رمان وقتی برای تو وقتی برای من

یه ساعتی از رفتنش می گذره و من یک ساعتی هست تو سکوت خونه توی رختوابم از این پهلو به اون پهلو میشم... نگاهی به ساعت می ندازم، دو و نیمه... بلند میشم لباسمو عوض می کنم، شالمو میندازم رو سرم میرم سمت باغ، با چراغایی که روشنه خیلی زیباتر به نظر میرسه، روی نیمکت زیر درخت بید مجنون میشینم... به فردا فکر می کنم، به دیدار بعدی که با کورش خواهم داشت، به رفتاری که تو این مدت باهام داشته، تقریبا ده روزی از شرطی که برام گذاشته می گذره، تو این مدت یه روزِ بدون دلهره هم نداشتم، خیلی خوب درک کردم زمانیکه کنارم نیست پر از استرس بودنش هستم و وقتی که کنارمه پُرِ ترس از برخوردش... کورش جسمم رو تنیبه نکرده چون خیلی خوب تونسته با تنبیه روحم منو به سیاهی که قولش رو داده بود برسونه... دیگه توانی برام نمونده، می خوام شرطش رو عملی کنم... من همین الانشم دارم تحقیر میشم پس بهتره لااقل جلوی تنبیه شدنم رو بگیرم... با صدایی که میاد رومو برمی گردونم سمت جاده ی سنگ فرش شده ی ویلا... مهرادِ، فکر می کردم امشبو با عسل می گذرونه، در مورد روابطشون کتایون یه چیزایی بهم گفته، البته از زبون مادرجونم شنیدم یه خونه ی مجردی داره... به هر حال بلند میشم و میرم طرفش...
ماشینو نگه میداره و میاد پایین... به نظر بهم ریخته میاد... هنوز متوجه من نشده برای همین خیلی آروم سلام می کنم، برمی گرده، متعجبه ولی کم کم این تعجب جاشو با برق یه لبخند عوض می کنه:_ اِاِ... ریحانه تو اینجایی؟ چرا تو حیاط؟ با شیطنت در حالیکه چشماشو ریز کرده ادامه میده: _ نکنه منتظر من بودی؟رفتارش به نظرم غیرعادیه ، مثل همیشه نیست، یه جوری خطرناک به نظر می رسه... نکنه مسته؟ نه، نیست... یادمه کورش می گفت همیشه برای حفظ ظاهر لب تر می کنه... یاد پیشنهاد رقصش میوفتم، این امشب کلا رفتارش عوض شده بود... به حرفش اهمیتی نمیدم و می پرسم:_ عسلو رسوندی؟_ آره، حال خوبی نداشت، منم زیاد خوب نبودم!_ خب، من میرم تو دیگه، شب بخیر...هنوز چند قدم بیشتر برنداشتم که صداش متوقفم می کنه._ هنوزم اذیتت می کنه؟جا می خورم، از چی حرف می زنه؟ اجازه نمیده زیاد تو شک بمونم:_ دایی رو می گم، کورش خان، آمارشو خوب دارم... ریحانه؟ تو هر چقدرم بخوای رفتارشو حاشا کنی، چشمات نشون میده چه زجری می کشی... تو حیفی... به پاش نسوز... اونو من می شناسم، نمی تونی تغییرش بدی... صداش لحظه به لحظه نزدیک تر میشه، هنوز پشتم بهشه، اینبار کنار گوشم میشنوم:_ ریحان؟ تو حیفی براش...یه قدم میرم جلو:_ عزیزم، خیلی وقته اسیر چشمات شدم...من این لحنو می شناسم، اما آخرین بار کی شنیدم؟، تپشای قلبم کل وجودمو می لرزونه، یهو حس می کنم بازوهام دارن لمس میشن، تمام قدرت زنونه ام رو جمع می کنم میریزم تو دستم و با نفرت تمام برمی گردم می کوبم تو صورتش، در حالیکه صدام از شدت خشم و هیجان می لرزه جواب میدم: _ شاید بچه ی زرنگی باشی، اما احمقی، یه احمق تمام عیار... نگاه زجر کشیدمو دیدی اما نفهمیدی برای چی زجر می کشم، چون تنها یه مرد برای همیشه تو زندگیه منه اونم کورشه، فهمیدی عوضی؟ کورش، داییت... بلافاصله میدوام سمت خونه... سریع از تو کیفم گوشیمو درمیارم و یه پیام برای کورش می فرستم:_ میشه بیای دنبالمطولی نمی کشه که جواب میده:_ تا یه ربع دیگه جلوی در باش با احتیاط طوری که کسی متوجه نشه، از ویلا خارج میشم... به ماشینش تکیه داده و سیگار میکشه، میرسم بهش آروم سلام میدم، با سر جوابمو میده و بدون هیچ حرف دیگه ای سوار میشیم...هیچی ازم نمی پرسه، نمی دونم چرا؟ ولی به هر دلیلی که هست الان ازش واقعا ممنونم... سرمو تکیه میدم به صندلی و نگاهش می کنم، بر خلاف این مدت چهره و بوی حضورش آرومم می کنه، شاید به این خاطر که از سَر بی پناهی مجبورم به خودش پناه ببرم، با این حال یه نفس عمیق می کشم و اجازه میدم چشمام با بوی عطرش بسته شن... وارد خونه میشیم و من مثل همه ی این چند وقت میرم سمت اتاقم، اما اینبار نه برای تنهایی... انتهای کمد لباسام یه چمدون کوچیک براقه، درش میارم و میذارمش رو تخت، بازش می کنم، چند دست لباس خواب، با لباس خوابایی که تو اتاق مشترک مونه خیلی متفاوته... اولیش یه پیرهن ساتن قرمز با روبدوشامبری حریر، هدیه ی مامان مهتاجِ، چقدر موقع نشون دادنش کتایون و روشنک اذیتم کردن... لباس بعدی رو کتایون برام گرفته، تقریبا شبیه همون قرمزه ست فقط این رنگش نباتیه... لباس بعدی یه پیرهن حریر صورتیِ، اینو خودم تو دوره ی مجردیم وقتی با فاطی بیرون رفته بودیم خریدم، چقدر برام خاطره انگیزه، هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز مجبور بشم بپوشمش... حس می کنم لباس بهم لبخند میزنه، همینو برش می دارم... صورتمو می شورم، لباسامو با پیرهن صورتی عوض می کنم، موهامو شونه می زنم و بعد از اینکه یه برق لب با عطر توت فرنگی چاشنی لبام میکنم به سمت اتاق نقره ای حرکت می کنم...چرا این کارا رو می کنم؟ فقط یه جواب دارم، اینکه دیگه تحمل تلافی کردناشو ندارم... سرمو میندازم پایین تا نگام به آینه قدی اتاقم نیوفته، می دونم اگه خودمو با این وضع ببینم پا پس می کشم... وارد میشم، مقابل پنجره ایستاده و پشتش به منه، خیلی آروم رو تخت دراز می کشم، ساعد دستمو میذارم رو چشمام و با لحنی که خیلی تلاش دارم محکم باشه میگم:
