از خیانت تا عشق14

سمیر



با دلخوری نگاهم کرد که خودم رو به مظلومیت زدم و گفتم:
متاسفم

دستش رو روی دسته مبل گذاشت و ایستاد

-حالت بده؟

مهر:نه خوبم

به بازوش اشاره کردم و گفتم:میشه ببینمش؟

دستی به بازوش کشید و گفت:چیزی نیست،درد من یه چیز دیگه اس

شرمنده گفتم:آشتی؟

ابرویی بالا انداخت و گفت:نچ

با لبخند گفتم:نداشتیما ،داری تقلب می کنی

دستام رو از هم باز کردم و گفتم:بدو بیا بغل عمو

انگار هردومون به یه چیز فکر می کردیم ،به گذشته

""
مهرم من دارم میرم ول کن این آشپزخونه رو بیا بدرقه ام

لب و لوچه اش آویزون شد و به ساعت نگاهی انداخت و گفت:چه زود ده شد

با لبخند دستام رو از هم باز کردم و گفتم:بیا بغلم عمو جون نبینم لب و لوچه آویزونت رو
به اعتراض گفت سمیر؟

-جونم،بدو بیا دیگه می خوام برم.

ابرویی بالا انداخت و گفت:من عمو نمی خوام

با شیطنت گفتم:پس چی می خوای؟بابات شم؟

اخمی کرد و گفت:بغلت رو هم نخواستم،برو دیرت شد.

بوسی از دور براش فرستادم و دستم رو به نشونه خداحافظی بالا آوردم

"""

نگاش کردم اونم غرق بود،غرق خیالاتی که الان تازه داشتم طعم شیرینیشون رو حس می کردم.

-متاسفم،فکر کنم یکم تند رفتم.

مهر:فقط یکم

سرم رو تکون دادم و گفتم:سواستفاده نکن دیگه،دستام خسته شد بدو بیا دیگه

لبخندی به زور روی لباش نشوند و گفت:عمو نمی خوام

خندیدم و گفتم:بابا چی؟

سرش رو به نشونه نفی تکون داد

-دوست؟

مهر:نچ

-همسایه؟

مهر:نچ

لبام رو جمع کردم و با مسخره بازی گفتم:شوور می خوای؟

لبخندی زد و باز ابروهاش رو بالا انداخت

اخم مصنوعی کردم و گفتم:آقا اصلا بغل نخواستم،میرم سر خیابون کلی دختر ریخته واسه اینکه بیان بغلم

با حرص گفت:خب برو

و قدمی برداشت تا بره که از پشت بغلش کردم و گفتم:مگه میشه عشقم رو ول کنم برم ،دخترای دیگه رو بغل کنم.

با صورتی درهم خودش رو کنار کشید که گفتم:چیه؟

دستش رو به کتفش مالید و گفت:هیچی فقط یه ذره دردم اومد.

نگران گفتم:بده ببینم چی شده،چرا تو بیمارستان چیزی نگفتی؟

دستش رو گذاشت روی دستم که روی یقه اش بود تا دکمه اش رو باز کنه و گفت:پرسیدی؟

-تو که منو می شناسی عصبی بودم،تو نباید می گفتی

مهر:چیزی نیست ، گفتم که فکر کنم یه ذره کبود شده باشه،یه دوش بگیرم بهتر میشم.

دستش رو کنار زدم و گفتم:دستت رو بردار ببینم چه بلایی سر خودت آوردی؟

معترض گفت :سمیر؟

با لبخند تو چشمای معترضش نگاه کردم و گفتم:چیه خانمم؟مگه اولین بار می خوام ببینمت،یادش بخیر ،یادت میاد چجوری فریبرز فرستادت تو اتاق

خندیدم و با نهایت بدجنسی گفتم:یه حالی داد لباس عوض کردنت

با دلخوري مشتي به بازوم کوبيد که آخرين دکمه رو هم باز کردم ،همين که خواستم دو طرف بلوزش رو از هم باز کنم خجالت زده دستاش رو روي دستام گذاشت و

گفت:سمير چيزي نيست.

چشمکي زدم و گفتم:حيات رو عشق ِ،بذار ببينم،تا نبينم خيالم راحت نميشه

با بدجنسي ادامه دادم:اين عذاب وجدانم نميذاره بخوابم اگه نبينمش

دستاش رو کنار زدم و آستين سمت راست رو از دستش خازج کردم.

نگاهم که به کبودي شونه اش افتاد اخمهام تو هم رفت.

آروم روش دست کشيدم که خودش رو کنار کشيد

-نترس فشار نميدم،کبود شده

مهر: آره بذار بلوزم و بپوشم چيزي نيست.

-بلند شو بريم بيمارستان

قدمي ازم فاصله گرفت و گفت:چيزيش نيست،نشکسته که،فقط ضربه يه مقدار سنگينه بوده ،يه ذره درد داره همين.

-مطمئني ؟

سرش رو تکون داد و گفت :آره

قدمي سمت آشپزخونه برداشتم و گفتم:تا من برم ببينم يه پماد مسکن اينجا هست يا نه تو بشين اينجا از جات هم تکون نخور.

به درگاه آشپزخونه که رسيدم برگشتم و گفتم:مطمئني نمي خواي بريم بيمارستان؟اگه چيزيش شده باشه چي؟

کلافه گفت:سمير؟

-باشه

تموم کشو ها و کابينتها رو زير و رو کردم تا بالاخره يه پماد و قرص مسکن پيدا کردم.

با لبخند پماد رو برداشتم و سمت سالن برگشتم که ديدم بلوزش رو پوشيده و چشاش رو بسته و سرش رو به پشتي مبل تکيه داده.

