بازی انلاین سفید برفی

  • رمان سفید برفی 2

    اول یه اقای فوق العاده شیک با موهای جوگندمی وارد شد که مشخص بود اقای راد بزرگ وارد پذیرایی شدبعد یه خانم نسبتا جوون و خوشگل وارد پذیرایی شد که حدس می زدم خانم راد باشه و بعد از خانم راد یه دختر واقعا زیبا داخل شد وایییییییییییی عجب عروسکی بود .چشم های درشت عسلی و لب و دهن کوچولو با موهای طلایی که مشخص بود رنگ موهای خودشه.ای خدا پس چرا خوده پسره نمی اومد؟سرم و انداخته بودم پایین و فکر می کردم که چرا پسره نمی اومد که یهو یه صدای مردونه ی قشنگ رو شنیدم سریع سرم و اوردم بالا یا ابولفضل ........................این دیگه کی بود؟ چشمهای طوسی کمرنگ که به نقره ای می زد بینی صاف و کشیده لب های بزرگ و قلوه ای موهای مشکی به هم ریختههیکلشم که به قول نرگس خدا بود .قد بلند و چهارشونه .عضله های شکمش از زیر بولیز تنگش قشنگ معلوم بود .دوباره برگشتم روی صورتش .داشت می خندید .دوتا چال قشنگ روی گونههاش بوجود اومددلم لرزید. یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود با بولیز طوسی تنگ و شلوار لی طوسیعجب تیپی داشت .خدایا این پسره شکل فرشته ها بود .کدوم خری حاضر شده از این ادم جدا بشه؟واقعا که زنش خیلی احمق بوده ولی ...........ولی یه مشکلی وجود داشت .تو چشم های قشنگش چنان غروری بود که هر ادمی رو می ترسوند.کاملا معلوم بود که غرور توی وجودش بیداد می کنه .البته این قیافه این تیپ ...........معلومه که باید مغرور باشه روی مبل ها نشسته بودن و حرف می زدن که نرگس بلند صدام کرد:گلیا جان چایی رو بیارقلبم یه دیقه از کار افتاد .داشتم از ترس قالب تهی می کردمسینی رو برداشتم و بسمت پذیرایی رفتمخانم راد سرشو اورد بالا و با دیدن من گفت:ماشالله هزار ماشالله چه خانمی با این حرف خانم راد همه ی سرها به طرف من برگشت اروم سلام کردم و سینی چایی رو بردم به سمت اقای راد نگاه پدرانه ای بهم کرد و گفت :دستت درد نکنه دخترم بسمت خانم راد رفتم که اونم درست مثل شوهرش با مهربونی نگاه کرد و گفت:به به این چایی خورن داره لبخند ارومی زدم و سینی رو بردم جلوی اون دختر خشگله که اونم با مهربونی بهم لبخند زدو اروم گفت :ممنون عزیزمخوشحال شدم همشون مهربون بودن خدا کنه پسره هم مثله خانوادش باشهسینی رو بردم طرف خشایار و نرگس.نرگس طوری که فقط خودم و خشایار بشنویم گفت: گلیا دلش شوهر می خواد,گلیا دلش شوهر می خواد ,شوهر اونو نمی خواد شوهر اونو نمی خواد.به زور جلوی خودمو گرفتم که نخندم .خشایار که سرشو بین دستاش قایم کرده بود و می خندید. از لرزش شونه هاش معلوم بود که داره غش می کنهسینی رو سریع بردم طرف اقای راد کوچیک جلوش ایستادم و گفتم :بفرماییدسرشو اورد بالا و تو چشمام خیره شد کپ کرده بودم .چشماش مثل نقره بود .بدجوری ...



