خوابگاه 3و4و5

«یاسمین2»با استرس از جام بلند شدم و بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم سمت اتاقم..میدونستم که قراره نهار امروز رو هم با نازنین بخوریم..پس فعلا خبری از نهار نبود تا عصر ..وقتی بگه من تا نیم ساعت دیگه اینجام یعنی تا 6 عصر منتظر بمونید نمیام ... من نمیدونم چرا مامان و بابا اینقدر نگران نازنین نیستن..خب معلومه دیگه... اون شوهر کرده.. اونا هم خیالشون از بابت دخترشون راحته ..دیگه نگرانی ندارن که ..نازنین 22 ساله بود که ازدواج کرد و به قول خودش کاملا ناخواسته و اتفاقی بچه دار شدن.. اتفاقا عاشق نیکی دختر 4 ساله شون هستم ..بهترین خواهر زاده ی دنیاس .. وقتی یادم میفته که نازنین برای از بین بردن این بچه چه کارا که نکرد واقعا اونو یه دیوونه ی به تمام معنا احساس میکنم .. واقعا دیوونه بود که میخواست یه هلویی مثله نیکی رو از بین ببره ...آدمی نبودم که بتونم با همه گرم بگیرم .. بدم نمیومد ولی شخصیتم طوری نبود که با بقیه گرم رفتار کنم .. بر عکس من نازی بود که هر جا میرفت همون دقیقه ی اول با همه گرم میگرفت و اینقدر باهاشون جور میشد که دهن همون بنده خداها هم باز میموند .. توی فامیل همه به این رفتارِ من عادت دارن ...واسه همین کسی جرئت نداره بهم چپ بگه ... چون دیگه عواقبش هم پای خودشه ..یادمه دو ماه پیش وقتی بابک پسر خاله بهم گفت چه دماغِ زشتی داری با کتابی توی دستم کوبوندم توی صورتش..که باعث شد دماغش غضروفش آسیب ببینه ومجبور شد بره دماغشو عمل کنه .. البته که حقش بود ..مگه دماغِ من چش بود؟به نظرم زیبا ترین جزِء صورتم دماغم بود ...به ساعت نگاه کردم ..مرضیه گفه بود شیش میاد .. الان سه بود..حوله مو برداشتم و تصمیم گرفتم برم حمام..حوصله ی چرت و پرتای مرضیه رو نداشتم..فقط دوستام هستن که میتونن باهام شوخی های ناجور بکن وحتی بهم بگن دماغت ناجورِ .. من از بچگی روی دماغم حساس بودم...حوله مو سفت گرفتم توی دستم و رفتم سمت حمام ***از حمام که اومدم بیرون سریع سشوار رو زدم به برق و روشنش کردم و گرفتمش به موهام .. اینم یکی از عادت هام بود ... اگر موهامو همون اول با سشوار خشک نکنم بعدا شونه کردنشون برام یه دردسرِ بزرگ میشه..بعد از خشک کردن موهام شونه کشیدم توشون و دراز کشیدم رو تخت .. میتونستم یه ساعتی بخوابم ...چون خسته بودم سریع پتو رو کشیدم روی خودم و چشامو بستم و خوابیدم..دقیقا احساس کردم یه جسم 20 کیلویی افتاد روی شکمم... جیغم رفت تا آسمون هفتم.. سریع نشستم روی تخت و نیکی رو دیدم که دراز شده روی شکمم و پاهاش از اونور تخت آویزونه ...با دیدن نیکی انرژی گرفتم ...با ذوق بغلش کردم و گفتم :-تو کی میخوای بزرگ شی ؟بچه گونه خندید و گفت :--فلدا .خندیدم و سفت به خودم فشارش دادم و گفتم :-اولا فلدا نه و فردا.. صد بار گفتم درست بگو..دوما تو کهدیروز بود گفتی فردا ..--اِه؟؟ شوخی کردم..-شیطوووون ..از تخت پرید پایین .. دست کرد توی کیف باربی شکل صورتی رنگش و یه دفتر دارا و سارا از توش دراورد و گفت :--خاله یادی اینو ببین..با اخم نگاهش کردم و گفتم :-خاله کی ؟؟اخم کرد و گفت :--اووووووممممم..خاله خاله..یا..یادی-یاسی..پاشو کوبوند روی زمین و من بلند خندیدم..به خاطر اینکه چند روز پیش موقع دوچرخه سواریش افتاده بود روی زمین و یکی از دندوناش افتاه بود کلمات و رو نمیتونه درست بگه ..