کنارش نشستم که سرش رو طرفم چرخوند و چشماش رو باز کرد

-چرا پوشيديش؟دربيار بذار پماد بمالم بهش.

دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:بده خودم مي مالم بهش.

اخمي کردم و گفتم:عمرا دربيار ،بعد لیوان آب و قرص رو به طرفش گرفتم و گفتم اینم بگیر بخور

بعد هم سر پماد رو باز کردم و مقداري روي کف دستم ريختم.

مهر:خب همین قرص کافیه دیگه

دستم رو بردم جلو که گفت:باشه خودم درش ميارم

-آفرين الان شدي دختر خوب

فقط دست راستش رو از بلوز خارج کرد که لبخندي زدم و گفتم:کامل درآر

با شرم بلوز رو از تنش در آورد و سرش رو پايين انداخت.

بدجنسي ام گل کرد و بهش نزديک شدم و دستم رو روي کمر برهنه اش کشيدم که عقب کشيد.

-بيا جلو

کتفش رو به سمتم متمايل کرد .

با حرکت آروم دستم دارو رو روي شونه و کتفش پخش مي کردم.

-پوست سبزه من و روشن تو ترکيب خوبي ميشن نه؟

چيزي نگفت

دست چپم رو به حالت نوازش روي گردنش کشيدم که گفت:تموم نشد

-عجله اي نيست،بذار کارم رو بکنم،جاي ديگه ات که ضرب نديده؟

با شيطنت اين سوال رو پرسيدم که چشم غره اي رفت و گفت:بس ِ ديگه خوب شد.

-جدي؟چه زود اثر کرد،حتما اثر دستاي شفا بخش منه

همراه با چشمکي گفتم مگه نه؟

تو بغلم کشيدمش و اينبار سعي کردم ،مواظب باشم که اذيتش نکنم

هيچ حرکتي نکرد که گفتم:
-مهر يه چيزي بگم؟

سرش رو به سينه ام چسبوند و گفت:بگو

-تا حالا به اين فکر نکرده بودم وقتي بهت ميگم عشقم ضربان قلبم ريتمش عوض ميشه.

سرش رو بالاآورد و به من که با خنده نگاش مي کردم گفت:مسخره ام مي کني؟

-نه ،شک داري عشقمي،عشقمي،اصلا خودمم کيف کردم وقتي گفتم .

مهر:واقعا عشقتم يا مثل...

حرفش رو که خورد سرش رو هم پايين انداخت و کمي ازم فاصله گرفت.

حق داشت،بارها گفته بودم عشقمه اما....

دستم رو زير چونه اش گذاشتم و سرش رو بالا آوردم.

سرم رو پايين اوردم و مقابل صورتش گرفتم که چشاش رو بست.

نفسم رو فوت کردم رو چشاش که بازشون کرد.

با لبخند گفتم:چرا چشات رو بستي؟فکر منحرف کردي نه؟

خواست عقب بکشه که دستم راستم رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:فکرت درست بود.

همين که متعجب سرش رو بالا آورد لب پايينش رو بين لبام شکار کردم.

يه گاز کوچيک از گوشه لبش گرفتم و صورتم رو از روي صورتش برداشتم و

گفتم:همراهي نمي کني؟

با لبخند نگاهم کرد که دستم رو به حالت نوازش از روي گونه اش ،گردنشو به سمت پايين کشيدمش.
لبهاش رو با زبونم خيس کردم،اينبار که لباهامون با هم همبازی شدند،حس لذت و شيريني همراهي لبهاش ،توي وجودم تزريق شد.

نميدونم چقدر طول کشيد فقط وقتي به خودمون اومديم که سرش رو سي*نه ام بود و توي بغلم من روي مبل مچاله شده بود.

انگشتش رو به حالت دوراني روي گردن و شونه ام مي کشيد که با لبخند بوسه اي رو موهاش نشوندم و گفتم:

بلند شو که اينجوري دراز کشيدم کمرم درد گرفت،فقط يادت نره اصل کاري رو گذاشتم رو تخت خواب خودمون تو خونمون ازت بگيرم ،هنوز حسابمون باهام صاف نشده،امروز رو هم بخاطر وضعيتت بهت مرخصي دادم.
اوکي ؟

با لبخند نگاهم کرد و روي مبل جابه جا شد .کنارش نشستم و سرش رو تو دستام گرفتم و بوسه طولاني روي پيشونيش نشوندم .

-دوستت دارم میدونی که

چشاش رو بست و لبخند زد.

نوک بینیش رو فشار دادم و بلند شدم


پيراهنم رو که پايين مبل بود برداشتم و گفتم:بلند شو يه چيزي براي ناهار خودمون و يه چيز مقوي هم واسه ايليا درست کنيم که بعد ناهار مي خوام برگرديم

دستش روي دکمه آخر بلوزش که در حال بستنش بود خشک شد و گفت:پس سپهر چي؟

جدي گفتم:فراموشش کن.

متعجب گفت:سمير؟

مشغول بستن دکمه های پیراهنم شدم و گفتم:چیه؟

مهر:یعنی چی؟

-یعنی همین که گفتم

با نگرانی و ترس روبروم ایستاد و گفت:سمیر باورم نمیشه این تویی که این حرف رو میزنی؟سپهر پسرم ِ

-اما حضانتش با پدرش ِ،خودتم میدونی چیزی دستت رو نمی گیره.

