رمان عشقم را نادیده نگیر(26)

 

چشمام رو که باز کردم اولین چیزی که دیدم نگاه خندون ارسلان بود که توی فاصله ی کمی از صورتم قرار داشت:

- بیدار شدی خوابالو؟

گیج نگاهم رو به اطرافم دوختم...پرده های سفید...اتاق سفید...بیمارستان بودم؟ سعی کردم همه چی رو به یاد بیارم..نگاهم رو دوختم  به چشمای خسته اما مهربون ارسلان  و با خودم فکر کردم برای چی اینقدر خوشحاله...صدای آیفون..شایان..حرف هاش..اون برگه..خیانت!...خیانت شوهرم با تنها دوستی که بهش اعتماد داشتم؟! چرا هرچی توی این چشم ها می گردم خیانت نمی بینم؟ چرا اینقدر خوشحاله؟

- سارینا خوبی؟چرا چیزی نمی گی؟

بغضم رو قورت دادم و بدون اینکه نگاهش کنم  با لحن سردی گفتم:

- بچم کجاست؟

با بهت و تردید نگاهم کرد...حتما باور نمی کرد این سردی رو! منم باور نکردم...باور نکردم خیانتشو..نه تا وقتی که سند خیانتش رو با چشمای خودم دیدم! جای من توی این زندگی چیه؟ توی این زندگی بی سر و ته چیکاره ام؟ بغضم بیشتر شد...چرا اینکارو کرد؟ مگه چی کم گذاشتم؟ خدایا چرا اینجوری شد؟ خودم هم حال خودم رو نمی دونستم...اون با کارش باعث شده بود اعتماد بنفسم خیلی پایین بره...از همه بیشتر غرورم بود که زخم دیده بود!!

با صدای اروم اما مهربونی کنار گوشم گفت:

- اونم خوبه...مامانت اینا الان پیششن

دستش رو نوازشگونه توی موهام فرو برد و گفت:

- دخترم به مامان خانومش میره...اما چشماش رنگ خودمه!

نفسم رو بیرون دادم و بی توجه به حرف هاش سرم رو عقب تر بردم...دستش از بین موهام شل شد و شوک زده بهم خیره شد:

- سارینا؟

توی جام نیم خیز شدم و بی توجه به دردی که زیر دلم پیچید با همون لحن گفتم:

- به مامان بگو بیارتش..میخوام ببینمش

اخمی کرد و با حرص گفت:

- نمی خوای بگی دلیل این رفتارات چیه؟!

خشگ نگاهش کردم...جوری که سردیم تا استخونش نفوذ کرد و دست هاش مشت شد! با کلافگی خواست چیزی بگه که در باز شد و سروناز و پشت سرش مامان و بابا همراه ریختن تو!

سروناز:-عه وا تو کی بهوش اومدی؟

بابا چشم غره ای بهش رفت و با مهربونی رو به من گفت:

- دخترم حالت خوبه؟ درد که نداری؟

اصلا حالم خوب نبود...درد داشتم به اندازه تمام دنیا اما بازم ریختمشون توی دلم و با لبخند مصنوعی ای گفتم:

- مرسی خوبم بابا

مامان:- سارینا باید دخترتو ببینی...چشماش به پسرم رفته..قربونش برم خیلی کوچولوئه مادر!

لبخند محوی روی لبم نشست و با لحن مشتاقی گفتم:

- میشه بیارین ببینمش؟

- آره دخترم الان به پرستارت میگم!

و خودش از اتاق بیرون رفت. بابا هم که پشت سرش از اتاق بیرون زد. ماهان صورتش رو جمع کرد و گفت:

- حرف های زن دایی رو جدی نگیر اینارو گفت یه وقت ناراحت نشی وگرنه  بچت خیلی هم بی ریخته!

سروناز بل گرفت و با حرص گفت:

- عمه ی من بود می گفت واای چه جیگریه به پسر عمه ی ننش رفته؟؟ سارینا عزیزم جدی نگیر از حرصش داره اینارو میگه!

ارسلان با خنده رو به ماهان گفت:

- بچه ی من که اگه به تو می رفت الان بیشتر شبیه قورباغه بود تا آدم!

غیر مستقیم داشت به چشمای ماهان اشاره می کرد...نه اینکه چشماش بیرون زده باشن..نه! همیشه چون رنگ چشمای ماهان تو خانواده سبزی عجیبی داشت بهش لقب قورباغه می دادن و ماهان چقدر بدش میومد از این لفظ!