با لبخند دفترو ازش گرفتم و بازش کردم ..دو خط به انگلیسی اسم خودشو نوشته بود ...-اوووووم ..نیکی..خیلی قشنگه گلم..افریییییینبا شوق دستاشو بهم کوبید و گفت :--میدوندتم خوب شدن ..-میدونستم..بدون توجه به حرف من گفت :--بابام برام یه جایزه گلفت ..-گرفت ..ایندفعه جیغ زد و سریع از اتلق دویید بیرون..عات داشتم اذیت کنم .. اینم به خاطر علاقه ی شدیدم بهش بود ..با همون سر و وضع از اتاق رفتم بیرون ... رفتم توی پذیرایی مهزیار شوهرِ نازنین نشسته بود جلوی تلوزیون و داشت فیلم نگاه میکرد ..رفتم جلو و گفتم :-سلام..نگام کرد و گفت :--به به .. خاله یادی..دستامو زدم به کمرم و گفتم :-مهدیییییییی ..خواهشا تو دیگه شروع نکن ..بلند بلند خندید و گفت :--چیکار کنم خیلی خوشم میاد خوب ..-خوشت بیاد خوب ..چرخیدم و رفتم سمت آشپزخونه ...نازنین نشسته بود روی کابینت و داشت با مامان حرف میزد .. داد زدم:-آهای آهای خانوم خوشگله ؟اونی که رو ش نشستی کابینته ... نزنی بشکنیش...--تو نیومده شروع کردی ؟؟-فقط با تو ینطوریمااااا...حالا اگه بابک اینو گفته بود ..پرید وسط حرفم ..--میزنی توی دهنشابرو بالا انداختم براش و گفتم :-دقیقا ..از کابینت پرید پایین و گفت :--خیلی پررویی یاسمین ..رفتم طرف یخچال و گفتم :-این بچه تم یکمی ادم کنی بد نیست .. تازه ثوابم داره ..--واااا.. بمیری یاسی.. چشه بچه ام ؟؟-چش نیست ؟ نمیفهمه من خوابم عینِ یوزپلنگ میپره روی شکمم..نیکی که تازه دوییده بود تو اشپزخونه از پشت سرم گفت ک--کی یوز پلنگش شکم داله ؟؟با خنده برگشتم سمتش و گفتم :-کسی یوز پلنگش شکم نداله فضول خانم..--خودت همین الان گفتی .-تو اشتباه شنیدی .. میخوای بریم گوشیمو بدم بازی کنی ؟؟سرشو به علامت نه تکون داد و از اشپزخونه دویید بیرون..خندیدم و نگاهش کردم .. یه دختر 4 ساله با موهای فرِ مشکی... چشای درشت مشکی .. پوست سفید و نرم .. کلا هلویی بود برای خودش ...رفتم سمت اتاقم تا آماده بشم .. مرضیه و هستی تا نیم ساعت دیگه میرسیدن  « هانی 2»با پنچری اتوبوس و چرت زدن های راننده و اظهار خوش صدایی شاگردش که مثل شرکت کننده های آکادمی میخوند و سه نفر هم با ژست مخصوص بابک سعیدی و گوگوش و هومن خلعتبری که داشتن هنرش رو نقد میکردن بالاخره رسیدم شمال!!وقتی پیاده شدم کش و قوسی به تنم دادم و بعدش رفتم به طرف درب خروجی تا سوار ماشین شم و به طرف ویلا برمهانا از بس بهم زنگ زد وسط راه شارژ گوشیم تموم شد و شانس آورده بودم که لپ تاپ داشتم وگرنه از بیکاری دق میکردموقتی به جلوی در ترمینال رسیدم یه موتوری جلوی پام وایساد و با گفتن دربست توجهم رو جلب کردمسیر رو گفتم و اونم با لهجه ترکیش باهام حسابی چونه زد تا گوشم رو ببره دیگه آفتاب داشت داغ میشد و منم حوصله علافی نداشتم و واسه همین قبول کردم و کوله ام رو انداختم پشتم و نشستم ترک موتوروش و اونم گازش رو گرفتاز لایی کشیدناش خوشم اومده بود ، تسلط خوبی داشت و همینش باعث میشد نترسم!!بالاخره رسیدیم و حساب کردم و زنگ رو زدمصدای جیغ جیغ هانا از توی باغچه میومددر با صدای تیکی باز شد و بعد از اظهار وجود جسیکا سگ پاکوتاه و مامانی هانا سر و کله خودش هم پیدا شد و پرید تو بغلمدلم براش تنگ شده بود، لوس خودم بود-چطوری آتیش پاره-خوبم-عهد و عیال کجان؟