جانان 16

تاكسي در ويلا نگه داشت.منم رفتم داخل و وسايلم و جمع كردم و چمدونم و برداشتم و اومدم تو سالن.يه چرخي تو سالن زدم و ياد حرفاي ديشبم افتادم.ياد نگاه نيما.
از زيور خانم تشكر و خداحافظي كردم و اومدم بيرون كه ديدم نيما داره با راننده تاكسي حساب ميكنه.راننده هم تا پولش و گرفت رفت.نيما اومد سمتم كه منم گوشيم و از جيبم دراوردم.
نيما_به كي زنگ ميزني؟
_اژانس.واسه چي ردش كردي؟
نيما_خودم ميرسونمت.
_اگه ميخواستم باهات بيام همونجا سوار ماشينت ميشدم.
اومدم شماره بگيرم كه گوشي و از دستم كشيد و گفت__واسه چي بچه بازي در مياري؟
_بچه بازي نيست.فقط دست از سرم بردار.
نيما_اصلا فكركن من راننده تاكسي.بيا سوار شو.
لج كرده بود.باشه منم لج ميكنم.قبول كردم كه رفت و سوار ماشينش شد.منم رفتم و در عقب و باز كردم و نشستم.ههه فكر كرده حالا ميشينم بغل دستش.عصبي از تو اينه جلوي ماشين داشت نگام ميكرد صورتش سرخ شده بود.پوزخند زدم و گفتم_ادرس و كه بلدي؟
ديگه يه چيزي از عصبانيت هم گذشته بود.
رومو كردم سمت بيرون و اونم گازش و گرفت و رفت.
تو راه اومد حرف بزنه كه چشمام و بستم و خودم و زدم بخواب.
در خونه اومدم پياده شم كه نيما گفت_جانان.
بدونه اينكه نگام كنه گفت_خيلي وقتا اتفاقايي كه واسمون ميفته اون چيزي نيستن كه خودمون ميخوايم.من هيچوقت...
پريدم بين حرفش و گفتم_مهم نيست نيما. ديگه هرچيزي كه به تو مربوط بشه واسم مهم نيست.
اينو گفتم و پياده شدم و در و محكم بستم.خدا ميدونه چه عذابي كشيدم وقتي اين حرفا رو زدم ولي بايد ميگفتم.
اروم رفتم سمت خونه.قلبم به طپش افتاده بود.دستم ميلرزيد اروم بردمش سمت ايفون و دكمه رو زدم.
_كيه؟صداي باران بود.
_منم باران...جانان.
چند لحظه سكوت و بعد جيغ باران تو گوشم پيچيد .در باز شد و رفتم تو.چقد دلم واسه باغ خونمون تنگ شده بود.در سالن باز شد و همه اهل خونه ريختن بيرون.دلم واسه تك تكشون تنگ شده بود..چمدونم و گذاشتم سرزمين و اروم رفتم جلو كه همون موقع ماهان خودش و كشيد جلو و چنان سيلي تو گوشم زد كه تا چند لحظه گوشم زنگ ميزد.
صداي جيغ باران و مامان تو باغ پيچيد.صداي قدماي نيما پشت سرم بود.حقم بود.ميدونستم ماهان خيلي عصبانيه.اروم بلند شدم كه ماهان با فرياد گفت_تو اينجا چه غلطي مبكني؟برو همون قبرستوي كه تو اين يه ماه بودي. گمشو از اين خونه بيرون.
قلبم داشت تيكه تيكه ميشد.ولي فقط تو دلم اروم زمزمه ميكردم_حقمه..حقمه..ميخواستم به خودم بقبولونم كه حقم بوده كه از ماهان دلخور نشم.
ماهان _ديگه جايي تو اين خونه نداري.حتما كسايي كه تو اين يه ماه نگهت داشتن الانم نگهت ميدارن.برو بيرون.
بابا_مگه اين خونه بزرگتر نداره كه تو داري تصميم ميگيري؟
صداي فرياد بابا همه رو ساكت كرد.
ماهان_بابا بهش بگيد اين يه ماه كدوم گوري بوده؟
بابا_من خودم ميدونم كجا بوده.
چهره همه رنگ تعجب به خودش گرفت.
بابا_من هم از جاش خبر داشتم هم رفتم و اونجا ديدمش.
ديگه اينبار خودمم تعجب كردم.
بابا_جانان با من در تماس بود و از جاش به من گفته بود ولي ميخواسنوات يه مدت تنها باشه.منم چون دلم طاقت نيوورد رفتم و دورادور مراقبش بودم.جانان از زلالي ابم پاكتره.هركي با اين مورد مشكلي داره ميتونه از اين خونه بره.
صداي نفساي عصبي ماهان تو گوشم بود ولي روي نگاه كردن بهش و نداشتم.هنوز عصبي 
بودكه از كنارم رد شدو از خونه زد بيرون و نيما رفت دنبالش.زماني به خودم اومدم كه تو اغوش مامان گريه ميكردم.                         اون شب تا نزديكاي صبح بيدار بودم وكنار خونوادم.باران دو ماهه باردار بود و من خوشحال از خاله شدن بودم.مامان تو اين مدت حسابي لاغر شده بود. بميرم بسكه حرص منو خورده بود.از بابا ممنون بودم از اينكه رازدار خوبي برام بود و هم اينكه تنهام نذاشته بود.حامد هم خيلي خوشحال بود.باران ميگفت حتي به عمه هم نگفتيم كه تو واقعا كجايي.
اون شب ماهان خونه نيومد.از خودم عصباني بودم كه هم با رفتنم هم با او مدنم باعث دردسر شدم.با اينكه منتظر همچين برخوردي ازش بودم ولي خب ازش دلخورم بودم.اون شب هرچقدر منتظر شدم نيومد.حتي فرداشم خونه نيومد.چقد دوست داشتم بودش.دلم واسش يه ريزه شده بود.
بعد از شام و وقتي كه همه خوابيدن رفتم تو حياط و روي تاب نشستم.اين حس دلتنگي نميخواد هيچوقت دست از سرم برداره.نميدونم بايد از نيما دلخور باشم يا نه.هروقت ميخوام دلم و باهاش صاف كنم ياد مهشيد عذابم ميده و ظلمي كه در حق مهتاب و شروين كردم ديوونم ميكنه.