ماهان:- از خداتم باشه اون بچه ی چس فیلت به من رفته باشه! از قدیم گفتن حلالزاده به داییش میره حالا این بیچاره دایی که نداره مجبوری به تو رفته! چشماش هم که بیشتر به اسحال گربه شبیهه!

ارسلان خواست جوابشو بده که سروناز با حرص پرید بین حرفشون:

- ای بابا بچه ی یه روزه که به کسی نمیره شما دوتا اینجوری پریدین بهم!

همون موقع مامان همراه پرستاری داخل شد...نگاهم رو هیجانزده و کنجکاو به موجودی که بین اون همه ملافه بقچه پیچ شده بود دوختم...پرستار بچه رو توی بغلم گذاشت و درحالی که پشتم رو درست می کرد با مهربونی گفت:

- اینم از خانوم کوچولوت...اگه میخوای الان بهش شیرش رو بده که تا چند دقیقه ی بعد خوابش برد گرسنش نشه! دکتر هم گفت مشکلی نداری و تا چند ساعت دیگه مرخصی...

مامان که دید حواسم پی اون موجود کوچولوئه تشکری ازش کرد و پرستار هم با لبخند از اتاق خارج شد...

با ذوقی ناشناخته سرم رو نزدیک صورتش بردم و با دقت اجزای صورتش رو کاویدم...صورت کوچولوش قرمز شده بود و با چشمایی که به زور باز مونده بود آماده ی گریه بود...آروم گونه ام رو با گونش مماس کردم و حس شیرینی که توی وجودم رخنه کرده بود رو با تموم وجودم لمس کردم... با جلو اومدن دستی و نرم نوازش کردن دست دختر کوچولوم نگاهم رو به ارسلان که با لبخند محوی نگاهم می کرد دوختم...نگاهم رو ازش گرفتم و به کوچولویی که حالا محکم انگشت ارسلان رو گرفته بود دوختم...ناخوداگاه لبخندی زدم و با ذوق پیشونی کوچولوش و بوسیدم...با بلند شدن صدای گریه اش هول کردم..ارسلان با لبخند کوچولویی نگاهم کرد و بچه رو آروم توی بغلش گرفت..نگاهم رو به دخترم که هنوز محکم انگشت ارسلان رو گرفته بود و گریه می کرد دوختم و با نگرانی نگاهش کردم

مامان:- فکر کنم گرسنشه ما میریم بیرون تا تو راحت شیرشو بدی...ارسلان پسرم برو با دکترش صحبت کن ببین کی مرخص میشه

ارسلان بی میل نگاهم کرد و درحالی که دخترم رو توی بغلم می زاشت آروم کنار گوشم گفت:

- الان برمی گردم

و همراه مامان و ماهان از اتاق زد بیرون...به کمک سروناز بهش شیر دادم سروناز هم همش قربون صدقه اش می رفت

بعد از چند ثانیه چشماش بسته شد و خوابش برد...

- خیلی باحاله!

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

- بچه رو میگی؟

بدون اینکه نگاهش کنم با بی میلی دخترم رو از خودم دور کردم  و گفتم:

- اوهوم

- خدا شفات میده ایشالا..بچه هم باحال شد آخه؟ این الفاظ چیه تو بکار می بری جلوش؟

گیج گفتم:

- چه ربطی داشت؟ مگه چی گفتم؟

بیخیال حرفم، با ذوق گفت:

- از این به بعد باید علاوه بر اون کوچولو یه موجود اضافی دیگه رو توی خونتون تحمل کنین..

 

نگاهم رو به مامان و سروناز که سوار ماشین بابا می شدن انداختم و آروم باهاشون خداحافظی کردم. با تک بوقی که بابا زد ازمون دور شد... ارسلان کنار گوشم گفت:

- سوار شو خانوم!

