رمان در امتداد باران (30)

باران خسته و کلافه جلوی فروشگاه پا به پا می کرد و با خود می اندیشید چطور یه نفر میتونه تمام یه روز رو از این فروشگاه به فروشگاه دیگه بره . هنگامه اما خونسرد مشغول بحث با فروشنده ای بود که به اصرار می خواست آخرین ست باقی مانده کیف و کفش مارکدارش را به او بفروشد . صدای برسام از فاصله ای نزدیک به گوشش رسید :

- می بینم که دلت میخواد پوست هنگامه رو بکنی ... 

باران لبخندی زد و گفت :

- هیچ وقت دوست نداشتم مدت طولانی تو مراکز خرید بمونم ... خصوصا اگر نخوام خرید کنم ... 

و بعد از گفتن این حرف قدمی از برسام که حس می کرد بیش از اندازه به او نزدیک شده دور شد . برسام لبخند هوشمندانه ای زد و گفت :

- اولین دختری هستی که می بینم از خرید کردن خوشت نمیاد 

- نگفتم خرید کردن دوست ندارم ! اتفاقا وقتی عصبی ام خرید کردن بهم آرامش میده ... خصوصا تو فرهنگی که حق انتخاب کمتر به زنها داده میشه . وقتی خرید میکنم و یه چیزی رو انتخاب می کنم که مجبور نیستم توش نظر کسی رو در نظر بگیرم حالم رو بهتر می کنه .. 

- البته همچنان تو بعضی چیزها مجبوری ... 

- شاید ! شایدم نه ... اما به هر حال دوست دارم بیشتر از یک ساعت خریدم طول نکشه بعدش کلافه میشم ... 

- خوب همه اش چند ساعت دیگه مونده ... اونوقت راحت میشی 

باران دست در جیب مانتوی کتان ماشی رنگش کرد و گفت :

- دلم برای اینجا تنگ میشه .... 

- بازم میشه اومد ... هر وقت دلت از شلوغی تهران گرفت بگو ، ترتیب دادن یه سفر دو روزه کار سختی نیست ... 

هنگامه با دستانی پر از ساکهای رنگارنگ خرید از فروشگاه خارج شد . باران با لحنی پر از خواهش گفت :

- خواهش میکنم هنگامه ، دیگه بسه .. من واقعا داره حالم از هرچی پاساژ و فروشگاست بهم میخوره ... 

- از بس بی ذوقی ... 

برسام دست دراز کرد و گفت :

- این ساکهای خرید رو بده به من ببرم بگذارم تو ماشین بعدش میخوام به باران جایزه بدم ...

- جایزه ؟ منظورت چیه ؟

- به خاطر اینکه همراه صبوری بود!

هنگامه با تعجب پرسید :

- تو کدوم ماشین بگذاری؟

برسام همانطور که ساکها را از دست او می گرفت گفت :

- کرایه اش کردم ...

برسام بعد از گذاشتن ساکهای خرید در ماشین به سرعت به نزد آن ها که روی نیمکتهای مدور وسط پاساژ نشسته بودند برگشت . هنگامه با دیدن او از جا بلند شد و پرسید :

- صدرا کجاست ؟ 

- نمیدونم فقط قراره شب همه یه جا جمع بشیم 

- کجا ؟

- گفت خبرش رو بعد میده بهم که کجا ! 

- پس پونه و طاها رو کی خبر میکنه ؟

باران با نگرانی این را پرسید . 

- خوب دختر باهوش به اونها هم حتما صدرا خبر میده یا اینکه ما میریم دنبالشون 

برسام بعد از گفتن این حرف به باران اشاره کرد تا از جای برخیزد . 

- پاشو بریم به یه فروشگاهی که میدونم توش خسته نمیشی.. 

باران با کلافگی گفت :

- وای نه باز فروشگاه !

و به زور از جا بلند شد و به دنبالش به راه افتاد . در انتهای یکی از راهروهای پیچ در پیچ پاساژ ناگهان فروشگاه بزرگی به چشمش خورد که پر از رنگ و نور بود . درست مثل جشنواره شکلات... 

باران بی اختیار نفس عمیقی کشید . برسام پیروزمندانه لبخند زد و گفت :

- دیدی گفتم ... مطمئن بودم از دیدنش خوشحال میشی ... 

در این مدت فروشگاه های مخصوص فروش شکلات متعددی دیده بودند اما این یکی به راستی با همه متفاوت به نظر می رسید . بزرگی فروشگاه و دکوراسیون زیبا و سرگیجه آورش با حوضچه های کوچک شکلات مذاب به نظر باران بسیار چشم نواز بود . وقتی برسام به آنها اعلام کرد که نزدیک یک ساعت است که در میان اجناس خوش ظاهر و خوش طعم آنجا در حال چرخیدنند سبد فلزی در دست باران ،مملو از بست های کوچک و بزرگ شکلات ؛ نسکافه ، اسمارتیز و کلی چیز دیگر بود . چشمان باران به روشنی می درخشیدند . از آنجا که خارج شدند رو به برسام کرد و گفت :

- مرسی ! واقعا دیدن این همه شکلات بهم انرژی داد حالا چه برسه به خوردنشون ... 

برسام نگاه متفکری به او انداخت و گفت :

- اره بهت میاد بتونی کل فروشگاه رو یه جا بخوری ... البته اگر بعدش زنده بمونی و تجزیه نشی .. 

هنگامه پلاستیک خریدش را دست به دست کرد و گفت :

- فقط تو مونده بود به این کارآموز شکموی من گیر بدی ! اصلا به شما چه ، وکیل سرپرستش اینطوری دوست داره .. 

باران خندید و از او پرسید :

- اون بسته های طلایی چی بود خریدی تا خواستم بیام اون سمت دیدم سبدم دیگه جا نداره 

- چیزی رو از دست ندادی پودر کاکائو و قهوه بود با چند بسته اسپرسو و نسکافه ... 

- اوه چقدر هم خریدی ... 

- سوغاتیه 

باران از حرکت باز ماند با لبخندسرشار از شیطنت پرسید :

- سوغاتی واسه کی اونوقت ؟

- واسه کسی که اینهمه شکلات و قهوه به کارش بیاد ... 

- یعنی یه کافی چی مهربون .. 

- حالا شاید کمی هم عجیب ... 

برسام صورتش را جلو آورد و بین سر آن سرک کشید و گفت :

- احیانا منظورتون شاغلام نیست ؟

باران و هنگامه هر دو خندیدند 

- ا تفاقا لقب خوبیه ! بهش حسابی میاد باید براش یه دستمال یزدی و یه سماور طلایی بخرم ... 

باران در حالی که سرش را به نشانه تایید تکان میداد گفت :

- یه جلیقه مخمل مشکی ام من براش میگیرم .. 

صدای برسام که با تلفن صحبت میکرد آن دو را کنجکاو و ساکت نمود . 

- باشه صدرا ما تا یه ساعت دیگه اونجاییم .. فقط دنبال شکوفه خانم هم بریم ؟

- .... 

- به هر حال اگر تصمیمشون عوض شد به ما خبر بده ما نزدیک هتلیم طاها و پونه چی 

- ... 

- باشه پس تا بعد ....