ديروز مهتاب بهم زنگ زد.وقتي واسش جريان و تعريف كردم خيلي تعجب كرد.باورش نميشد.ميگفت چطور ممكنه شروين از تو گذشته باشه.بهش ادرس و شماره تلفن شروين و دادم. ميگفت نميخوام خودم و بهش تحميل كنم.ولي ازش خواستم تلاشش و بكنه و تنهاش نذاره.اون الان به يه همصحبت نياز داره و گفتم كه اون الان از احساس تو خبر داره.ازش خواستم مراقبش باشه و تنهاش نذاره.قبول كرد و من خيالم تا حدودي راحت شد.
انقد فكر و خيال كردم كه همون طور روي تاب سرم و گذاشتم رو زانوهام و خوابم برد.نميدونم چقد گذشت ولي احساس كردم يكي رو موهام بوسه زد.
اروم با چشماي نيمه باز سرم و اوردم بالا كه ماهان و ديدم.از ديدنش هم خوشحال شدم هم ترسيدم.با نگراني نگاش كردم كه گفت_ديدي گفتم.من هروقت خواستم تو رو بيدار كنم بايد ببوسمت.ميدوني چند دفعه صدات زدم؟سلامت كو دختر؟
همه ترس و نگرانيم بابت عصبانيت ماهان از دلم رفت و جاش و محبت و دلتنگي گرفت.دام واسه يه دونه داداشم تنگ شده بود.با بغض از رو تاب بلند شدم و خودم و انداختم تو بغلش و گفتم_دلم واست تنگ شده بود داداشي.منو ببخش ولي بخدا مجبور بودم.
ماهان دستاش و دورم حلقه كرد و گفت_اندازه جونم واسم عزيزي.
سرم و كشيد عقب و دستش و كشيد جايي كه اون شب بهم سيلي زده بود و گفت_دستم بشكنه كه روت دست بلند كردم.منو ببخش جانان.دست خودم نبود.نميدوني چه عذابي كشيدم.اين يه ماه به من يه سال گذشت.جات تو خونه خيلي خالي بود.ديگه هيچ وقت تنهام نذار ابجي؟باشه؟
با لبخند نگاش كردم كه گفت_حالا هم به يه شرط ميبخشمت؟كه بگي واسه چي رفتي؟
خودم و از تو بغلش كشيدم بيرون و روي تاب نشستم و گفتم_من به اين تنهايي نياز داشتم.كه با خودم و احساسم كنار.بيام.
ماهان_اومدي؟
_كنار او مدم.ولي خيلي تنهام.
ماهان_تو شروين و نميخواستي درسته؟
_دلم باهاش نبود.
ماهان_پاي يكي ديگه درميون بود.اره؟
قطره اشكم و پاك كردم و گفتم_بود ولي ديگه نيست.
ماهان_منظورت چيه؟
ديگه طاقت نيووردم.بغضم تركيد و زدم زير گريه.يكم كه اروم شدم همه چي رو واسش تعريف كردم.خودم و خالي كردم. سبك شدم.
ماهان_چرا من هيچ وقت نفهميدم اين همه نزديكي تو و نيما ميتونه حاصل يه علاقه باشه؟
_علاقه يه طرفه؟
ماهان_مطمئني يه طرفه؟
_ميخواي حضور مهشيد و ناديده بگيري؟
ماهان_نبودش و چي؟
_حتما اونم يه عشق زود گذر بوده يه هوس.
ماهان_نيما اهل اين حرفا نيست.
_پس چي؟
ماهان_شايد خودش يه روزي همه چي رو بهت گفت ولي مطمئنم اگه از زبون خودش بشنوي نگاهت بهش عوض ميشه.
نميدونستم ماهان از چي حرف ميزنه.يعني چي؟حرفاش گيج كننده بودن.
الان يك هفته از برگشتن من ميگذره و همه فهميدن كه من ا ومدم ولي هنوز ديدن كسي نرفتم.نميدونم چه طوري تو روي عمه مريم نگاه كنم.امشب همه خونه عمه هديه دعوتيم.دوست ندارم برم ولي نميشه كه از فاميل كناره بگيرم.نميخوام حرفي پشت سرم زده بشه.
يه شلوار جين مشكي و يه تونيك مشكي و طلايي پوشيدم.روسري ساتن مشكي و كالج هاي طلايي.برق لب و رژ گونه هلويي و مداد چشم.عطر زدم و مانتو و كيفم و برداشتم و رفتم پايين.همگي با هم رفتيم خونه عمه هديه.خيلي استرس داشتم.ماهان فهميده بود.قبل از اينكه بريم تو دستم و گرفت و گفت_نترس داخل هيچ خبري نيست.اگرم رفتي تو و رفتاري ديدي سعي كن حق بدي. حالاهم يه نفس عميق بكش.نگران نباش من كنارتم.
نفس عميق كشيدم و با لبخند دستم گذاستم تو دست ماهان و رفتيم تو.همه بودن بجز نيما.بازم نيومد.بازم شروع كرد اين بازي قايم موشك و. با همه سلام و احوالپرسي كردم.خدارو شكر همه چي اروم بود.رسيدم به عمه مريم. كسي حواسش به ما نبود.با بغض رفتم بغل عمه و اروم در گوشش گفتم_ببخش عمه اگه عروس بدي بودم.
اولش فقط من تو بغلش بودم ولي كم كم دستاش دورم حلقه شدن و يه دستش و كشيد رو روسريم و گفت_من خوشبختي هردوتون و ميخواستم.چون هردوتون واسم عزيزيد.ولي قسمت نشد .شايد حكمتي باشه.شروينم خيلي دوست داشت.ولي بدون من ازت دلخور نيستم.
اروم رفتم عقب كه پيشونيم و بوسيد وگفت_براش دعا كن.بچم کشورغريبه.
چشمام و باز و بسته كردم و لبخند زدم.عمو امير هم با نگاه مهربونش بهم نشون داد كه ازم دلخور نيست.خداروشكر كردم كه رفتار خوبي باهام داشتن و دركم كردن.درواقع اونا فكر ميكردن كه منو شروين باهم به مشكل برخورديم.
سروين ولي رفتارش دوباره عوض شده بود و به جاي همه خونوادش ازم كينه داشت.حتي جواب سلامم رو نداد و با اخم ازم رو گرفت.بهش حق دادم و هيچي بهش نگفتم.
بازم طبق معمول جوونا دور هم نشستن و بازم اين شاهين جلف او مد نشست ور دل منو شروع كرد چرت و پرت گفتن.
شاهين_اخيش از دست شروينم راحت شديم.خدارو شكر ديگه هيچ مانعي بينمون نيست.چي بود اون پسره.به شير پاستوريزه گفته بود زكي.اه مردم انقد بچه مثبت.ادم بدش مياد.