-تو، منتظر توسرمو تکون دادم و پشت سر هانا که مثل یویو تکون میخورد راه افتادممامان توی چهارچوب در منتظرم بود و با دیدنم بغلم کرد و یه دل سیر غر زد که چرا پیششون نیستمبابا هم اندرخم پله های منتهی به سالن بود و داشت میومد تا مثلا از پسرش استقبال کنههانا مثل فنر بالا پایین میپرید تا کتابش رو بهش بدم و منم به روی خودم نمیاوردم تا یه ذره آتیشش تندتر بشه-هانی بعدا تعریف کن اول کتاب منو بدهبابا چشم غره ای بهش رفت ولی هانا بود.... از رو نمیرفت کهبدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بپر یه لیوان شربتی چیزی بیار برم ته کیفم رو ببینمبا سرعت نور به طرف آشپزخونه رفت و تو تایم خیلی کمی که ازش بعید بود با یه لیوان شربت آلبالو برگشتدستم از خنکی لیوان مورمور شدکنارم نشست و خواست کوله ام رو برداره که با تشرم دستش رو کشیدبا حرکت مظلومانه اش همه خندیدنخیلی ریلکس جرعه جرعه شربتم رو خوردم و سوالات مامان بابا رو با حوصله جواب میدادم و زیر چشمی هانا رو دید میزدم که کلا داشت ناامید میشددیدم قهر کرد و رفت گوشه سالن نشست و تلویزیون رو روشن کرد و مثلا خودش رو درگیر دیدن یه سریال کرد که حاضر بودم شرط ببندم هیچی از سریال رو حالیش نمیشهبه مامان اینا اشاره کردم و از تو کیفم کتابش رو با یه عروسک که بین راه دیدم و براش گرفتم رو در آوردم و به طرفش رفتم و گذاشتم روی میز و گفتم:-حالا واسه من ناز میکنی-باهات قهرم-باشه پس منم اینا رو میدم نیوشابا شنیدن اسم نیوشا دختر داییم که میدونستم بهش آلرژی داره از جاش پرید و بغلم کرد-واسه اونم خرید کردی؟-نه فقط واسه تو خرید میکنمشانس آوردم برخلاف میل مامان هیچ حسی به نیوشا نداشتم وگرنه با وجود هانا بیچاره میشد.«یاسمین3»رفتم تو اتاقم و سریع لباسامو عوض کردم .. موهامو یه بار دیگه بستم و یه رژم زدم به لبام ... از قبلیه پررنگ تر بود ... اتاقم مرتب بود..واسه همین نیاز نبود یه بار دیگه اتاق رو تمیز کنم ... الان دقیقا نیم ساعته دارم میچرختم دورِ خودم و هنوز مرضیه و هستی نیومدن ..کلافه شدم ..اون که همیشه خوش قولیش زبون زد بود ...نشستم رو تخت و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به مرضیه ..-الو پس شما کجایید ؟!--علیک سلام.-گیریم که سلام .. بگو کجایی سه ساعته منتظرتم ..--اوووو نگاه چه توپش پره ..-مرضیه بنال کجایید--اوه بابااااا .. تو اصلا اجازه نمیدی آدم زنگ بزنه ..-هااا ؟؟خندید..--پاشو بیا درو باز کن..سه ساعته ایستادم پشتِ در..-کجایی ؟؟؟--پاشو بیا درو باز کن یخ زدیم ..ایندفعه من زدم زیرِ خنده ..-حواست بود چه سوتی دادی ؟؟جیغ زد ..--خفه شووووو بیا درو باز کن گرما سوختیم ..-اومدم بابااا .سریع قطع کردم و از اتاق دوییدم بیرون ..یه دفعه پام گیر کرد به قالیچه و نزدیک بود با سر بیوفتم رو زمین که دستمو گرفتم به مبل و تونستم خودمو سرِ پا نگه دارم ..مامان از تو آشپزخونه داد زد .--دختر آرومتر میوفتی دست و پات میشکنه..بدون توجه به حرفِ مامان سریع دوییدم سمت درو با یه حرکت بازش کردم .. مرضیه و هستی با همون تیپ های جلفشون ایستاده بودن دمِ در و داشتن با لبخند نگام میکردن ..سریع گفتم : سلام ..بیاید تو ..هستی با خنده گفت : بفرمایید کنار ..-هاااا .. بیاید تو ..و سریع رفتم کنار ..مرضیه همونطور که از کنارم رد میشد گفت :--دیوونه ای دیگه ..مامان با دیدن ما سریع اومد سمتمون و همونطور که مرضیه و هستی رو میبوسید گفت :--سلام دخترم ..