رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)



زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها نشست
همون موقع هم بقیه از پله ها پایین اومدن و هر کدوم روی یکی از مبل ها

نشستند.بعداز چند دقیقه هم
ارسلان از بیرون وارد خونه شد و به طرف پله ها حرکت کرد.
سرم رو برگردوندم و به بقیه خیره شدم.یاشار روی مبل سه نفره کنار

خانم و اقای رفوئی پدر و مادرش نشسته
بود رزانا هم روی مبل تک نفره ی کنار ان ها نشسته بود.چند لحظه به

چهره ی هر دوشون خیره شدم.
یاشار خیلی شبیه مامان و باباش بود ولی رزانا شبیه هیچ کدوم نبود. کلا

این دختر هیچ چیزش رو به پدر و
مادرش نرفته بود. بر خلاف رزانا اقا و خانم رفوئی کاملا ادم های

متشخص و با کلاسی بودند.حتی یاشار
هم نقطه ی مقابل رزانا بود.
از این همه تفاوت واقعا متعجب بودم.با صدای عمو نگاهم رو به سمتش

سوق دادم.
زن عمو:-بچه ها نظرتون راجع به فورمه سبزی چیه؟
قبل از اینکه کسی چیزی بگه رزانا در حالی که سعی می کرد ناخون های

مانیکور شده اش روبه رخ بکشه با
انزجار گفت:
-من که نمی خورم.
با حرفش همه سکوت کردند و بهش خیره شدند.
نتوستم جلوی خندم رو بگیرم و بلند زدم زیر خنده. اینبار بقیه نگاه های

متعجبشون رو به سمت من دوختند.
رزانا هم با حرص بهم خیره شده بود. با خجالت سرم رو پایین انداختم و

چیزی نگفتم. با احساس سنگینی
نگاهی سرم رو بالا گرفتم که با چشم های خندون یاشار مواجه شدم.
خندم رو جمع کردم و سعی کردم صدای متعجبی به خودم بگیرم. اونقدر

از دستش حرصی بودم که تا تلافی
نمی کردم اروم نمیشدم.
با تعجب رو بهش گفتم:
- ا واسه چی رزانا جون؟
مطمئن بودم دلش می خواست همونجا خفم کنه.در حالی که با اکراه دهانش

رو باز کرده بود با حرص گفت:
-اصلا بهم نمی سازه... چند هفته اس دارم از رژیم غذایی دکتر آریایی

استفاده میکنم ...
قبل از اینکه بزارم حرف دیگه ای از دهنش خارج بشه از جام بلند شدم و

با صدای بلند گفتم:
- کی با شراب موافقه؟
اصلا اهل این چیزا نبودم ..حتی یک بار هم سراغش نرفته بودم فقط اون

زمان یک نقشه ای داشتم که مطمئنا
رزانا خیلی خوشش نمی اومد.
دوباره قبل از این که کسی چیزی بگه رزانا بلند گفت:
- عالیه من که می خورم!
سریع دست نازنین رو گرفتم و با خودم به اشپز خونه کشوندمش.وارد

اشپزخونه که شدیم با عصبانیت گفت:
- چته وحشی دستم شکست!
بدون اینکه جوابی بهش بدم با صدای ارومی گفتم:
- میای یه خورده حال این رزانا رو بگیریم؟
با این حرفم دستی که در حال مالشش بود رو رها کرد و با خوش حالی

گفت:
-ای ول ...من هستم!
بعد چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
-چطوری؟
- میخوام مشروب های مخصوص خودم رو براش درست کنم!
قابلمه ای رو برداشتم و گفتم:
- حالا هم اونجوری زل نزن به من یه چیزی این تو بریز!
با تعجب گفت:
- بابا تو دیگه کی هستی؟!
ابرویی بالا انداختم وقابلمه رو با یک لیوان اب پر کردم.بسته ی نمک رو

باز کردم تقریبا نصفش رو خالی کردم.
داشتم برای خودم یه چیزایی توش میریختم که یکدفعه نازنین سر فلفل پاش

رو باز کرد و تمامش رو توش خالی
کرد.با خنده گفت:
- در این گونه مواقع فلفل جواب می ده!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- ای ول بابا تو هم اینکاره ای ها؟!
شانه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد.من هم مشغول هم زدن مواد

شدم.یکدفعهه رو بهم گفت:
- سارینا به نظرت زیادی بد مزه نشده؟
با خنده نگاهش کردم و رو به زن عمو گفتم:
- زن عمو شکر و گلاب هاتون کجاست؟
زن عمو گلاب و شکر رو دستم داد و گفت:
-دارین چکار می کنین شما دوتا؟
نازنین گفت:- هیچی خاله جان فقط میخوایم یه خورده حال این رزانا رو