از اينجا ديگه باند بلند حرف ميزد.
شاهين_اصلا مرد تا يكم شيطوني نكنه كه مرد نيست.مرد تا روزي دو دست زنش و با كمربند نزنه كه مردنيست.مرد اگه روزنش سه چهار تا هوو نياره كه مردنيست.
مرد اگه الكي هي بهونه نياره و غر نزنه كه مردنيست.
بعد بلند گفت_مگه نه اقايون؟
همه پسرا هم جو گير گفتن_بله بله. .اقا شاهين درست ميگن.
بعد شاهين رو كرد به منو گفت_خب عزيزم.حالا با من ازدواج ميكني؟
بچه پرو.رو كه نيست سنگ پاست.
_يعني شاهين واقعا برات متاسفم تو چرا نميخواي يكم بزرگ شي؟
يه نگاه به هيكل درشت و دراز خودش كرد و با تعجب گفت_از اين بزرگتر.واي نه مامان.من ميترسم چه خبره؟ميخواي دخترا ديگه از دستم فرار كنن؟
يهو همه زدن زير خنده. كه شاهين خودش و بهم نزديك كرد وگفت_چي شد پس جواب بده بابا.الان يه عده منتظر جوابتن.
_حالا اگه جواب من مثبت باشه چي ميشه؟
شاهين_هيچي ديگه.منم به اونا جواب مثبت ميدم و تا اخر عمرمون هممون دور همديگه به خوبي و خوشي زندگي ميكنيم.
ديگه واقعا تركيدم از خنده.مسخره.
تو همين حين خنديدن بوديم كه نيما اومد داخل و با هم چشم تو چشم شديم.چند لحظه اول بهش خيره بودم كه اونم با اخم بهم نگاه ميكرد.ميدونستم خوشش نمياد شاهين باهام از اين شوخيا بكنه.سريع ازش رو گرفتم كه اونم رفت و با بزرگترا سلام كرد و بعد اومد ونشست كنارما.رفتار ماهان با نيما اصلا عوض نشده بود واين برام عجيب بود ولي من اصلا هيچ توجهي بهش نكردم.سعي ميكردم نهايت بيتفاوتي روبهش داشته باشم.هنوزم همون قدر عاشقشم و دوسش دارم ولي نميخوام بفهمه.ميخوام فكر كنه كه ديگه برام مهم نيست.شايد اينجوري غرور خرد شدم جمع بشه.اونم با رفتاراي من كلافه شده بود.
اون شبم گذشت و توي هفته هاي بعد هرجا كه نيما رو ميديدم سعي ميكردم حتي نگاشم نكنم و باز بهش بي محلي ميكردم .ميدونستم كه واقعا اذيت ميشه .واسه خودمم خيلي سخت بود كه تو روز بهش بيمحلي كنم و شبا به يادش عكساي توي گوشيم و نگاه كنم.دلم واسه يه دل سير نگاه كردنش يه ذره شده بود ولي چه فايده.                   يه ماه دانشگاه نرفته بودم.خداروشكر مشكلي واسه كلاسام پيش نيومد.دو سه تا از درسا رو با استادا شون صحبت كردم و چون سر كلاساشون غيبت نداشتم درستش كردن و بعضي از درسا رو شانس اوردم كه يا خود استاد نيومده بود ويا اون روزا تعطيل رسمي شده بود و خلاصه با پيگيريايي كه با پونه انجام داديم حل شد.
پونه هم واسم جريان نيما و اينكه چه طوري ادرس و ازش گرفته تعريف كرد.خندم گرفته بود.كاراي نيما رو نميشه پيش بيني كرد.
تو دانشگاه عليرضا رو نديدم.امروز اخرين روز كلاساست.چون ديگه تعطيلات عيد نوروزه.امروز خودم تنها بودم .داشتم از كلاس ميومدم بيرون و چون سرم پايين بود حواسم نبود و خوردم به يكي.سرم و كه اوردم بالا.چشم تو چشم با عليرضا شدم.چند لحظه همون شكلي مات شده بودم.اونم با تعجب نگام ميكرد كه سريع از كنارش رد شدم و خودم و با سرعت رسوندم تو حياط دانشگاه.از پشت سر صدام ميكرد ولي محلش نذاشتم وخودم و رسوندم بيرون دانشگاه كه از پشت سر كيفم و كشيد و برگشتم سمتش و گفت_چه خبرته بابا؟نفسم گرفت.
ايستادم.چند لحظه گذشت تا هردومون نفسمون سر جاش بياد.
عليرضا_از كي برگشتي؟
_چندروزي ميشه.
عليرضا_چرا رفتي؟
_بايد ميرفتم.
دست كشيد تو موهاش و گفت_ميشه حرف بزنيم.
_همون حرفاي تكراري؟
عليرضا_نه. اوضاعم ريخته بهم.
_باشه.
با عليرضا رفتيم و سوار ماشينش شديم.توطول راه هيچ حرف نزديم.من به روبرو خيره بودم ولي اون چند لحظه اي يه بار برميگشت و نگام ميكرد.
رفتيم كافي شاپ و يه جاي دنج نشستيم.سفارشات و كه داديم گفتم_چه خبر؟از خودت از زندگيت از دلنواز؟
عليرضا_نميدونم.كلافم.همه چي ريخته بهم.همه چي عوض شده.
_يعني چي؟
عليرضا_احساسم.احساسم داره تغيير ميكنه.
_به دلنواز؟
عليرضا_اره
_داري عاشقش ميشي.