  • رمان سفید برفی 23

    دیگه حرفی نزدم .حرفی نداشتم که بزنم .تمام خشم و حسادتم فروکش کرده بود ولی من گلیا نیستم اگه یه روز حال این زنیکه رو نگیرم . پرو به شوهرمن میگه عاشقتم . عجب رویی داره بابا .باند و دوره دستش محکم بستم و از جام بلند شدم و گفتم :همینجا بمون تا بیام .سریع رفتم تو اتاقش و در کمدش و باز کردم . ناخوداگاه سوت بلندی زدم . ماشالله لباساش انقدر زیاد بود می تونست کل مردای محله ی مارو جواب بده . پولیور ابی رنگی رو برداشتم و سریع از اتاق اومدم بیرون . پولیور و دادم دست توهان و گفتم :بپوش .زخمتم گرم نگه دار تا بهتر بشی . اروم خندید و گفت :چشم خانوم خانوما . می پوشم . فقط گلی من دارم از گشنگی می میرم . دو تا تخم مرغ می ندازی ؟_باشه .برو لباسات و عوض کن تا درست کنم .از جاش بلند شد و سرش و اورد نزدیک صورتم و لاله ی گوشم و اروم بوسید .سرم و انداختم پایین . زیر گوشم زمزمه کرد :همیشه فکر می کردم فرشته ها تو اسمونن هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز یه فرشته تو خونم کناره خودم زندگی کنه .مطمئن بودم گونه هام قرمز شدن . توهان امروز چش شده . یه قدم رفتم عقب و سریع رفتم سمت یخچال. سنگینی نگاهش و رو خودم حس می کردم . دو تا تخم مرغ از یخچال برداشتم و گاز رو روشن کردم . هنوز داشت نگام می کرد . دستمالی که تو دستم بود و انداختم رو میز و با عصبانیت گفتم :برو لباست و عوض کن دیگه . _نمی خوام ._نمی خوای که نخوا فقط اینطوری من و نگاه نکن . با دو قدم بلند اومد جلوم و گفت :می خوام زنم و نگاه کنم .شما مشکلی داری؟ _اره من مشکل دارم . دستش و انداخت دوره کمرم و تو یه لحظه بلندم کرد سرش و اورد نزدیک گردنم و اروم گفت :من مشکلی ندارم . تو زنمی .مال منی .پس هر چقدر دلم بخواد نگات می کنم . _توهان من و بذار پایین . _نمی خوام ._توهان بچه نشو لجبازی هم نکن .من و بذار زمین . دستش و محکم دوره کمرم فشار داد و گفت :جات راحته .لازم نیست بذارمت زمین . با صدای ناراحتی گفتم :پتوهان ....._هیشششش.هیچی نگو .هیچی. سرش و اورد پایین و محکم لبامو بوسید .همونطور که می رفت سمت اتاق گفت :خوشحالم که خدا یکی از فرشته هاش و داده به من . با خوشحالی به مانتوی خوش فرمی که تو تنم بود نگاه کردم . عالی بود .کل پاساژ و زیر و زبر کرده بودم تا پیداش کنم . تنها مشکلش این بود که یه خورده نازک بود . یه خورده که چه عرض کنم ......بیخیال بابا خیلی هم عالی بود . سریع مانتو رو عوض کردم و از اتاق پرو رفتم بیرون . رو به فروشنده که پسر جوونی بود کردم و گفتم :اقا این خیلی عالیه فقط یه سایز بزرگترش و بدین . خیلی تنگه . با لحت دخترونه ای گفت :البته خانوم . همین الان . تا روشو برگردوند اوق زدم . حالم از این جور مردا بهم می خورد . خجالتم نمی کشید با اون ...