_ من آماده ام!!! من آماده ام!!! بعد از دقایقی حضورش رو نشسته کنارم حس می کنم، منتظرم چیزی بگه یا کاری بکنه اما ساکت و بی حرکته، مثل من... هنوز دستم رو چشمامه... متوجه حرکتش رو تخت میشم، با صدای آرومی کنار گوشم نجوا می کنه: _ این یه آمادگی از سر نیاز یا اجبار؟ هیچ جوابی براش ندارم. _ اما من الان آماده نیستم! با این حرفش بسرعت دستمو از رو صورتم برمی دارم، با دیدن حالت قرار گرفتنش، تلاطم وجودم بیشتر از قبل میشه، دست و پاهاش رو دو طرف بدنم با فاصله قرار داده، با لبخندش غرورم به حرف میاد: _ خب، پس برو کنار می خوام برم تو اتاقم... هیچ حرکتی نمی کنه و من مجبور میشم خودمو از بین دست و پاش سُر بدم و سعی کنم که رد شم، _ چرا رقصیدی؟ صداش سعی ام رو برای خلاصی بی نتیجه میذاره و تو حالتی که هستم متوقف می کنه، بازم هیچ جوابی براش ندارم... چرا فکر می کردم با این کارم موضوع رو فراموش می کنه؟ _ چی باعث شد بخوای انقدر زود برگردی؟ دیگه موندن جایز نیست، تلاش می کنم به جای اینکه مثل احمقا سر جام ساکن بمونم از دستش فرار کنم، اما گویا مثل همیشه فکرمو میخونه و جلومو می گیره، خودشو کمی به سمت پایین می کشه با این کارش باعث میشه چهره شو ببینم. همچنان با یه لبخند عمیق نگام می کنه، ولی لبخند برای من معنی خوبی نداره... با دیدن این نشونه ی بد چشمام رو می بندم. _ نمی خوای جوابمو بدی؟ فکر اینجاشو نکرده بودم، هیچ جوابی آماده ندارم که حتا اگر هم داشتم واقعا به جایی میرسیدم؟ دوباره نجوا میکنه: _ به من نگاه کن. تن پایین صداش ترسمو دو چندان می کنه و منو برای بسته نگه داشتن چشمام مصمم تر... تو دلهره ی حدس زدن عکس العملشم که ناگهان حس می کنم از درون خالی میشم، کمی طول میکشه تا بفهمم چی شده، با نفسی که بیرون میدم حس گرمی جای خالیه وجودمو پُر می کنه... دوباره همونطور کوتاه و سریع می بوستم و ازم فاصله میگیره، چند بار این کارو تکرار می کنه و منم هر بار فشار دندونام رو هم رو بیشتر می کنم، نمی خوام حالا که گفته آماده نیست در برابرش کم بیارم... اما وقتی سرانگشتش رو بدنم حرکت می کنه دیگه نمی تونم مقاومت کنم، چشمامو باز می کنم و به بازوهاش چنگ میندازم... در مقابل نگاه مشتاق من، دستامو میگیره و از خودش جدام می کنه: _ یادت می مونه دیگه چادرتو فراموش نکنی، دیگه دست به دست یه مرد ندی و دیگه وقتی ازت سوال می کنم چشماتو نبندی! و در حالیکه من با تمام وجود برای بودنش نفس می زنم ولم می کنه و از اتاق خارج میشه... میشینم زیر دوش و تن خسته م از نبردی ناجوانمردانه رو به دست آب می سپرم، برای روح رنجورم کاری نمی تونم بکنم، حتا گریه! با تکونهایی که می خورم، هوشیار میشم، کورش در حالیکه سعی داره بند حوله ام رو باز کنه، کنارم قرار گرفته، خودمو به شدت عقب می کشم: _ به من دست نزن عوضی... دیگه هیچی برام مهم نیست، انقدر روحم داغون هست که قید همه چی رو بزنم: _ گمشو کنار، اجازه نمیدم هر کاری که دلت می خواد باهام بکنی... در مقابل اشک و فریادم بر خلاف همیشه آروم و ساکته، همین جسارتمو بیشتر می کنه: _ حالم ازت بهم می خوره، می فهمی، از دست خسته شدم... بذار به حال خودم بمیرم... دوباره بهم نزدیک میشه، دستامو می گیره، با تمام توانی که دارم خودمو تکون میدم، به هیچی نمی خوام فکر کنم جز خلاصی، تمام موهام رو صورتم پخش شده، فحش میدمو و تقلا می کنم، نمی دونم بعد از این همه مدت این نیرو رو از کجا آوردم... همچنان در حال تقلا کردنم که صداهایی باعث میشه کمی آروم شم: _ عشق من! ریحان من! دوباره گوش میدم، این صدا، این لحن، چقدر دوست داشتنیه: _ عزیز دلم... ریحانم... تو مال منی، همیشه مال من بودی و مال من می مونی... مگه نه عشق من... با تکون دادن سرم موهامو از رو صورتم کنار میزنم، چیزی که روبه رومه شکه م می کنه، باورم نمی شه این چشمای پر از عشق مال کورش باشه... دیگه کاملا دست از تقلا کردن میکشم و فقط گوش میدم: شب از مهتاب سر میره تمام ماه تو آبهشبیه عکس یک رویاست تو خوابیدی جهان خوابهزمین دور تو می گرده، زمان دست تو افتاده، تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب دادهتو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی شب از جایی شروع میشه که تو چشماتو می بندیبا هر کلمه ای که کنار گوشم میشنوم، خودمو بیشتر تو آغوشش رها می کنم، اون می خونه و من تو حسی ناب و شعف ناک غرق میشم:تو رو آغوش می گیرم تنم سر ریز رویا شهجهان قد یه لالایی توی آغوش من جاشه تو رو آغوش می گیرم هوا تاریک تر میشه خدا از دستهای تو به من نزدیک تر میشهزمین دور تو می گرده زمان دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده تموم خونه پر میشه از این تصویر رویاییتماشا کن تماشاکن چه بی رحمانه زیبایی... من بیدارم، بیشتر از همیشه، همچون کودکی تازه متولد شده، در کنار مَردَم از نو متولد میشم و وارد دنیایی جدید، تو حضور همین گرما از خدا می خوام کمکم کنه که این مرد رو برای همیشه مال خود کنم، درست مثل هر... هر زنی... به چشمان بسته ی همسرم نگاه می کنم، بوسه ای کوچیک روشون می نشونم و در حالیکه پلکامو روهم میذارم زیر لب زمزمه می کنم:   وقتی که من عاشق شدم دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربودمن بودمو چشمان تو، نه عقل بود و نه دلیچیزی نمی دانم از این دیوانگی و ... عاقلی.... از هر دری وارد میشم به بن بست میرسم. جواب ناز و عشوه هام بی تفاوتیه و پاسخ غرورم، نگاهی خشمگین و رفتاری عصبی... هر احساس و هر رفتاری که داشته باشم، بی تفاوت نمی تونم باشم... نمی خوام و نمی تونم احساس و عشقم رو با کسی شریک شم... من باز هم تلاش می کنم، چون هنوز یه عاشق حسودم... هوای زندگیم گاهی آفتابی میشه، اما من این روشنایی اندک رو نمی خوام، تلخیه سرما رو برام ملموس تر می کنه...اگرچه هنوزم منم و تنهایی و دلتنگی اما هنوز هم در تلاشم.. امشب قرار اولین یلدای زندگی مشترکم رو توی همین خونه و در کنار همسرم و مهموناش بگذرونم... قاعدتا باید مهمون بزرگترها باشیم اما کورش برخلاف این مدت برای اولین بار دو تا از دوستانش رو به همراه همسرانشون دعوت کرده... از این بابت راضیم، لاافل مجبور نیستم این شب رو میزبان تنهایی باشم... پا به پای من مشغول رسیدگی به کاراست، این وجه شخصیتیش رو برای اولین بار که می بینم، خیلی تمیز و دقیقه... مثل همین الان که روبه روی میز پایه کوتاهی رو زانو ایستاده و سبزی خرد می کنه... با این رکابی و شلوارک و دستای بزرگ سبز، فکری وجودمو قلقلک میده: _ کوروووش؟ تا سرشو برمی گردونه سریع یه عکس ازش میندازمو با شیطنت لبخند میزنم، با چشای گشاد شده زل زده بهم: _ تو چی کار کردی؟ _ وای کورش نمی دونی چه بامزه شدی... و با چشو ابرو ادامه میدم: _ می خوام این عکسو به همه نشون بدم... بدونن چه هنرایی داری... یا چطوره بزرگش کنم و بزنمش تو پذیرایی... با خنده بلند میشه: _ تو این کارو نمی کنی؟ در حالیکه ازش فاصله می گیرم جواب میدم: _ چرا... من این کارو می کنم... وای فرض کن کورش، کارگرات تو این وضع ببیننت...._ خیلی نامردی ریحانه... در حالیکه خودمو برای فرار از دستش آماده می کنمِ، با خنده میگم: _ اِاِاِ... پس خوش به حال تو... و با یه جیغ میدوام سمت آشپزخونه... دور میز می چرخیم..._ زود پاکش کن خودمو لوس می کنم: _ دلت میاد... باور کن به خاطرش بهم جایزه میدن... شکار لحظه ها..._ با زبون خوش پاکش می کنی وگرنه... صورتمو میدم جلو و باخنده حرفشو قطع می کنم: _ وگرنه؟ _ وگرنه هیچی دیگه تا شب اینجا وایمیستیم... آفرین دختر خوب، پاکش کن. ابروهامو میندازم بالا، فکر کنم حرصشو درآوردم: _ پاکش نکنی بد می بینیا! _ وای کورش گیر نده دیگه... برو کنار کلی کار دارم، هنوز انار دون نکردم... _ با اخم نگام می کنه _ خب باشه بابا، بیا پاکش کردم با همون اخم اشاره می کنه رد شم و برم دنبال کارم. _ کاریم نداری؟ میذاری برم؟ برو عقب... یه خرده از میز فاصله میگیره، برای بیرون رفتن باید تقریبا از کنارش رد شم... _ یه خرده دیگه هم برو عقب... با خنده و هیجان قدم برمی دارم: _ کورش نیای جلوها... باشه... همین طور وایسا... می خوام مسیر باقی مونده تا درو بدوام، با یه خیز میپره دستای سبزی ایشو می کشه رو صورتم... تا به خودم بیام بیرون آشپزخونه هست و داره می خنده، با ناله داد می زنم: _ کورش خیلی بدجنسی صدای خندون و شیطونشو می شنوم: _ می خوای خلافشو ثابت کنم... در حالیکه حسابی حرصی میشم جیغ میزنم: _ کورررررررش؟ _ جونننننننننن... *** جو صمیمی و راحت ایجاد شده توسط دوستان کورش کمی از خجالت اولیه ام رو کاهش داده... تا جایی که سعی می کنم کم و بیش تو بحثاشون شرکت کنم... چیزی که از ابتدای مهمونی توجه ام رو جلب کرده نوع نگاه فرامرز به همسرشه، یه نگاه عاشقانه که رگه هایی از یه دلواپسی شیرین توش دیده میشه، خیلی برام مهیجه شاید چون مرد من هیچ وقت اینطور مثل فرامرز بهم توجه ای نشون نداده... با نگاهی دوباره به میز مهمونا رو برای شام دعوت می کنم... در حین اینکه مراقبم کسی به چیزی احتیاج نداشته باشه نگام به سمیرا میوفته، با حالتی خاص مشغول خوردن ترشیاست آروم می پرسم: _ خبریه؟ مات و خندون نگام می کنه، با دیدن برق چشماش دیگه مطمئن میشم حامله ست، دستشو میگیرم و اشاره می کنم دنبالم بیاد، از هر ترشی که تو خونه هست براش تو ظرف میریزم و اونم با ولع مشغول خوردن میشه... با حسرت نگاش می کنم، نمی دونم چه حسی داره اما دلم می خواد می تونستم تجربه ش کنم... با صدای کورش نگاهمو ازش می گیرم، هر چهار نفرشون پشت کانتر ایستادن و با لبخند نگاهمون می کنن.... دوباره برمی گردیم سر میز، سمیرا دستمو می گیره: _ ما هنوز به هیچ کی نگفتیم حتا به خونواده هامون، تو از کجا فهمیدی شیطون؟ _ راستش از نگاه نگرون آقا فرامرز شک کردمو... با دیدن ظرفای خالیه ترشی... ادامه نمیدمو می خندم..._ ریحانه جان؟ میشه نگاه منم معنی کنی؟ با صدای مسعود برمی گردم سمتش، چنان به فرزانه زل زده که هر آن احتمال میدم قورتش بده، صدای کورش مانع جواب دادنم میشه:_ نگاه شما نه تنها نگران نیست بلکه کم کم داره خطرناکم میشه... با این حرف کورش دوباره صدای خنده ها بلند میشه، فرامرز ضربه ی کوچیکی به سر مسعود میزنه:_ خدا این چشمای نجیبو از تو نگیره... خلاصه با شوخی و خنده شاممون رو می خوریم، تو همین حین فرزانه بهم اشاره می کنه: _ ریحانه؟ به نظر میرسه خیلی بچه دوست داشته باشی، نه؟ لبخند میزنم، چه جوری می تونم بگم تو فامیل به بچه دوستی معروفم، نگام رو چشای کورش ثابت می مونه... بعد از مدتها دوباره یه دلهره ی بزرگ میپیچه تو وجودم... دعا می کنم این بار این لبخند معنی بدی نداشته باشه... *** رو به کورش در حالیکه پذیرایی رو جمع و جور می کنم می پرسم: _ چه دوستای خوبی داری کورش... چرا تا به حال آشنامون نکرده بودی؟ _ آره... ریحان؟ بیا بشین کارت دارم. رو پله ی پذیرایی میشینم و زل می زنم بهش. _ نگفته بودی عاشق بچه ای؟ _ کی گفته من عاشق بچه ام؟ _ چشمات... نمی خواد طفره بری. _ خب، آره، ولی... _ پس دلت می خواد یه کوچولو داشته باشیم، نه؟ نه، نمی خوام... لااقل نه تا وفتی که از جانب تو مطمئن نیستم، یه موجود دیگرو شریک دلهره و استرسام کنم... اینا حرفاییه که با دیدن برق چشاش تو خودم میگم... _ ریحان؟ _ نه، نمی خوام... تکیه میده به پشتیه مبلو دستاشو به طرفین باز می کنه: _ خب اینطوری کارمون سخت میشه چون من دلم می خواد یه بچه داشته باشم...تن صداش، حرکات بدنش، و مهمتر از همه نگاهش، همه بهم هشدار میدن... با همه ی اینا این مسئله چیزی نیست که بتونم در برابرش کوتاه بیام... اینبار دیگه اجازه نمیدم... حتا اگه برای داشتن یه همدم کوچولو له له بزنم، پس سعی می کنم خونسرد باشم، لبخند میزنم: _ بچه دوست دارم اما دلیل نمیشه بخوام داشته باشم و تا وقتی که من نخوام... خیره بهم در حالیکه سرشو تکون میده بلند میشه، موقع عبور از کنارم لحظاتی می ایسته و شونه م رو فشار میده، لرزی شدید تو تنم میپیچه، خم میشه رو صورتم، فکر می کنم چیزی می خواد بگه اما با یه لبخند حرفشو می خوره... برمی گردمو رفتنشو تماشا می کنم، در نهایت حماقت متوجه میشم که بازم رو دست خوردم... ر نهایت حماقت متوجه میشم که باز هم رو دست خوردم... با اینکه می دونم در مقابلش نباید رو موضوعی پافشاری کنم، بخصوص در مورد علائق و خواسته هام، پس چرا دوباره بدون فکر و عجولانه رفتار کردم؟ دستمو رو شونم جایی که دقایقی پیش لمس شد میذارم، خدایا! من همه ی تلاشم رو برای نداشتن موجودی که همیشه حسرت داشتنش رو می خوردم می کشم ولی تو هم منو جزء هزاران زنی که قادر به بچه دار شدن نیستن قرار بده، سرمو تکیه میدم به ستون و در حالیکه یه پوزخند رو لبم می نشونم چشمامو می بندم و فکر می کنم؛ چه دعایی! یه دعا از سر ضعف و نادونی! منتظرم! و چون در انتظار، خوب میدونم دقیقا چند روز از موضوع بچه گذشته... تو این چهار روز نه حرفی در این مورد زده و نه رفتاری که بخواد نگاه اون شبش رو معنی کنه. البته فکر می کنم دلیل این تأخیر مشغله ی زیادش باشه، توی خونه مدام با تلفن صحبت می کنه و اکثر وقتش رو تو اتاق کارش می گذرونه، منم از این فرصت استفاده می کنم و تا جایی که حواسش نیست دورو برش آفتابی نمیشم. دلم می خواد اینو یه نشونه ی خوب بدونم اما کورش کسی نیست که چیزی رو فراموش کنه پس مجبورم همچنان در انتظار باشم، انتظاری که طولانی شدنش خبر از ضربه ی عمیق تری میده...خودمو برای مهمونی خانوادگی و البته زنونه ای که کتایون برپاکرده آماده می کنم، دقیقا از جشن مهراد به این ور به بهونه های مختلف با رفتن به خونه ی محمد و کتایون مخالفت کردم ولی دیشب در حضور کورش که خودشم اصرار به شرکت تو مهمونی داشت نتونستم مخالفت کنم، یه چیزی برام کمی عجیبه، فکر می کردم حالا که مهمونی زنونه ست و کورش نمی تونه حضور داشته باشه با رفتنم مخالفت کنه اما بی چون و چرا پذیرفت... _ ریحانه؟ کجا موندی؟ زود باش امروز کلی کار دارم...با صدای کورش وسایلمو برمی دارمو سریع از اتاق خارج میشم... از اینکه بر خلاف همیشه بدون توجه به ظاهرم و اینکه قرار تو مهمونی چی بپوشم سوار ماشین میشیم یه شک کوچیک میوفته به جونم، دیگه مطمئنم خبراییه. مدام با موبایلش صحبت می کنه، چیزی از حرفاش سردر نمیارم، فکر می کنم در مورد کارو خرید دستگاه و این جور چیزا باشه... _ می مونی شب میام دنبالت._ یعنی تا شب باید اینجا بمونم؟_ زودتر از این نمی شه، کلی کار دارم.در حالیکه زیرلب غرغر می کنم از ماشین پیاده میشم:_ خب میگم روشنک برسونتم...با دیدن چشماش درو می بندمو میدوام سمت خونه ی کتایون... زمزمه هایی شنیده میشه، زمزمه هایی از تولد یه نوزاد... متوجه تغییر رفتار اطرافیانم هستم، تغییری که از طرف خونواده ی کورش به صورت نگاه های پرامید و خواهشیه و از طرف خانواده ی خودم دستوری و طلبکارانه... مامان و روشنک مدام از علاقه ی من به بچه ها حرف می زنن، مهتاج خانوم مرتب از آرزوی دیدن نوه ی پسریش میگه، کتایون از خاطرات جوونیش و تولد مهراد صحبت می کنه... خندم می گیره از کورش بعیده واقعا فکر کرده اگه تو همچین جمعی که دیگه حالا مطمئنم به دستور اون برپا شده باشم، نظرم در مورد بچه دار شدن عوض میشه؟ اهمیتی نمیدم و مثل همیشه خودمو با یه چیزی سرگرم می کنم... تو راه برگشت به خونه ایم، خیلی ساکته و البته خسته... به چهره اش نگاه می کنم، می خوام یه خرده در مورد مهمونی و تیرش که به سنگ خورده بگم اما با دیدن خستگیش سکوت می کنم..._ خوش گذشت؟_ جای شما خالی!برمی گرده و با شیطنت نگام می کنه، یه نیشگون کوچیک از گونه ام می گیره:_ پس چرا اینقدر ساکتی؟ تعریف کن، چی کارا کردین؟... کمی مکث می کنه با نگاهی به لباسام ادامه میده:_ راستی انقدر صب سرم شلوغ بودو عجله داشتم فرصت نکردم بپرسم، چی پوشیده بودی؟خودمو لوس می کنمو رومو برمی گردونم سمت شیشه ی روبه رو:_ تو چند روزه سرت شلوغه و منو نمی بینی..._ آهان... تو هم چقدر از این بابت ناراحت بودی، فکر نکن حواسم نبود از فرصت استفاده می کردیو مرتب جیم می زدی...پس حواسش به همه چی بوده فقط فرصت نمی کرده... با خنده جواب میدم:_ خب نمی خواستم مزاحمت باشم...با نگاهی که یعنی خر خودتی دوباره سوالشو تکرار می کنه._ خب اون کت سفیده که یقه ی چین چینی داره و شلوارک مشکیه که روش یه دامن حریر مشکی میاد... _ نرقصیدی که؟_ کتایون خیلی اصرار کرد یه دور کوچیک با روشنک...بعد از چند لحظه دوباره سوال می کنه:_ عکس؟ فیلم؟_ نه، ننداختم... چیزی نمیگه و به یه لبخند کوچیک بسنده می کنه... حس می کنم فکرش مشغوله، آخه هیچ عکس العملی از جوابایی که میدم نشون نمیده... خدایا خودت بخیر بگذرون... لباسامو عوض می کنمو میرم سمت آشپزخونه:_ کورش چایی بریزم برات؟جوابی نمیشنوم... دوباره صداش می زنم:_ کورش؟ کجایی؟در تک تک اتاقا رو باز می کنم... تو پذیرایی هم که نیست... میرم سمت اتاقای بالا... _ کورشیییی..._ اینجام...صداشو از تو اتاق انتهایی میشنوم... در حالیکه درو باز می کنم می پرسم:_ اینجا چی کار...نفسم بند میاد، چیزی که می بینم فراتر از تمام تصوراتمه... قدرت هر فکر و حرکتی ازم گرفته شده... فقط چشم شده م و با تمام وجود تصاویر روبه رومو می بلعم... آروم قدم برمی دارمو با هیجان یا شاید هم ترس لمسشون می کنم... با هر تماس تمام لذت دنیا رو میریزم تو وجودم... _ چه حسی داری؟با نجوای کنار گوشم حواسم برمی گردن... تازه می فهمم کجا ایستادم... وسط یه اتاق نوزاد... دوباره به دورو برم نگاه می کنم... چشمام رو کورش در حالیکه یه عروسک خرسی بغل گرفته ثابت می مونه... _ مامانی من حتا می دونم که تو یه دختر کوچولوی نازنازی دوست داری...به لحن بچه گونه ش توجهی نمی کنم... نگام فقط رو چشماشه... چطوری می تونی انقدر نامرد باشی... این ضربه خیلی شدیدِ... پس تمام این مدتی که من فکر می کردم موضوعو فراموش کردی در حال مهیا کردن اینجا بودی؟... خدا یه آدم چقدر می تونه نامرد باشه؟ حاضر بودم زیر دست و پاش لهم کنه اما اینطور روح و احساسمو به بازی نگیره... همین افکار باعث میشه با یه پوزخند چشم ازش بگیرمو به سمت در برم، جلومو می گیره:_ خانومی؟ من دیگه سرم شلوغ نیستا... دیگه مزاحم نیستیا... خودمم و خودت...بی توجه به لحن پرتمسخرش سعی می کنم از کنارش رد شم... حالم خیلی بده... هر لحظه امکان داره اشکام سرازیر شن... به هر طرفی که میرم راهمو سد می کنه... تو این موقعیت که سعی دارم با ندیدن رنگ و وسایل توی اتاق بیشتر از این تحت فشار احساساتم قرار نگیرم داره باهام بازی می کنه..._ برو کنار...با صدای جیغم اشکام سرازیر میشه... میشینم رو زمینو آروم ناله می کنم:_ خیلی نامردی...بلندم می کنه و میگرتم تو آغوشش، سرمو تو سینش فرو می برم:_ منو ببر بیرون، خواهش می کنم..._ عزیز دلم چرا خودتو اذیت می کنی، می خوای درشو قفل کنم تا هیچوقت چشمت بهش نیوفته... آره؟صدای گریه ام بلندتر میشه، سعی می کنم ازش جدا شم:_ کورش خان، فکر نکن با این کارا می تونی نظرمو عوض کنی... _ می دونم عزیزم... من نمی خوام نظرتو عوض کنم که... خب تو یه نی نی بهم نمیدی منم مجبورم اینطوری حس پدریمو نشون بدم.در حالیکه هر لحظه با حرفاش و لحن بیانش دلمو بیشتر می سوزونه ازش فاصله می گیرمو میدوام سمت پله ها: _ بدم میاد... از تو... از بچه... از خودم... تمام توانم برای مقابله با نیروی جاذبه ی اتاق جدید، فقط سه روز بود... سه روزی که لحظه به لحظه اش رو با فکر به این تخت گلبهی و خرسای کوچیک چسیبده بهش، به این سرهمی آویزون گوشه ی اتاق، آباژور بامزه ی عروسکی، این کلاه بنفش توری، به این عروسک خرسیای رنگی آویزون شده از سقف و به همه ی این وسایل دور و برم، گذروندم... رو خرس پشمالویی که اون شب کورش بغلش گرفته بود دست می کشم؛ حالا چرا دختر؟ چون بشه یکی مثل من؟ محکوم بشه به ضعیف بودن و تحقیر شدن؟ چون اون خواسته که زن باشه؟... با صدای زنگ در سراسیمه از اتاق خارج میشم، با هول و هراس درو باز می کنم:_ چی شده ستاره جون؟چهره ی ترسیده و مضطربش نشون میده که نمی تونه چیزی بگه:_ آروم باش عزیزم... بیا تو... به در واحدشون اشاره میکنه:_ امیرحسین... تنهاست..._ نترس، میرم میارمش، تو بیا تو...همونجا تکیه میده به در، سریع براش آب میارم... یه خرده که آروم میشه دوباره می پرسم:_ حالا بهم بگو چی شده؟_ داداشم زنگ زد... گفت حال بابا بد شده بردنش بیمارستان... صداش بغض داشت... میگم نکنه... نمی دونم چیکار کنم... هول شدم..._ ایشالا که چیزی نیست... می خوای بری بیمارستان؟_ آره... ولی امیرحسین چی کار کنم؟_ نگرانش نباش... من مراقبشم... تا حاضر میشی زنگ میزنم آژانس... ستاره رو راهی می کنم و همراه امیرحسین و وسایلاش میام خونه، درو که می بندم تازه متوجه میشم چه بلایی سرم اومده... یه بچه ی هفت ماهه تو بغلم خوابه... تو آغوش من... زنی که تمام کائنات برای به زانو درآوردنش دست به دست هم دادن... اینجا که دیگه پای کورش درمیون نیست... آروم آروم قدم برمیدارم... در حالیکه نگاهم رو چهره ی معصومشه یکی تو وجودم فریاد میزنه: خدایا تو دیگه چرا؟آقای شادزی خبر فوت پدرزنشو بهم میده و ازم می خواد چند روزی مراقب کوچولوشون باشم... باید از این بابت خوشحال باشم یا ناراحت؟ نمی دونم...هر دومون رو تخت دراز کشیدیم... دلم نمیاد از کنارش جم بخورم... هنوز خوابه... با هر حرکتش دلم براش ضعف میره... _ این دیگه کیه؟با صدای کورش از تخت میوفتم پایین:_ اِاِ کی اومدی؟ سلام... مگه ساعت چنده؟ وای هنوز شام درست نکردم؟با عجله میدواَم سمت آشپزخونه، اما یاد امیرحسین باعث میشه سریع برمی گردم... با خودم ببرمش...نه... خب اگه بیدار بشه چی..._ ریحان؟ معلومه چته؟ میگم این بچه کیه؟صدای عصبی کورش باعث میشه کاملا به خودم بیام، براش توضیح میدم چی شده که حسین ایجاست..._ پس پسرِ امیرِ... چه پهلوونیم هست واسه خودش..در حالیکه آستیناشو میده بالا میره سمت تخت،_ کورش؟ من... انقدر حواسم به امیرحسین بود که یادم رفت شام درست کنم، اشکالی نداره یه خرده دیر بشه؟بدون اینکه نگام کنه دراز می کشه کنار حسین:_ اشکالی نداره... زنگ می زنم از بیرون بیارن..._ مرسی... پس میرم یه چیزی بیارم بخوری...قبل از اینکه از اتاق خارج شم، صدام می کنه:_ ریحان؟ میگم خدا خیلی دوسم داره ها، مگه نه؟پشتش به منه و صورتشو نمی بینم اما با این حال مطمئنم اون لبخند شیطانی رو چهرشه... جوابی براش ندارم... چون اینبار منم باهاش موافقم...***صدای خنده های کورش و امیرحسین آتیش قلبمو شعله ور تر می کنه... با حضور چند روزه ی امیر حسین زندگیم داره رنگ و بوی تازه ای میگیره... کورش زودتر از همیشه میاد خونه، تقریبا تموم کارای بچه رو خودش انجام میده، حمومش می کنه، شیرشو درست می کنه، غذای کمکی بهش میده، لباساشو عوض می کنه... مقاومت در مقابل این تغییر شخصیت کورش خیلی سخته، با تمام بدقولی هاش بازم دوست دارم فکر کنم داره عوض میشه... صدای پای تردید رو می شنوم... صدایی که باعث شده موقع خوردن داروهام کمی به فکر فرو برم..._ خاله ریحانه؟ پس این غذای من چی شد؟اشکامو پاک می کنم و با لبخند برمی گردم سمت کورش و امیرحسین که پشت میز نشستن، با همون لحن کودکانه ی کورش جواب میدم:_ جان خاله؟ الان میارمش عسلی...***قبل از اینکه کورش بچه رو بده دست پدرش، صدای لرزونم می پیچه تو راهرو:_ آقای شادزی باور کنین امیرحسین هیچ زحمتی برای ما نداشته، اجازه بدین تا بهبودی کامل ستاره پیش ما بمونه..._ خواهش می کنم بیشتر از این خجالتم ندین، تو این مدتم خیلی بهتون زحمت دادیم..._ ولی...با فشاری که کورش به دستم میاره حرفمو قطع می کنم، وسایل حسینو میذارم جلوی درو با یه خداحافظی کوتاه سریع میام داخل...