خیلی خوش اومدید .. یاسمین جان چرا نگفتی دوستات میان مادر میرفتم یکمی خرید میکردم ..-بیخیال یادم رفت مامان .. ما بریم تو اتاق ..--خیلی خوب ..چیزی خواستید بگید ..مامان رفت تو آشپزونه و ما هم رفتیم سمت اتاق ...به محض اینکه در اتاقو بستیم دیوونه بازیامون هم شروع شد..هستی : پاشو برو لپ تاپتو بیار بریم سایت که دیگه دل تو دلم نیست .. بابا ظهری میخواستم برم مرضی نذاشت گفت باید بیایم اینجا ..-بله به کافینت یاسمین خوش امدید.مرضیه : یاسمین بخدا حقته همینجا اینقدر بزنمت تا خون بالا بیاری .. تو که خودت گفتی پاشید بیاید اینجا ..-بله شکر خوردم ..مرضیه : خیلی آشغالی ..هستی با خنده گفت : راستی از عشقت چه خبر ؟-کی؟!..--آقا بابک..خرسِ روی تختمو بلند کردم و محکم کوبیدمش تو سرش و گفتم : زر اضافی موقوف ..یه دفعه درِ اتاق باز شد و نیکی اومد تو و گفت :--خاله خداحافظ ..-کجا میخوای بری خاله ؟دویید تو بغلم و گفت :--میخوام برم کلاد زبان .-برو کلاسسسس زبان ولی شب دوباره بیا ..از بغلم اومد بیرون و بدون توجه به مرضیه و هستی همونطور که از اتاق میدویید بیرون گفت :--بااااااااااشه ..رفت و درِ اتاقو محکم بست..مرضیه : عجب جیگریه ..هستی : خیلی ناناسه ..-بگید ماشالله .. چش نکنید بچه مو ..دو تاشون یه حالتی نگام کردن .. مرضیه همونطور که مانتوشو در میاورد گفت :--دِ پاشو اون بی صاحابو روشن کن دیگه..-خیله خوب دیگه ..مانتوشو پرت کرد روی تخت و لپ تاپو گذاشت تو بغلم ..روشنش کردم و وصل شدیم به اینترنت ... استرس داشتم ... میخواستیم نتایجو ببینیم .. اونا راحت بودن ..واسشون فرقی نداشت کجا در بیان چه اهواز چه هر جای دیگه ...اجازه داشتن برن ..اما من .. باید اهواز قبول میشدم وگرنه هیچی به هیچی .. تموم زحماتی که واسه کنکورم کشیده بودم به باد میرفت .. باید قیدِ دانشگاهو میزدم ..هستی دستمو گرفت توی دستش و گفت :خودتو ناراحت نکن یاسی .. -چی داری میگی ؟؟ من یک سال تموم در خوندم تا بتونم یه رشته ی درست و درمون قبول بشم ..حالا اگه اهواز قبول نشم باید قیدشو بزنم و بگم گور بابای همه چی ..مرضیه گفت :حالا بیخیال دیگه ..فعلا بریم ببینیم چی کار کردیم ..مسئله ی تو رو هم یه کاریش میکنیم ..با دستام جلوی دهنمو گرفتم ..یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :-بچه ها ..پاشید بریم سرِ خیابون ..مرضیه : سرِ خیابون برای چی ؟-نمیتونم برم تو سایت .. بریم روزنامه بخریم ...هستی اول از همه شروع کرد به اعتراض :اِه؟ مرده شوره اون قیافه نحستو ببرن .. مرض داشتی ما رو کشوندی اینجا ؟؟-به خدا نمیتونم ..بریم ؟مرضیه هم چیزی نگفت .. به هستی نگاه کرد ..نمیدونم با نگاهش به هستی چی فهموند که اونم سریع بلند شد ...یه مانتوی کرم رنگ پوشیدم با شلوار لی آبی .. یه شال آبی هم زدم سرم ..موهامو کج ریختم بیرون و آرایش هم ساده .. حوصله نداشتم آرایش بکنم .. برای بیرون از خونه اهلش بودم ولی الان اعصابشو نداشتم..مرضیه هم سریع مانتوشو پوشید .. یکمی موهاشو مرتب کرد و سریع از اتاق زدیم بیرون..مامان با دیدنمون سریع اومد سمتمون و گفت :--چی شده مادر ؟؟ کجا میرید ؟اینو دیگه کجای دلم جا بدم ؟؟سعی کردم لبخند بزنم ..-داریم میریم تا مغازه یه روزنامه بگیریم ..--خوب مادرِ من زودتر میگفتی با مهزیار میرفتین دیگه .-نه دیگه با بچه ها میریم ..فقط...