هنگامه پرسید :

- معلوم شد که کجا باید بریم ... 

- آره زود بریم سمت ماشین که بریم هتل و خریدها رو بگذاریم اونجا لباس هم عوض کنیم و بریم پیششون 

باران بی تفاوت گفت :

- چرا حالا با عجله کو تا شب .. 

- قراره تا قبل از غروب آفتاب اونجا باشیم ..

- خوب خریدها رو بگذاریم تو ماشین بمونه دیگه هتل نریم ... لباس هم که نیاز نیست عوض کنیم ... 

- اولا که شکلاتها خراب میشن ... بعد هم شب آخره می خواهیم دور هم بشینیم یه کم عکس و فیلم بگیریم بهتره کمی شبیه آدم حسابی باشیم .. 

هنگامه به سمت در خروجی رفت و گفت :

- منکه همیشه در هر حالتی خوش تیپم ... 

باران با نگاه به ظاهر آراسته او سرش را تکان داد و گفت :

- درسته اگر یه وکیل سرپرست خوش تیپ و خوشگل تو دنیا باشه فقط تویی ... 

برسام چون پسر بچه ای بهانه گیر گفت :

- منم که هویجم احتمالا !

- تو که هنوز وکیل سرپرست نشدی ... وقتی شدی اونوقت به خودت بگیر ... 

- لعنت به من اگر امسال دوتا کارآموز نگیرم .. فقط قبلش باید رو جنبه پاچه خواریشون کارکنم ... اواسه وجه اجتماعی ام خوبه ... 

هر دو به لحن متفکر و جدی برسام خندیدند . 

باران نگاهی به خودش انداخت به نظر همه چیز مرتب می آمد .. مانتوی روشنی به رنگ آبی آسمانی خیلی کمرنگ پوشیده بود که کاملا با شلوار گشاد و شال نخی آبی کاربنی اش هماهنگ بود . مثل همیشه آرایش چندانی نداشت . ژاکت نازک سفید رنگی را محض احتیاط برداشت و از اتاق خارج شد . هنگامه با چهره ای درهم به او پیوست 

- چی شده چرا ناراحتی ؟

- چه ناز شدی ! هیچی هرچی به شکوفه جون میگم باهامون بیا میگه سرم درد میکنه ... 

- خوب اگر دردش جدیه ببریمش درمونگاه ... 

- نه میگه قرص خورده و میخواد بخوابه .. اصلا بهش خوش نگذشت ... 

باران در سکوت به در بسته اتاق شکوفه و هنگامه نگاه کرد . نمی دانست چرا حس خوبی به این رفتاری که در طی دو روز گذشته شکوفه در پیش گرفته بود نداشت . آمدن برسام مجال بیشتر فکر کردن را از آنها گرفت . وقتی سوار ماشین شدند هنگامه پرسید :

- هنوزم نمیخوای بگی کجا میریم ؟

- وقتی رسیدیم می فهمی ... 

باران سرش را به شیشه چسباند دلش می خواست این روز آخر تا جایی که می تواند از آرامش این جزیره در قلبش مدفون کند و با خود ببرد . بیشتر از بیست دقیقه در راه بودند . تا اینکه از دور ساحل و به دنبال آن کشتی به گل نشسته ای نمایان شد . باران بی درنگ صاف در سرجایش نشست و آهی از سر خوشحالی کشید 

- وای کشتی یونانی .. 

در تمام این چند روز دلش می خواست به اینجا بیایید اما به یاد آوردن خاطره اینکه قرار بود فرهاد او را با خود بیاورد آنقدر برایش ناراحت کننده بودکه خواسته اش را به زبان نیاورد.. 

وقتی از ماشین پیاده شدند متوجه گردیدند که طاها و پونه قبل از آنها رسیده اند . پونه که با چند ساعت دور ماندن از باران احساس دلتنگی می کرد به سمت او دوید و دستش را دور گردنش حلقه کرد . 

- دلم برات تنگ شده بود ...

باران با مهربانی گونه او را بوسید و گفت :

- بهت خوش گذشت ؟

- آره خیلی . با دوستای طاها رفتیم کشتی آکواریوم .. یه همچین چیزی بود اسمش ... خیلی قشنگ بود از کفش میشد زیر آب رو دید .... 

- خوشحالم که بهت خوش گذشته خواهر کوچولو .. 

هنگامه رو به آنها کردو گفت :

- بیایید بریم نزدیک ساحل 

باران در عین اینکه قلبش مشتاق نزدیکتر شدن به منظره زیبا و غمگین کشتی یونانی بود بی اختیار از خود پرسید :

- پس صدرا کجاست .... 

ماسه های گرم زیر فشار قدمهایش عقب می رفتند . آسمان رو به سرخی می رفت و تللو آن روی آبهای نیگلون خلیج فارس در پشت سر کشتی یونانی که گرچه فرسوده اما با غرور هنوز سرش را بالا نگهداشته بود می درخشید ... با خود فکر می کرد این کشتی چند ساله که منتظر مسافرهاش اینجا مونده چقدر وفاداره و اونها چقدر بی وفا که نیومدن کمکش کنند تا دوباره دل به دریا بزنه .... 

ساحل بسیار خلوت به نظر می آمد بیشتر مسافران ترجیح داده بودند در آخرین روز جشنواره از تخفیفهای ویژه و جشنهای کوچکی که در گوشه گوشه جزیره برپا شده بود استفاده کنند . 

هنگامه او را صدا زد :

- باران بیا کنار ما بشین از اینجا غروب آفتاب رو تماشا کنیم ... 

باران اما می خواست تنها باشد ... تماشای غروب وقتی دلت به وسعت همه دنیا گرفته باشد آرامش بخش و تسکین دهنده است ... و حالا این منظره بی بدیل اندوه های نهفته درون باران را از پستوهای نهانی قلبش بیرون کشیده بود . نگاهی به هنگامه و بقیه انداخت که نیم دایره وار نشسته بودند . قدمی برداشت تا فاصله اش را از آنها بیشتر کند چشمش را روی هم گذاشت تا این سوال را که صدرا کجاست را از ذهنش دور کند. می خواست در آن لحظه به چیزی جز غروب خورشید در آن سوی کشتی به گل نشسته نیاندیشد . 

نمی دانست چقدر آنجا ایستاده است . اما آنقدر بود که خورشید هم رنگ خون گرفت و خود را تا پشت کشتی پایین کشید . چشمان باران نمناک شد اما دلش نمیخواست بگرید ... نمی خواست حتی اشک جلوی دیدن این منظره زیبا را بگیرد . صدای آهسته ای از فاصله خیلی نزدیک به گوشش رسید ... خیلی نزدیک .... انگار جایی نزدیک قلبش . 

- دوستش داری غروب و کشتی و دریا رو ؟

با شنیدن صدای صدرا اندک نگرانی اش از بابت نبودن او پرکشید و رفت . همه وجودش محو غروب شد و به آرامی پاسخ داد :

- من خیلی غروب خورشید رو دوست دارم و حالا هم عاشق این غروب و این کشتی و این دریا شدم ... 

- ولی من اینجا تنها چیزی که می تونم عاشقش باشم تویی ... 