عليرضا_اول ازش بدم ميومد.يه حس خيلي بد.احساس ميكردم اومده جاي تو رو تو قلبم بگيره.خيلي اذيتش كردم.اصلا پيشش نميرفتم وقتي هم كنار هم بوديم همش از تو ميگفتم.ميخواستم ازم خسته بشه بره ولي نرفت.اصلا از رو نرفت ولي بجاش منو از رو برد.هروقت بهش ميگفتم چي از جونم ميخواي فقط ميگفت ميخوام كه بات ازدواج كنم.نميدونستم چشه.ولي ديگه خودمم خسته بودم.اين مصادف بود با رفتن تو.رفتنت داغونم كرد مخصوصا وقتي فهميدم نامزديت وبا اون پسره بهم زدي.فكر ميكردم ديگه الان ميتونيم با هم باشيم ولي اينبار خود تو نبودي.خيلي دنبالت گشتم دو سه بار پونه رو تعقيب كردم. در خونتون كشيك وايسادم ولي نبودي همه تو تدارك مراسم ازدواج من بودن ومن دنبال تو.نبودي.اثري ازت نبود.هر روز ميرفتم همون پارك هميشگي و منتظرت مينشستم ولي بازم نيومدي.با دلنواز ازدواج كردم ولي بازم رفتارم باهاش تغييري نكرد اونم سعي ميكرد با رفتاراش عذابم بده.با مهربونياش با كارايي كه فهميده بود خوشم مياد.وقتي يه هفته تموم تو تب ميسوختم او ن بود كه بالا سرم بود.همه غرولنداي منو تحمل ميكرد.همه فحش و بد و بيراه هاي منو تحمل كرد.همه بي احترامي هام و تحمل كرد.رفتارش هيچ تغييري نكرد ولي اينبار من بودم كه تغيير كردم.به خودم كه ا ومدم داشتم بهش فكر ميكردم.جانان اون منو اسير محبت و صبوري خودش كرد.الانم از احساسي كه دارم پيدا ميكنم بهش چيزي نگفتم ولي..ولي جانان من هنوزم نتونستم تو رو فراموش كنم. هنوزم سهم خيلي بزرگي توي قلبم واسه خودت داري.جانان حالا كه اومدي. ..اگه تو بخواي ميتونيم...
_نه عليرضا.من از همون اول بهت گفته بودم من و تو با هم به بن بست ميرسيم.ديدي كه با شروين به تهش رسيدم.وقتي دل ادم جاي ديگه اي گيره نميتونه ادامه بده.خيلي خوشحالم كه دلنواز تونست تو رو اسير كنه.علي بايد خدا رو شكر كني كه تو اين دنياي بي ارزش يكي هست كه برات ارزش قائله كه تو رو واسه خودت ميخواد واسه دلش.يكي كه با همه ازار و اذيتات هنوزم دوست داره.مطمئن باش بهتر از اون پيدا نميكني.اگه من جاي ا ون بودم كم ميووردم.اون عاشقته علي.
ميدوني من با خودم عهد بستم كه هيچ وقت ازدواج نكنم.چون تا دل گرفتار نشه نميتوني خوشبخت شي.ميدونم كه تو هم ميتوني عاشق دلنواز بشي.پس تلاش كن.فقط بايد خودت بخواي.حالا ببينم عكسي ازش داري؟
عليرضا با لبخند از تو گوشيش عكسش و نشونم داد.يه دختر فوق العاده زيبا با چشمهاي مهربون.
عليرضا_ميدوني جانان كاراش اصلا از سر ريا نيست.فيلم نيست.گريه هاش عذابم ميده.نميدونم. بين دو تا احساس مختلف گير كردم.
_دختر خيلي نازيه.دختري به اين زيبايي چطور تا الان نتونسته دل سنگت و اب كنه.چطور تونسته با اين اخلاق تو كنار بياد؟
عليرضا_ميگه عاشقه.
يه نفس عميق كشيدم و گفتم_ اره.يه عاشق فقط ميتونه انقد فداكار باشه.يه عاشق واقعي مثل من..مثل شروين..مثل مهتاب..مثل دلنواز..
عليرضا_چكار كنم جانان؟
_ببرش مسافرت.يه جايي كه فقط تو باشي و اون.خودتون دوتا.تنهاي تنها.كاراش و ببين واقعي.محبتاش و رفتاراشو.
بعد ميفهمي كه وابستش شدي.ازمسافرت كه اومدين دو سه روز تنهاش بذار.اونوقته كه ميفهمي طاقت يه لحظه دوريشم نداري.او نوقته كه احساس واقعيت و ميفهمي.
از سر ميز بلند شدم و گفتم_اميدوارم موفق باشي.ولي اينم بدون كه هميشه يه جايي يه خواهري داره واسه خوشبختي داداشش دعا ميكنه.هميشه دوسش داشته باش.خداحافظ.
اينو و گفتم و عليرضا رو با حرفام تنها گذاشتم.اون پسر احساساتيه.ميدونم كه دلنواز ميتونه اون و عاشق و خوشبخت كنه.       ن روزا همه تو تب و تاب عيدن.ظاهرا ديگه مشكلي نيست. شروين كه سر درس و مشقشه.عليرضا با دلنواز سرگرمه و منم نقش يه دختر خوب تو خونه رو ايفا ميكنم.ولي دل تنهام خيلي دلتنگه.دلتنگه نيما.دلم واسش يه ريزه شده ولي انقد از دستش دلخورم كه نميخوام حتي وقتي هستش بهش روي خوش نشون بدم.ديشب خونه عمو نويد بوديم. اومد كه باهام حرف بزنه ولي من به بهونه دستشويي رفتن بلند شدم رفتم.همش نگام ميكرد ولي من اصلا محل نميذاشتم.كلافه بود.معلوم بود چون حتي نتونست كه تا اخر مهموني بمونه و به بهونه نقشه هاش و كاراش زودتر از بقيه رفت.
مثل اينكه كاميار با خونوادش صحبت كرده و باباش اومده ايران و رفتن خواستگاري.حالا قرار شده دو خانواده فكراشون و بكنن و تحقيقات و انجام بدن و نظراتشون و بگن.
موقع سال تحويل تنها ارزوم موقع خوندن قران بعد از سلامتي خونوادم همون دعاي هميشگيم بود.خوشبختي نيما و ارامش خودم.چيزي كه واقعا محتاجشم.تو رفت و امداي عيد هم زياد نيما رو نديدم.همون ديداراي كوتاه هم با كلافگي همراه بود.دلتنگش بودم و ازش فراري.نميدونستم اين ديگه چه مدلشه.اين روزا نيما انگار با خودش درگيره.نگار ميگه تو خونه هم اروم و قرار نداره و يه جا بند نميشه.ميگه شبا گر و گر سيگار ميكشه.اونا هم خيلي نگرانشن.
امروز تولدمه ومامان اينا ميخواستن وايم جشن بگيرن ولي اصلا دل و دماغش ونداشتم.واسه همين يه مهموني گرفتن و شام همه رو دعوت كردن.
از خواب كه بيدار شدم دوش گرفتم.لباسام و پوشيدم.داشتم موهام و خشك ميكردم كه زنگ در و زدن.اومدم پايين. مامان حموم بود.مانتو و شالم و پوشيدم و رفتم دم در.پستچي بود كه يه بسته واسه من داشت.گرفتمش و اومدم داخل و رو تاب تو حياط نشستم و بازش كردم.از المان بود.از شروين.قلبم به طپش افتاد.بسته رو بازش كردم توش پر از پوشالاي رنگي بود.وسطش يه جعبه موزيكال و يه نامه زير جعبه بود.جعبه رو باز كردم.يه دختردر حال رقص بود.موزيك ارومي ازش پخش ميشد.تو نامه نوشته بود_
گفتي فراموشم كن. رفتي دور شدي از اسمان
دل من باريد. غريد ولي بجاي باران..