--چی ؟!-سوئیچ ..--وای نه مادر ..اسمِ سوئیچو نیار ..-مامان ؟؟یعنی چی ؟؟من با این قدم اجازه ندارم بشینم پشتِ فرمون ؟؟--آخه مادر تو که بلد نیستی رانندگی کنی ..خدای نکرده اگه ماشینو زدی به جایی..-باشه مامان..دستت درد نکنه ماشین نمیخوام ..بچه ها بریم.رفتیم سمت در خواستم درو باز کنم که مامان صدام کرد..--یاسمین ؟برگشتم عقب که جوابشو بدم.. سریع یه کلید افتاد تو بغلم ..گرفتمش..--یاسمین فقط مواظب باشید..خندیدم و از راه دور یه ب*و*س براش فرستادم ..سریع در خونه رو باز کردیم وپریدیم بیرون ...شروع کردم جیغ زدن و دوییدم سمت ماشین خوشگل مامان که گوشه ی پارکینگ پارک شده بود ..قفلشو باز کردم و پریدیم تو ماشین ..با ریموت درو باز کردم و رفتیم بیرون ..فلشمو زدم توی دستگاه و صداشم بردم بالا ...طوری جیغ و داد میکردیم که نگاه همه چرخیده بود سمتمون ..با دیدن دَکه ی روزنامه فروشی سریع زدم کنار و ماشینو خاموش کردم..پیاده شدیم ..مرضیه با دیدنم خندید و گفت :--اوووه نگاه کن ..رنگشووو..چرا اینقدر میترسی ؟..نترس..-من نمیام تو برو یه روزنامه بگیر و بیامرضیه رفت و من و هستی هم تکیه دادیم به ماشین..بعد از چند دقیقه مرضیه اومد..دوتا روزنامه توی دستش بود ..افتاد روی کاپوتِ ماشین ..هستی هم دویید جفتش ...هر کدوم یه روزنامه برداشت و مشغول خوندن شدن..اما من همونطور ایستاد بودم ..ترسم نمیذاشت منم برم جلو و برگردم دنبال اسمم..داشتم به دخترایی که اونطرف ایستاده بودن و خوشحالی میکردن نگاه میکردم ..با جیغای مرضیه چرخیدم سمتشون ..--وااااااااای..مامان .. مرضیه مرضیه آرویش .. یوووووووهوووووو ...خداااااااا ..محکم هستی رو بغل کرد و دویید سمت من ..محکم بغلش کردم ..بوسیدمشاز خودم جداش کردم.. دیدم داره گریه میکنه.با خنده اشکاشو پاک کردم و گفتم :-دیوونه چرا گریه میکنی؟؟بگو ببینم چی قبول شدی ؟؟خوشحالی گفت :--نفت .. نفت ..دانشکده نفتخندیدم ..بغلش کردم..-ایوللللل بابااا دختررررر..ایندفعه هستی جیغ زد :--پرستاریییییی ... یاسمییین...چمراان و سریع خودشو انداخت تو بغلم...با خوشحالی از رو زمین بلندش کردم و چند بار چرخیدیم ..-ایول واقعاً خوشحالم..شیرینی یادتون نره هاااادو تاشون خندیدن ... مرضیه چند لحظه نگام کرد..--تو چی قبول شدی ؟خندیدم و گفتم :-تو که دو تا روزنامه بیشتر نخریدی..--خفه شو روانی ..بده روزنامه رو ببینم ...روزنامه رو از روی کاپوت چنگ زد و گرفت توی دستش...افتاد روش و گشت دنبالِ اسمِ من ..--یاسمین یاسمین یاسمین ...بعد از چند لحظه سرشو آورد بالا ..چشاش اندازه دو تا نعلبکی شده بودن ...هستی هم دویید جفتش .. دهن اونم باز مونده بود ..با تعجب نگاهشون کردم ...-چی شده ؟مرضیه روزنامه رو گرفت دستش و اومد سمتم..--یا..یاسمین؟؟دانشگاههههه...-چی شده مرضی ؟ کجا دراومدم ؟--تهراااااان ...جیغ زدم :-کجاااااا ؟؟!!!!روزنامه رو از دستش کشیدم بیرون که باعت شد گوشه اش پاره شه ..افتادم روی روزنامه ...وقتی اسم خودمو پیدا کردم وا رفتم ..چشمامو باز و بسته کردم .. نه بیدار بودم ..من واقعا پزشکی قبول شدم ؟؟؟تهران ؟؟؟وااااای خداااا..تهران ؟؟؟ دانشگاه تهران ؟؟به هستی نگاه کردم ...به مرضیه ..دو تاشون نمیتونستن حرف بزنن ..اونا هم تعجب کرده بودن ..روزنامه رو انداختم توی ماشین .. حالم بد بود ...نمیدونم چطوری پریدم پشت فرمون و روندم سمت خونه حتی یادم رفت مرضیه و هستی رو سوار کنم ...