وقت گفتن این جمله انقدر صورت صدرا را نزدیک حس می کرد که گرمای نفسش انگار شرجی هوا را با خود برد انگار او را در خلاء رها کرد . انگار خورشید و دریا و کشتی همه با هم او را در آغوش مهری رها کردند که از تک تک این کلمات بر می خواست. همه جرات و توانش را جمع کرد و به طرف صدرا برگشت .... صدرا با لبخندی که تا به حال هرگز روی لبانش ندیده بود سرش را عقب کشید و صاف ایستاد و تازه باران کیک کوچکی را در دستش دید که درخشش شمع های روشن روی آن نگاه لبریز ازاشک باران را مثل آسمان ستاره باران کرده بود . 

نگاهش از روی کیک و شمع ها به چشمان صدرا کشیده شد چیز غیر قابل وصفی در نگاهش بود که قلب باران را لرزاند انگار همه یخهای که به زور دور قلب بی نوایش کشیده بود در یک لحظه ذوب شدند و فروریختند ... جایی نزدیک پاهای صدرا فرو ریختند . 

صدای ملایم گیتار وترانه تولدت مبارک که بلند شد نگاهش را به طرف بقیه جمع انداخت طاها گیتار در دست می نواخت و همه در حالی که می خندیدند همراه صدای موسیقی ترانه تولدت مبارک را می خواندند... هیچ کلامی نمی توانست حس باران را در آن لحظه توصیف کند در آن لحظه که زمزمه صدرا را کنار گوشش شنیده بود ... وقایع بعد از آن دربرابر آن اعتراف عاشقانه هیچ و بی ارزش به نظر می آمد . 

جراتش را نداشت تا بار دگر به چشمان صدرا نگاه کند . طاها دستش را بالا آورد و گفت :

- یه ترانه درخواستی سفارش داده شده که تا من شروعش میکنم باران خانم شمع ها رو فوت می کنه ... 


صدرا کیک را تا مقابل صورت باران بالا آورد . سیم های گیتار نم نم به صدا در آمدند ... باران بی آنکه بتواند جلوی عکس العمل غیر ارادی اش را بگیرد به آرامی شمع ها را خاموش کرد . صدای دست زدن همه پشت صدای طاها گم شد ... خورشید هم خود را با خیال راحت تر از شب های دیگر در آغوش دریا رها کرد ... 


از کدوم خاطره برگشتی به من 

که دوباره از تو رویایی شدم 

همه دنیا نمی دیدن منو 

من کنار تو تماشایی شدم 

از کدوم پنجره می تابی به شب 

که شبونه با تو خلوت میکنم 

من خدا رو هر شب این ثانیه ها 

به تماشای تو دعوت میکنم .... 

تو هوایی که برای یک نفس 

خودمو از تو جدا نمی کنم 

تو برای من خود غرورمی 

من غرورمو رها نمی کنم 

تا به اعجاز تو تکیه می کنم 

شکل آغوش تو میگیره تنم ... 

اون کسی که پیش چشم یک جهان

به رسالت تو تن میده منم ....


ساعت از سه گذشته بود ولی خواب از چشمان او می گریخت . از روی تخت بلند شد و کنارپنجره نشست دقایقی و ساعاتی که پشت سر گذاشته بود انقدر رویایی و باور نکردنی بود که هنوز تحت تاثیر اثر شگرف جادوی آن در خلاءی ناگزیر دست و پا می زد . هوای جزیره غبارآلود و و گرفته بود تللو سرخ رنگ چراغهای بلوار از پشت ذرات ریز گرد و غبار چشم را نوازش می داد به طرف میز کوچک کنار دیوار نگریست هدایایی که گرفته بود هنوز روی آن خودنمایی می کردند هیچ کدام را نگشوده بود . در تمام لحظات جشن کوچک پر از مهرشان به طرز عجیبی ساکت اما برافروخته ساکت ماند . حتی وقتی برسام با صدای نچندان قشنگی که داشت برایش ترانه تولدت مبارک محمد نوری را خواند و همه به ژست های اپرایی اش می خندیدند او نتوانست لبخندی به لب بیاورد . از جا بلند شد و به طرف میز رفت دستش را به طرف بسته بزرگ طلایی رنگی که می دانست هدیه هنگامه است دراز کرد اما خودش از همان ابتدا می دانست که آنچه در نهایت برمی دارد بسته آبی رنگ روبان پیچ صدراست . لبخند پرشرمی زد و بسته صدرا را از روی میز برداشت . خودش هم به درستی نمی دانست که از چه و از که خجالت می کشد . به کنار پنجره برگشت زیر نور کمرنگی که به داخل اتاق می تابید روی صندلی کوچک کنار پنجره نشست و به آرامی روبان سپید رنگ روی بسته را کشید و با آرامشی بیشتر روکش ظریف و زیبای روی هدیه را که به رنگ آبی آب های خلیج بود باز کرد . نفس عمیقی کشید چند بسته دیگر به طور منظم روی هم چیده شده بودند . به ترتیبی که صدرا هدیه ها را مرتب کرده بود آنها را در دست گرفت اولین بسته کوچک دی وی دی های تمام دکلمه های خسروشکیبایی و پرویز پرستویی بود . بی اختیار لبخند زد یاد روزهایی افتاد که در ماشین صدرا دکلمه ها می شنید و در جادوی گنگ فضا رها می شد . جعبه دوم مجموعه کامل اشعار سید علی صالحی بود . لبخندش پر رنگ تر شد و صفحه اول کتاب را گشود خط صدرا زیبا و و کشیده جلوی چشمانش درخشید 

به خدا من علاقه دارم به شما 

من از قبول همین علاقه ، به آواز آینه رسیده ام . 

حالا اندکی آرامتر، اندکی نزدیکتر 

حتی اندکی روشنتر از آن اسامی آشنا 

ترانه خواهم خواند . 

دیگر از دوری ِ دریا نمی ترسم . 

دیگر به هیچ وجه ِ گریه از این همه همخانه ، نخواهم شد 

وقت ملایم روشن ، وقت ملایم نزدیک ، 

وقت ملایم بوسه ، باران ، باران ِ بوسه و بعد ... 

که وقت ملایم بادها از یادمان نمی رود ... 

هیچ توضیح اضافی زیر این چند خط شعر صالحی ننوشته بود اما باران حرارت دویده به روی گونه هایش را به خوبی حس می کرد .... بسته آخر کیف چرمی سیاهرنگی بود که در فروشگاه کیف های چرم و اداری نشانش داده بود . آن را در دست گرفت سنگینی غیر معمولش را حس کرد کیف را که گشود دفتر زیبایی با جلد سپید و طرحهای نقره کوب شده نظرش را جلب کرد . قفل ظریف و زیبایی روی آن به چشم می خورد که باز بود . قلم ظریف سپید رنگی با حاشیه های نقره ای رنگ لای یکی از صفحات دفتر خودنمایی می کرد . صفحه را که گشود دید درست اولین صفحه دفتر باز چند خطی و شعری به دست خط صدرا به چشم می خورد . 