نگاه خالی ام رو بهش دوختم و سوار ماشین شدم...قرار نبود دیگه به اون خونه برگردم ولی لازم بود یه چیزایی رو روشن کنم!! ارسلان هم مطمئنا قبول می کرد...یعنی مجبور بود قبول کنه! دخترم رو توی بغلم گذاشت و خودش بعد از من سوار شد...در حالی که ماشین رو روشن می کرد با خنده و مهربونی گفت:

- خب خانوم کوچولو به جمع دونفره ی ما خوش اومدی... از این به بعد باید علاوه بر مامان کوچولوت مواظب تو هم باشم

 و با چشمای پر از شیطنتش بهم خیره شد...تنها چیزی که روی لبم نیومد خنده بود...نگاهم رو ساکت به دختر بی هویتم دوختم که ادامه داد:

- راستی مامان خانوم اسم براش انتخاب کردی؟

- نه

نگاهش رو با اخم و کلافگی بهم دوخت و هیچی نگفت...نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که به حرف اومدم:

- آوا

با تعجب بهم خیره شد که گفتم:

- میخوام اسمشو بزارم آوا

با شیطنت و اخم مصنوعی گفت:

- ببینم ضعیفه سرخود برای بچم اسم میزاری؟باباشم که بوق دیگه...آره؟

هیچی نگفتم و توی سکوت به روبروم خیره شدم

- آوا...قشنگه..مثل مامانش!

پوزخندی زدم و بازم هیچی نگفتم...سکوت برای این نامرد بهتر بود!

وقتی دید هیچی نمی گم گفت:

- مامانش،چرا امروز اینقدر ساکتی؟

- ساکتم کردن

لبخند از روی لبش ماسید...عصبی فرمون رو توی مشت هاش فشرد و غرید:

- سارینا میگی چته یا نه؟!

با این که صدای خیلی محکم و عصبی بود ولی جوری نبود که بچه رو از خواب بیدار کنه..اخمی کردم و گفتم:

- آرومتر! نمی بینی خوابه؟ اینجا دیگه زورگوییتو به رخم نکش منم بلدم داد بزنم!

کلافه دستش رو توی موهاش فرو برد  و آرومتر اما خشن گفت:

- دِ لعنتی خب بگو چت شده...چرا لج می کنی؟

با صدای گوشیش ناخوداگاه نگاه هردومون به سمتش کشیده شد...با دیدن اسم ناشناس نگاهم رو به ارسلان که عصبی گوشیش رو نگاه می کرد دوختم.. با لحنی که تلخ بود گفتم:

- نمی خوای جواب بدی؟

نگاه خسته اش رو بهم دوخت...چرا هیچی نمی گفت؟ چرا نمی گفت کیه؟ چرا سعی می کرد اون نگاه خسته و کلافه اش رو مخفی کنه اما نمی تونست؟ گوشیش چند بار دیگه هم زنگ خورد که روز سایلنت گذاشتش و روی صندلی عقب پرتش کرد و روی صندلی عقب پرتش کرد.. منم دیگه تا رسیدن به خونه چیزی نگفتم

توی باغ که پارک کرد بی توجه بهش که به سمتم می اومد در رو باز کردم و نگاه غمگینم رو به اون باغ که شاید دیگه قرار نبود ببینمش دوختم...آهسته قدم بر می داشتم.. دوست داشتم برای آخرین بار هم که شده  همه چی رو توی ذهنم ثبت کنم

وارد خونه که شدم صدای دادش رو از بیرون که می گفت چی از جون زندگیم میخوای رو شنیدم و بی توجه وارد خونه شدم...سخت بود از این خونه دلکندن...وارد اتاق آخری که توی اون هشت ماه وسایل آوا رو توش چیده بودیم شدم...دخترم رو روی تخت کوچولوش گذاشتم و از توی کمدش چند تا لباس و وسایلی که لازمش شد رو برداشتم...لباس رو توی ساکش جا دادم

توجه به باز شدن در چند تا عروسک هم توی کیفم گذاشتم...نگاهم رو به ارسلان که کلافه نگاهش رو بین من و اون ساک می چرخوند دوختم و از جام بلند شدم

آوا رو آروم از روی تخت بلند کرد و توی بغلش فشرد...لبخند محوی زد و آروم پیشونیش رو بوسید...هیچی نگفتم و گذاشتم آخرین لحظاتش رو با بچه اش باشه

- حس خوبی دارم...وقتی می بینم زنم و بچم کنارمن احساس آرامش می کنم! حتی هیچی و هیچکس نمی تونه این خوشیمو بگیره!