اشك خون امد و چكيد بر سبزه هاي دل بيتابم
و جهنم كرد دشت پر گل شبهاي مهتابم را..
عاشقم كردي و رفتي و خيال كردي بي تو فراموش ميكنم
روزهاي عاشقيم را...
خيالت باطل بود...من هنوزم عاشق ترينم...
خيال خامي بود كه بخوام فراموشت كنم.حتي موقع رفتن هم ميدونستم كه فراموش نميشي.رفتم چون از تو چشمات خوندم دوست داري كه برم..رفتم ولي هركاري كردم نتونستم تو رو از ياد ببرم.شايد هنوز اول راهم 
بايد پر طاقت تر باشم. .ولي خواستم بگم هنوز به يادتم
تولدت مبارك گلم..
كسي كه هر لحظه زندگيش به ياد دختر مو خرماييشه..شروين

حلقه اشك توچشمام نميذاشت كه راحت بخونم نامه شروين و. يه قطره اشكم چكيد رونامه.دستبند داخل جعبه اصلا واسم مهم نبود.مهم ارزش كارش بود.اينكه با اين اوضاع تولدم يادش بود.خدايا امروز تولدمه هر ارزويي كنم براورده ميشه.شروين من و فراموش كنه.همين.                   مامان مشغول درست كردن نهار و تدارك شام بود و منم داشتم گردگيري ميكردم.فكرم درگير بود..درگير نيما..شروين..
بازم شروين منو شرمنده خودش كرد.تو فكراي خودم غرق بودم كه گوشيم زنگ خورد.نيما بود.تعجب كردم بعد از اينكه از شمال اومدم اولين بار بود كه بهم زنگ ميزد.بعد از چند لحظه گوشي رو با استرس روشن كردم.
_سلام
نيما_سلام خوبي؟
_مرسي.
نيما_خونه اي.
_اره.واسه چي؟
نيما_ميتونم ببينمت؟
_اتفاقي افتاده؟
نيما_نه..نه..فقط فقط ميخوام ببينمت.كارت دارم.
_چرا نمياي اينجا؟
نيما_نه..تا ربع ساعت ديگه در خونتونم.حاضر باش.
و قطع كرد.ترسيدم.نكنه اتفاقي افتاده باشه.رفتم بالا و سر سري حاضر شدم.به مامان گفتم ميرم بيرون و زود ميام.اومدم دم در كه نيما تو ماشينش نشسته بود و عينك افتابي اش هم رو چشمش بود.رفتم و سوار شدم.سلام كرديم و ديگه حرفي نزديم.نگران بودم كه چي شده ولي حرفي نميزد و منم چيزي نگفتم.رفت و از شهر خارج شد.اندازه چشام بهش اطمينان داشتم ولي ميخواستم بدونم كجا ميخواد بره.
به خودم كه اومدم ديدم اومديم بهشت پنهان.چقد دلم هواي اينجا رو كرده بود.از ماشين پياده شديم و رفت سمت رود زير درخت و من هم دنبالش بودم.رفتيم و به درخت تكيه داد ومنم پام و گذاشتم تو اب.
نيما_چرا ازم فرار ميكني؟
جوابش و ندادم.
نيما_چرا با اين كارات داري اتيشم ميزني؟
بازم هيچي نگفتم كه يهو فرياد زد_وقتي بات حرف ميزنم منو نگاه كن.
ترسيدم.ديوونه.اين چشه.
نيما_اين كارات چه معني ميده؟ميخواي منو حرص بدي؟
_چرا بايد رفتاراي من برات مهم باشه؟چرا بايد حرصي بشي از كارام؟
نيما_يعني تا الان نفهميدي؟
_چي رو؟
با صداي اروم و خفه اي گفت_اينكه..اينكه دوست دارم.
زمان ايستاد.زمان و مكان از حركت ايستاد.قلبم از طپش افتاد.دستم يخ كرد.معني حرفاش و نميفهميدم.يعني..منو..نيمامن� �..اون..اون منو..واي خدا چي ميگه؟اين اين بهترين هديه زندگيم بود.
_جانان نگو تا الان نفهميدي؟تو عشق بچگي مني.
با تعجب نگاش كردم كه گفت_چندين ساله كه فهميدم دوست دارم.
خندم گرفته بود.يه خنده تلخ.
_پس مهشيد چي؟
نيما_مهشيد طاعون زندگيم بود.
يه نفس عميق كشيد و گفت_مهشيد منشي شركتي بود كه باهاشون كار ميكرديم.زياد اونجا ميرفتيم.دختر زيبايي بود ولي دل منو نميلرزوند.يه مدت بود كه ميديدم بهم نخ ميده ولي من ازش خوشم نميومد.يه مدت گذشت كه نميدونم از كجا شمارم و پيدا كرد و بهم ميگفت كه دوستم داره.اول تعجب كردم ولي بعدش گفتم كه خودم كس ديگه اي رو دوست دارم.انقد گفت و گفت ولي توي من هيچ اثري نداشت.تا اينكه يه روز شراره دوست صميمي اش بهم زنگ زد و قراري گذاشت بيرون و بهم گفت_كه مهشيد سرطان داره و دكترا جوابش كردن و يه مشت برگه و ازمايش نشونم داد.گفت كه دوستم داره و بذاره حداقل اخرين ارزوش براورده بشه.اصلا باورم نميشد.دلم واسش خيلي سوخت.بين دوراهي بدي گير افتاده بودم.از يه طرف عشق تو و از طرف ديگه اخرين ارزوي يه دختر جوون به نظر من بستگي داشت.تنگناي خيلي بدي بود ولي مجبور شدم كه كمكش كنم.اينم فهميده بودم كه تو هم به من يه حسي داري.از با هم بودنمون از حرفات از محبتت فهميدم تو هم دلت با منه.با اين كار مطمئن بودم كه صدمه ميبيني نميخواستم يهو بفهمي و شوكه بشي.بايد خودم اروم بهت ميفهموندم.ولي نميخواستم جوري بگم كه غرورت خرد بشه.پس ازت خواستم كه خودت بري و با مهشيد حرف بزني.مهشيد خودش ميدونست كه من تو رو دوست دارم فقط ميگفت ميخوام تا اخر عمرم كه زندم كنار تو باشم و با هم باشيم.بهش گفتم نميخوام كه خونوادم چيزي بفهمن خواستم كه جلوي فاميل يه زوج خوشبخت باشيم.خيلي واسم سخت بود از راضي كردن مامان تا تحمل نگاه هاي غمگين تو.خيلي عذاب كشيدم وقتي ديدم ديگه مثل قبل نيستي اينكه باهام مثل گذشته نبودي. درددل نميكردي و حرف نميزدي.من تو رو ميخواستم نه مهشيد رو.