بگیریم!
زن عمو درحالی که میخندید گفت:
- از دست شما جوونا!
شکر و گلاب رو اضافه کردم و رو به نازنین گفتم:
- حالا راضی شدی؟
نازنین:- عالی شد! ولی سارینا توروخدا یه نگاهی بهش بنداز...این اصلا

قیافش به مشروب نمی خوره!
راست میگفت. به همه چیز شباهت میداد جز مشروب!
سریع به طرف کابینت رفتم و بعد از پیدا کردن شربت البالو دور از دید

زن عمو نصف بیشترش رو توی
قابلمه خالی کردم.در اخر هم تمام مواد رو از صافی رد کردم که خیلی

ضایع نباشه!
نازنین جام های شراب رو توی سینی گذاشت. من هم مواد رو توی یکی

از جام ها ریختم و بقیه رو هم با
گیلاس پر کردم. برای خودم و نازنین و ارسلان هم شربت البالو درست

کردم .
چهار لیوان رو گوشه ی سینی گذاشتم تا دست کسی بهشون نرسه بقیه رو

هم جلوی سینی گذاشتم و به
طرف سالن راه افتادم.

رزانا که چشمش بهم افتاد پوزخندی زد و گفت:

-سارینا جون مثلا میخواستی یه مشروب بیاری ها!

نیم نگاهی بهش انداختم و طوری بقیه متوجه لحنم نشوند گفتم:

- عزیزم اگه میدونستم اینقدر عجله داری زودتر برات می اوردم!

هیچی نگفت و من چقدر ازاین حرص خوردن هاش لذت می بردم. بعد از تعارف کردن گیلاس ها به بزرگ ترها

نزدیک ارسلان که سر جای من نشسته بود رفتم و سینی رو مقابلش قرار دادم. ولی از شانس گند من مشروبی

که

مخصوص رزانا بود رو برداشت. قبل از اینکه جام رو نزدیک دهنش ببره سریع از دستش بیرون کشیدمش و با

لبخندی ساختگی گفتم:

- این مال منه من مشروب نمی خورم !

مشکوک نگاهم کرد ولی چیزی نگفت و یکی دیگه رو برداشت. با خیالی اسوده طوری که نبینه یکی از جام های

دیگه

رو برداشتم و اون رو سرجاش گذاشتم. جامی که حاوی شربت بود رو روی میز کنار و ارسلان گذاشتم و بعد از

دادن

شربت نازنین نزدیک رزانا رفتم. تنها جام مونده توی سینی همون مواد بود. کنار مبلش که رسیدم پوزخندی زدم و

گفتم:

-مثل اینکه خیلی عجله داشتی! بفرما

نیشخندی زد و اروم گفت:

- نه عزیزم عجله نداشتم...گفتم شاید فرق بین مشروب و شربت رو ندونی... نگرانت شدم!

- با خوردن این مشروب کاملا به اشتباهت پی می بری!

مثل خودش نیشخندی بهش تحویل دادم. اینبار اخمی کرد و با چشم های ریز شده اش گفت:

-مشکوک میزنی!...اتفاقی افتاده؟

مثل اینکه داشتم لو می رفتم. سریع گفتم:

-نه عزیزم این ذهن خودته که به زمین و زمان شک داره!

و بعد سریع سر جای خودم کنار ارسلان نشستم. سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم ولی زیر چشمی

حواسم به رزانا بود.

نمی دونم چند دقیقه توی حال خودم بودم که با ضربه ای که به بازوم خورد سریع به خودم اومدم و با تعجب به

ارسلان خیره شدم.

با اخم گفت:

-مگه نگفتی مشروب نمی خوری؟

با گیجی گفتم:

- اره برای چی؟

ارسلان:- مگه نگفتی توی اون جام شربت بود؟

-اره گفتم.

اینبار اخمش شدید تر شد

ارسلان:- پس این چیه؟!

و به جام خودش اشاره کرد.

سعی کردم خودم رو اروم نشون بدم.

- خب مشروبه دیگه.

عصبی خندید و با صدایی کنترل شده گفت:

- مزش که اصلا اینو نمیگه!!

-نمیدونم...خب..خب شاید اشتباهی توی این جام شربت...

وسط حرفم پرید و گفت:

- باز دوباره چه گندی بالا اوردی؟!

با صدایی کنترل شده گفتم:

- منظورت رو نمی فهمم!

ارسلان:-وای به حالت سارینا اگه بفهمم ربطی به رزانا داشته باشه!فکر نکن هر کاری دلت میخواد میتونی بکنی

و با ابروی من بازی کنی! اینو توی اون گوشات فرو کن!!

چیزی نگفتم وبا اخم رومو برگردوندم. یعنی رزانا اونقدر براش با اهمیت بود که منو تهدید می کرد؟

نگاهم رو با عصبانیت به سمت رزانا سوق دادم که با جای خالیش مواجه شدم. ناخوداگاه شوقی وصف ناپذیر تمام

وجودم رو فرا گرفت. حتی تهدید ارسلان هم نمی تونست منو از اون حالی که داشتم دربیاره.