محکم تخت سینه ام کوبید و گفت:غیرممکنه از پسرم بگذرم،تو خودت قول دادی؟

خونسرد گفتم:یا من یا پسرت؟

ناباور و مبهوت گفت:سمیر؟دیوونه شدی؟

جدی گفتم:مهرسا ثابت کن چقدر برات ارزش دارم،اگه من و زندگی با من رو می خوای فراموشش می کنی ، اگه هم من و نمی خوای برو پی بچه ات و من و فراموش کن.

ناباور سرش رو تکون داد و گفت:شوخی می کنی مگه نه؟

دست به سینه نگاش کردم و گفتم:جدی تر از امروز نمی تونی منو ببینی.

چند قدم عقب رفت و خم شد،روی مبل نشست ،متعجب و نگران نگاهم می کرد.

سفت و سخت نگاش کردم

-خب؟

موهاش رو از روی صورتش کنار زد

مهر:سمیر تو چی؟حاضری بین من و ایلیا یکی رو انتخاب کنی؟

-من مجبور به انتخاب نیستم

مهر:من هم نیستم.

-هستی؟

مهر:نمی تونی.

-میل خودت ِ،من می خوام یه زندگی آروم داشته باشم،هستی منم هستم،نیستی هم اجباری نیست.

با گریه گفت:سپهرم مگه قراره زندگیمون رو ناآروم کنه.

-اون نه،اما من خوشم نمیاد یه بار دیگه حتی اسم باباش رو بشنوم،مفهوم بود؟

صورتش رو پاک کرد و گفت:من از بچه ام نمی گذرم

روبروش نشستم

-پس از من و ایلیا می گذری؟البته حق داری ایلیا که بچه ات نیست،منم که...

عمدا حرفم رو خوردم

مهر:سمیر اذیت نکن

-فکر می کنی چکار می تونی بکنی؟برفرض هم شکایت کنی کی حق رو به تو میده؟تازه اگه گیرش بیاریم،دیشب رفتم همون آدرسی که داده بود ،یه خونه متروکه که کسی توش نیست،اونجا نبود،فکر می کنی اونجا می خواست بکشونتت که چی بشه ؟نمی فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟

مهر:قرار بود سپهر رو بیاره ببینم

پوزخندی زدم و گفتم:اونوقت چرا به من زنگ میزنه میگه زنت با منه؟حسام رو نمی شناسی یا خودتو زدی به نفهمی؟

چند بار از کثافتکاریش گفتی؟من نمی خوام زنم با همچین آدمی حتی حرف بزنه چه برسه به دیدنش،سپهرم هر وقت بزرگ شد خودش میاد سراغت.

با گریه گفت:نمیاد،اون موقع هم میگه چرا تو نیومدی سراغم،سمیر تو که غزلی که ولت کرد و رفت ،از بچه اش محروم نکردی چطور می خوای...

-بس کن،صد دفعه گفتم،حق نداری از گذشته من چیزی بگی،الانم بهتره درست فکر کنی،من دوستت دارم،تو هم همینطور،بذار یه زندگی آروم داشته باشیم.

دستش رو جلو دهنش گذاشت و به هق هق افتاد.

بلند شدم کنارش نشستم،طاقت دیدنش توی این حال رو نداشتم.

خواستم بغلش کنم که عقب کشیدو با گریه گفت:نمی خوام،میدونستم پسرم و نمی خوای

نفسم رو محکم بیرون فرستادم

-کی گفته نمی خوامش؟مگه چه دشمنی باهاش دارم؟من فقط ،بی خیال شو مهرسا بذار زندگیمون رو بکنیم،حسام عوضیه اگه ...

ساکت شدم و بهش نگاه کردم.

-میدونم بچه اته،اما من چی ام؟

مهر:سمیر بچه شدی؟خودتو با سپهر مقایسه می کنی؟اون بچه امه تو...

-من چی؟

مهر:تو همه کَسمی ،اذیتم نکن.

صورتش رو تو دستم قاب گرفتم و گفتم:فکرت رو بکن،ما عاشق همیم مگه نه؟

چیزی نگفت که ادامه دادم:من نمی تونم تحمل کنم بلایی سر تو بیاد،بهم ثابت کن که من همه کَسِتَم،سپهر اگه قراره یه روزی پیشت تو برگرده مطمئن باش برمی گرده.

صدای گریه ایلیا باعث شد دستام رو بردارم و بلند شم.

نگاهش کردم،اونفدر تو خیالش غرق بود که حتی صدای ایلیا رو نشنید ،شاید هم شنید و به نشنیدن زد.

ايليا رو روي پام نشوندم و يه قاشق سوپ تو دهنش گذاشتم.

-مهر چرا نمي خوري؟

بي تفاوت نگاهم کرد و قاشقش رو توي بشقاب چرخوند.

ايليا با سر و صدا و بَ بَ گفتن مي خواست قاشق رو از دستم بگيره

خنديدم و قاشق رو ازش دور کردم

-چکار به قاشق داري بچه خودم دهنت ميذارم ديگه.

دستي به پيشوني بانداژ شده ش کشيدم و گفتم:من از همين اتفاقات و بدتر از ايناش مي ترسم.

نگاهي به مهرسا کردم،پوزخندي زد و سرش رو تکون داد و گفت:سواره کي خبر دارد از پياده،تو بچه ات پيشته

-ايليا بابايي ،بگو مامان.م...ا...م...ا...ن بگو

خنديد و دستش رو به سمت دهنم دراز کرد و انگشتاش رو تو دهنم فرستاد.

يه گاز کوچيک که از انگشتاش گرفتم خنديد و دوباره گفت بَ ب َ

-آره قربونت بشه بابا،اما بگو مامان

به طرف مهرسا چرخوندمش و گفتم:مامان رو ببين،صداش کنه که بغلت کنه.

