتک کاری می رسه..
نه اینم نمیشه..

--......4......
مرگ؟!..نه خدا می ترسم..
مردشوره بی جربزمو ببرن..یه جُو جرات نداری دلارام..
یعنی خــــاک..

--....................5................
- آرشــــام..

و صورتمو تو دستام پوشوندم..تازه با خودم فک کردم ببینم چی گفتم که دیدم ..
دیــــوانه آرشامو انتخاب کردی؟!..
چرا یه ثانیه فک نمی کنی تو دختر؟..
اصلا چی شد اینو گفتم؟..

--چی شد؟..انتخابتو کردی؟..
اروم دستمو از رو صورتم کشیدم پایین..جلوم وایساده بود..یعنی انقدر خرفت و نفهمه؟..

فقط سرمو تکون دادم..
-- خب..کدوم؟!..
- گفتم دیگه..
-- چی گفتی؟..
-- انتخابمو..
-- نشنیدم یه بار دیگه بگو..

تو دلم گفتم کَـــــری؟!..
- چی بگم؟..
با حرص گفت: منو به بازی نگیر دختر.. بگو انتخابت چیه؟..
سعی کردم بی تفاوت باشم وحرفمو بزنم..
واسه همین درحالی که خیره تو چشماش بودم گفتم: اینجا رو به قصر شایان ترجیح میدم..

اخماش کمی از هم باز شد و در حالی که سر تکون می داد گفت: حتی به مرگ؟..
منم سرمو تکون دادم و جواب دادم: حتی به مرگ..

لبخند کجی نشست گوشه ی لبش و گفت: بسیار خب..من همینجوری نمی تونم تو رو اینجا نگه دارم..یه سری شرط و شروط لازمه که حتما باید بهشون عمل کنی..

با تعجب گفتم: چه شرطی؟!..
-- باید اینو بدونی که من می تونم بدتر از شایان باشم..و اگه یک روز فکر فرار به سرت بزنه من زودتر از اون پیدات می کنم.. و زمانی که پیدات کنم خودت و کسی رو که بهت پناه داره رو زنده نمیذارم..شیر فهم شـــد؟..

با تردید سرمو تکون دادم..
-- باید یکسری قرارداد امضا کنی..و بهم تعهد بدی..
همه ی کارهای من به تو مربوط میشه و باید اونها رو به نحو احسنت انجام بدی..چه کارهای شخصی و چه معمولی..
بدون اجازه ی من حق نداری از ویلا بیرون بری..
اگه مورد مشکوکی ازت ببینم بهت حق نزدیک شدن به تلفن رو هم نمیدم..
اتاقت درست رو به روی اتاقه من انتهای راهرو ِ..
تلفن اتاقم به تلفن اتاقه تو روی پیغامگیر تنظیم شده که هیچ کس جز من نمی تونه برات پیام بذاره و برای زمانیه که باهات کار فوری دارم..
وقتی ازت خواستم به اتاقم بیای اگر 1 دقیقه تاخیر کنی باید پای عواقبش هم بایستی..
به هیچ کدوم از خدمتکارها اجازه ی ورود به اتاق و مکان های شخصیم رو نمیدی..فقط تو باید اینکارو بکنی..
و اگه بفهمم کارتو دادی به بقیه انجام بدن به سختی مجازاتت می کنم..
راس ساعت 7 از خواب بیدار میشی و بعداظهرها 2 ساعت استراحت داری و تا ساعت 12 شب باید تحت نظر و اوامر من باشی..
غذات رو با دیگر خدمتکارا می خوری ..
و می مونه باقی ِ کارها که اون ها رو بعد میگم..


اون حرف می زد و من دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد..
چشمام از کاسه زده بود بیرون و از تعجب کم مونده بود پس بیافتم..

بابــــــا خفه نشــــی..موندم این همه پشت هم وِر زد نفس کم نیاورد؟..چی میگه این؟..مگه پادگانه؟..
ساعت 7 بیدار باش و12 خاموشی و..
از صبح تا شب باید در خدمت اقا باشم..اینجوری امواتمو که میاره جلو چشمم..

تو خونه ی منصوری منه خر باید هم کلفتی می کردم و هم پرستاری..یه تنه و دست تنها..ولی اینجا شدم خدمتکار مخصوص و یه جورایی سرتر از بقیه ی کارکنان ..هه..

میگن کاچی به از هیچی..
ما هم پامونو میذاریم رو رکاب و می زنیم به جاده تا ببینیم تهش به کجا می رسه..