دختر ناز ِ دی ماه ، حوای سیب و گندم 

شیطنت ِ گل سرخ ، از بغض تا تبسم 

همشونه با پرستو ، به این قفس پریدی 

غزل غزل ترانه به قصه پر کشیدی 

پری ِ ناز برفی عروسک ِ زمستون 

سکوت باغ و باغچه ، آواز باد و بارون 

بی تو سکوت محضم ، نه واژه ای نه حرفی 

دختر خوشگل ِ دی ، عروس فصل برفی 

وقتی که تو می خندی ، آب می شه بغض برفا 

با تو طلایی می شه ، رنگ تموم حرفا 

می خونی با سکوتت ، وقتی که حرفی داری 

عروسک قشنگم تن پوش برفی داری 

غرور آبی تو ، همرنگ آسمونه 

نه سادهای ، نه مغرور ، زلالی عاشقونه 

برف و تگرگ و بارون ، سمفونی ِ زمستون 

می خواد باهات برقصه تنهایی ِ خیابون 

شایا تجلی 

شاید اصلی ترین هدیه من به تو همین دفتر خاطرات باشه ! چون میخوام توش خاطرات با هم بودنمون رو بنویسی ... خاطراتی که مطئنم به سپیدی این دفتر و درخشش نگاه تو خواهد بود . ازم نخواه که قفل دفتر رو بهت بدم چون این خاطرات باعث شادی و خوشحالی تو می شوند و نیازی نداری که از کسی مخفی اشون کنی ... 

بهم اجازه بده کنارت باشم و تمام روزهای زندگی ات رو پر از خاطرات زیبا کنم . 

اجازه بده کنارت باشم و انسانیت رو یاد بگیرم ... 

کنارت باشم و زندگی رو مشق کنم .. 

وقتی به دنیا اومدی خدا قلبی پر از مهر و عاطفه بهت هدیه داد و من میخوام اون مرد خوشبختی باشم که کنار تو از این گنجینه محافظت کنم و در پرتو درخشش و گرماش زندگی کنم .. 

باران دفتر را بست و نتوانست بیش از این اشکهایش را مهار کند . نمی دانست چقدر گریسته است . با سری سنگین و دلی گرفته از جا بلند شد و کنار پنجره ایستاد انگشتانش را روی شیشه کشید و زیر لب زمزمه کرد :

- نه ! این نمی تونه واقعیت داشته باشه ... این یه رویاست ... 

پوزخندی تلخ زد و ادامه داد :

- یعنی انقدر برای من رویاییه که ترجیح میدم واقعیت نداشته باشه ... خیلی دیره .. اگر اون میخواد تو رویا زندگی کنه من سقف آرزوهام رو می شناسم ... نباید بگذارم که بیشتر از این تو رویا غرق بشه .. 

بی اختیار شنلش را دور شانه هایش پیچید و از هتل خارج شد . دوباره روی نیمکت همان شب نشست ... سیگاری روشن کرد و در سکوت به خاکستر آن که با هر پک بلند تر و لرزان تر میشد خیره شد ... صدای آزرده و گرفته ای خلوتش را برهم زد :

- هر بار که این لعنتی رو توی دستات می بینم انگار سیلی می خورم .. هر بار.... 

باران به طرف صدرا برگشت که کاپشن شلوار گرم کن سپید رنگی پوشیده بود و با ناراحتی نگاهش می کرد . صدای ضربان قلبش آنقدر بلند بود که حس می کرد صدرا نیز آن را می شنود . بی توجه به آنچه صدرا گفته بود پک عمیق دیگری به سیگار زد تا شاید بتواند این طپش بی وقفه را آرامتر کند . اما غلظت دود سیگار به حدی بود که گلویش را سوزاند و او را به سرفه انداخت . صدرا عصبی گامی به طرف جلو برداشت و سیگار را از میان انگشتانش بیرون کشید و به نقطه دورتری پرت کرد . سرفه اش که آرام گرفت با اخم نگاهی به او انداخت و گفت :

- فکر نمیکنم شما مسئول مبارزه با دخانیات باشی.. 

- اولا" شما "نه و "تو " دوما من هر بار که این لعنتی رو دستت ببینم ازت میگیرم .. هر جا که باشه و تو هر موقعیتی که باشه . . . 

- من بهت اجازه نمیدم ... 

- من نیازی به اجازه ندارم .. فکر میکنی می تونم وایستم و نگاه کنم که ذره ذره خودت رو نابود می کنی ... 

باران خواست باز اعتراض کند که صدرا جلوی پاهایش روی زمین نشست و گفت :

- فکر نمیکنم این وقت شب نه تو نه من انرژی بحث کردن رو داشته باشیم .... بهتره بگذاری بقیه اش رو برای تهران ... 

باران شانه بالا انداخت و هیچ نگفت .. 

صدرا پس از سکوتی طولانی در حالی که همه تلاشش را می کرد تا کلمات را درست ادا کند گفت :

- میخوام وقتی بیام تهران با سهند حرف بزنم ! 

باران متعجب پرسید :

- درباره چه موضوعی ... 

صدرا به آرامی دست راز کرد و دستان در هم گرده شده باران را که روی زانوانش بود گرفت :

- درباره اینکه من و تو شاید از این به بعد لازم باشه تا بیشتر با هم باشیم ... 

باران برای لحظه ای حس کرد تحمل این جو از توانش خارج است . به سرعت دستش را از دست او بیرون کشید و صاف نشست . 

- چطوره که هر وقت من میام بیرون تو هم اینجایی 

صدرا خنده کوتاهی کرد و دستش را میان موهایش فرو برد باران با خود گفت نکن بیشتر از این من رو گیج نکن .. 

- روش خوبی بود برای فرار کردن ... دفعه قبل کاملا اتفاقی بود اما این بار منتظر بودم که بیایی... 

- چطور؟ غیب بین هم شدی ؟ 

- نه اما می دونستم که میاییی ... 

- از کجا می دونستی .. 

صدرا از جا بلند شد و کنارش روی نیمکت نشست و در حالی که مستقیم نگاهش می کرد گفت :

- وقتی من با اون اعتراف خواب از چشمام پریده ، مطمئن بودم که تو هم بیداری .... 

- اعتراف ؟ من ترجیح میدم اسمش رو بگذارم بیان اشتباه 

- منظورت چیه ؟

باران از جا بلند شد و در حالی که تمام سعی اش را می کرد تا به صدرا نگاه نکند تا صدرا نفهمد که همه وجودش از هیجان می لرزد که دل در سینه اش بالا و پایین می پرد گفت :

- اون یه اشتباه دوستانه بود . من حرفت رو می گذارم به حساب ابراز محبت یه دوست که اشتباها به نوع دیگه ای بیان شده .... در غیر این صورت نمی تونم حتی به عنوان دوست و همکار کنارت بمونم ... من مطمئنم که تو اشتباه می کنی و ازم توقع نداشته باش کمکت کنم در این بزرگترین اشتباه زندگی ات کمکت کنم ... در ضمن من انقدر بزرگ شدم که برای مدیریت روابطم احتیاج به اجازه و نظر سهند یا کس دیگه ای نداشته باشم ... اما در کل از سورپرایز امشبت ممنون به یاد موندنی ترین تولد عمرم بود ... 