جانان عذاب كشيدم به هر سازش رقصيدم گفتم مريضه.هرروز يه چيز ميخواست.پول طلا ماشين سفر خارج.رفتاراش عذابم ميداد.با اينكه نامزدم بود ولي روش تعصب نداشتم از طرفي هم نميخواستم كسي فكر كنه بي غيرتم.حالم از شوخيا و رفتاراي زشتش بهم ميخورد.ديگه خسته شدم.هرروز يه سفر ميخواست دبي.تركيه...ميدونست دوست دارم و واسه همينم هروقت چيزي ميخواست جون تو رو قسمم ميداد.هم تو رو داشتم از دست ميدادم و هم زندگيم نابود شده بود.ديگه طاقتم داشت تموم ميشد كه همون موقع بود كه بين مهشيد و شراره بهم خورد و شراره يه روز بهم زنگ زد و گفت كه مهشيد بهم دروغ گفته و قصدش فقط تلكه كردن من بوده.حالم ازش بهم ميخورد ولي خوشحالم بودم كه همه چي داره تموم ميشه و از زندگيم ميره بيرون.توي سفر دبي دعواي سختي كرديم و اومديم ايران همه چي رو تموم كرديم.
هنوز دو روزي از اومدنمون نگذشته بود كه يه روز رفتم شركتي كه كار ميكرد.پشت ميزش نبود صداش از تو اتاق مديريت ميومد.ميدونستم خبريه.رفتم تو از چيزي كه ديدم حالت تهوع گرفتم.مهشيد تو اغوش رئيس شركت بود و داشتن...نميتونم بگم چقد عصباني بودم فقط تونستم بگم_لايق نيستي حتي تو صورتت تف بندازم...فقط از زندگيم گمشو بيرون...
همه چي بينمون تموم شد نصف مهريشو دادم كه فقط سايه نحسش از زندگيم كنده شه.وقتي رفت خوشحال شدم از اينكه ديگه ميتونيم با هم باشيم.ولي وقتي اومدم تو. .تو به شروين جواب داده بودي.نميدوني چطور از درون شكستم.خرد شم.بعد از نامزدي تو رفتم و همه دق و دليم و سر مهشيد در اوردم.نميدوني چي كشيدم.بي تو. .تنها..همه ارزوهام..همه جوونيم دود شد رفت هوا.
جانان تو همه زندگيمي.خدا ميدونه راضي به غم شروين نبودم.ولي..ولي الان جانان منو تو از احساس هم خبر داريم.ميدونيم كه همديگه رو دوست داريم.جانان...حاضري تا اخر عمر مال من بشي؟
توي چشمام پر از اشك شده بود.بغض گلوم و گرفته بود .از فكرايي كه راجب نيما داشتم.از زجرايي كه كشيده بود.گلوم و صاف كردم و گفتم_متاسفم نيما. من نميتونم.                     با تعجب نگام كرد.مثل اينكه نميتونست حرف بزنه بعد از چند لحظه اروم گفت_نميتوني؟چرا؟
سرم و انداختم پايين. توچشمام پراز اشك جمع شده بود.گرمم بود از او ن همه احساس.داغ بودم.
_من نميتونم نيما.ازم نخواه.
نيما_تو هنوز از من دلخوري؟
_دلخور بودم.ولي الان نيستم.نيما من نميتونم..نميخوام شروين فكركنه از اون جداشدم بخاطر تو.نميخوام پشت سرم هزار و يك حرف و حديث در بياد.
نيما_جانان چه بخواي چه نخواي پشت سرمون حرف در ميارن.حرف مردم اصلا واسم مهم نيست.مهم تويي جانان.
جانان بيا ديگه به خودمون فكر كنيم.
حرفاش واقعيت داشت ولي من به شروين گفته بودم كه دليل رفتنم فراموشي نيماست.من ديگه از نيما دلخوري نداشتم ولي شروين...
از جام بلند شدم.بغض به گلوم چنگ مينداخت.سردرد امونم و بريده بود.
_ميشه منو ببري خونه؟
نيما_ميشه اول تكليفمون و معلوم كني؟
_تكليفمون مشخصه.هركس ميره پي زندگيش.
نيما عصبي شد.نگاهش ترسناك و عصبي شده بود.يهو فرياد زد_لامصب پس دل من چي ميشه؟نميفهمي بهت چي ميگم؟نميفهمي ميگم دوست دارم؟
بعد نگاه درموندش و بهم دوخت و با لحن غمگيني گفت_جانان بيا خوب تمومش كنيم.من ديگه طاقت ندارم.
اروم اومد سمتم.ايستاده بودم ونگاهش ميكردم.اومد نزديكم ايستاد.يه قطره اشك از چشمم چكيد.با انگشتش اشكمو گرفت و سر انگشتش و بوسيد.فاصلمون خيلي كم شده بود.گرماي تنش داغم ميكرد.محو چشماي سياهش بودم.به چشمام زل زده بود.فاصلمون هرلحظه كمتر ميشد.همه وجودم وجود نيما رو ميخواست.حالم دست خودم نبود.نگاهش تو تموم صورتم ميچرخيد.دستش و اورد بالا وپشت گردنم گذاشت و اون دستش و دور كمرم گذاشت.ديگه فاصله اي نداشتيم كه يهو به خودم او مدم.ياد اون همه عذاب و تنهاييايي كه كشيدم افتادم و چشمام پر از اشك شد.نيما با بهت نگام كرد و سرش و اورد كنار گوشم و گفت_گريه ات واسه چيه عشقم؟
چشمام و بستم و دو قطره اشك درشت از چشمام چكيد و اروم در گوشش گفتم_خيلي عذاب كشيدم. ..خيلي خستم نيما..
اين و گفتم و اروم خودم و كشيدم از اغوشش بيرون.با دلي خسته رفتم و سوار ماشين شدم.