ایـــــول عجب حمومی..
تو خونه ی منصوری حموم خدمتکارا جدا بود که به هیچ وجـــــه به پای این سرویس نمی رسید..
در و دیوارش از تمیزی برق می زد..
اتاقم، حموم جدا داشت که وقتی واردش شدم برق از کله م پرید..
یه دور نگامو به اطراف چرخوندم ..

یه وان بیضی شکل و بزرگ به رنگ سفید سمت چپ که لبه ی وان چند تا شامپو وصابون چیده شده بود..
یه حمام شیشه ای با فاصله ی کم از وان درست کنارش قرار داشت که 2 تا دوش داشت و یکیش متحرک بود..شیشه ای که جای دیوار توش کار شده بود کاملا صاف و شفاف بود و کاشی ها وسرامیکای کرم قهوه ای ..

یه قفسه ی شیشه ای سمت راست که توش پر بود از انواع شامپو ها و نرم کننده ها..
2 تا شمع بزرگ هم گذاشته بودن تو قفسه که وقتی بوشون کردم دیدم عجب عطری داره..بوی یاس..
می دونستم روشنشون کنم فضای حموم پر از رایحه ی خوش عطر یاس میشه..

برگشتم ..چشمم به اینه ی قدی افتاد که درست رو به روی حموم شیشه ای قرار داشت.. و کنارش یه جالباسی فلزی به دیوار اویزون بود..

حوله م رو بهش اویزون کردم ودیگه معطلش نکردم .. سریع لباسامو در اوردم..
حالم داشت از خودم بهم می خورد..منی که عادت داشتم هر روز دوش بگیرم این مدت حتی یه قطره اب به تنم نخورده بود..
بدنم که برهنه شد احساس مورمور شدن بهم دست داد..وووووویییییی..

سریع وانو پر از اب کردم و نشستم..چه حسی..معرکه ست..
کمی از شامپو بدن ریختم تو اب و صابون رو هم برداشتم..بوی گل یاس می داد..
به بدنم کشیدم و از حس خوبی که بهم دست داد و بوی مطبوعی که بینیم رو نوازش کرد لبخند ِ عمیقی نشست رو لبام..

تو وان لَم دادم و با خودم گفتم: نه همچینم بد نیستا..یه جورایی فکر کنم بتونم اینجا رو تحمل کنم..
و با این فکر تو اینه نگاه کردم و یه چشمک واسه خودم فرستادم و با شیطنت ادامه دادم: البته اگه خون آشام خوشگله رو در نظر نگیریم..
خندیدم..
الان می خندم ولی می دونم بعد که کارم اینجا شروع بشه روزای سختی رو با وجود آرشام باید تحمل کنم..

کارم که تموم شد دوش گرفتم و حوله م رو پوشیدم..
هنوز بدنم خیس بود..
از نوک ِ موهام قطرات اب به روی شونه ی لختم می چکید و سر می خورد می رفت تو یقه م..
در حالی که سرم پایین بود سرخوش از حموم اومدم بیرون..
همونطور که لبخند به لبم بود سرمو بلند کردم که با دیدنش شوکه شدم و از ترس جیغ کشیدم..وای..

نشسته بود رو تخت و با اخم کمرنگی زل زده بود به من..
وای..خدا..نفس نفس می زدم..
نکنه واقعا این خون اشامه؟!..یهو جلو ادم ظاهر میشه..

چون حضورش کاملاااااا غیرمنتظره بود به کل فراموشم شده بود الان تو چه وضعیتی جلوش وایسادم..
یه حوله ی کوتـــاه تا بالای زانو که قسمت سرشونه اش باز بود..

و نگاهشو دیدم که از نوک انگشتای پام تا توی چشمامو انالیز کرد تازه اون موقع بود که به خودم اومدم..خاک عالم تو ســــرم..

شدم یه گلوله اتیش و داد زدم: هی چشا کور شُدتو بچرخون اونور تا با همین ناخنام از کاسه درشون نیاوردم..اینجا مگه اتاقه من نیست پس چرا عین ِ خـ..

از جاش پرید که با همین حرکته کوچیک و به جا ساکت شدم..
خواستم بدوم و از در برم بیرون که دیدم بدتر میشه..با این سر و وضع کجا در برم؟!..
ولی بازم سر جام نایستادم و اون که می اومد جلو من می رفتم سمت چپ..

خواستم بدوم که نامرد نذاشت و با 2 تا قدم بلند جلومو گرفت..
نگاش که کردم دیدم صورتش از عصبانیت سرخ شده..
تا به خودم بیام موهامو تو چنگ گرفت و کشیـــد..