  • رمان سفید برفی 22

    بهش حق می دادم ؟نه نمی دادم .ولی من خودم خواستم . من لذت برده بودم . من توهان و می خواستم .تارا همین طور بهم خیره شده بود . بغضم و قورت دادم و گفتم :تارا چیکار کنم ؟توهان که من و دوست نداره .بعده یکسال من که برم چی میشه ؟تارا من دلم به چی خوش باشه دیگه ؟قبلا حداقل این و می دونستم که خشایار همیشه کنارم ولی الان .........تارا چیکار کنم ؟اومد نزدیکم و محکم بغلم کرد . صدای هق هقش و می شنیدم . از صدای گریه اش بغضم سر باز کرد . لبخند مصنوعی زدم و با صدایی که سعی می کردم خوشحال باشه گفتم :ای ناقلا.روزه اول که گفتی شهریار ادم بدی نیست ولی من ازش خوشم نمیاد حالا چی شد یه دفعه شد عزیزت اروم خندید و اشکاش و پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت :نباید بهت می گفتم .اگه توهان اون چیزای مسخره رو بهت می گفت بعد حرف من و اون دوتا میشد و تو فک می کردی من دارم چاخان می کنم . _تو واقعا شهریار و دوست داری اره ؟_اره خیلی .اون تمام زندگیمه برای همین وقتی میگی عاشق توهان شدی می فهمم چی میگی.برای همین که گریه می کنم . برای همین که می خوام ازت عذر خواهی کنم . گلیا ازت معذرت می خوام . من فکر می کردم توهان عاشق تو میشه بعد تو عاشق اون بعدشم که بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا .اروم خندیدم . چه فکرای خنده داری . تارا لبخند غمگینی زد و گفت :می دونم الان به نظرت ادم خیلی بدی هستم که تورو قربانی این ماجرا کردم ولی گلیا به جان مادرم به جان شهریار که اگه نباشه منم نابود میشم نمی خواستم اینطوری بشه .من فکر نمی کردم........._بس کن تارا .دیگه مهم نیست.کاریه که شده نمی خوام افسوس چیزی رو بخورم که دیگه ............بیخیال . تارا دارم می میرم . انگار تازه متوجه حالم شد . سریع اومد طرفم و کمکم کرد بشینم . با نگرانی گفت :چت شده گلیا ؟خوبی؟ _کمرم ....سریع رفت تو اشپزخونه و بعد از پنج دیقه با یه بسته قرص و یه لیوان اب اومد کنارم و اب و داد دستم و گفت :بیا این قرص حالت و یه ذره بهتر میکنه .قرص و ازش گرفتم و لیوان اب و سر کشیدمتارا کنارم نشست و گفت :گلیا چرا وقتی بهم زنگ زدی داشتی اونطوری گریه می کردی؟ مطمئنم بخاطر اتفاق دیشب نبود . _صبح حالم خیلی بد بود زنگ زدم به توهان یه زن جواب تلفنش و داد . یهو قاطی کردم . _دیوونه .حتما مطب بود اون خانوم هم خانوم ساغری بوده . منشی توهان .معمولا وقتی سره توهان شلوغ خانوم ساغری گوشیش و جواب میده . ته دلم داشتم از خوشحالی می ترکیدم . حتی فکر این که توهان با زن دیگه ای بود داشت دیوونه ام می کرد . ته دلم قربون صدقه ی تارا می رفتم که از نگرانی درم اورده بود . تارا که انگار فهمیده بود دارم از ذوق می ترکم با صدایی که خنده توش موج می زد گفت :گلیا می خوای بریم دکتر؟ ...