بدون اینکه بخوام تو اتاق نوزادم... پشت تخت چمباتمه زدمو با حالی زار با حس ویرون کننده ی اشتیاق مبارزه می کنم... از پشت پرده ای از اشک تصویر لرزون کورشو تکیه داده به دیوار می بینم..._ کورش؟ من بچه نمی خوام... تو هم نمی خوای، مگه نه؟ التماس صدام اشکامو سرازیر می کنه:_ کورش من می خوام برم... می خوام از اینجا دور باشم... از این اتاق... از این خونه... می خوام... از تو... دور باشم...هق هقم بلند میشه... هنوز ساکته بدون هیچ احساسی تو چهره اش فقط نگام می کنه..._ مامان اینا دارن میرن مسافرت... میشه منم باهاشون برم؟... میاد با فاصله روبه رو می ایسته، یه لبخند کم جون میزنه:_ می خوای فرار کنی؟ از من؟_ ترو خدا کورش... فقط چند روز... آروم بهم نزدیک میشه، میشینه جلوی پامو مثل من زانوهاشو بغل می کنه... سعی می کنم کمی ازش فاصله بگیرم... می دونم تو این لحظه انقدر ضعیفم که با هر تماسش ممکنه تمام مقاومتم فرو بریزه... دیگه گریه اجازه نمیده چیزی بگم فقط با چشمام ازش می خوام... می خوام که بذاره لااقل چند روزی کنارش نباشم... نمی دونم چی تو نگام می بینه که بلند میشه:_ زنگ میزنم روشنک، بیان دنبالت...***مثل تمام این سه روز، بعد از یه دوش نیمروزی، رو آفتاب پهن شده وسط اتاق دراز می کشمو چشمامو می بندم... حالم بهتره... فکر می کنم تونستم کمی از فکر بچه بیام بیرون... خونواده م متوجه حال خرابم هستن، اما به دوری از کورش ربطش میدن... بهشون گفتم کورش قرار بوده بره سفرو برای همین منو باهاشون راهی کرده... کورش... تو این مدت هیچ تماسی با هم نداشتیم... دلتنگشم... هوای خنک و صدای آرامش بخش طبیعت و این آفتاب لذت بخش پشت پلکام، از هر فکر و خیالی رهام می کنه... این وقت روزو خیلی دوست دارم... لحظاتی هست که پشت پلکام سایه افتاده... جرأت باز کردنشونو ندارم، چون یه بوی آشنا پیچیده تو مشامم... می خوام فکر کنم خورشید رفته پشت ابرا، ولی پس این بو چی؟... سرمای پیجیده تو بدنم مجبورم می کنه چشمامو باز کنم... آب دهنمو می بلعم و به سایه ای که رو به رومه نگاه می کنم... می شناسمش... خیلی خوب... این اندام و این قد و هیکل... فقط مال یه نفر می تونه باشه... از حالت درازکش بلند میشمو می شینم، همین طور نشسته خودمو میکشم عقب... تکیه میدم به کمد پشت سرم... نمی خوام و نمی تونم به چیزی فکر کنم... نگاهم به فضاست... به دودی که از سوختن تمام خودداریهام بلند میشه...***تصاویری از زمینای کشاورزی، جالیز خیار، مزارع آفتاب گردون به سرعت از روبه روی چشمام عبور می کنن... _ میشه نگه داری؟عجز صدام برای خودمم ترحم آوره... بدون هیچ سوالی ماشینو کنار اتوبان نگه میداره... پیاده میشم و میرم سمت پسر نوجوونی که کنار یه کپر کوچیک نشسته... با دیدنم بلند میشه:_ سلام... این خیارا فروشیه؟_ سلام خانوم... بله... چند کیلو براتون بچینم؟_ میشه خودم این کارو بکنم؟_ بله، فقط اجازه بدین براتون نایلون بیارم...بدون اینکه منتظرش بمونم به سمت بوته های خیار گام برمی دارم... با وارد شدن به اولین ردیف از بوته ها صدای بابا رو میشنوم:_ دخترا؟ مراقب باشید بوته ها رو له نکنید...بغضمو می خورم و جلوتر میرم... خم میشم رو یکی از بوته ها... _ ریحانه مادر؟ خودت نچین... بوته ها بوی دست می گیرن و دیگه میوه نمیدن...بدون توجه به حرف حاج خانوم، دست میبرم سمت بوته و پشت برگای پهنش یه خیار قلمی با پوستی دون دون می بینم:_ روشنک اینو نچین... حیفه... بذار یه خرده بزرگتر شه...بغضمو با اولین گازی که میزنم فرو میدم... شوری اشکام مزه ی خیارمو کامل می کنه... دوباره گاز می زنمو اینبار رو به آسمون می کنم:_ خدایا! ای کاش هیچوقت بزرگ نمی شدیم... ***با صداهایی که از ویلای همسایه میاد، نگاهمو از دریای بی انتها میگیرم... چند ساعتی هست رسیدیم مازندران... بدون اینکه بهم بگه و منم چیزی بپرسم آوردم اینجا... خودش به خونوادم اطلاع داده... البته برام مهم نیست... دیگه هیچی مهم نیست... دوباره متوجه ویلای کناری میشم... چند نفر سعی دارن جت اسکیی رو از حیاط ویلا خارج کنن و به سمت آب ببرنش... توجهم به دختر پسر جوونی که روبه روی هم دورتر از کارگرا ایستادن جلب میشه... _ علی من می ترسم... میشه خودت تنها سوارشی؟_ عزیز دلم من پیشتم، از چی می ترسی..._ وای دریا ترس داره... من نمیام...پسر دستاشو دور کمر دختر حلقه می کنه و کنار گوشش چیزی میگه... صدای خنده های شاد دختر لبخندو رو لبام میشونه... می دونم از ترس خبری نیستو داره دلبری می کنه... با اصرار پسر بالاخره سوار جت اسکی میشن... صدای جیغ دختر و صدای بلند خنده های پسر لبخندمو عمیقتر میکنه..._ به چی می خندی؟به صدای کنار گوشم اهمیتی نمیدم... گویا خط نگاهمو دنبال می کنه:_ می خوای سوارشی؟یاد نازکردنای دختر میوفتم... آهسته میگم:_ نمیدونم... یه خرده می ترسم..._ باشه هر وقت خواستی بگو تا سوار شیم...پوزخند میزنم، نه من اون زنم و نه کورش اون مرد...بعد از دقایقی از پشت بغلم می کنه و دستامو به طرفین باز می کنه... کنار گوشم زمزمه می کنه:_ تونستی از فکر بچه بیای بیرون؟سرمو به سمت پایین تکون میدم اما لرزش بدنم جواب دیگه ای بهش میده._ پس نتونستی...آره نتونستم... هیچ وقت نمی تونم... در حالیکه نگاهم به آبیه دریاست و سفیدیه ابرا، و در حالیکه گوشهام از صدای شادی زن و مرد داخل آب پرشده و بینیمو بوی خوش دور و برم نوازش میده برمی گردم و خودمو برای یه تجربه ی جدید، تجریه ی حسی تازه، بین بازوهای مردم رها می کنم... حسی به اسم مادر شدن.... _ حالت تهوعی، احساسی، چیزی... نداری؟ظرف سالادو برمی دارم:_ نه! خوبم... چطور!؟یه کفگیر دیگه برنج برای خودش میریزه و ادامه میده:_ حواسم بهت هستا!_ به غذا خوردنم؟با لبخند سرشو تکون میده، ظرفو ازم می گیره:_ نخیر عزیزم... به اینکه ژنرال خیلی وقته بهمون سرنزده..._ ژنرال؟... سریال کره ایه رو می گی؟