سرم به عقب کشیده شد و بلند جیغ کشیدم..
صورتشو اورد جلو و مماس با صورتم ..
-- باید یادت بدم با رئیست چطور صحبت کنی..من هر کار که دلم بخواد می کنم احمق..
موهامو محکمتر کشید و داد زد: هر کـــار شیر فهم شـــد؟..

دستمو گذاشتم رو دستش که موهامو بیشتر از این نکشه ولی نمی تونستم جلوشو بگیرم..
یه کم تو چشمام که از درد جمع شده بود نگاه کرد و در اخر با خشونت رهاشون کرد ..
با این کارش موهای نمناکم باز شد و همونطور ازادانه ریختن رو شونه هام..

نمی تونستم ساکت باشم..از الان باید بهش حالی می کردم من مثل خدمتکار قبلیش نیستم..
اب دهنمو قورت دادم و به موهام دست کشیدم..
فقط تو چشمام زل زده بود ..
- ولی این اتاق حریم خصوصی من محسوب میشه و دوست دارم هرکی که می خواد واردش بشه قبلش ازم اجازه بگیره..

پوزخند زد ..
و با نوک انگشت اشاره ش در حالی که نگاش هنوزم تو چشمام زووم بود قفسه ی سینه م رو لمس کرد و جدی گفت: بهتره از الان پا رو دُم ِ من نذاری دختر..اگه بخوای باهام در بیافتی و حرف رو حرفم بیاری اونوقته که خودم خلاصت می کنم و نمیذارم کارت به خودکشی واین حرفا بکشه..

و بلندتر داد زد: پس بهتره اینو خوب تو گوشای کَرِت فرو کنی..اینجا همه با دستور ِمن کَر میشن و کور..تو هم مستثنا نیستی و جزوی از اونایی..

انگشتشو کشید کنار و ازم فاصله گرفت..ترجیح می دادم فعلا سر به سرش نذارم چون بد فرم پاچه می گرفت..

-- لباستو بپوش با من بیا..باید چند تا نکته رو بهت بگم..
واسه همین اینجا نشسته بود؟!..
خب خبرت بیاد صبر می کردی تا بیام بیرون بعد عین اجل ظاهر می شدی..

- باشه پس برو بیرون..
هیچ حرکتی نکرد..سر جاش ایستاده بود و نگام می کرد..
دیدم باز نگاش داره رو اندامم کشیده میشه با حرص گفتم: چیه چرا نمیری؟..نکنه پام رو دمت گیر کرده؟!..
باز عصبانی شد و بد نگام کرد که تند ادامه دادم: می خوام لباس بپوشم..البته باا جازه ی شمـــــا..
واز قصد «شما» رو بیشتر کشیدم..

با فشار دادن دندوناش روی هم فکش منقبض شده بود..
از در که رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم..
خدایا منه بدبخت قراره با این زبون نفهم زندگی کنم؟!..بیچاره تر از اینی که هستم میشم ..
طاقته حرفه حسابم نداره سریع فاز و نولش قاطی می کنه ، جریانش منه کم شانسو می گیره..
خدایا کرمتو شکر اینم ادمه تو افریدی؟!..
*************************
لباس فرمم درست شبیه لباس قبلی ِگندم بود..ولی من از لباس فرم خوشم نمی اومد..تو خونه ی منصوری هم عادی می گشتم..

واسه همین یه سارافن بنفش و یه بلوزسفید تنم کردم با یه شلوار جین سفید..یه شال بنفش هم انداختم رو سرم که نمی نداختم سنگین تر بود..
یاد چند دقیقه پیشمون که می افتادم خنده م می گرفت..
یارو فقط قسمتای حساس بدنمو ندید وگرنه در حد عالی سر تا پامو دید زد..

از در که رفتم بیرون ندیدمش..داشتم تو دلم ذوق می کردم که سر و کله ش ازته راهرو پیدا شد..
نیشم که باز شده بود خود به خود بسته شد..

لباساشو عوض کرده بود..یه بلوز نوک مدادی و کت اسپرت همرنگش..شلوار جین مشکی و یه شال مشکی با خطای ظریف سفید هم با یه حالت جذابی انداخته بود دور گردنش..تیپ و قیافه ش درسته تو حلقـــم ..فقط قیافه داره وگرنه اخلاق زیر صفر..