ماشینو پارک کردم توی پارکینگ و دوییدم سمت خونه..به روزنامه ی توی دستم نگاه کردم ..خدایا یعنی چی میشه ؟؟یعنی نمیتونم به آرزوم برسم ؟؟یعنی نمیتونم برم دانشگاه ؟؟اون دانشگاهی که تمام بچه های مدرسه براش سر و دست میشکوندن ..نه ..حداقل خوشبحال اوناس که همینجا اهواز قبول شدن و راحتن ..من چی ؟؟یه جای نسبتا دور از اهواز ..تهران..تند تند زنگ زدم مامان با ترس درو باز کرد ..همونجا روز نامه رو گرفتم جلوش و داد زدم :-پزشکی پزشکی پزشکی ...مامان ..پزشکی قبول شدم ..پزشکیمامان بغلم کرد ...آوردم تو خونه نشوندم روی مبل و سریع یه لیوان آب آورد برام ...یه نفس تا تهشو خوردم ...مامان هم داشت گریه میکرد ..--یاسی ..باورم نمیشه..-مامان ؟! چیکارکنم ؟؟--وا مادرمن..چی داری میگی ؟؟چیکار کنم یعنی چی ؟پزشکی کم چیزی نیست..چشمای اشکیمو دوختم تو چشاشش و گفتم : بابا رو راضی کن ..--چی شده مگه ؟؟-تهران ..داد زد :--پزشکی تهران ؟؟روزنامه رو برداشتم و دوییدم سمت اتاقم ...خدایا کمکم کن ...پزشکی یکی از مهم ترین ارزو هامه
ادامه دارد...
«هانی 3 »با حس لزج خیس شدن چشمم رو باز کردم و با دیدن جسیکا که رو صورتم نشسته بود یه نعره بلند زدماز دادم ترسید و از روم پرید پایین و رفت زیر تختاز اون طرف هم هانا و مامان پریدن تو اتاقم-هانی چی شدهقیافه ترسیده اشون خنده دار بود-این سگت رو جمع کن کله صبحی گند زد به سر و صورتم-اینجاست مگه؟مامان وقتی فهمید چی شده یه سر تاسفی به حال من و هانا تکون داد و از اتاق رفت بیرون-زیر تخته.... یه بار دیگه بیاد تو اتاقم من میدونم و تو-ااا هانـــی-هانی و .... استغفرالله میبریش یا ببرم سرش رو لب باغچه ببرمهانا جسیکا رو زد زیر بغلش رو ظرف چند ثانیه از جلوی چشمم محو شداز یادآوری اینکه صورتم رو جسی لیس زده بدم اومد ، با همون شلوارکی که باهاش خوابیده بودم رفتم تو حموم و شیرآب یخ رو باز کردمیه دوش گرفتم و صورتم رو هم اصلاح کردم، حس میکردم ته ریشم بو سگ میدهحوله رو به کمرم بستم و از حموم اومدم بیرونصورتم رو با افترشیو منور کردم و وقتی حسابی به خودم رسیدم تی شرت سفید یقه گردم رو با یه جین کثیف که مخصوص خونه بود پوشیدم ، صندل های لا انگشتی هم از زیر تخت یافتم و پام کردم و خوشحال و سرخوش پله ها رو دوتا یکی کردم برم پایینهانا گوشه حال با جسی سنگر گرفته بود و جم نمیخورد و مامان هم مثل همیشه چسبیده بود به تلفن... واسه بانوی اعظم سر تعظیمی فرود آوردم و چپیدم تو آشپزخونه و شکمسرا!!یه لیوان شیر برای خودم ریختم و با بیسکوییت هایی که روی اپن بود مشغول شدم... حداقل خیالم راحت بود جسی پاشو اینجا نمیذاره و با نفسش این محوطه رو منور نمیکنهمامان گوشی رو که دیگه شارژش تموم شده بود رو روی دستگاه گذاشت و به آشپزخونه اومد و با گفتن مهمون داریم سعی کرد طبیعی اش کنه-چی؟ مهمون؟ کی هست؟-کی میخوای باشه نیوشا جوونتحرف هانا رو نشنیده گرفتم و به مامان چشم دوختم-راست میگه خب بچه ام... خانواده داییتاصلا حوصله اون نیوشای دماغو رو نداشتم مخصوصا که با صدای تو دماغیش میخواست سوالات فیزیک و شیمی اش رو هم جواب بدمسر تاسفی به حال خودم تکون دادمصدای پارس جسی هانا رو به اون سمت سالن کشوند ، فرصت خوبی بود تا با مامان حرف بزنم-میشه من نباشم؟کفگیر به دست به طرفم برگشت و با حالت تهاجمی گفت:-هی هرچی من نمیگم ، میگم بذار خودش بفهمه انگار بدتر میشی نه؟-چطور؟-زشته نباشی واسه دیدن تو میانهانا درحالیکه جسی تو بغلش بود به طرفمون اومد و نگاه التماسیش رو بهم دوخت که میخواست یه طوری این مهمونی رو بهم بزنمکاری از دستم برنمیومد
