خاطره سربازی

این خاطره بسیار جالب رو که مربوط میشه به پادگان شهید ادیبی مرزن آباد حتما بخونید.<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

خاطره: آرش خیر آبادی

...................................................................................

 

کی گفته سربازی برای پسرا واجب نیست ؟ خیلی هم واجبه ! هیچی هیچی نباشه ، پسرا قدر سه تا چیز رو می فهمن :

یک : قدر پولشونو .

دو : قدر وقتشونو .

سه : قدر توالت خونه اشونو .

 

ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم ؛ عمرا ً اگر کسی براش اتفاق بیافته ، حاضره واسه ی یه جمعی تعریف کنه . ولی از اون جایی که من کلا ً آدم بی آبرویی هستم ، داستان توالت رفتنمو توی سربازی ، براتون تعریف خواهم کرد . حداقل یه کم می خندیم !!

 

قبل از هر چیز باید چن تا نکته رو برای اونایی که سربازی نرفتن و یا دختر خانم هایی که نمی دونن اصولا قوانین سربازی چیه ؛ بگم :

 اول : دژبان :

دژبان ها یه سری سرباز عقده ای قلتشن و قلدر و قلچماق هستن که کارشون گیر دادن به سربازای دیگه اس . مثلا « چرا پوتین هات رو واکس نزدی ؟ » ، « چرا دیر از مرخصی برگشتی ؟ » ، چرا و چرا و چراهای بسیار . یکی از وظایف دژبان اینه که هیچ سربازی حق سیگار کشیدن نداره و مهم ترین وظیفه ی دژبان هم اینه که هیچ کس حق نداره جز توی توالت های عمومی پادگان ، جای دیگه ای جیش کوچیک و بزرگ کنه . چون اصولا توالت های پادگان همیشه یا شلوغه یا خراب ، سربازا ترجیه می دن برن یه پس و پناهی رو پیدا کنن و همونجا خلاصه ... خودتون بقیه اشو تا آخر بخونین که چی می شه .

 دوم : بازداشت گاه :

اگر تو محیط پادگان سیگار بکشی ، اگر وسیله ی برقی داشته باشی ، اگر سلام نظامی ندی ، اگر فقط دژبان ازت خوشش نیاد ، اگر موی سرت بلند باشه ، اگر موی سرت حتا کوتاه تر از حد معمول باشه ، اگر دیر از خواب پا شی ، اگر زود از خواب پاشی ، اگر دیر بخوابی ، اگر زود بخوابی ، اگر تند راه بری ، اگر کند راه بری و خلاصه کوچک ترین کاری انجام بدی که قوانین الهی و متبرک نظام رو خدشه دار بکنه ، صاف می ری بازداشت گاه . بازداشت گاه با زندان ، هیچ فرقی نداره . خیلی هم بدتره . چون زندانی یه حقوق بشر کوچیکی در موردش رعایت می شه ولی یه سرباز بازداشتی ، دقیقا یه سگ بدبخته که توی سلول افتاده . و وای به حال سربازی که به جرم جیش کردن در فضای باز و مقدس پادگان ، بره بازداشتگاه !!

 سوم : تقسیم بندی های نظامی :

هر پادگان نظامی بین یک تا چندتا « گردان نظامی » داره . گردان ها به اجزای کوچک تری تقسیم می شن به نام « گروهان » . گروهان ها از « دسته » ها تشکیل می شن و هر دسته شامل چندتا سربازن . یعنی یک دسته از ده تا سرباز درست می شه و گروهان نزدیک به صد نفر سربازن و هر چهار پنج تا گروهان می شن یک گردان . پس هر گردان نزدیک به پونصد تا سرباز داره . و توی هر پادگان شاید بیشتر از ده تا گردان باشه . به همین دلیل ممکنه یک پادگان نظامی ، ده دوازده هزار نفر سرباز داشته باشه . که همه شون رو باهم می گن یک « تیپ » . مثلا « تیپ لشکر 77 نیروی زمینی ارتش جموری اسلامی ایران » .

من توی گردان امام حسین در گروهان ایمان و در پادگان نظامی « مرزن آباد » خدمت کردم به نام « آموزشگاه نظامی شهید ادیبی » . یه جایی نزدیک به چالوس . و می شدم یه سرباز از گروهان ایمان / گردان امام حسین .  