  • رمان سفید برفی 3

    تارا دستمو گرفت و گفت:بیا بریم تو اتاق من می خوام اتاقم و ببینی_باشه بریمتارا رو کرد به اذر جون و گفت :مامان هروقت ناهار اماده شد لطفا صدامون بزن.باشه؟_باشه دخترم برین. راستی گلیا جان با نرگس جونم تماس گرفتم گفتم اینجایی_ممنون اذر جون .لطف کردیدتارا دستم و کشید و گفت :بریم دیگه_باشه باشه بریم اومدماز پله ها بالا رفتیم و رفتیم تو اتاق تارایه اتاق کوچولو با کاغذ دیواری بنفش,فرش بنفش,پرده های بنفش و یه میز کامپیوتر و یه میز توالت و یه کتابخونه و یه تخت و کمد قهوه ای سوختهبا کلی عروسکای جورواجور که همه جا بودنتارا از منم بچه تر بود.از تارا پرسیدم:رنگ بنفش رو دوست داری؟_اره خیلی .عاشقشمرو تخت نشستم تارا هم رو صندلی نشستشروع کردیم به حرف زدن از هرچیزی حرف می زدیم تا بالاخره طاقتم تموم شد و از تارا پرسیدم:تارا چرا شماها انقدر با من مهربونید؟.من که هنوز معلوم نیست جواب مثبت بدم.سرش و انداخت پایین و لبخند تلخی زد و گفت:چون مامان بابام فکر می کنن توهان از تو خوشش اومده و بالاخره تو تونستی اون و از پیله ی خودش دربیاری.نمی خواستم هیچکس بفهمه توهان شب خواستگاری چه پیشنهادی بهم داده بخاطر همین با حالت تعجب گفتم:خوب حتما از من خوشش اومده که ازم خواستگاری کرده دیگهتارا چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت:لازم نیست دروغ بگی.من می دونم توهان بهت چه پیشنهادی دادهدهنم وا موند .این از کجا می دونست؟به قیافه ی متعجبم خندید و گفت:می دونی گلیا من و توهان خیلی به هم نزدیکیم .همه چیز و بهم می گیماون بهم گفت که چه پیشنهادی بهت دادهچند لحظه هردومون ساکت بودیم که دوباره نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گفتم:تارا یه چیز بپرسم قول می دی ناراحت نشی؟_نه ناراحت نمیشم.بپرس_داداشت و زنش چرا از هم طلاق گرفتن؟غمگین نگام کرد و گفت :طولانیه ها . ممکنه حوصلت سر بره._نه نه .خواهش می کنم بگو_باشه حالا که دوست داری بشنوی بهت میگم_________________________ تارا شروع کرد به گفتن:توهان وقتی می خواست بره امریکا 14 سالش بود من 7 سالم.کلی گریه کردممن توهان و خیلی خیلی دوست داشتم یجورایی می پرستیدمشوقتی رفت خوب یادمه انقدر گریه کرده بودم که چشمام از هم باز نمیشدتوهان خیلی بچه ی باهوشی بود همه ی سال هارو جهشی خوندتو 23 سالگی فوق لیسانس گرفت .هیچکس باورش نمیشدتوهان تصمیم گرفت برگرده .دوست داشت تو ایران زندگی کنه.می خواست یه سر به ما بزنه بعد برگرده و دکتراش و بگیره و اونوقت برای همیشه بیاد پیشمونمامان یه جشن خیلی بزرگ برای برگشتنش ترتیب داد.خیلی خوشحال بودم که داداشم داره برمی گرده.ولی................ولی کاش هیچوقت بر نمی گشتمامان چندتا از دوستاشم دعوت کرد.یکی از دوستاش یه دختر داشت به اسم ...

  • رمان سفید برفی 12

    ولی کاش فقط اهو بود عکس یه بوسه بود .یه بوسه از اهو ...........ولی اون توهان نبود .وای .باورم نمیشه .اون مرد شهریار بودمردی که تو عکس داشت اهو رو می بوسید شهریار بود برگشتم و به توهان خیره شدمبا لبخند مسخره ای به عکس نگاه می کرد سرشو اروم تکون داد و گفت:می دونی چرا این عکس و قاب کردم گذاشتم جلو تخت خوابم ؟برای اینکه یادم بمونه به هیچ زنی اعتماد نکنم.برای اینکه یادم بمونه همتون مثل همین .می دونی وقتی دست شهریار گرفتی چه فکری کردم ؟فکر کردم چقدر شبیه اهویی .در ظاهر فرشته و پاک و معصوم در باطن شیطان صفت و شرور .سرمو انداختم پایین نمی دونستم چی بگم .توهان راست می گفت .اشتباه خیلی بزرگی کرده بودم.پوزخندی زد و اروم گفت:توام مثل اونیبهش نگاه کردم اروم گفتم :توهان........._ساکت باش.فقط ساکت باش نمی تونستم بذارم اینطوری درباره ام فکر کنه.اره درسته عاشقش نبودم ولی ازش خوشم میومد.اینو دیگه قبول کردم .باید کاری کنم که فک نکنه منم مثل اهو خیانت کارو پستم قبل از اینکه دهنمو باز کنم تا حرف بزنم گفت:لازم نیست چیزی بگی.بهتره بری لباساتو جمع کنی.از همین حالا بری خونه شهریار خیلی بیشتر بهت خوش می گذرهدیگه زدم به سیم اخر دلم نمی خواست همچین فکرایی بکنه داد کشیدم :من هیچ جایی نمی رمبرگشت و با صدایی بلند تر از صدای من گفت:تو غلط کردی همون موقع گفتی میری.من به جهنم اون مشتری های لعنتی می دونستن توی احمق زن منی .درسته شوهر واقعیت نیستم ولی دلیل نمیشه هر غلطی دلت می خواد بکنی. فعلا اسمت تو شناسناممه.مطمئن باش عاشق چشم ابروتم نیستم که روت تعصب داشته باشم .هر قبرستونی می خوای بری برو به سلامت ولی یادت باشه وقتی رفتی دیگه برنگرد .حالاهم از جلو چمشمام گمشو که حالم از هرزه هایی مثل تو بهم می خوره .چونم می لرزید .داشت به من می گفت هرزه.حالم از خودم بهم می خورد.توهان راست می گفت .من واقعا غلط اضافی کرده بودم سریع از اتاقش اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم رو تخت نشستم پاهامو بغل کردم صدام در نمی اومد ولی گرمای اشکامو رو صورتم حس می کردم خدایا من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟من که از همون اول ارزوم بود زودتر بزرگ بشم تا بتونم شوهر کنم و از اون جهنمی که بابام برامون ساخته بود فرار کنماخه من و چه به ازدواج صوری؟من که الان دارم بیشتر از قبل عذاب می کشم مامان......کاش اینجا بودی.کاش می تونستم باهات حرف بزنم .کاش بغلم می کردی و می گفتی اروم باش دخترم .من پیشتم .من مواظبتم .چقد دلم برا لالایی هات تنگ شده همینطور که گرسه می کردم با صدایی که بغض توش خود نمایی می کرد زمزمه کرم:*لالالالا گل نازم* تويي سرو سرافرازم* تويي سرو و تويي كاجم* تويي افسر، تويي ...