سرم رو چرخوندم و سعی کردم یه نقشه درست بکشم تا با این دختره روبرو نشم.
«یاسمین4»با ناراحتی درِ اتاقو باز کردم و رفتم تو ...گوشیم داشت توی جیبم میلرزید .. درش آوردم ..مرضیه بود ... اعصاب نداشتم جوابشو بدم..قطع کردم و گوشیو پرت کردم رو تخت و خودمم دراز کشیدم روش ...بازم زیرِ کمرم لرزید .. با اعصاب خوردی از زیر کمرم درش آوردم و جواب دادم..-ها؟؟..--ها و زهر مار..کدوم گوری گذاشتی رفتی یاسی ؟؟ چت شد یه دفعه ؟؟حالا تهران دراومدی که دراومدی مگه باید ...-مرضی حالم خوب نیست ..کار مهمی نداری قطع کنم ..--خیلی کله شقی .. خداحافظ ..بدون حرف دیگه ای قطع کردم .. به سقف خیره شدم .. خدایا چی میشه حالا ؟؟ باید چیکار کنم ؟؟ چطوری بابا رو راضی کنم ؟؟اگه قبول نکنه چی ؟؟ بدبخت میشم .. من این همه درس خوندممممم ... خم شدم و روز نامه رو از پایین تختم برداشتم و یه بار دیگه نگاه به اسمم کردم ..یاسمین راد .. خدایا باور کنم خواب نیستم ؟؟بلند شدم از توی کشو یه ماژیک قرمز برداشتم...دور اسمم یه دایره کشیدم و روزنامه رو چسبوندم به دیوارِ اتاقم ..دقیقا روبه روی تختم ... لباسامو عوض کردم و نشستم پا کامپیوتر ... داشتم الکی خودمو سرگرم میکردم ...بالاخره که چی ؟؟ بالاخره که بابا میاد .. باید بهش بگم کجا قبول شدم .. اگه بگه نه چی ؟؟ عمرا .. من راحت به این دانشگاه نرسیدم که راحت هم از دستش بدم ... بهترین راه اینه که همین امشب موضوع رو به بابا بگم .. راست و پوست کنده...توی همین افکار بودم که زنگ خونه زده شد .. به ساعت نگاه کردم .. 9 بود ... چشمام از بس که نشسته بودم پای کامپیوتر درد گرفته بود ..یکمی مالیدمشون.... کامپیوتر رو خاموش کردم و رفتم تا درو باز کنم ..میدونستم بابا بود .. یکمی از استرسم کمتر شده بود .. بابا رو صد در صد راضی میکردم .. اصلا اون که خودش گفته بود درموردش فکر میکنیم .. پس حتما مشکلی نداره ..دوباره زنگ زده شد..اینبار مامانم از تو آشپزخونه داد زد ..--یاسمیییین .. درو باز کن دیگهههدوییدم سمت در و سریع بازش کردم ...بابا رو دیدم که یه عالمه هم میوه توی دستاشه .. سلام کردم و کمکش دو تا از پلاستیکا رو گرفتم و بردم توی آشپزونه ...مامان با دیدنِ میوه ها گل از گلش شکفت و با خوشحالی میوه ها رو ریخت توی سینک و مشغولِ شستنشون شد ..--یاسمین بیا کمکم کن ..-مامان حوصله ندارم ولم کن ..--چت شده ؟؟شیر آبو بست و اومد طرفم ..دستاشو با پیش بندش خشک کرد و گفت :--نگران اون مسئله هم نباش .. بهت قول میدم منوچهر رو راضی میکنم ...-خدا کنه ..--حالا بیا این میوه ها رو بشور تا بعد ..-نه ..همین الان میخوام برم به بابا بگم ..--نه دختر ..خسته اس فعلا ولش کن ..-نه همین الان ..مامان که دید نمیتونه کاری که ..پیش بندشو درآورد و گفت :--خیل خب ..دو تا لیوان چایی ریخت و با قندون گذاشت توی سینی و همراهم از آشپزخونه اومد بیرون ..بابا نشسته بود روی مبل و داشت اخبار نگاه میکرد ..همون جا نشستیم تا اخبارش تموم شه .. دوست نداشت بین برنامه دیدن کسی مزاحمش بشه ..-بابا ؟..