پوزخندی زدم و بدون جواب از اتاق زدم بیرون...گوشیم رو از توی کیفم برداشتم و بعد از اینکه به آژانس زنگ زدم آدرس خونه رو دادم و واردم اتاقم شدم...لباس هام رو توی ساک چرخیم گذاشتم و یه سری خرت و پرت دیگه هم توش جا دادم...ناخوداگاه بغضم گرفت...با حرص زیپمو بستم و از جام بلند شدم...الان وقت گریه نبود...الان بیش تر از هر چیزی باید قوی باشم! شالم رو که از سرم افتاده بود درست کردم  و خواستم از اتاق خارج شم که ارسلان با اخم داخل شد...نگاهش که به ساک  های توی دستم افتاد بهت زده  نگاهم کرد...از این موقعیت سواستفاده کردم و آوا رو از توی بغلش بیرون آوردم . خواستم از اتاق خارج شم که به خودش اومد و سد راهم شد...برزخی توی چشمام خیره شد و با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه کنار گوشم غرید:

- سرخود شدی؟ ساک جمع می کنی...از این خونه میخوای بری... سارینا تا بیشتر از این عصبیم نکردی بگو دلیل این مسخره بازیا چیه؟!

با نفرت توی چشماش خیره شدم و با صدای محکمی گفتم:

- برو کنار!

متعجب از این همه نفرتی که توی کلامم مشهود بود توی چشمام خیره شد...نمی دونم چی شد که آوا رو از توی بغلم بیرون کشید و روی تخت گذاشت و نمی دونم حتی کی محکم  کوبیده شدم به دیوار...سرش رو نزدیک صورتم آورد و با چشمای پر از خونش توی چشمام زل زد...با ترس به ارسلان دیوونه ی روبروم خیره شدم:

- چی شد؟ بازم میخوای بری؟ خسته شدی از این زندگی؟؟

با صدایی که از زور عصبانیت می لرزید توی چشمام غرید:

- لابد سرت جای دیگه گــر..

قبل از این که حرفش تموم شه با تمام توانی که داشتم دستم رو روی گونه اش فرود آوردم...با ناباوری توی چشمای عصبانیم خیره شد.. داغون بودم...بیشتر از هر لحظه ای عصبی بودم! دلم میخواست  تا جایی که میتونم داد بزنم...خسته شده بودم بس که ساکت موندم و دم نزدم

دستم رو به نشونه ی تهدید بالا بردم و عصبی گفتم:

- این برای این که هر چی لایق خودته به زبون نیاری  و بار دیگرون نکنی!

دستم رو بالا بردم و اینبار تموم  حرص و عقده ی این یک سال رو روی صورتش خالی کردم:

- اینم برای اون سیلی هایی که بهم زدی و فقط نگات کردم... دیگه حتی دلم نمی خواد توی چشمات نگاه کنم چه برسه به اینکه هرروز توی این خونه تحملت کنم! اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می کنم و چیزی از خیانتت نمی گم! با این که لطف خیلی بزرگیه ولی به ندیدن اون روی نحست می ارزه!!

دخترم رو که تازه بیدار شده بود و گریه می کرد از روی تخت برداشتم و بدون توجه به ارسلان شوکه  به طرف در رفتم...

نگاه آخرم رو بهش دوختم و با نفرت کلمات رو توی صورتش کوبیدم:

- منتظر داد خواست طلاق باش  جناب صدر!

و قبل از این که بغضم بشکنه از اتاق زدم بیرون...

تمام سرعتم رو به کار گرفتم و از پله ها  پایین رفتم...از خونه که بیرون زدم نگاهم رو به پراید زرد رنگ جلوی خونه دوختم و بی حرف سوار شدم...

ساک رو توی دستم جابجا کردم و با دست های لرزونم زنگ رو فشردم...نگاهم رو به آوا که دوباره خوابش برده بود دوختم و با خستگی لبخند محوی روی لبم نشوندم.. صدای سروناز از پشت آیفون بلند شد:

- کیه؟

- منم

- میزاشتی چند دقیقه بگذره بعد تلپ می شدی اینجا!