  • رمان سفید برفی 14

    رسیدیم در خونه.توی پارکینگ ماشین و پارک کردم .می خواستم برم بیرونکه یادم افتاد توهان خوابهاروم صداش کردم:توهان......سریع بیدار شدوا چه خوابش سبکه.همینطور بهش نگاه می کردم که یهو خم شد و گوشه ی لبم و بوسید یه دیقه کپ کردم .توهان خیلی شاد و سرحال از ماشیت پیاده شد و رفت داخل خونه همینطور به روبروم خیره مونده بودم یه دفعه به خودم اومدم و با عصبانیت گفتم:عوضی.براچی منو بوسید با خشم رفتم تو خونه به مبل تکیه داده بود و منو نگاه می کردرفتم جلوش و داد زدم:به چه حقی منو بوسیدی عوضی؟خیلی خونسرد و اروم گفت:هرچی عوض داره گله نداره.منم به همون حقی که تو منو بوسیدی بوسیدمتخشک شدم این .........این از کجا فهمید من ...........خنده ی بلندی کرد و رفت سمت اتاقش و گفتم:گلیا یادت باشه اگه یه وقت خواستی یه اقایی رو ببوسی اول مطمئن شو کاملا خوابه .اها و در ضمن مطمئن شو خوابش سنگینه.دوباره بلند خندید و رفت تو اتاقش یعنی دلم می خواست سرمو بکوبم تو دیوار نه نه اول سره توهان می گرفتم با گوشت کوب له می کردم بعد سره خودمو می زدم تو دیوار خدایااااااااااااااااااااا ااا.یعنی بدبخت تر و احمق تر از من جایی پیدا میشه؟دلم می خواست خودمو دار بزنم با حرص رفتم تو اتاقم و در با شدت کوبیدم بهم رو تختم افتادم و سرمو گرفتم بین دستامیهو توهان یادم رفت صورت مردونه ی طاها اومد جلو چشممیه پسر خوشتیپ و خوشگل با وضع مالی متوسط.استاد دانشگاه بود .فوق لیسانس روانشناسی داشت.راست می گفت.دانشجو های دخترش براش سرو دست می شکستنیهو خم شدم .نکنه طاها عاشق.............عاشق من ؟نه .یا خدا نه نه .نباید اینطوری باشه نباید طاها عاشق من باشه .نه .یا خدا خودت کاری کن که فکر اون زن از سرش بره بیرون چه من باشم چه هرکس دیگه ای سرمو گرفتم بین دستام .حالم بد بود.احتیاج به یه شادی داشتم .به یه خوشحالی.به یه خبر خوب .یهو صدای در اومد . از جام بلند شدم و رفتم تو سالن .ساعت 8 صبح بود .یعنی کی می تونست باشه؟!رفتم سمت ایفون .یه اقایی بود .همسن و سال توهان بود تا می خواستم بگم کیهتوهان اومد تو سالن و با دست بهم اشاره کرد که جواب ندم گوشیو اروم گذاشتم سره جاشو گفتم:چرا جواب ندم؟اومد طرف ایفون و گفت :چون دوسته منه ._خوب باشه .منم میام ازش پذیرایی می کنم و میرم.چشم غره ی وحشتناکی بهم رفت و بلند گفت:پاشو برو تو اتاقت تا نگفتمم بیرون نیا._وا.براچی؟داد کشید:پاشو برو دیگه .حتما باید بزنمت تا بفهمی چی میگم؟از تعجب خشکم زده بود .این که تا دو دیقه پیش حالش بد بود .بغض کردم .نه به یه ساعت پیشش که بوسیدتم نه به الان که داره سرم داد میزنهدوباره داد کشید:ده برو دیگه نباید جلوش گریه می کردم سریع رفتم سمت اتاقم و رو تختم ...