نگام کرد و همونطور که لیوانِ چاییشو برمیداشت گفت :--باز شما دوتا مادر و دختر چه دسیسه ای برای من چیدید ؟؟خندیدم و گفتم :-خبره خوشه ..دسیسه چیه ؟--اووم .. بگو ..کنجکاو شدم بشنوم ..-امروز رفتیم روزنامه خریدیم ..--خووب ..-نتایج کنکور اومده بودن دیگه ..شما که اینقدر اخبار نگاه میکنین باید بهتر از من بدونید ...میدونید چی قبول شدم ؟؟با خوشحالی گفت :--چی ؟!انگشتامو توی هم گره کردم و گفتم :-پزشکی دانشگاه تهرانبه قدری سریع این جمله رو گفتم که خودمم دهنم وا مونده بود .. نمیتونستم به بابا نگاه کنم ..--عالیه ..با شنیدن این حرف از دهن بابا با تعجب سرمو بالا آوردم ..--خیلی عالیه دخترم ..-ب..بابا ؟؟یعنی شما میذازی برم ؟--تو چطوری میخوای تک و تنها توی یه شهر غریب این همه سال درس بخونی ؟؟با خوشحالی نشستم کنارش و گفتم :-بابا خودتم داری میگی .. تک و تنها توی شهر غریب این همه سال درس میخونم و میشم یه خانم دکترِ خوووب..مامان : منوچهر یاسمین یک سال برای این رشته زحمت کشیده .. اون نمیتونه به این راحتی از این دانشگاه و موقعیتی که براش بوجود اومده بگذره ..-بابا ..--آخه تو تنها هستی یاسمین ..خوشحال بودم ..تا راضی شدن بابا چند قدم بیشتر نمونده بود ...-من بزرگ شدم بابا .. باور کنین .. من فقط میخوام اونجا درس بخونم ..--آخه من چطوری دوریِ تورو تحمل کنم ؟؟-باباااا .. نشستم جلوش و دستشو گرفتم تو دستم بوسیدم و گفتم :-من خیلی دوستتون دارم .. خیلی زیاد ..دوستم ندارم ازتون جدا بشم.. ولی.. این دانشگاه هم برام خیلی مهمه ... من نمیتونم به همین راحتی از این دانشگاه بگذرم ..بابا باور کن ...سرمو بوسید و گفت :--به شرط اینکه قول بدی مواظب خودت باشی و هر شب هم زنگ بزنی و آمارِ روزانه بدی ..بعدشم خندید .. فهمیدم که از شوخی اینا رو گفته ...از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ..همونجا از خوشحالی شروع کردم به گریه کردن ...واقعا فکر نمیکردم راضی کردن بابا اینقدر راحت انجام بگیره ...اون بابایی که میگفت الاًً و بلاً اهواز ....از خوشحالی چند بار دور خودم چرخیدم..بابا و مامانو بوسیدم و دوییدم تو اتاقم .. تا به مرضیه و هستی زنگ بزنم ...


مطالب مشابه :


خوابگاه 17

رمــــان ♥ - خوابگاه 17 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان لینک های




رمان خوابگاه قسمت 41

رمــــان ♥ - رمان خوابگاه قسمت 41 دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




خوابگاه 36

رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 36 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




خوابگاه 3و4و5

رمــــان ♥ - خوابگاه 3و4و5 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان برای




خوابگاه.38 37.39

رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه.38 37.39 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




خوابگاه 33.34.35

رمــــان ♥ - خوابگاه 33.34.35 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان برای




رمان خاله بازی عاشقانه1

عاشقان رمان برگردیم سر اصل مطلب من اسمم پریاست الان توی راه خوابگاه از دانلود رمان




دانلود رمان اسطوره

دنیای رمان - دانلود رمان اسطوره - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان خوابگاه analia+baran karami.




برچسب :