باران پس از گفتن این حرفها به طرف هتل به راه افتاد . صدرا بی آنکه از روی نیمکت بلند شود در حالی که در صدایش لبخند رنجش هر دو موج می زد گفت :

- خانوم برزگ ! اون یه اشتباه نبود ... بلکه همه سالهای قبل اشتباه بود .... نابینایی و غفلت من تو اون سالها اشتباه بودو اگر فکر می کنی با این ژستی که گرفتی می تونی منو وادار کنی دوباره همون آدم سابق بشم در اشتباهی .... من دیگر از دستت نمیدم .. سعی کن با این قضیه کنار بیایی .... 

باران بدون توقف در حالی که هر کلام صدرا لرزش گامهایش را بیشتر می کرد به راهش ادامه داد و زیر لب زمزمه کرد 

- عادت نمی کنم ... سعی نمیکنم ... نمیخوام کنارم داشته باشمت ... راه ما از هم جداست صدرا مثل دوتا خط موازی ..


صدرا چکش در دست در آستانه اتاق ظاهر شد . 

- خوب کجا میخوای بزنی تقدیرنامه ات رو ؟

باران سرش را از روی کتاب قانون مدنی بلند کرد و با تعجب به او که استین های پیراهن مشکی اش را تا آرنج بالا داده بود و لبخند زنان به او نگاه می کرد نگریست . 

- می برم خونه می زنم ... 

صدرا وارد اتاق شد و گفت :

- خونه چرا ؟ اینجا محل کارتِ باید همینجا بزنیش به دیوار که موکلهات ببیند 

باران به آرامی کتاب را ورق زد و گفت :

- اینجا محل کار من نیست دفتر موقت وکیل سرپرستمه ! هر وقت رفتم دفتر خودم می زنمش به دیوار اونجا ... 

- اینجا اولین و آخرین دفتر کار شماست خانم اشراقی بنابراین با من بحث نکن بیا جای تابلو رو مشخص کنیم ... 

هنگامه با لیوانی چای وارد اتاق شد و گفت :

- باران تو قبول کن بعد سندش رو بزن به نام من چه کاریه با هم تعارف می کنید .... در ضمن اینجا دفتر موقت من نیست گفته باشما .... قرارداد دو ساله بستم ...

باران چپ چپ نگاهی به هنگامه انداخت و گفت :

- یعنی نمیخوای مستقل بشی؟ 

- از این مستقل تر ؟ اینجا کسی که اضافه است خود صدراست ... 

- منکه بعد از عید میرم دنبال دفتر واسه خودم 

هنگامه خندیدو گفت :

- مطمئنی تو اختبار قبول می شی که انقدر با قطعیت حرف می زنی ... 

با به یاد آوردن امتحان اختبار بی اختیار رنگ از روی باران پرید . صدرا لبخند دلگرم کننده ای به رویش زد و گفت :

- نگران نباش داره بدجنسی می کنه ! اصلا سخت نیست آزمونش 

- برای من که شش ساله لای کتابهام رو باز نکردم مثل کابوس می مونه 

هنگامه باصدای آهسته گفت :

- کابوس هم براش کمه مخصوصا اون قمست امتحان شفاهی با اعضای هییت مدیره کانون وکلا ... 

باران عصبی کتاب را بست و گفت :

- من میدونم قبول نمیشم .... گند میزنم به همه چی !

صدرا همانطور که روی دیوار مشغول تنظیم جای دقیق میخ بود گفت :

- نمیدونم از کجا انقدر مطمئنی که قبول نمی شی ... اما من برعکس تو فکر میکنم حتی می تونی نفر اول این امتحانات باشی... 

باران ناباورانه پوزخندی زد و سرش را روی میز گذاشت . صدای کوبیده شدن چکش روی میخ را می شنید اما حوصله اعتراض کردن نداشت شاید به نوعی از این توجه و اصرار صدرا لذت می برد . 

- خوب اینم از جای تقدیر نامه ... 

باران سرش را بلند کرد وصدرا را دید که روبروی تابلو ایستاده و با لذت به آن نگاه می کند . از جا برخواست و به طرف تابلو رفت 

- اما من هنوزم فکر میکنم بهتره ببرمش خونه !

- دیدن اسمت ،اینجا ، چه حس خوبی داره ! وقتی من خودم همچین حس خوبی دارم مطمئنم تو صد برابر بیشتر خوشحالی چرا میخوای خوشحالیت رو قایم کنی .. بگذار همه بدونند که تو اولین ماه های کار آموزیت گل کاشتی .... 

- اگر بتونم از این سد .. 

صدرا نگاه از روی نوشته های نستعلیق روی قاب برداشت و به باران خیره شد :

- نگرانیت اصلا موردی نداره من مطمئنم که موفق می شی .... اما هر جا اشکال داری بهم بگو من کمکت کنم هنگامه هم که هست ... 

- می دونم می تونم ازشماها کمک بگیرم حتی برسام هم گفته حاضره عصرها چند ساعت بیشتر بمونیم تا باهام درس کار کنه ... 

ابروهای صدرا با اخم ظریفی بالا رفت کمی چشمهایش را تنگ کرد و بعد مثل همیشه که کلافه میشد دستش را به میان موهایش کشید و گفت :

- خوب اصلا بیا همین الان یه برنامه ریزی دقیق انجام بدیم و مشخص کنم که هر روز چه درسهایی رو با هم مرور کنیم و اشکالاتت رو برطرف کنیم ... فکر میکنم اگر روزی دو ساعت بیشتر بمونی کافی باشه با توجه به اینکه امتحان حدود یک ماه دیگه است ...

باران به طرف صدرا برگشت و از دیدن تارهای آشفته شده موهایش قلبش لرزید نفس عمیقی کشید و با تعجب در حالی که به سختی لرزش صدایش را مخفی می کرد گفت :

- منکه نگفتم همین الان میخوام رفع اشکال کنم اگر اشکالی داشتم از یکیتون می پرسم . 

صدرا به طرف میز رفت و کتاب قانون مدنی را برداشت :

- نه بهتره تمام این یک ماه رو با برنامه ریزی پیش بری ..وگرنه وقت از دست میره در ضمن فکر میکنم فقط من بتونم کمکت کنم ! هنگامه که درگیر پرونده هاشه ... 

باران بی اختیار خنده اش گرفت چه راحت کلا برسام را فاکتور گرفته بود . هنگامه با شیطنت گفت :

- یعنی من الان یه وکیل ساعی و پر تلاشم و تو یه آدم الاف و بیکار که میخوای رو به تدریس خصوصی بیاری واسه گذران عمر 

صدرا شانه بالا انداخت و گفت :

- یه چیزی تو همین ردیف ... خوب باران بیا اینجا بشین ببینم کلا چند تا ماده قانونی باید بخونی تا بتونیم براش برنامه ریزی کنیم .. 

باران نتوانست با لحن قاطع او مخالفت کند خصوصا اینکه به شدت به کمکش نیاز داشت . کنارش نشست، دستش را زیر چانه اش زد و او را نگریست که مشغول ورق زدن کتاب و نوشتن نکاتی روی یک برگه آچار بود . ناخودآگاه با دیدن صدرا که جدی و مصمم کتاب را زیر و رو می کرد و یادداشت برمی داشت به یاد سالها پیش افتاد ... چقدر حالتش شبیه همان روزها شده بود فقط در آن روزها انقدر نزدیک صدرا نبود انقدر نزدیک که بوی عطرش آرامش را از وجودش برباید و لرزش تارهای مویش قلبش را تکان بدهد .... در آن روزها نمی توانست انقدر نزدیک طرح صورتش را ترسیم کند و صدرا اینطور که حالا داشت نگاهش میکرد و لبخند میزد در نگاهش دریایی از محبتی خالص دیده نمیشد و در نفس عمیقی که می کشید بی تابی و حسرت .... 