-مامان مهرسا قهري که بغلم نمي کني؟

ايليا که حالا به مهرسا نزديکترش کرده بودم دستاش رو باز کرد تا بره بغل مهرسا

بعد از اينکه چند لحظه نگاش کرد دستاش رو دراز کرد و بغلش کرد،محکم بوسيدش و تو بغلش فشارش داد.

-آبش هم گرفتي ،تفاله شد بسه

نه به حرفم و نه به خنده ام و نه حتي به من توجه کرد.

کاسه سوپ ايليا رو از جلوم برداشت و سمت جلوي خودش گذاشت و قاشق رو تو دهن ايليا گذاشت.

کلافه بلند شدم

-تموم کردين ،بايد بريم.

سرش رو تکون داد و چيزي نگفت

-اونجا هم در مورد تصميمت حرف ميزنيم،براي اينکه هم فکر نکني من مشکلي با سپهر دارم ، مي توني زنگ بزني به حسام ببيني ميذاره بري سپهر رو ببيني؟گذاشت حرفي

نيست،خودم مي برمت ببينيش،اما بعدش بايد بشي همون مهرسايي که مي شناسم،نمي خوام اينجوري ببينمت.

قدمي برداشتم که گفت:اون اگه تو باشي نميذاره...

عصبي برگشتم و گفتم:مگه من چکارش مي کنم که بودن يا نبودنم مهم باشه؟بفهم که يه چيزي تو سرشه،الانم بهتره زود زنگ بزني ،البته اگه شماره اش رو جواب بده؟

رفتم سمت اتاق و شروع به جمع کردن وسايلم شدم.

سرم رو بلند کردم و گفتم:خدايا خودت ببخش،اما داشتن يه زندگي آروم حقمه،تو ببخش اگه اشتباه کردم.

بعد نيم ساعت که همه جا رو نگاه کردم تا چيزي جا نمونده باشه ،ساکا رو برداشتم و تو صندق عقب ماشين گذاشتم و برگشتم داخل .

مهرسا ايليا رو بغل کرده بود و آروم گريه مي کرد.

عصبي چنگي به موهام زدم و کنارش نشستم.

ايليا که بغض کرده بود با ديدنم سريع دستاش رو باز کرد.بغلش کردم و رو به مهرسا

گفتم:چي شد؟

يهو صداي گريه اش بلندتر شد


مهر:نميذاره ،گفت حسرت به دل ميذارتم،گفت من لياقت ندارم ببينمش،گفت...

گريه امونش نداد ادامه بده.

قلبم فشرده شد



-مهرم عزيزم،آروم باش

مهر:نمي خوام آروم باشم،مگه تو همينو نمي خواستي که نبينمش ،خب خوشحال باش اون نميذاره .

-من که گفتم اگه بذاره برو ،اما من حسام رو از حرفاي تو مي شناسم،آدم هفت خطيه،مطمئنم الان حتي اينجا نيست،فکر کردي اونقدر خر که اينجا بمونه؟
يه ذره فکر کن..

نذاشت حرفم رو کامل کنم و گفت:همه اش تقصير توئه،چکارش کردي که اينقدر عصبيه؟

بلند شدم و ايليا رو تو بغلم جا به جا کردم

-کاش کار درست حسابي کرده بودم،يه مشت چيزيه مگه؟بلند شو دير شد.
قبل از اون حرکت کردم به کنار در که رسيدم هنوز سرجاش نشسته بود و صورتش رو بين دستاش پنهون کرده بود.

-بلند شو عزيز من،در رو هم قفل کن کليدا رو بيار

سرم رو با تاسف تکون دادم و در عقب ماشين رو باز کردم و ايليا رو که کم کم داشت خوابش مي برد و سر جاش نشوندم.

-بابايي من سنگ دل نيستم،اما باور کن اينجوري بهتره.

دستش رو روی میز زیر چونه اش گذاشت و بهم زل زد.

لبخند پهنی زدم و نگاش کردم.

محسن:من با تو نباید به زبون آدمیزاد حرف بزنم

-اِ محسن

محسن:مرض دیگر آزاری داری؟نمی تونستی یه جور دیگه بگی؟یعنی چی یا من یا سپهر؟

پشت گردنم رو خاروندم و گفتم:اینجوری بهتره ،بعد چند روز عادت می کنه.

چشماش رو ریز کرد و با دست راستش رو میز ضرب گرفت.

محسن:چرا واقعیت رو بهش نگفتی؟

نگاهی به اتاق و دکوراسیون ساده و سفید اتاقش کردم.

به یه دست مبل سفیدی که دور اتاق چیده بود و خودش هم بدون فاصله همیشه کنار مراجعینش می نشست و خیلی کم پیش میومد پشت میز با فاصله بشینه.

نگاهم چرخید روی گلدون پر از گل تازه و طبیعی روی میز وسط که گفت:واسه دید زدن اتاقم وقت زیاد هست،همچین نگاه می کنی انگار دفعه اوله داری میایی اینجا

نیشم شل شد و گفتم:جان سمیر این گلا رو هر روز منشیت برات می گیره میذاره تو گلدون؟

جدی نگاهم کرد

-باشه بابا چرا اینجوری نگاه می کنی؟نمی خوای بگی نگو؟

محسن:وضعیت روحیش رو بهم ریختی نه؟

-نه زیاد

با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:من نمیدونم چرا همیشه موضوع رو به جای اینکه ساده کنی پیچیده ترش می کنی؟نمی تونستی با دلیل و برهان یه جوری بگی که ازت دلخور نشه؟میدونی ممکنه با این شیوه گفتنت ازت خیلی ناراحت بشه؟شاید که نه صددرصد.