اومد و سوار شد.نگام كرد و من سرم و به شيشه ماشين تكيه دادم و به روبرو خيره بودم.ماشين و روشن كرد و حركت كرد.تو راه هيچ حرف نزديم و به اهنگ غمگيني كه پخش ميشد گوش ميداديم. موقع پياده شدن گفت_
جانان كنار نميكشم.واسه داشتنت همه هستيم وميدم فقط مال من باش.     زير دوش ايستاده بودم و اب داغ رو پوست بدنم حال خوبي بهم ميداد.همه ذهنم و حرفاي نيما گرفته بود.چقد حس خوبيه وقتي فهميدم كه دوستم داره و چه حس بهتريه وقتي گفت چندساله كه به من فكر ميكنه.ياد اتفاقي كه داشت بينمون ميفتادم افتادم.داشت چي ميشد.هنوزم كه يادم مياد از خجالت سرخ ميشم ولي بايد اعتراف كنم كه لحظه شيريني بود.نزديك بودن به عشقم.نميدونم چمه ازيه طرف عشق نيما و ازيه طرف شروين...
از حموم اومدم بيرون و يه بلوز و دامن از جنس حرير سفيد كه رو بلوزش كار شده بود پوشيدم.موهام و سشوار كشيدم و بالا سرم بستم.يه شال سفيد چروك براق پوشيدم و يه ريمل و خط چشم و رژ صورتي و عطر زدم وصندلاي شيشه ايم و پوشيدم . تو اينه يه نگاه به خودم انداختم.زيبا شده بودم ولي من اين زيبايي رو كنار نيما ميخواستم.همون موقع واسه گوشيم يه پيام اومد از نيما.بازش كردم نوشته بود_
اگه يه روزي فكر كردي نبودن يه نفر بهتر از بودنشه
چشمات وببند و اون لحظه اي كه اون كنارت نباشه رو بخاطر بيار.اگه چشمات خيس شد بدون داري به خودت دروغ ميگي و هنوزم دوسش داري...
نيازي به اين كارا نبود من دارم اعتراف ميكنم كه عاشقانه دوسش دارم حاضرم واسه سلامتيش واسه خوشبختيش از جونمم بگذرم هيچكس تو دنيا واسم عزيزتر ازنيما نيست ولي يه حسي داره عذابم ميده...
اومدم پايين كمك مامان.بچه ها بودن كه زنگ و زدن و مهمونا اومدن.با همه سلام و احوالپرسي كردم.چشمم به در بود نكنه نيما بازم نياد.همه اومدن داخل ولي اون نيومد.دوباره دلم و غم گرفت.چرا انقد اذيت ميكنه.چرا خودش و انقد لوس ميكنه.
برگشتم برم تو كه يكي از پشت سرم گفت_سلام عرض شد عروس خانم؟
سريع برگشتم و نيما رو ديدم.واي خدا چقد امشب خوشحالم.يه بلوز مردونه يقه ديپلمات سفيدپوشيده بود كه البته دو دكمه اولش باز بود و استيناشم تا خورده بود بالا.با شلوار پارچه اي مشكي خيلي شيك.زنجير تو گردنش بازم دلم و لرزوند.بوي عطرش ديوونم كرد.امشب محشر شده بود.
نيما_جواب سلام واجبه ها؟
لبخند زدم بهش .نگاهش به من شيفته وار بود.كسي اونجا نبود.اروم رفتم سمتش.خيلي خيلي نزديك و لبخند زدم.يه لبخند اغواگر.نگاهش عوض شد.شد يه نگاه مهربون و شيطون.اروم رو پام بلند شدم و با همون لبخند و خيره به چشماش دستام و اوردم بالا و دستم و بردم سمت دكمه دوم لباسش و براش بستمش و گفتم_خاطرخواهات زياد ميشن.حواست و جمع كن.
اومدم برم كه دستاش و دور كمرم حلقه كرد و گفت_امشب زيادي شيطون شدي؟
_بعضي وقتا شيطنت لازمه.
اينو گفتم و چشمك زدم و رفتم.همه تو سالن جمع شده بودن.باران كيك و اورد. يه كيك شكلاتي خوشمزه با 19تا شمع درخشان.هميشه شب تولدم بهترين شب زندگيم بوده.
همه واسم شعرتولد ميخوندن.نگاهم به نيما بود و تو دلم ارزوم و گفتم.چشمام وبستم و شمع هارو فوت كردم.صداي جيغ و دست و هورا ي بچه ها رفت بالا.ماهان برف شادي رو سرم ريخت و شاهين هي ترقه و بمب شادي و از اين چيزا ميزد.
همه بهم تبريك گفتن و هديه هاشون و بهم دادن.نوبت به هديه نيما كه اخرين نفر بودرسيد بلند شد ايستاد.همه ساكت شدن و به نيما نگاه ميكردن.نيما يه نگاه به عمو محمود و مامانش انداخت وقتي اونا لبخند زدن رو به بابا گفت_عمو جون. ..شايد حرفي كه ميخوام بزنم الان زمانش مناسب نباشه و شايد بايد اين كارو مامان و بابا انجام ميدادن ...عمو. .عمو من جانان و دوسش دارم و ميخوام امشب كه قشنگترين شب زندگيشه با صداقت تمام جانان و ازتون خواستگاري كنم.
اين و گفت و سرش و انداخت پايين.قلبم تو سينه خودش و ميزد به در و ديوار.اصلا انتظار همچين كاري رو از نيما نداشتم.فكر نميكردم انقد شجاعت به خرج بده.تنها كاري كه كردم بلند شدم و سريع رفتم تو اشپزخونه و اونجا سريع يه نفس عميق كشيدم.
يكم بعد صداي خنده و سرو صداي بچه ها و ادا هاي شاهين ميومد.نشسته بودم رو صندلي اشپزخونه و از استرس انگشتاي دستم و فشار ميدادم كه سايه يه نفر و جلو روم ديدم.سرم و اوردم بالا و با ديدن عمه مريم دوباره ياد شروين افتادم.
عمه مريم اومد و رو صندلي كناريم نشست و گفت_از نگاهش معلومه كه چقد دوست داره.نگاهش مثل نگاه شروينمه.شايدم عاشق تر.اگه دوسش داري دست دست نكن.ادما از يه لحظه بعد خودشون خبر ندارن.لحظه هات و باهاش از دست نده.
سرم و انداختم پايين و گفتم_عمه جون از شروين خجالت ميكشم.
عمه دستش و گذاشت رو دستم و گفت_شروين هميشه ارزوش خوشحاليه تو.اونم بالاخره يه روزي ميره پي زندگيش.قدر ثانيه به ثانيه زندگيت رو بدون.