چند دقیقه گذشته بود که رزانا با صورتی که به زردی میزد از دستشویی بیرون اومد و درحالی که دستش رو دور

شکمش حلقه کرده بود سرجا ی اولش نشست.خانم رفوئی که شاهد اون صحنه بود گفت:

- رزانا چی شدی؟

رزانا:- هیچی یلدا جون حالم یه خورده بد شد.

بعد با غیض بهم خیره شده.

خانم رفوئی:- عزیزم اگه حالت خیلی بده برو بالا یه خورده استراحت کن.

اون هم از خدا خواسته از جاش بلند شد و با همون حالش به طرف پله حرکت کرد.


راستش دلم براش سوخت ولی زود به خودم نهیب زدم که هرکسی هم توی اون حال مظلوم می شد وگرنه رزانا

دست

شیطون رو از پشت بسته بود. توی تمام مدتی که نظاره گر رزانا بودم سنگینی نگاه ارسلان رو کاملا حس می کردم

ولی حتی نگاهش هم نکردم چون میدونستم چی در انتظارمه.

بعد از رفتن رزانا صداش رو از پشت شنیدم:

- بالاخره کار خودتو کردی اره؟

واقعا ترسیده بودم. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یک لحظه چشمم به نازنین افتاد که داشت نگاهم می کرد.

فکر کنم ترس رو از چشمهام خوند که نگاهش رو به ارسلان دوخت و بعد از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت:


- ای بابا شما هم انگار روزه ی سکوت گرفتین ها!! شما رو نمی دونم ولی من قر تو کمرم خشک شده! همونطور

که به طرف تلویزیون می رفت گفت:

- مگه نه سارینا؟

واقعا بخاطر داشتن همچین دوستی خیلی خوش حال بودم.

از خدا خواسته از جام بلند شدم و گفتم:

- در این مورد با نازنین موافقم...نظرتون راجع به یه دور رقص چیه؟

بعد از اعلام موافقت بقیه و بلند شدن صدای اهنگ نازنین نزدیکم اومد و سریع دستم رو کشید و با خودش وسط

برد.

کم کم بقیه هم وسط اومدند و شروع به رقصیدن کردند.

توی تمام مدتی که می رقصیدم سنگینی نگاهی رو حس می کردم. اول فکر کردم ارسلانه ولی تمام خیالاتم با

دیدن

ارسلان مشغول صحبت با اقای رفوئی از بین رفت.

با سرخوردگی سرم رو چرخوندم که یکدفعه با اخم یاشار روبرو شدم. با تعجب زیر لب طوری که بفهمه گفتم:

-چی شده؟

ولی اون سریع لبخند مصنوعی جای اخمش داد و سرش رو پایین انداخت. من هم بیخیال شدم و سرم رو

برگردوندم.

با دیدن نازنین که مشغول رقصیدن با مامانش بود دوباره به طرف ارسلان برگشتم.مطمئنا با اون اخلاقی که داشت

اگه بهش پیشنهاد رقص می دادم همونجا جلوی اقای رفوئی کمم می اورد به همین خاطر هم اینبار مسیر قدم

هامو

عوض کردم وبه طرف یاشار حرکت کردم. هنوز هم توی فکر بود.

جلوش وایستادم و با صدای بلندی گفتم:

- افتخار میدین؟

اول با تعجب بهم خیره شد ولی بعد پشت سرم رو نگاه کرد. با تعجب مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به ارسلان

که داشت به جمع رقصنده نگاه میکرد خیره شدم.

دوباره به طرف یاشار برگشتم و منتظر نگاهش کردم. اون هم همراهم بلند شد.

چون اهنگش تند بود ما هم مجبور به تند رقصیدن بودیم ولی یاشار انگار فقط بشکن میزد و خودش رو میجنبوند.

با خنده نگاهش کردم که گفت:

-چیه؟...به چی میخندی؟

-خیلی خنده دار می رقصی!

قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:

-نکنه انتظار داشتی برات عربی برقصم؟!

از ته دل خندیدم. تصور اینکه یاشار رو توی لباس عربی زنونه ببینم واقعا خیلی خنده دار بود!

با خنده بهش خیره شدم. وا این چرا اینجوری نگاه میکنه؟

نگاهش خیلی معذبم میکرد. سرم رو پاینین انداختم.

هنوز به چند ثانیه نکشیده بود که سرش رو پایین اورد و کنار گوشم آروم گفت:

- میدونی چجوری عاشقت شدم؟

بدون این که منتظر جوابم بمونه گفت:

- خنده هات آدمو دیوونه میکنه!