به اینجای تفکراتش که رسید متوجه شد که به راستی صدرا به او خیره شده و لبخند می زند تمام صورتش از هجوم ناگهانی گرما گلگون شد سرش را به سرعت پایین انداخت صدرا با صدایی نوازشگر گفت :

- فکر کنم هرچی گفتم رو متوجه نشدی ... اشکال نداره از اول میگم ... ببین فکر میکنم باید اول از مبحث بیع شروع کنی چون اهمیتش از همه قسمتها بیشتره از الان تا ساعت چهار این چندتا ماده رو که علامت گذاشتم بخون تا بعد بتونیم برسیشون کنیم و ایرادت رو برطرف کنم .. اونایی که علامت نزدم رو اصلا نخون چون به هیچ عنوان مهم نیستند و امکان نداره ازشون سوال طرح بشه ... 

باران بی آنکه سرش را بالا بیاورد آن را به نشانه موافقت تکان داد . صدرا کتاب کوچک قانون را به طرف دستش سراند و از جا بلند شد . راضی از نتیجه ای که از نگاه خیره باران گرفته بود بدون آنکه چیز دیگری بگوید از اتاق خارج شد .... 

با بیرون رفتنش باران سرش را روی میز گذاشت و چند بار آرام روی میز کوبید ... 

- گندت بزنند دختره منگل انگار آدم ندیدی ذل زدی بهش که چی بشه که بهت لبخند بزنند تا کیلو کیلو قند تو دلت آب کنند .. .. 

****** 

وقتی هنگامه از جا بلند شد تا برود باران تازه خواندن ماده قانون ها را تمام کرده بود . 

- من دارم میرم باران خیلی خسته ام صبح هم باید برم دنبال کارهای پرونده تهمینه تو هم میایی دیگه ؟

- الان یا صبح 

- الان که باید بمونی با صدرا درس کار کنی صبح رو میگم 

- اره حتما میام 

- پس ساعت هشت جلوی کیفری استان می بینمت 

- باشه 

هنگامه دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و از اتاق خارج شد . هنوز مدت زیادی از رفتنش نگذشته بود که صدرا دوباره در آستانه در اتاق دیده شد . 

- خوب خوندی ماده ها رو 

- بله 

- پس آماده ای که درباره اشون بحث کنیم 

- راستش فکر نمیکنم ایرادی در این زمینه داشته باشم شاید برای ماده های بعدی .. 

صدرا سرش را خیلی جدی تکان داد و گفت :

- مطمئنی ؟ بهتره قبل از اینکه مطمئن نشدیم نری سراغ ماده های بعدی 

و سپس کنارش نشست و برگه ای از جلوی دستش برداشت و شروع به طرح کردن یک مسئله حقوقی کرد .

باران با نگاه کردن به صورت مسئله به سرعت مشغول نوشتن شد اما هرچه جلو تر می رفت سرعت نوشتنش کمتر و کمتر می شد تا اینکه دیگر نتوانست چیزی بنویسد مستاصل و شرمنده به صدرا که به دقت به او خیره شده بود نگاه کرد . صدرا بی آنکه چیزی بپرسد از جا بلند شد و روی تخته وایت برد سفید روی دیوار شروع به نوشتن صورت مسئله و شکافتن مبحث مربوط به آن کرد . 

وقت بلاخره همه مسئله را دقیق و روشن برای باران توضیح داد نگاهی به او کرد و گفت :

- الان کاملا متوجه شدی .. 

باران خوشحال و با اعتماد به نفس گفت :

- بله ... 

- منم الان مطمئنم شدم که مشکل نداری نه به خاطر توضیحاتم بلکه به خاطر اعتقادی که تو صدات بود بنابراین هیچ وقت سعی نکن با یک کلمه اشکالی ندارم من رو از سرت باز کنی چون از تو صدات و نگاهت می فهمم .... 

باران خجالت زده اما معترض خواست چیزی بگوید که در دفتر به صدا در آمد . ملاحت در را گشود و باران از همانجایی که بود از بین در کاملا باز اتاق توانست فرهاد را ببیند که پا به درون دفتر گذاشت . . .


حس کرد ناگهان رگهایش خالی از خون شدند . هفته گذشته بود که بعد از برگشتن از سفر تصمیم گرفت تا با گذاشتن رضایت روی پرونده باعث شود تا فرهاد در مجازاتش تخفیفی داده شود . هنگامه تنها کسی بود که کارش را تایید کرد . صدرا با اصرار می خواست حداقل شش ماه فرهاد را در زندان نگهدارند اما باران با نگاهی که انگار غباری از درد روی آن نشسته بود گفت :

- من اگر میخوام بگذرم از این دوره زندگی ام باید بگذرم .. باید ببخشم تا بخشیده بشم ... این گره کور داره خفه ام میکنه اگر باز نشه نمی دونم کارم به کجا میرسه.. من از حق خودم میگذرم می مونه خدا و عدالتش .... 

و وقتی رضایت نامه محضری را روی پرونده گذاشت و از دادگاه بیرون آمد انگار بخشی از گذشته را برای همیشه در گذشته دفن کرد . حس کرد دستهایش خالی تر و رها تر است و خودش سبکبار حتی اگر بخواهد می تواند پرواز کند . حتی وقتی مادر فرهاد به بهانه تشکر اما با دنیایی طعنه به او تلفن کرد حرفهایش باعث آزارش نشد . وقتی فرید را با دسته گلی در دست و حلقه ای طلایی رنگ در انگشت در دفتر دید با آن نگاه همیشه مهربان که حالا رنگ پر رنگی از قدردانی داشت . هم احساس آرامش کرد و هم قلبش فشرده شد . فرید هیچ از پونه نپرسید تا آخرین لحظه که داشت از در بیرون می رفت بی آنکه به طرف باران برگردد همانطور که دستش روی دستگیره در بود پرسید :

- حالش خوبه ؟

بغض گریبان باران را گرفت به سختی آن را پس زد :

- خوب میشه ! 

- مراقبش باش

- هستم نگران نباش. تو هم مراقب خودت و دلت باش

و فرید سنگین تر از آنچه آمده بود از آنجا رفت .... 

ظاهر فرهاد هیچ تغییری نکرده بود انگار این مدت زندانی بودن به مزاجش چندان بد نیامده بود . 

از جا بلند شد و به طرف در رفت حرکت صدرا را در پشت سرش احساس کرد . 

فرهاد در را پشت سرش بست 

- سلام 

- سلام تو اینجا چیکار میکنی ؟

- اومدم ببینمت اشکالی داره ؟

باران نگاهی به ملاحت که نگاهشان می کرد انداخت و در اتاق کارشان را نشان داد . صدرا هنوز در آستانه در همان اتاق ایستاده بود و گویی خیال کنار رفتن نداشت .باران با نگاهش از او خواهش کرد فرهاد پوزخندی زد ، صدرا با تعلل از جلوی راه او کنار رفت . فرهاد با بی خیالی روی یکی از صندلی ها نشست . باران کلافه به پشت میز رفت اما ننشست . 