دستم و گرفت و بلندم كرد و گفت_حالا هم سعي كن با لبخند بياي بيرون.       عمه منو اورد بيرون و با ورود من به سالن صداي كل و دست بچه ها رفت هوا.از خجالت داشتم ميمردم.رفتم و كنار باران و نگار نشستم.
همه ساكت شدن كه بابا رو به عمو محمود گفت_نظر جانان نظر منم هست.هر چي خودش بخواد.
بعد رو كرد به من و گفت نظرت چيه بابا؟
اصلا نميدونستم چي بگم. حرف از تو گلوم در نمي اومد.كه بابا دوباره گفت_بابا من عاقد نيستما.تا سه بارم صبر نميكنم.نظرت و بگوبابا؟
نگار دستش و گذاشت رو دستم و گفت_داداشم و نا اميد نكن.
سرم و اوردم بالا.نگاهم با نگاه پر استرس نيما گره خورد.من عاشق ترين عاشق دنيام.بذار هرچي ميخواد بشه بشه.ديگه واسه رسيدن به نيما صبرم تموم شده.
_هرچي شما بگيد بابا.من مخالفتي ندارم.
اين دفعه ديگه شاهين اومد وسط و شروع كرد قر دادن و بادا بادا مبارك بادا خوندن.صداي كل و دست گوشم و كر كرده بود.صورت نيما رو خنده قشنگي پوشونده بود.
زن عمو اومد جلوو با اجازه بابا انگشتر خيلي شيك و قشنگي گذاشت دستم و گونمو بوسيد و گفت_مباركت عروس گلم.
خلاصه مارو نامزد كردن و بعدم فرستادنمون تو حياط واسه اينكه باهم حرف بزنيم.
وقتي با نيما قدم ميزدم با احساس اينكه من الان نامزدشم قشنگترين حس دنيا رو داشتم.من و نيما الان مال همديگه ايم و اين خيلي قشنگه.
از تو جيبش يه جعبه دراورد و گرفت سمتم و گفت_تولدت مبارك عشقم.
با لبخند جعبه رو باز كردم.داخلش يه زنجير بود.با اخم گفتم_نيما توجه كردي تو هميشه به من زنجير هديه ميدي؟
خنديد و گفت_اين با بقيشون فرق داره.پلاكش و نگاه كن.
پلاكش رو كه نگاه كردم يه دل طلا سفيدكج بود كه يه ورش حك شده بود نيما و يه ورش جانان.
خودش زنجير و دراورد انداخت گردنم و كنار گوشم گفت_وقتي كنارتم جانان خيلي سخته خودم و كنترل كنم.
از خجالت داشتم اب ميشدم كه اروم گفت_حالا نميخواد خجالت بكشي خانمي.
همون جور نزديك به هم بوديم كه صداي شاهين اومد.سرش و از پنجره اورده بود بيرون و داد زد_هووي نيما.بكش كنار ببينم.بچه پرو.جانان بيا داخل .رو داديم به اين پسره ها.بعدم با اخم رفت داخل.
يه چند لحظه منو نيما به هم نگاه كرديم و يهو زديم زير خنده.ديوونه.
نيما_جانان يه چي ميگم نه نيار.
نگاش ميكردم كه گفت_من و تو كه همديگه رو ميشناسيم. ديگه نيازي به نامزد بازي و اين لوس بازيا نداريم.بيا كارامون وبكنيم واسه اخر همين ماه براي جشن عقد و عروسي.چطوره؟
_چي ميگي نيما.مگه ميشه؟
نيما لبخند زد و گفت_اگه من بخوام ميشه.
وشد.فرداش همه فاميل رفتيم محضر و اونجا من و نيما با هم پيوند دائمي بستيم و قرار گذاشتيم كه تا اخر عمر كنار هم باشيم.
از فرداش من و نيما افتاديم دنبال كارا.از سالن گرفته تا ارايشگاه و خريداي ريز و درشت و لباس و بقيه خرت وپرتا.بقيه بچه ها هم كمكمون بودن و بقيه كارا رو انجام ميدادن.واسه جهيزيه هم نيما يه اپارتمان خيلي شيك و بزرگ تو يه برج خريده بود و همه وسايلم داشت.فقط يكم وسايل اشپزخونه كم داشت و چيزاي تزئيني كه او نا رو هم با كمك دخترا خريديم.بابا هم پول جهيزيه مو ريخت به حسابم.
تو اين يه ماه حسابي خسته شدم ولي لذت با نيما بودن به اين خستگي مي ارزيد.
پونه كه اصلا باورش نميشد ميگفت_دختر چكار كردي تو انقد سريع داري شوهر ميكني؟
وقتي با خودم فكر ميكنم ميبينم اين شمال رفتن من هم همچين بد نبود.عليرضا بالاخره دلنواز و قبول كرد و نيما هم اعتراف كرد و شروينم كه...
من براي خوشبختيش هرشب دعا ميكنم.       امروز روز عروسيمه و به خواست من عروسي جداست و مختلط نيست.لباسم يه دكلته نباتي خيلي خيلي شيكه.با ارايش خليجي و موهاي شنيون شده باز و بسته و يه تاج خيلي قشنگ كنار موهام. امشب واقعا زيبا شدم.هرچقد از بهت وتعجب نيما بگم كم گفتم.اخه نه كه من و تا حالا با اين ريخت و قيافه نديده بود بچم هول كرده بود. جوري كه ميخواست بدون اينكه حساب كنه منو ببره.
تو سالن بوديم و خيلي شلوغ شده بود.شايد خيليا راضي نبودن كه جشن


مطالب مشابه :


رمان از بخشش تا ارزو(1)

-باز کن اين درو حالا نصفه و نيمه تحويل ميدين؟ انقدر از موي شنيون شده بدم مياد




نُت موسيقي عشق 4

در اتاق رو باز كردم.توي چهار چشمم رو تا نيمه باز برده بود و شنيون كرده بود.بقيه




جانان 16

اروم با چشماي نيمه باز سرم و اوردم بالا كه ارايش خليجي و موهاي شنيون شده باز و بسته و يه




رمان نت موسیقی عشق 4

در اتاق رو باز كردم.توي چهار چشمم رو تا نيمه باز برده بود و شنيون كرده بود.بقيه




رمان نت موسیقی عشق4

در اتاق رو باز كردم.توي چهار چوب در ايستادم و با قيافه اي ماتم زده و خسته،به اتاقم نگاه كردم




برچسب :