سرخ شدم راستش انتظار شنیدن چنین حرفی رو از یاشار نداشتم. واقعا تحمل چنین موقعیتی برام خیلی سخت

شده بود.

نمی دونم دقیقا چی باعث شد برای یک لحظه سرم رو برگردونم و به ارسلان خیره شم!

با دیدن لبخندش پاهام سست شد.
دیگه حتی نمی رقصیدم و فقط به لب هاش که به لبخند باز شده بود,خیره شده بودم.
چند بار پشت سر هم پلک زدم و دوباره بهش خیره شدم.
انگار هنوز هم باورم نشده بود.
یعنی این لبخندش بخاطر رقصیدن من و یاشار بود؟
آره دیگه پس اصلا چه دلیلی داشت بخنده؟
سعی کردم افکار مثبتی به ذهنم راه بدم ولی انگار اینبار صدای درونم برنده شده بود.دوباره صدایی درون سرم پیچید:
-سارینا...ارسلان مال تو نیست....اون هیچ وقت مال تو نبوده و نخواهد بود!!
دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم صدا ها رو دور کنم ولی بی فایده بود.
- چرا سعی می کنی خودت رو گول بزنی؟....اون عسل رو دوست
داره! حتی اگه ازش هم دور باشه!
با کلافگی به طرف یاشار برگشتم. انگار اون هم حالم رو فهمیده بود
چون گفت:
-انگار حالت زیاد خوش نیست...من هم خسته شدم بهتره بشینیم.
از خدا خواسته جلو تر حرکت کردم و با پاهایی لرزان خودم رو
به مبل رسوندم.
توی دلم به خودم پوزخندی زدم!
واقعا من با خودم چه فکری کرده بودم؟ اینکه یه وقت ارسلان مثل رمان ها غیرتی می شد؟ یا اینکه بلند می شد و با عصبانیت منو از یاشار جدا می کرد؟
با صدای ارسلان و رزانا ناخوداگاه نگاهم به طرفشون جلب شد.
نمی دونم رزانا دیگه از کجا پیداش شده بود؟ کنار گوشش چیزی گفت که ارسلان از جاش بلند شد و دوتایی وسط رفتند و شروع به رقصیدن کردند.
با حسادت سرم رو پایین انداختم و به سرامیک خیره شدم.
سعی می کردم حفظ ظاهر کنم,فکر کنم موفق هم شدم ولی درونم
غوغایی برپا بود! انگار تازه حرف های درونم رو باور می کردم.
ارسلان برای من یک آرزوی محال بود! با این رفتار هایی که داشت,
یقین داشتم که نه تنها ازم خوشش نمیاد بلکه درونش احساس تنفری هم بهم داره! از این تنفرش سر در نمی اوردم ولی تنها دلیلی
که می تونستم خودم رو باهاش قانع کنم عسل بود.
اون منو مقصر رفتن عسل می دونست!
تمام سعیم رو جمع کردم و بی تفاوتی رو جایگذین حسادتم کردم
و به رقصوشون خیره شدم.
تصمیمم رو گرفته بودم. دیگه نمی خواستم توی این یک سال آتویی
دستش بدم...یک سال تحمل میکردم بعدش هم که.....
با یاداوری بابا ناگهان وحشت کردم!
اگه طلاق می گرفتیم چه حالی پیدا می کرد؟ اون تازه حالش رو به بهبودی بود!
یاد اصرار هایی که بهشون می کردم, افتادم. چقدر اصرار کردم تا راضی شدند با ارسلان ازدواج کنم.. یک سال بعد چی می گن؟
جدا از همه ی اینها اگه طلاق می گرفتیم, من یک زن مطلقه به حساب می اومدم..اون وقت چی می شد؟
با یاداوری تمام این ها ناخودآگاه بغضی سنگین راه گلوم رو سد کرد.
به سختی جلوی اشک هایی که توی چشم هام جمع شده بودند,
رو گرفتم و جهت نگاهم رو عوض کردم که ناگهان چشم در چشم
زن عمو شدم.
اخم غلیظی که بهم کرده بود باعث شده بود هول کنم.
خودم رو جمع و جور کردم دستهام رو روی چشمهام فشردم تا
کمی از اشک های باقیمانده رو ازچشمهام دور کنم.
همینکارم باعث شد چیزی زیر لب بگه و از اونجا دور شه.


مطالب مشابه :


رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

رمان رمــــان ♥ - رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)




رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن




رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(7) ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای




رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(9) با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما




رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(5) زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها




رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(4) یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب




رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول




رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشـــقم رو




رمان عشقم را نادیده نگیر(26)

رمان عشقم را نادیده نگیر(26 اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می




رمان عشقم رو نادیده نگیر 31

رمان عشقم رو نادیده نگیر 31 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه رمان عشقم رو نادیده نگیر 31.




برچسب :