 چهارم : مرزن آباد آشیانه ی گودزیلا :

مرزن آباد همه اش درخته . بهتر بگم ؛ پادگان وسط جنگله . پر از دار و درخت و جالبه که بدونین توی هر بیشه ی تمشکی که پیدا می شه لونه ی یه شغال هم هست . دفتر من از آسایشگاه جدا بود . من منشی فرمانده گردان بودم ( یعنی کلاسم خیلی بالا بود ) و برای خودم دفتر و دستکی داشتم . کنار دفتر من یه لونه ی شغال بود . که هر شب زوزه می کشید و خلاصه با هم عالمی داشتیم .

 پنجم : برنامه ی روزانه :

ساعت چهار صبح : بیدار باش . نماز . نظافت . صبحانه . ساعت شش صبحگاه . ( رژه و بگیر و ببند ) بعدش کلاسای آموزش نظامی و نظام جمع ( که من حتا یک کدومشم نرفتم چون واسه خودم منشی فرمانده بودم ) بعد ناهار . بعد دوباره کلاس تا شام . ساعت 9 شب هم خاموشی و لالا .

 پنچ : برنامه ی غذایی :

همه چی می خوردیم غیر از غذا . تا این که اون شب مجبور شدیم برای شام « لوبیا » بخوریم !!!

 ششم : ... و اینک خاطره ی بنده !

 

صبح که بیدار شدم دیدم : وای ! لوبیای دیشب بد جوری کار خودشو کرده ! و هر لحظه ممکنه که فوران اضافات هضم نشده ی غذای دیشب ، فضای اطراف رو تا شعاع 200 متری ، معطر کنه !

ساعت : 4:00 بامداد .

رفتم دم در دسشویی ها دیدم یا خدا ! یه صف هست از این جا تااااااااا اون جا ! نزدیک به صد نفر آدم واستادن ! پرسیدم : « جریان چیه ؟ » گفتن دست شویی های گروهان جهاد خراب شده ، بچه ها آمدن این جا .

حالا ده تا دست شویی هست که سه تاش هم خرابه . صد نفر آدم هم واستادن که مسلما سه کیلو گاز و املاح معدنی و فضولات انسانی رو دارن تو روده بزرگه اشون حمل می کنن . و منتظرن که فقط برن یه جایی که تقاص تمام لوبیاهایی رو که تو عمرشون خوردن ، پس بدن !

دیدم نه ! نمی شه ! بد جوری داره اذیت می کنه ! فقط کافیه یه کم به ماتحت گرامی روی خوش نشون بدم و عضلاتشو ول کنم اون وقته که خر بیار و باقالی ( ببخشید ! لوبیای هضم شده ) بار کن ! می زنه همه ی لباس خودمو سربازای دور و بر رو ، متبرک می کنه . گفتم : « بی خیال ! » می ریم جلو ببینیم چی می شه !

دو قدم نرفته بودم که دیدم سرو صدای ملت بلند شد :

ـ « هوی ! شاشو ! برو تو صف ! مگه پی پی تو از پی پی ما قهوه ای تره ؟ »

ـ « هوو ! این جا صفه ها ! همه ام مثل شما نفخ کردیم تیمسار ! یه کم به هم بکش الان نوبتت می شه ! »

ـ « داداش ! مامان جونت بهت نگفته جیشتو نگه داری ؟ برو آخر صف »

ـ « عشقی ! جلوتر "  زن "  نمی دن ؛ "  عن " می دن ! بکش بالا تف کن ! برو عقب واستا »

ـ « کچل ! نگران نباش ! همه اش باده ! تا برسی یکی دو تا بزن همه امون استفاده ببریم ! می خوای چراغ اول رو من روشن کنم ؟ »

... و بعد یک صدای ممتد و بلند و پرطنین ازش بلند شد که همه مون حال کردیم . و خیلی هم مورد تشویق دوستان قرار گرفت . سربازای دیگه هم که دیدن اوضاع رو به راهه و می شه تا قبل از رسیدن به توالت ، دست کم یه بخشی از فشارای روانی شونو این طوری تخلیه کنن ، در تایید عمل دوست گرامی ، شروع به نواختن شیپورهای رهایی کردن . حالا ننواز ، کی بنواز ؟

فضای معطر و جانفزای سالن این قدر مطبوع و صمیمی شده بود که فقط کافی بود سربازا جلوی چشم عموم بکشن پایین و همون جا به صورت آن لاین ، اجرای پخش زنده ی عملیات تخلیه رو به نمایش بذارن .

دیدم نه ! نمی شه ! از این صف نمی شه به رهایی رسید ! باید یه فکر بهتری می کردم .

ـ « حاجی ! اگه خیلی داستانت غم انگیزه ؛ برو پشت درختا گریه کن ! »

آخ ! چه فکر بکری ! راست می گفت . می شد برم تو جنگل بغل آسایشگاه و با آسایش و آرامش ، کارمو بکنم .