صدای تیک در که اومد با خستگی وارد خونه شدم...نگاهم رو به سروناز که کنار در  با خنده منتظر بود دوختم و بغضم شدت گرفت...چجوری بهشون می گفتم؟ سروناز نگاهش رو به ساک توی دستم انداخت و وقتی دید تنها اومدم با نگرانی گفت:

- ساری چیزی شده؟ارسلان کجاست؟ چرا تنها اومدی؟

با صدای بلندش مامان و بابا هم جلوی در ظاهر شدن...با صدایی که از بغض می لرزید به بابا خیره شدم و گفتم:

- ما رو هم توی خونتون قبول می کنین؟

مامان هول به صورتش زد و گفت:

- خدا مرگم بده چی شده؟ سارینا یه چیزی بگو دختر دقم نده!

بی حرف به بابا خیره بودم که به خودش اومد و با لحن مهربون و چر اطمینانی گفت:

- خونه ی خودته دخترم...بیا تو تا نوه ام سرما نخورده

تشکر کوتاهش کردم و از کنار نگاه های نگرانشون گذشتم...وارد اتاق قبلیم شدم و دختر کوچولوم رو که غرق خواب بود آروم روی تخت گذاشتم

احتیاج به تنهایی داشتم...تنها چیزی که توی اون موقع کمکم می کرد اتفاقات پیش اومده رو هضم کنم! دستم به سمت کلید پشت در رفت و آروم در رو قفل کردم... نگاه سرگردونم رو به پنجره دوختم و به طرفش حرکت کردم...نگاهم رو از پنجره به کوچه ی خالی دوختم...نمی دونم چند دقیقه داشتم فکر می کردم که نگاهم خورد به ماشین سیاهی که وارد کوچه شد..ضربان قلبم ناخوداگاه رفت بالا...با بغض نگاهم رو بهش که با همون لباس ها آشفته از ماشین پیاده شد دوختم...چرا اومدی؟ چرا نمی زاری فکر کنم اونی که خیالش راحته تویی؟ اونی که عذاب وجدان نداره تویی؟! چرا نمی زاری ازت متنفر شم...

قطره اشکی که از گوشه ی چشمم چکید رو با دستم کنار زدم و با پاهای لرزونم به طرف در حرکت کردم...صدا هایی می اومد..اونقدر بلند نبود که بفهمم چی میگن و این کلافه ام می کرد! اگه اومده دخترم رو ببره چی؟ ناخوداگاه ترس تمام وجودم و گرفتم...با صدای تقه ای که به در خورد  با ترس عقب رفتم...صدای کلافه اش از پشت در بلند شد:

-  ساری؟ خانومم...در و باز نمی کنی؟

دستم رو روی قلبم که گنجشک وار می زد گذاشتم و با خودم فکر کردم از  کی شده بودم خانومش؟

- سارینا...خانوم در رو باز کن...جونِ من در و باز کن.. با هم حرف بزنیم

طاقت نیاوردم و کنار در روی زمین نشستم

نزاشتم اون حس ته قلم بهم پیروز شه...نه حتی وقتی که جونش رو قسم داد!

- دِ آخه لعنتی چرا داغونم می کنی...اگه هنوز خالی نشدی بیا و بزن تو گوشم فقط حرف بزن...بگو چرا یهو اینجوری شدی؟ چرا پشت پا زدی به زندگیمون؟...خسته شدی؟..خیانت کردم؟ سارینا در و باز نمی کنی بفهمم چه غلطی کردم؟؟

صداش بغض داشت یا من توهم زده بودم؟ چرا هنوزم طاقت این صدای لرزونش رو نداشتم؟ خدایا چرا با این همه هنوزم...دوستش دارم؟ چرا؟

نمیدونم چند ثانیه گذشته بود که مشت بدی به در خورد و صدای کلافه و عصبیش کنار در به گوشم رسید:

- فکر نکن پشیمون شدم...اونقدر میام و میرم تا خودت خسته شی!!

صدای دور شدن قدم هاش نشون از رفتنش می داد...دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم...سرم رو روی زانوهام گذاشتم و گذاشتم اشکام خودشون پایین بیان...


مطالب مشابه :


رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

رمان رمــــان ♥ - رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)




رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن




رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(7) ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای




رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(9) با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما




رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(5) زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها




رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(4) یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب




رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول




رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشـــقم رو




رمان عشقم را نادیده نگیر(26)

رمان عشقم را نادیده نگیر(26 اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می




رمان عشقم رو نادیده نگیر 31

رمان عشقم رو نادیده نگیر 31 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه رمان عشقم رو نادیده نگیر 31.




برچسب :