-خودش بعد می فهمه به نفع زندگیمون ِ

محسن:درک تو خیلی سخته،کارتی رو به سمتم گرفت و گفت:بیا اینم داشته باش،خواهش می کنم دیگه بهش نگو بین من و سپهر یکی رو انتخاب کن.باشه؟

-خب می خوام ببینم چقدر به پسرش وفادار؟

محسن:که چی بشه؟که اگه گفت باهات نمی مونم بگی نسبت به من بی وفاست؟

-نه که اگه باهام بمونه می فهمم اونی که به یه تیکه از وجودش وفادار نموند چطور می تونه به من وفادار بمونه؟

محسن:اگه بخوای اینجوری فکر کنی که مسلما اگه باهات نمونه با خودت میگی ،سمیر دیدی حتی اندازه یه پسر ده یازده ساله هم دوستت نداره،دوتامون میدونیم که عشق و بچه باهم قابل مقایسه نیستن،تو هم که دلیلت واسه این حرفها واقعا این انتخاب نیست پس بی خودی با این انتخاب شک به دلت راه ننداز،که من مطمئنم هر چی اون بگه و تصمیم بگیره این ذهن معیوب تو باز یه نتیجه گیری بهت میده.

-یعنی بی خیال این بشم که یا من یا سپهر؟

محسن:نمیدونم ،مثل اینکه من داشتم آب تو هاون می کوبیدم

خندیدم و گفتم:نه جون تو آب نبود یخ بود،که تازه آب شد

لبخندی زد و گفت:بلند شو برو،بشین باهاش حرف بزن،دلایل واقعیت رو بگو

حرفش رو قطع کردم و گفتم:نه اونجوری میدونم درست نمیشه ،خودم یه فکری می کنم،اما این انتخاب ِ باحاله ها؟

محسن:سمیر؟

دستام رو به حالت تسلیم بالا بردم و بلند شدم

-باشه بابا،من نمیدونم چطور تو رشته ات اینه با این همه خشونت

با لبخند گفت:سمیر به خدا منم کم کم دارم از دست تو دیوونه میشم ،به هیچ صراطی مستقیم نیستی.

-هستم داداش
در اتاق رو باز کردم و دستم رو به نشونه خداحافظی بالا آوردم و گفتم:حالا مطمئنی گزینه های انتخاب رو پاک کنم بهتره؟

چپ چپ نگاهم کرد که سریع گفتم بای و زدم بیرون.


یه نگاه به ساعتم انداختم دو بعداز ظهر بود،بیچاره محسن هم که بخاطر من مجبور شد تا دیر وقت تو مطبش بمونه.

ماشین رو که پارک کردم دو تا پله حدفاصله حیاط و ساختمون رو طی کردم و کلید رو به در واحدمون زدم و در رو باز کردم.

-سلام اهل خونه کجایین؟

جوابی نیومد که سمت اتاق حرکت کردم اما تو چند قدمی اتاق صدای شرشر آب حموم ،بهم فهموند که مهرسا تو حمومه.

نگاهی به اتاق ایلیا کردم که اونجا نبود.تقه ای به در حموم زدم و گفتم:مهی اینجایی؟

مهر:آره دارم ایلیا رو حموم می کنم.

در رو باز کردم و به صورت خندون ایلیا توی وانش نگاه کردم.

مهر:در رو ببند سردم شد.

با خنده گفتم:سلام خانم خودم،زیر دوش نشستی اونوقت میگی سردم شد؟عجب؟زود بیایین بیرون که گشنه امه.

در حموم رو بستم و سمت اتاق رفتم تا لباسام رو عوض کنم.

شلوارک و رکابی تنم کردم و سمت آشپزخونه رفتم،خیلی گشنه ام بود.

دستام رو که زیر شیر ظرفشویی گرفتم صدای مهرسا اومد:سمیر اونجا دستات رو نشور.

نگاه کردم تازه از حموم بیرون زده بود . به حوله کوتاهش نگاه کردم و گفتم:باشه بابا،برید تو اتاق تا سرما نخوردین خودتون رو خشک کنین

جلوی آیینه بالای روشویی که ایستادم تازه یادم اومد چند روزیه صورتم رو صفا ندادم،دست به کار شدم و مشغول شدم،بالاخره بعد از چند دقیقه صدای مهرسا بلند شد

-سمیر الان ناهار سرد میشه چکار می کنی؟

-الان میام

به به الان درست شد،ببین چه شاخ شمشادی شدم

حالا نوبت افترشیو و نرم کننده اس....به به عالی شدم.

با دستم صورتم رو چرخوندم ،نه اینجوری خیلی بهتر شد

مهر:سمیر؟

-اومدم

پشت به من و کنا ایلیا پشت میز لباس پوشیده و آماده نشسته بودند.

خم شدم و بوسه ای روی گونه اش زدم و گونه ام رو روی گونه اش گذاشتم و گفتم:چطور شد؟

چیزی نگفت که دوباره گونه اش رو بوسیدم و گفتم:به به چه قیمه ای ،من که عاشق قیمه هایم که تو می پزی.

صندلی رو عقب کشیدم و روبروش نشستم.

بی هیچ حرفی با ایلیا مشغول بود.بشقابم رو به طرفش گرفتم

-خانم ؟

بشقاب رو بی حرف از دستم گرفت و بعد از کشیدن غذا جلوم گذاشت

قاشق و چنگال رو به دست گرفتم

-تو چی؟نمی خوری؟

مهر:من فعلا میل ندارم
-قربونت بشم من،فراموش کن حرف دیروزیم رو اصلا ،من منظورم این نبود که بین من و سپهر یکی رو انخاب کنی.