با صدای بلند خنده ش گیج و منگ نگاش می کنم:_ از دکترت وقت گرفتم... برای فردا..._ اما من که خوبم؟قرمز میشه... سعی داره جلوی خنده شو بگیره اما نمی تونه، منفجر میشه... از میون خنده هاش می شنوم:_ تو آره... من می خوام... ببینم... حامله نباشم...دیگه منم از خنده هاش خنده ام گرفته، چنگالمو پر می کنمو جواب میدم:_ بی مزه...هنوز چنگال تو دهنمه که متوجه حرفش میشم... این چی گفت؟... حامله... نه؟... به سرفه میوفتم...اشکای ناشی از خنده ش رو پاک می کنه:_ بالاخره افتادوای یعنی... چرا خودم متوجه نشدم... ولی نه متوجه بودم، جرأت فکر کردن بهشو نداشتم... خدایا، باورم نمی شه... از پشت میز بلند میشم... یه لیوان آب برای خودم میریزم... چند وقته از شمال برگشتیم؟... تقریبا دو سه ماهی هست... یعنی به این زودی؟... برمی گردم... کورش همچنان با لبخند نگام می کنه... یه آن ازش خجالت می کشم... لیوانمو میذارم تو سینک و سریع از آشپزخونه میام بیرون... پس بالاخره موفق شد...***آرومو آهسته رو پوست کشیده و برآمده م روغن میمالم... با تمام وجودم دست می کشم به طوریکه سعی دارم احساسم رو از پشت لایه ها پوست به جنین پنج ماهم منتقل کنم... برعکس اونجه که فکر می کردم تا به حال نتونستم با موجود درونم دردو دل کنم، یعنی دلم نمیاد با اون که هنوز تو تاریکیه و درک درستی از روشنایی دنیای بیرونش نداره از غم بگم، همه ی تلاشم رو برای آرامشش دارم تا جایی که حتا سعی می کنم افکار منفی نداشته باشم تا مبادا حس بدی از این بابت بهش برسه، تمام صحبتم با دخترکم، پرسیدن حالشه و رسوندن پیام اطرافیان، گاهی هم از اتفاقای روزمره و البته خوب براش میگم... سه هفته ای هست به دستور کورش و علیرغم میل باطنیم جنسیتش مشخص شده، میدونستم دختره چون خیلی خوب فهمیدم از هرچی که فرار کنم بهش خواهم رسید...با نگاهی به ساعت بلند میشم تا برای اومدنش آماده شم... سارافون کوتاه سبزم رو با بلوز شلواری سفید_طوسی عوض می کنم. با تغییر هرچه بیشتر اندامم بیشتر از قبل ازش خجالت می کشم، برای همین با لباسای پوشیده سعی دارم کمی از خجالتمو کاهش بدم ولی با وجود نگاهای مسخره و درخواستای احمقانه اش چندان موفق نیستم...***چشمای عقلمو بستم، درست از اولین روز درکِ حضور یه موجود زنده تو وجودم... این کارم عصبی ترش می کنه، اینکه به خاطر آرامش موجود درونم در مقابل خیلی از رفتاراش سکوت می کنمو نابینا میشم... فکر می کنه نسبت بهش بی تفاوت شدم برای همین بیشتر از قبل بدرفتاری می کنه، اما من هنوزم همون زنم با این تفاوت که اینبار تنها نیستم، کسی رو تو خودم دارم که باید مراقبش باشم، نباید اجازه بدم اونم با صدمه دیدن روحم آسیب ببینه... حالا که خواهان حضورش شدم و نتونستم از عهده ی ترس و ضعف و عشقم بربیام پس باید تحمل کنم...همه شادن و خوشحال؛ جنس شادیشون با مال من خیلی فرق داره... من شادم اما بین زمین و آسمون... چون نگرانم... نمی دونم از بودنش باید خوشحال باشم یا ناراحت... گاهی برای اومدنش لحظه شماری می کنم و گاهی وجودمو بهترین مأمن براش میدونم... کورش همونطوری که حدس میزدم رفتاری رو که با امیرحسین داشت و اشتیاقی که از پدر شدن نشون میداد و دیگه بروز نمیده... گاهی فکر می کنم داره به میوه ی وجودم که دیگه الان بیست و هشت هفتشه حسادت می کنه... ***دیگه از خوابیدنای طولانیم خبری نیست... تقریبا تمام وقتم رو البته قبل از اومدن کورش تو اتاق دخترکم میگذرونم... با اینکه سنگینی بیش از حدم بهم خیلی فشار میاره اما بارها در طول روز با اشتیاق وسایل ساکی رو که برای آوردنش به بیمارستان آماده کردم بیرون میریزم و دوباره از نو می چینم... منتظرم، فقط منتظر... دیگه نگرانم نیستم البته دلواپسم... دلواپسی... حسی که هر مادری باهاش آشناست... فقط یه چیز دلم می خواد، اینکه زودتر مه گلمو ببینم... نماز صبحم رو می خونم، البته با کمی درد... آروم رو تخت دراز می کشم... کلافه ام... می شینم... طاقت نمیارم بلند میشمو کمی قدم می زنم... برای اینکه کورش از تکون خوردنام بیدارنشه از اتاق میام بیرون... یه خرده حس می کنم بهترم... برمی گردمو دوباره سرجام دراز می کشم... وای نه... بازم شروع شد... _ وقتشه؟صدای خش دار کورش باعث میشه دوباره بشینم._ نمی دونم؟ درد دارم...میاد و کنارم میشنیه... نگاهی عمیق به صورتم میندازه... دوباره بلند میشم و شروع می کنم به راه رفتن..._ تا زنگ میزنم به دکترت، حاضر شو... می تونی یا کمکت کنم؟_ نه میتونم...قبل از اینکه از اتاق بیرون بره صداش می کنم، برمی گرده و با نگاش ازم می خواد ادامه بدم:_ نمی تونم..._ باشه... زنگ می زنمو میام کمکت.از اتاق خارج میشه... تو این لحظات دلم می خواد کنارم باشه، می خوام اینو بهش بگم اما می ترسم فکر کنه دارم ناز می کنم... ***با تکونای ماشین حس می کنم لباسم خیس میشه، با نگرانی به کورش نگاه می کنم... دستمو میگیره:_ چیزی نیست، طبیعیه... الان میرسیم بیمارستان..._ کورش؟_ جونم؟_ می ترسم...لبخند میزنه و دستمو فشار میده:_ من پیشتم، حتا اگه بخوای تو اطاق زایمان... با تعجب بهش نگاه می کنم، سوالمو از نگام می خونه:از قبل اجازه گرفتم... اجازه دارم تو اتاق عملم باشم، البته اگه به عمل برسه._ دوست دارم کنارم باشی اما تا پشت در اتاق... چیزی نمیگه و با خنده سرشو به طرفین تکون میده، برای کم کردن دردم به دخترم فکر می کنم، به همونی که الان داره کل وجودمو زیرو رو می کنه... اشک و اشک و اشک... اولین عکس العملم از دیدن تیکه ی وجودیم... فقط اشک میریزم و برای اولین بار از این کار راضیم، راضیم چون هر قطره اش بهترین کلمه برای بیان احاساساتمه... ثابت و بی حرکت تنها به زیباترین تصویر دنیا که بین دستامه خیره ام، حالا با دیدنش می فهمم چقدر محتاج داشتنش و مشتاق دیدنش بودم... دستامو یه خرده جابه جا می کنم، آروم آروم رو بازوی چپم حرکتش میدم تا اینکه سرش رو قلبم قرار می گیره، دوباره صورتم خیس میشه، اشکامو با دست راستم می گیرمو زمزمه می کنم؛ خدایا مرسی از اینکه اشکو آفریدی...