  • رمان سفید برفی 6

    سمانه خانم با صدای بلند خندید و گفت:واییییییییییییییی خدا مرگم بده ببین چه عروسی درست کردمنرگس بلند خندید و گفت:اوا سمانه جون فکر شبشو نکردی هااااااااااابابا با این شکلی که تو درستش کردی این تا فردا صبح تلف میشههمه خندیدن و من سرمو انداختم پاییناون روز که با توهان رفتیم ویلاکلی بهم خوش گذشت .خیلی جای قشنگی بود و من قبول کردم عروسیمون اونجا باشه وقتی رسیدم خونه با کلی ذوق و شوق همه چیزو درباره ی ویلا برای نرگس تعریف کردماون شب از بس خسته بودم سرم و رو بالشت نذاشته بودم که خوابم بردفرداش با نرگس رفتیم و براش لباس خریدیمیه کت دامن شیری رنگ که خیلی هم به نرگس می یومداز اون موقع تا همین امروز انقدر استرس داشتم که نمی دونم چطوری روزا گذشتتو این دو هفته بقیه ی خرید هارو با توهان انجام دادیم .تو ایینه به خودم نگاه کردم واقعا شکل ماه شده بودم سایه ی صورتی رنگی به چشمم زده بودن که رنگ سبز چشمامو بیشتر نشون می دادابروهام از همیشه نازک تر شده بودلب هام با رژ صورتی ملایمی پوشیده شده بودواقعا خوشگل شده بودمولی...........................درسته لبام می خندید ولی چشمام غمگین بود همیشه دلم می خواست اولین کسی که منو تو لباس عروسی می بینه شوهری باشه که قلبم برای اون بزنهولی حالا................بیخیال بابا خودمو عشق هست .شکل گل شدم به نرگس نگاه کردم اونم خیلی خوشگل شده بود با اینکه ارایشش یخورده غلیظ بود ولی بهش می یومدتو همین حین سمانه خانم ارایشگرم اومد کنارم ایستاد و گفت:به به شاه دوماد اومد خانومازنای توی ارایشگاه کل کشیدن در همین حین تارا اومد تو ارایشگاه با شیطنت خاص خودش گفت:به به سلام زن داداش گل خودم .خیلی خوش اومدم من .چقدر همه منو تحویل می گیرنبعد اومد طرف منو با بهت بهم نگاه کرد و با تعجب پرسید:ببخشید خانم خوشگله شما این زن داداش بدترکیب من و ندیدین ؟با مشت زدم تو بازوش و گفتم:گمشو دیوونه_خندید و گفت:پدر سوخته چه خوشگل شدی ......................فکر داداش منو نمی کنی؟با عصبانیت نگاش کردم که خودش با ترس ادامه داد:بیچاره داداشمکفش پاشنه بلندم و از پام دراوردم و به سمتش گرفتم که خودش چند قدم رفت عقب و گفت:غلط کردم..................ببخشیدگلیا ولی خدا وکیلی خیلی خوشگل شدی ها سمانه خانم اومد پیشمون و گفت:خجالت بکشین اون بنده خدا پشت در ایستاده شما دارین اینجا از هم دیگه تعریف می کنین پاشین با کمک تارا بلند شدمسمانه خانم یه شنل انداخت دورم و کلاهشم گذاشت رو سرم و گفت :خوشبخت بشی عروسک زیر لب تشکر کردمنرگس و تارا رو سرم پول می ریختند و همه برام ارزوی خوشبختی می کردنبالاخره از ارایشگاه اومدیم بیرون BMW توهان و دیدم .خیلی قشنگ شده بودولی هرچی نگاه ...