- می بینم که تغییر مکان دادی! هنوز یادت نرفته که دوران عده ات تموم نشده ؟

باران با تاسف سرش را تکان داد . فرهاد حتی ذره ای تغییر نکرده بود . 

- اگر اومدی اینجا به من توهین کنی یا چیزی رو یاد اوری کنی بهتره هرچه زودتر بری . من وقت اضافه ندارم که پای این حرفها بگذارم 

- بله بله می دونم خانم باران اشراقی ! حالا دیگه اسمتون تو مجلات حقوقی و صفحه سایت کانون هست ... 

- این مجلات و سایت خیلی تخصصی هستند ! نیازی نیست خودت رو با خوندنشون خسته کنی ... 

- هر چیزی که به تو مربوط بشه به من هم مربوط میشه ... 

باران دستهاش را در کنارش مشت کرد . امروز باید برای همیشه این مشکل را حل می کرد . 

- ببین فرهاد یه زمانی من و تو با هم نسبت داشتیم اما الان تو برای من غریبه ای ، دلم نمیخواد یه غریبه رو تو دفتر کارم و زندگی ام ببینم ... من اگر رضایت دادم که از زندان بیایی بیرون ! بخاطر این نبود که برگردی تو زندگی ام ، فقط میخواستم روحم رو درگیر عقده ای نکنم که زندگی رو برام سخت کنه ... مطمئنم اگر ذره ای وجدان داشته باشی عذاب اون برات از هر زندانی سخت تره .. 

فرهاد عصبی از جا بلند شد :

- توکی هستی که به من میگی و جدان داشته باشم ... تو که هنوز عده ات تموم نشده اومدی اینجا ور دل این وکیل سوسول داری تجدید خاطره میکنی .... اره من اشتباه کردم .. اما تو چی ؟ 

- فرهاد خسته نشدی از این همه سعی برای تحقیر من ؟! برای محکوم کردن من ؟! تو اگر دادگاهی داری خودت رو محاکمه کن .... نیازی نیست نگران مسئولیت من باشی .... نمیخوام این حرفها رو بشنوم بهتره هرچه زودتر بری تا شرایط ناخوشایندی پیش نیومده 

فرهاد با خشونت قدمی به طرف او برداشت :

- پیش خودت چی فکر کردی ؟ فکر کردی اومدم اینجا که منتت رو بکشم که برگردی ؟ نه اشتباه فکر کردم . اومدم بهت بگم که مسبب تمام اینها خود تویی ... مسبب از دست رفتن بچه ات هم خودتی ... و من اشتباه کردم که با تو ازدواج کردم تو لیاقت دلسوزی و ترحم من رو نداشتی 

صدرا گامی به طرف فرهاد برداشت . باران شروع به دست زدن کرد :

- براووو آدم دلسوز و مهربان ...ممنو ن که به حال من ترحم کردی ! متاسفم که انقدر دیر متوجه شدی که من لیاقت این عنایت تو رو نداشتم ! حالا که رسالت انسانی ات رو انجام دادی می تونی بری سراغ زندگی ات ... 

فرهاد با خشم گفت :

- فکر میکنی اجازه می دم بهت که من رو دست بندازی ... که مسخره ام کنی ... نه من اومدم اینجا که به تو بگم چه آدم بیچاره ای هستی که اومدی اینجا دوباره گدایی محبت کنی ... شاید این بار حاضر باشی تا خیلی جاها جلو بری تا بتونی توجه اش رو جلب کنی ... فقط یادت نره که هنوز تو عده منی ؟ 

قبل از اینکه باران حرفی که تا زبانش آمده بود را بگوید صدرا دیگر نتوانست خود را کنترل کند به طرف فرهاد رفت و او را که در یک قدمی باران ایستاده بود عقب کشید و گفت : 

- فکر میکردم وقتی رفتی خودت رو به زندان معرفی کردی ، شاید یه ذره وجدان نداشته ات بیدار شده ، فکر می کردم تو این مدت کوتاه فکر کردی به اینکه چرا زندگیت به اینجا رسید .... اما تو هنوز همون بی لیاقتی هستی که بودی ... 

فرهاد به شدت شانه اش را از دست صدرا بیرون کشید و گفت :

- یعنی تو نمی دونی که چرا زندگی ام به اینجا کشیده شد ... حالا هم چرا حرص می خوری ... اصلا به تو چه ربطی داره ... نکنه این بار میخوای بازیافتش کنی ؟

صدرا با خشم تقریبا فریاد کشید :

- به من ربط داره ! این رو تو اون کله پر از خباثتت فرو کن که به من ربط داره ... چون الان باران زنیه که من عاشقشم ... زنیه که تو وجود نگهداشتنش رو نداشتی ... به من ربط داره چون دیگه نمی گذارم زندگی این فرشته رو با حرفهای کثیف و مغز کثیف ترت مسموم کنی .... پرونده ساختن برات برای من هیچ کاری نداره این بار کاری میکنم که تا ابد اون تو بمونی .... در ضمن اونکه باید بازیافت بشه تویی ... تو یی که هیچ نقطه سفیدی تو ذهنت نیست .... 

- اوه اوه چه سخنرانی عاشقانه و زیبایی ... ببینم باران چی کارکردی که اینطور داره برات گریبان چاک.. 

دست صدرا در هوا بلند شد اما قبل از اینکه روی صورت فرهاد فرو بیاید . باران دستش را گرفت و محکم نگهداشت 

- نه صدرا خواهش میکنم ... دیگه نه ... 

و بعد گامی به جلو برداشت و گفت :

- ببین فرهاد همه حرفهات رو زدی و منم شنیدم ... درباره من هرطور دوست داری فکر کن دیگه برام مهم نیست .... خوشحالم که تموم شد ... که کابوس زندگی با تو که با اشتباه من شروع شد حالا دیگه تموم شد و من تاوان سادگی و اشتباهم رو خیلی بیشتر از اونچه باید دادم بنابراین الان ذره ای عذاب وجدان ندارم ، متاسفم که این مدت زندانی شدنت هم کمکی بهت نکرد .. اون عده مزخرفی که ازش حرف میزنی الان در اختیار منه یادت نرفته که این من بودم که ازت طلاق گرفتم پس حق رجوع هم با منه ... پس تو هیچ حقی این وسط نداری ... الان هم برو ... بیشتر از این خودت و من رو درگیر تفکرات مسمومت نکن ... برو و زندگی کن از این به بعد سعی کن زندگی کنی ... 

فرهاد پوزخندی زد و خواست تا چیزی بگوید که در اتاق ضربه ای خورد و باز شد و رضا سرایدار وفادار ساختمان که با تلفن ملاحت به انجاامده بود وارد اتاق شد . 

- خوب بزن بهادرتون هم که اومد ... 

باران لبخندی به روی رضا زد و گفت :

- آقا رضا ایشون رو راهنمایی کنید میخوان برن ... 