با تردید دستمو به سمت صورتش می برم، با سرانگشت پوست سرخشو لمس می کنم، و همین تماس کوجیک بالاخره زبونمو باز می کنه:_ کجا بودی مامانی... ماه مامان... گُلِ من... دستشو می گیرم، جرأتمو بیشتر می کنمو بوسه ای لطیف روش میذارم، همین جور لبامو رو دستش نگه میدارم، دلم نمیاد این مزه ی شیرینو از لبام دور کنم...بالاخره بهترین ملودی دنیا رو هم تو این لحظه میشنوم... گریه ی دخترکم... گریه ای که نشون از گرسنگیش میده یا شایدم داره با این کار احساسی رو که بهم داره نشون میده، مثل من... سرشو مرتب رو بدنم تکون میده، با لذت غرق نگاهم، لبخند میزنمو یه خرده کمکش می کنم، بالاخره پیداش می کنه، هنوز بی حرکته شاید داره به من فرصت میده خودمو آماده کنم، یه نفس عمیق می کشمو شروع می کنه، اون میک میزنه و من... من... من...پرستار، دخترکمو ازم میگیره، در مقابل نگاه ملتمسم به کورش اشاره می کنه و قول میده که سریع برش گردونه... کنارم رو تخت میشینه، به چهره ی آرومش لبخند می زنم:_ میشه بیام تو بغلت؟میاد جلوترو آغوششو بازمی کنه، بعد از اون همه درد و هیجان واقعا به این گرما نیاز دارم، حالا که از دیدن دخترکم مطمئن شدم با خیال راحت چشمامو می بندم و با صدایی آهسته میگم:_ کورشی بابا شدنت مبارک....***دور تا دور پذیرایی نشستیم و به احترام اذونی که بابا آروم کنار گوش مه گلم زمزمه می کنه سکوت کردیم... امروز دخترکم ده روزه شده و تموم خونواده هامون به مناسب این روز و انتخاب اسم اینجا جمع شدن... با تموم شدن اذون بابا بوسه ای رو دست مه گل میذاره و میگرتش سمت آقاجون_ خب آقای فهیم نوبت شماست... بفرماییدهمه ی نگاها رو آقاجون زوم شده، به اینکه بالاخره چه اسمی رو عنوان می کنه... دل تو دلم نیست... آقاجون بعد از قربون صدقه ای که برای مه گل میره نگاهی به جمع میندازه و رو به من با لبخند اشاره می کنه:_ اسم بچه رو کسی میذاره که براش زحمت کشیده... نه من... و نه حتا پدرش... ریحانه جان خودت بگو...با نگام از آقاجون تشکر می کنم... نگاهی به بقیه میندازم و با شوق اسمی رو که از روز تصمیم گیریم برای بچه دار شدن تو ذهنم داشتم به زبون میارم... منتظرم کسی چیزی بگه، اما انگار همه دارن کلمه ی مه گلو تو ذهنشون هجی می کنن، بالاخره این حاج خانومه که قبل از بقیه به حرف میاد:_ مبارک باشه... کورش جان مبارکت باشه مادر... ایشالا سفیدبخت باشه...بعد ار حاج خانوم صدای تبریک بقیه هم بلند میشه، روشنک دستگاه پخشو روشن میکنه و با شیطنت در حالیکه بشگن زنون به چشم غره های مامان لبخند میزنه میاد وسط، با این کار آقاجون به سیاوش اشاره می کنه:_ پاشو پسرم، پاشو نامزدتو تنها نذار.بعد با صدای بلندتری به بقیه اعلام می کنه:_ جوونا بلند شین دیگه، حالا که ما نمی تونیم بیایم وسط شما باید جور ماهارم بکشین... زود باشین... مهراد بابا پاشو دیگه... این بین کتایون توجه همه رو به خودش جلب می کنه:_ وای من یه چیزی کشف کردم، گوش کنین... مهتاج، مهراد، مه گل... همشون یه "مه" اولشون دارن... وا میرم، خدایا من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم... مامان مهتاج بغلم می کنه و به خاطر این موضوع دوباره ازم تشکر می کنه، از این که این اتفاق باعث خوشحالیش شده خیلی راضیم اما در مورد مهراد... بالاخره بعد از مدتها به چشماش نگاه می کنم، تقریبا از وقتیکه اون اتفاق بینمون افتاد از نگاه مستقیم به چشماش دوری می کردم، با لبخند نگام می کنه، تو چشماش چیزی نیست جز یه حس اطمینان بخش، همین باعث میشه منم به روش لبخند بزنم...با صدای دوباره ی آقاجون نگام رو کورش ثابت می مونه:_ کورش، پاشو دست ریحانه رو بگیر بیار وسط... دلم برای رقص عروسم تنگ شده... خندون و خوشحال نقابیه برای چهره ی سرد و خشکش، سرد و خشک درست مثل این ده روز، دلهره ای بزرگتر از همه ی دلشوره هام میوفته تو دلم... دلهره ای به اسم کورش...***_ بیا پایین کارت دارم.بوسه ای رو دستِ برگِ گلم میزنمو پتوشو مرتب می کنم، چند ساعتی از رفتن مهمونا میگذره... ساعاتی که همش تو فکر بودم، به این که باز چه خطایی ازم سر زده... تصمیم می گیرم لااقل برای دلداری دادن به خودم با شیطنت و سرو صدا برم پایین... می پرم رو مبلو چهارزانو میشینم کنارش، بازوشو می گیرم و صورتمو چند بار می کشم روش..._ جونم کورشم؟ کارم داشتی؟با دیدن صورت بی تفاوتش که همچنان به تلوزیون خیره ست، یه خرده خودمو جمع و جور م


مطالب مشابه :


رمان مانی ماه

سینی به دست وارد شدم رمان وقتی برای ایرانی عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان بصورت




رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم - 9

رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم عینک بزرگ دور معتادان رمان, دانلود رمان وقتی به یک




دانلود رمان ایرانی و عاشقانه خاطرات دروغین من برای موبایل و کامپیوتر

دانلود رمان از همون بچگی ذوق بزرگ شدن جلوی همه خوردشون کنم اما وقتی بزرگ شدم




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان به آرومی از اتاق خارج شدم حق با آقا بزرگ آقا بزرگ وقتی نه قاطع




رمان ازدواج اجباری

رمان,دانلود رمان,رمان همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه




رمان وقتی برای تو وقتی برای من

با این رکابی و شلوارک و دستای بزرگ سبز رمان وقتی نگاه دانلود,رمان




رمان آریانا

رمان,دانلود رمان,رمان و مادر بزرگ انگشت روی او گوش می کرد وقتی ساکت شدم




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان از وقتی که به من امروز صبح خیلی زود بیدار شدم یه خمیازه ی




برچسب :