از صف آمدم بیرون و رفتم سراغ جنگل . که باز تیکه ها شروع شد :

ـ « چی شد ؟ پی پی ت قهر کرد ؟ »

ـ « بیا بابا نترس ! یه ساعت دیگه نوبتت می شه . تا اون موقع نصفشو هضم کردی »

ـ « تیمسار ! ... این قدر لی لی به لالاش نذار ! لوس می شه امشب تو تخت آسایشگاه میاد کنارت می خوابه ها ! سفت بگیر ! مرد باش ! »

تو دلم گفتم همه اتون خفه شین ! اگه یک پنجم فشار منو تحمل می کردین ، الان نای حرف زدن نداشتین کچلای آش خور ! بعد یادم آمد که خودمم یه کچل آش خورم ؛ مثل همه ی کچلای آش خور دیگه !

رسیدم به درختای فضای سبز اطراف آسایشگاه . یه جایی رو سراغ داشتم که خیلی مناسب این کار بود . هم دنج بود هم از بغلش رودخونه رد می شد و مشکلات تطهیر رو می شد به کلی باهش بر طرف کرد .

صاف رفتم اون جا .

دیدم اوه ! سه چهارتا سرباز سر دوزانو نشستن به ردیف ، دارن عملیات آرامبخش تخلیه رو خیلی رک و راست و با حس مشارکتی باور نکردنی ، انجام میدن . انگار نه انگار که یکی هم بغلشونه . دیدم من ابدا اهل همچین کاری نیستم ! برم کنار جماعت بشینم و ... ! نه !

رفتم جلوتر . دلم به شدت درد گرفته بود . روده هام داشت می ترکید . درد نفخ چنان بهم فشار آورده بود که سرم گیج می رفت . بالاخره یه جای دنج پیدا شد !

سریع دست به کار شدم . تا بیام فانوسقه ( کمربند مخصوص نظامی ) و کمر بند زیرشو و شلوار و بگیرو ببند رو در بیارم ، دیدم یکی داره داد می زنه : ـ « هوی ! هر کی داره می شاشه قیچی کنه که دژبان اومد !!! »

نه ! خدای من ! دیگه این ستمه ! این جنایته ! این سهم من نیست ! این سهم من از زندگی نیست ! من حتا نمی تونم یه جای راحت برای خودم اشک بریزم ! آخه این چه دنیاییه ؟ این چه مملکتیه ؟ این چه زندگی ایه ؟

داشت گریه ام می گرفت . به خودم گفتم : « خب ابله ! نصف فشارای روح و روانی ت مال حجم هواییه که تو روده هاته ! ولش کن ! به قول سهراب : بگذاریم که احساس هوایی بخورد ! ... »

چشمتون روز بد نبینه ! به محض اینه که تصمیم به هوا خوردن احساسات درونی م گرفتم ، دیدم « نه » گاز نبود ! ... جامد بود ! اونم از نوع مایعش !

***

پوتینام پر شده بود . وقتی راه می رفتم شالاپ شالاپ صدا می کرد . به یاد کتاب « احمد شاملو » افتادم با اون اسم مسخره اش : « هوای تازه » ! آره اروای دمش ! هوای تازه ! تف به این زندگی ! کجاش هوای تازه داشت ؟ خودم داشتم از بوی گند وجودم ؛ خفه می شدم .

یه راست رفتم آسایشگاه که لباسامو عوض کنم . هنوز صف ادامه داشت . از کنار بچه ها که رد می شدم ، تیکه هاشون بی چاره ام می کرد :

ـ « به به ! ادکلن چارلی زدی بلا گرفته ؟ اصل هم بوده لامصب »

ـ « ای جووون ! چه بوی خوشی می دی کچل ! بیا به خودم بمالمت »

ـ « این ادکلنای جدید اسانس طبیعی دارن ؟ »

ـ « موش بخورت تیمسار ! رفتی کجا دوش گرفتی ؟ »

در آسایشگاه بسته بود . هر چی در زدم ارشد گروهان درو باز نکرد . بی شرف داشت سیگار می کشید نمی خواست من بفهمم . با خواهش و التماس لباسامو از پنجره بهم داد . رفتم تو دفتر فرمانده ی گردان که لباسامو عوض کنم .