نگاش که به من افتاد قدماشو اروم کرد ..از همونجا به سرتا پام نگاه کرد و دیدم که رو لبش پوزخند نشست..
یعنی تو دلم بهت فحشای بالای 18 سال میدم اگه همون فکری رو کرده باشی که من کردم..ولی تابلو بود که داره به همون فکر می کنه..

کنارم نایستاد و به راهش ادامه داد ولی از بغلم که رد شد گفت: دنبالم بیا..
و منم مطیع پشت سرش راه افتادم ..خدا رو شکر به لباسم گیر نداد..

اون جلو می رفت و من پشت سرش و از همونجا نگام چرخید رو شونه های پهن و عضله ایش که کم مونده بود کت اسپرتش و از پشت جر بده..حسابی تو تنش کیپ شده بود..

ازپله ها پایین رفت ..خدمتکارا به صف جلوی پاگرد ایستاده بودن ..
جلوشون ایستادیم که آرشام رو بهشون جدی گفت:تا مدتی که گندم نیست این خانم وظایف اون رو انجام میده..از حالا به بعد دلارام مستخدم مخصوصه منه.. قوانین رو می دونید و توقع دارم مو به مو به اونها عمل کنید..و اگه دلارام سوالی دراین خصوص داشت راهنماییش می کنید..همه چی روشنه؟..

همگی مطیعانه سر تکون دادن و اطاعت کردن..
مرخصشون کرد و بهم گفت باهاش برم..به طرف یه در رفت و جلوش ایستاد..

با لحن خشکی رو بهم گفت: به هیچ عنوان حق ورود به این اتاق رو نداری..این اتاق و اتاق ِ بالایی که درست مجاور اتاق من ِ..اگه بفهمم بدون اجازه ی من پاتو توی یک کدوم از این دو اتاق گذاشتی به بدترین شکل ممکن مجازات میشی..این رو به بقیه ی مستخدمین هم گفتم ..دیگه حرفی نمی مونه و اگه سوالی داشتی می تونی از من یا یکی ازخدمتکارا بپرسی..نکات مهم رو خودم بهت گفتم..

از کنارم رد شد که فک کردم باید اینوبپرسم و یه دفعه از دهنم پرید: کجا میرین؟!..
سر جاش وایساد و به ارومی برگشت نگام کرد..
یه تای ابروشو داد بالا و به سردی گفت: چیزی گفتی؟!..

بی تفاوت شونه مو انداختم بالا و گفتم: پرسیدم کجا میرین؟!..خب مگه خدمتکار مخصوصتون نیستم؟..نباید بدونم کجا میرین؟!..کی میاین؟!..غذا چی می خورین؟!..و..
کلافه پرید وسط حرفمو گفت: بسه..تو فقط یه خدمتکاری ، مدیر و یا منشی من نیستی که این چیزا بهت مربوط باشه..گرچه من حتی به منشیم هم چنین اجازه ای رو نمیدم چه برسه به تو..
« تو » رو یه جوری گفت که از توش بوی تحقیر شدن می اومد..
براق شدم تو چشماش و اروم گفتم: شما حرفاتو زدی منم یه چیزی میگم شما گوش کن..بهتره از همین الان اینو بدونید که نمیذارم چپ و راست منو به باد حقارت بگیرین..درسته قبول دارم خدمتکارتونم و باید به وظایفم عمل کنم..ولی اینها دلیل بر رفتار ناشایسته شما نمیشه..

حالا این من بودم که یه پوزخند تحویلش دادم و سریع سالنو ترک کردم..
می دونستم الان به اندازه ی کافی عصبانیش کردم و اگه می موندم حسابمو می رسید..
ولی همین که حرفمو بهش زدم دلم خنک شد..
*******************
دلم واسه فرهاد تنگ شده بود..
مطمئن بودم توی این مدت کلی نگرانم شده و نمی خواستم بیشتر از این ازم بی خبر باشه..

مطالب مشابه :


دانلود رمان

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - دانلود رمان - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان هوس و گرما

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان هوس و گرما - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان دریا 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان دریا 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون هرچقد




رمان عشق و احساس من قسمت ششم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان عشق و احساس من قسمت ششم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




عاشقی زلزله

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - عاشقی زلزله - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناهکار قسمت یازدهم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناهکار قسمت یازدهم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




خاله بازی عاشقانه

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - خاله بازی عاشقانه - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز




رمان رویای نیمه شب - قسمت اول

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان رویای نیمه شب - قسمت اول - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




رمان مجنون 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان مجنون 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناه کار قسمت 13 و 14

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناه کار قسمت 13 و 14 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




برچسب :