قاشق پر رو به دهنم نزدیک کردم که گفت:پس منظورت چی بود؟

قاشق رو به دهنم بردم و بعد از جویدن و قورت دادن محتویات گفتم:هیچی فقط خودت هم خوب میدونی که حضانت سپهر الان با حسام ِ،قانون هم با اونه،درسته که تو حق داری ازش شکایت کنی چون تو حق دیدنش رو هفته ای یه بار داشتی،اما وقتی ما حتی نمیدونیم اون کجاست فکر می کنی شکایتمون به کجا میرسه؟

حتی تو حق داری شکایت کنی چون بدون اجازه تو از این شهر خارجش کرده،اما وقتی ما نمیدونیم اون کجاست فکر می کنی کارمون به جایی میرسه؟

سرش رو تکون داد و گفت:خب بهش تلفن...

-مهرسا؟

مهر:چیه؟

-من قول بدم خودم یه کاری می کنم بی خیال میشی

یهو لباش به خنده باز شد و گفت:جدی؟

شونه هام رو بالا انداختم و یه خلال سیب زمینی رو به طرف دهن ایلیا که معلوم نبود چی داشت با خودش میگفت بردم که دهنش رو سریع باز کرد

-شکمو

مهر:سمیر؟قول میدی؟

یه تیکه خیار حلقه شده از ظرف سالاد برداشتم و به دهنم بردم

-آره ،فقط تا خودم نتیجه کار رو بهت نگفتم خواهشا هی نیایی بگی چی شد و پس چرا چیزی نشد و بداخلاق شی و ...




مهرسا



به صندلیم تیکه دادم و با دقت به چشماش نگاه کردم. میخواستم از عمق چشماش بخونم که واقعا این حرف رو زد یا میخواست این موقعیت پیش اومده رو یه جوری تسکین بده.

قاشق رو پر کرد و توی دهنش گذاشت و همونطور که غذاش رو میجویید گفت
بد جور نگاه میکنی؟
لبخند زد. پرسیدم
سمیر واقعا این کار رو میکنی یا داری وعده سر خرمن میدی؟
اخماش رو توی هم کرد و گفت
یعنی بهم اعتماد نداری؟

نگاهم رو ازش گرفتم و دست ایلیا رو که توی سالاد کرده بود و میخواست یکی از خیار ها رو بذاره دهنش گرفتم و گفتم
من الان واقعا نمیدونم دیگه باید به کی اعتماد کنم

خیار رو از ایلیا گرفتم که جیغ زد.
-قربونت برم ،خدایی نکرده میپره تو گلوت

جلوش بشقاب پر از پلو که گذاشتم ساکت شد.سکوت سمیر باعث شد زیر چشمی نگاهش کنم. خیلی جدی بدون هیچ حرکتی زل زده بود بهم.


سرم رو بالا کردم و چشم تو چشمش شدم .میدونستم از حرفم عصبانی شده و انتظار شنیدن یه چیز دیگه ای رو ازم داشت. ولی واقعا من حقیقت رو گفته بودم. با اون حرفی که پیش بهم زده بود واقعا شوکه شده بودم. من توی زندگیم به تنها کسی که میتونستم تیکه کنم و اعتماد کنم سمیر بود که با اون حرفش همه چی رو کدر کرده بود. هر چند که حالا بهم گفته بود اون حرفش رو فراموش کنم.
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم
سمیر واقعا قراره یه کاری بکنی؟
بدون اینکه نگاه ازم برداره گفت
بهتره رو حرفم حساب نکنی یه حرفی زدم.

چشمم رو محکم روی هم قرار دادم. دیگه به نهایت رسیده بودم. بدون اینکه دست خودم باشه صدام بالا رفت و با عصبانیت گفتم
چطور به خودت اجازه میدی با احساساتم بازی کنی؟
با صدای بلندم ایلیا جا خورد و بغض کرد. نفسم رو با حرص دادم بیرون و ایلیا رو بغل کردم و بوسیدمش و گفتم
سمیر منو نگاه کن. من دارم بال بال میزنم. چطور میگی دوستت دارم و برات هیچی مهم نیست. چطور از عشق میگی و نمیبینی که من چطوری دارم بخاطر حرفات و تصمیمات له میشم. سمیر چطوری میتونی من رو به بازی بگیری.....

سرم رو به سمت دیگه کردم. باز اون اشکای به انتظار نشسته بی موقع خودنمایی کردن.
از پشت صندلی بلند شد و ایلیا رو از بغلم گرفت و خیلی جدی گفت:


دیگه فهمیدم انتخابت چیه. تو که بهم اعتماد نداری پس بهتره در این مورد هم حرفی نزنیم.
از آشپزخونه خارج شد. دستام رو مشت کردم. باید یه کاری میکردم .
از روی صندلی بلند شدم و گفتم
سمیر ...من اگه بهت اعتماد نداشتم حاضر نبودم یه لحظه دیگه اینجا بمونم.
ایستاد . بهش نزدیک شدم و گفتم
سپهر با من زندگی نمیکرد.ولی من حداقل هفته یه بار رو میدیدمش . حالا سهم من از مادر بودنش حتی یه روز در هفته هم نیست. من میخوام پیشت بمونم تا بهت تکیه کنم . تا با حمایت تو حقم رو بگیرم.
دستم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم

سمیر بذار هم تو و ایلیا رو داشته باشم هم سپهر رو حتی برای یه روز در هفته... سمیر درخواست تو درست مثل این هستش که بهت بگن از بین چشم چپ و راستت باید یکی رو انتخاب کنی....تو بودی کدوم رو انتخاب میکردی ؟

برگشت به طرفم . نگاهش آرومتر شده بود.دستش رو به سمت صورتم آورد و اشکم رو پاک کرد و گفت:


فدات شم.من که گفتم حرفم رو پس گرفتم.پس چرا داری باز ادمه میدی؟
لب پایینم رو گاز گرفتم تا از شدت بغض نلرزه. یه دستش رو به پهلوم گذاشت و من رو به خودش نزدیک تر کرد و گفت
من بهت قول میدم خودم پیگیر کارها بشم.
نگاهش کردم و گفتم
من طاقت نمیتونم بیارم تا بدونم کی همه چی تموم میشه.
اخماش رو در هم کشید و گفت
باید طاقت بیاری خانومم.به ایلیا نگاه کن. اگه هر لحظه بخواد این زندگیمون باشه اون هم آسیب میبینه. تو که اینو نمیخوای میخوای؟
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم
نه

- خیلی خوب عزیز من. تو فقط بسپرش به من. بذار خودم همه چی رو تموم کنم. اگه بخوام هر لحظه بگم چی به چی شد تو بدتر به هم میریزی . پس بذار با صبر و حوصله و به موقع کارها رو پیش ببرم.باشه؟
ایلیا رو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم
قول میدی زودتر پیگیر کارهاش بشی؟

-آره قول میدم. به شرطی که تو هم قول بدی بی تابی نکنی و بدون مشورت با من هم کاری نکنی. باشه؟
سرم رو کج کردم و با مکث گفتم:

باشه.
سرش رو جلو آورد و نوک بینیش رو مالید روی نوک بینیم و گفت
حالا ببینم اون لبخند قشنگ خانومم رو .

نفسم رو بیرون دادم و یه لبخند بی جون به لبهام اضافه کردم که گفت:

واسه امروز این لبخند رو میپذیرم ولی از امروز به بعد باید بشی همون مهرِ خودم.
یهو ایلیا چنگی به صورتش زد که سمیر خودش رو عقب کشید و گفت
پدرسوخته چه حسودی هم میکنه.

لوپ ایلیا رو بوس کردم و گفتم
این کار بدیه پسرم. بابا رو باید بوس کنی.
ایلیا خندید و گفت
بَ ..بَ
سمیر خندید و گفت
با همین کارات خامم کردی .پیرن سوخته.

بعد هم بوسیدش و گفت
من یه چرت میخوابم و بعد میرم مطب
چرخید و به سمت اتاق رفت که گفتم
سمیر
برگشت طرفم و گفت
جون سمیر
- میشه شماره تلفن دوستت محسن رو بدی؟
قبل اینکه توی ذهنش حلاجی کنه شماره اون رو واسه چی میخوام گفتم
منم قاعدتا با این شرطی که گذاشتی مشاروه میخوام.
لبخند کجی زد و گفت
نچ
- چرا
با بدجنسی گفت
- یه مشاور دیگه واست پیدا میکنم

اخمام رو با تعجب تو هم کردم و گفتم
حالا مگه فرقی هم میکنه؟ این که بهتره.

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت

حتما فرق میکنه که میگم دیگه
بعد هم به سمت اتاق رفت و گفت

اصلا خودم میشم مشاروت. هم میشم ماشاور هم میشم دوست هم میشم شوهر جونت

برگشت و چشمک زد و گفت
این آخری رو که نقششم حرفه ای بلدم اجرا کنم.


بعد هم بلند خندید و وارد اتاق شد و در رو بست.

با یه لبخند کمرنگ به در بسته نگاه کردم و رو به ایلیا گفتم
بابای منحرفی داری.
با همون شوق بچگونه گفت
بَ..بَ
بوسیدمش و گفتم اره بابا...

 

ایلیا رو روی تختش خوابوندم و از اتاق اومدم بیرون. به ساعت نگاه کردم. ساعت نزدیک چهار بود . چایی ساز رو روشن کردم و رفتم به سمت اتاقمون. در رو باز کردم . سمیر دو تا دستاش رو باز گذاشته بود و با دهن باز توی خواب عمیق بود.
یه لبخند اومد روی لبم .هر وقت میخوابید مثل بچه ها معصوم میشد.
آروم به سمتش رفتم و روی تخت نشستم. حتی تکون هم نخورد.معلوم بود که خواب عمیقی رفته.
پام رو بالا کشیدم و آهسته کنارش خوابیدم.
نگاهم رو به سقف دوختم.
میتونست زندگیمون از این هم بهتر بشه. مطمئنا من هم باید تلاشم رو میکردم.
شاید سمیر حق داشت حالا بعد از دو ازدواج که هر دو هم ناموفق بود حتما یه آرامش نسبی میخواست. درکش میکردم .چون خودم هم دیگه از پستی و بلندی های زندگیم خسته شده بودم و یه وقتا فکر میکردم که دیگه بریدم.


نفسم رو آهسته بیرون دادم. از وقتی بهم گفت قول میده خودش پیگیر کار سپهر باشه خیالم راحت شده بود.
سرم رو به سمت چپ چرخوندم.
نمیتونست از همون اول اینو بگه و روزگارم رو زهر نکنه؟!