فرهاد به طرف در رفت و گفت :

- این پایانش نبود مطمئن باش 

باران با صدایی که سعی میکرد صلابتش را حفظ کند گفت :

- این آخرشه ... یادته که از لب مرز دیش و رسیور آوردی و تو تهران با همکاری دوست نظامی ات فروختی .... فاکتورهای همه اش پیش من ِ اگر باز اینجا یا هرجای دیگه ببینمت مطمئن باش مطمئن باش دیگه ساکت نمی مونم .... 

چهره فرهاد پر از خشم و تعجب بود انگار دیگر این باران را که اینطور محکم دربرابرش می خروشید نمی شناسد . 

در اتاق و به دنبال ان در دفتر که بسته شد .مشت گره کرده باران از دور مچ دست صدرا باز شد و خود را روی صندلی رها کرد . 

صدرا منتظر بود تا باران بگرید .. اما باران لبخندی زد و گفت :

- فکر کنم مچ دستت داغون شد . متاسفم 

صدرا تازه به یاد دستش افتاد که جای انگشتهای باران روی آن خودنمایی می کرد 

- چه زوری داری! فکر کنم کلا مفصلش جا به جا شد .. 

باران لبخند بی جانی زد . بغض راه نفسش را بست اما دیگر دوران اشک ریختن به پایان رسیده بود ... 

صدرا چشم در نگاه باران دوخت و درد را از میان نی نی لرزان آن دید.. خم شد دست باران را گرفت و گفت :

- خیلی خوب از پسش بر اومدی ! مطمئنم دیگه سراغت نمیاد ... نگران نباش همه چیز تموم شد ... 

- نگران نیستم .. به همه اونچه گفتم اعتقاد داشتم .... دیگه دوران سرزنش کردن خودم تموم شده .... 

بعد از گفتن این حرف به نرمی دستش را از دست صدرا بیرون کشید 

- من دیگه باید برم خونه کلی کار هم اونجا دارم که باید روی پرونده تهمینه انجام بدم ... 

- باشه من می رسونمت 

- نیازی نیست خودم میرم 

- ممکنه بیرون ایستاده باشه ... 

- خودت گفتی دیگه سراغم نمیاد ... منم مطمئنم که نمیاد 

صدرا لبخند مهربانی زد و گفت :

- میدونم ! اما اینطوری خیالم راحتتره .. تو راه می تونیم ماده هایی که خوندیم رو دوره کنیم ... 

باران با وجود همه استقامتش حس میکرد اندکی احساس ضعف عصبی می کند بنابراین بیشتر از این مخالفت نکرد ...


سهند نگاهی به ساعتش انداخت و بی اختیار منتظر به در نگاه کرد . انتظارش چندان به طول نیانجامید صدای ضربه کوتاهی به گوش رسید :

- بفرمایید !

در اتاق باز شد و لیلی مثل هر روز رو به او کرد و گفت :

- آقای دکتر من دارم میرم ! با من امری ندارید 

سهند روزهای اولی که لیلی کارش را شروع کرده بود از این کار ش متعجب می شد . اوایل فکر می کرد چون او را از قبل می شناسد یا به خاطر دوره کارآموزی اش اینکار را می کند، اما به طور اتفاقی متوجه شد که لیلی قبل از رفتن به اتاق تمام پزشکانی که چون سهند اتاقشان در آن طبقه از ساختمان پزشکان قرار داشت و لیلی منشی مشترک بین تمام آنها بود می رود . کاری که هیچ کدام از منشی های دیگر انجام نمی دادند آنها بی سر و صدا شیفت را تحویل منشی بعدی می دادند . درپی این افکار به صورت منتظر و خسته لیلی نگاهی انداخت و گفت :

- چرا اتفاقا یه کاری باهاتون داشتم ! 

لیلی قدمی به درون اتاق گذاشت :

- بفرمایید در خدمتم 

- یادمه از بیماری خواهرت که حرف میزدی بهم گفتی که از پزشکش راضی نیستی ! یکی از دوستای نزدیک من تخصصش می تونه بهت کمک کنه ! می خواستم بهت معرفی اش کنم ... 

لیلی با چهره ای که هیچ تغییر حالتی را از این لطف و توجه سهند در خود نمایان نمی کرد گفت :

- ممنون آقای دکتر ! اما فکر نمی کنم بتونم از پس هزینه هاش بربیام ... .دکتر خواهرم الان تو یه مرکز درمانی خاص اونو پذیرش میکنه ... مراکز خصوصی هزینه های گزافی هم دارند 

- نگران اون قسمتش نباش ! من باهاش صحبت کردم و ...

لیلی با لحنی خشک گفت :

- ممنون اما نیازی نیست . اگر با من امری ندارید من برم !

سهند در سکوت سرش را به نشانه اجازه دادن تکان داد و تا چند ثانیه بعد به در بسته خیره شده بود . 

غرور لیلی باعث آزارش نشد . کاملا رفتار او را درک میکرد و تا اندازه زیادی می ستود اما به شدت دلش می خواست به این دختر جوان که خیلی زود درگیر مسئولیتی سنگین شده بود کمک کند . باید به روش جدیدی فکر می کرد . این روزها خیالش از طرف باران راحت بود حتی پونه هم در پس آرامشی که داشت به نظر می رسد که قصد ندارد غیر عقلانی رفتار کند . بی اختیار پوزخند زد انگار کلا عادت نداشت که راحت زندگی کند حالا درگیر مشکلات لیلی شده بود . 

*** 

صدرا کلافه با همان کت و شلواری که پوشیده بود خود را روی صندلی گهواره اش رها کرد . خسته تر از آن بود که بخواهد به فکر لباس عوض کردن بیافتد . پشت پنجره برف ریز و یکدست می بارید . نگاهش را به دانه های درخشان آن که در زیر نور چراغ روشن حیاط می درخشیدند افتاد امسال اولین باراش برف را کنار باران دیده بود . وقتی او را رساند به جلوی در خانه اش برف شروع به باریدن کرد بی اختیار هر دو سکوت کردند و چند ثانیه به بارش آن که آرام آرام آغاز شده بود خیره شدند . تا اینکه باران نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستگیره در گذاشت 

- ممنون که من رو رسوندی ! 

- خواهش می کنم. چتر همراهت نیست؟

- نه ! به نظرت اگر همراهم بود می تونستم تو کیفم قایمش کنم 

صدرا بی ا ختیار به این سوال کودکانه اش خندید . باران هم لبخند


مطالب مشابه :


چیزهایی هم هست 8

دانلود رمان برای (هما پور اصفهانى) بهترین روزهای زندگی ام کنار ایلیا بود و نزدیک




رمان در امتداد باران (30)

دانلود رمان برای (هما پور اصفهانى) من دیگه بارانی نیستم که عاشقت بود که واسه یه




رمان نیش قسمت 3

دانلود رمان برای (هما پور اصفهانى) روزهای بارانی و برفی محمد نمی امد سختش بود و




لب هاى خاموش (2)

دانلود رمان برای (هما پور اصفهانى) خواست جواب سوالش را از خاکستری بارانی چشمان




رمان در امتداد باران (19)

دانلود رمان برای (هما پور اصفهانى) اما منظره زیبای پارک حتی در این آخرین روزهای زمستان




برچسب :