ساعت 5:45 بامداد :

من تمام لباسامو ریختم توی یک کیسه نایلونی . دیگه حتا شستنم نداشت . باید می ریختمشون دور . داشتم تو کیسه ی انفرادی دنبال لباس جدید می گشتم که آجودان گروهان ( دیده بان آخر ) داد زد :

« گروهان ! ایست ! نظر به راست ! »

خدای من ! فرمانده ی گردان بود ! الان میومد تو اتاقش و می دید که من لخت وسط اتاقش واستادم . بوی گند هم همه ی اتاقشو برداشته ! دیگه همه چی برام تموم شد . همه چی . دقیقا می تونستم دیوارای بازداشتگاه انفرادی رو تصور کنم . یاد فیلم پاپیون افتاده بودم . دیگه نمی شد کاری کرد . همون طور لخت وسط اتاق واستادم تا فرمانده بیاد تو و من در کمال آرامش و در نهایت صداقت ، به همه چیز اعتراف کنم .

درست دم در اتاق ، یکی از گوشه ی محوطه فرمانده ی گردان رو صدا زد : « جناب سرهنگ ! جناب سرهنگ ! ... تلفن ! »

جناب سرهنگ درست از روبه روی در اتاق برگشت . چنان خوش حال شده بودم که می خواستم همون طوری برم بیرون و تو محوطه داد بزنم و برقصم .  سریع لباسامو عوض کردم و آمدم بیرون . رفتم کیسه ی لباسای کثیفمو انداختم تو زباله ها . آمدم تو محوطه .

« امیر جعفری » ( همین بازیگر معروفی که امروز خیلی دیگه رو بورسه و تو سریال کمربندها رو ببندید بازی می کرد ) که رفیق جون در جونی بنده بود هم ، وسط محوطه داشت جارو می زد . تا بهش رسیدم و یه کم حال و احوال کردیم ! ..... دوباره گرفت ! ... از اون دردایی که دیگه نمی تونم بگم چه جوری ! فقط گفتم آخ و دویدم .

دست شویی ها بسته بود چون صبحگاه داشت شروع می شد .

گفتم گور بابای همه ی عالم و آدم . می رم تو بیشه ی شغال کنار دفتر کارمو می کنم .

وارد بیشه شدم . دیدم شغاله پرید عقب و رفت گوشه ی بیشه ی تمشکا گارد گرفت . گفتم : « بی خیال داداش ! آمدم به خونه زندگیت گند بزنم و برم . دیگه تو یکی کوتا بیا ! »

***

شب که می خواستیم بخوابیم ، امیر جعفری با خنده بهم گفت : « خوب بیشه ی شغال رو آباد کرده بودی نامرد ! »

گفتم : « تو از کجا فهمیدی ؟ »

گفت : « اون جا دست شویی اختصاصی منه »

 


مطالب مشابه :


ده تا عکس از دوره آموزشی

این هم ده تا عکس از گروهان جهاد کربلا ٬ پایه خدمتی آبان ۸۶ . پادگان شهید ادیبی مرزن آباد




خاطره سربازی

این خاطره بسیار جالب رو که مربوط میشه به پادگان شهید ادیبی نظامی شهید ادیبی سایت خبری




خاطرات خدمت

ساری ،ساعت 6 صبح جلوی درب پادگان نیروی پادگان شهید ادیبی که بین بزرگترین سایت




دانستنی هایی نظامی

وب سایت اطلاع گروه موشکی شهید در پادگان های ارتش رژه و صبحگاه از برنامه




آدرس ونلفن فروشگاههای اتکا

آدرس: مرزن آباد ,جنب پادگان شهید ادیبی 5644519 5644519 * عاملیت اتکا نکا نکا اطلاعات سایت.




سردار قاسم کارگر که لیا قت باشهدا وجانبازان بودن برایش سخت شده وزودخودشو گم کرد

۱ دیدگاه آلبوم ناصر ادیبی, شهید گردان حمزه به پادگان دوکوهه اومد، بعضی از سایت مدیریت




شهدای لیله القدر استان کرمانشاه

از شهید وحید ادیبی که همیشه در سلام زیرشنی تانک های دشمن بعثی در پادگان ابوذر سایت




اعزام به خدمت

من ساعت 30/5 به پادگان رسیدم اما در به مرکز آموزشی شهید ادیبی ناجا که بین کوه سایت خبری




اولین داوطلب بمباران اسرائیل چه کسی بود؟

خلبان «عباس دوران» طی گفت‌وگویی با فارس رشادت‌های این خلبان شهید پادگان بعثی‌ها




شهدای مازندران

شهدای عملیات بیت المقدس ,پادگان در مورد شهید هوشنگ ادیبی سایت ایلیا علی




برچسب :