کاملا چرخیدم به سمتش .دستم رو به سمت لبش بردم و لبهاش رو با انگشتم جمع کردم.
یه کم تکون خورد ولی در نهایت دوباره صدای نفس شیدن عمیقش بلند شد.
لبخند زدم و خودم رو بیشتر به سمتش کشیدم و این بار دستم رو لای موهاش بردم و همونطور که باهاشون بازی میکردم گفتم
سمیر...نمیخوای بلند شی؟
صدای نه چندان واضحی از خودش در آورد و صورتش رو اونطرف کرد.

میدونستم حتی دیشب هم که برگشته بودیم نخوابیده بود. وقتی من دیشب توی سالن نشسته بودم و بخاطر راهی که جلوم گذاشته بود بهم ریخته بودم چندبار به هوای دستشویی رفتن بلند شده بود و سراغم رو گرفته بود.

اینبار دستم رو به سمت گوشش بردم و در حالیکه با لاله گوشش بازی میکردم گفتم
سمیر جان مگه نگفتی میخوای بری مطب .
با صدای خیلی آهسته گفت
مهر خوابم میاد.
-قرار بود یه چرت کوچولو بزنیا. پاشو عزیزم.

شونه اش رو تکون داد و توی خودش مچاله شد.

با لبخند خودم رو بالا کشیدم و روش خم شدم و گفتم
پاشو تنبلی نکن سمیر
بدون اینکه چشماش رو باز کنه صورتش رو به سمتم چرخوند و گفت

با یه بوسه این زیبای خفته رو بیدار کن.

خنده بلندی سر دادم و گفتم
برای شیطونی همیشه بیداری ..پاشو سمیر
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت
نچ .فقط همونی که گفتم رو باید انجام بدی تا بلند شم

نفسم رو به صورت فوت روی صورتش خالی کردم و بیشتر به روش خم شدم و یه بوسه به گوشه لبش زدم
یه چشمش رو باز کرد و گفت
تو که نمیخوای یه چشم برم مطب میخوای.
سرم رو تکون دادم و گفتم
میترسم زیادیت بشه. پاشو

از روی تخت نشستم و گفتم
من میرم چایی بریزم.
نگاهش رو ازم گرفت و گفت
چایی نمیخوام.
درست مثل این بچه ها لب ورچیده بود. یه لحظه دلم براش ضعف رفت. به روش خم شدم .چشماش بسته بود و اخماش نامحسوس در هم بود.لبخند زدم و گفتم
چقدر هم که تو لوسی.
بعد هم یه بوسه سریع به لباش زدم که چشماش رو باز کرد و برگشت به سمتم و گفت
تو اگه بدونی این بوسه هات چه شارژی میکنه اینقدر خسیس بازی در نمیاوردی.

دستش رو باز کرد . از خدا خواسته به آغوشش رفتم و سرم رو روی سی*نه اش گذاشتم.
هیچ جا به اندازه آغوشش برام پر از آرامش نبود.

دستش رو لای موهام کرد و گفت
مهر همیشه اینطوری مهربون باش. باور کن دلم برای اونموقع ها، برای مهربونیات خیلی تنگ شده. دوست ندارم حالا که زندگی مشترکی رو شروع کردیم بینمون فاصله باشه.
سرم رو روی سی*نه اش جابجا کردم و گفتم
یه وقتا فکر میکنم به زبون آوردن یه دوستت دارم چقدر میتونه توی روابط موثر باشه.
با شیطنت گفت
کلک میخوای از زیر زبونم حرف بکشی؟
دستم رو دورش محکم کردم و گفتم
اینقدر برات سخته سمیر؟
روی سرم بوسه ای زد و گفت
دوستت دارم خانومی. اونقدری که دلم نمیخواد هیچوقت چشمات رو گریون ببینم. اونقدر که حتی یه لحظه هم نمیخوام خاطرت پریشون باشه.
دستش رو دورم حصار کرد و ادامه داد
اونقدر دوستت دارم که حاضر نیستم برای یه لحظه هم ازت جدا بشم.

با این حرفاش بند دلم پاره شد .به روی سی*نه اش بوسه ای زدم و گفتم
چی میشد این رو همون اول میگفتی. اونوقت هم اینقدر جر و بحث بینمون ایجاد نمیشد.

با شیطنت گفت
باز من یه چیزی گفتم پررو شدی خانومم؟
سرم رو از روی سی*نه اش برداشتم و روی تخت نشستم و گفتم
سمیر نمیشه هیچوقت ضد حال نزنی؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت
نچ
سرم رو تکون دادم و گفتم
میدونم
بلند شدم و به سمت در رفتم و گفتم
چایی بریزم بالاخره یا نه؟
همونطوری که پیراهنش رو میپوشید گفت
نیکی و پرسش؟
از اتاق خارج شدم و گفتم
اخه یادم نمیره بخاطر اینکه بوسه درست و حسابی بهت ندادم چطوری بُق کرده بودی.

مطالب مشابه :


رمان از خیانت تا عشق2

رمان از خیانت تا عشق2 رمان از خیانت تا عشق رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea")




از خیانت تا عشق 12

از خیانت تا عشق 12 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق




از خیانت تا عشق 6

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 6 رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea")




رمان از عشق تا خیانت3

رمان از عشق تا خیانت3 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق




رمان از عشق تا خیانت4

رمان از عشق تا خیانت4 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق




از خیانت تا عشق 17

از خیانت تا عشق 17 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق




از خیانت تا عشق14

(جلد دوم قتل سپندیار) رمان بی عشق رمان از خیانت تا عشق(سیاوش) رمان ازدواج اجباری




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12

رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12 شماره آیلی رو گرفتم که بعد از دو تا بوق بهت خیانت کردم




برچسب :