رمان توسکا25

دکتر بعد از معاینه سلامتی هر دو نفرمون رو تایید کرد و ما برگشتیم ... آرشین ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... از عمد رفتم عقب نشستم کنارش دستشو گرفتم توی دستام و گفتم: - خوبی گلم؟ با بغض نگام کرد و سرشو تکون داد ... گفتم: - پس چته؟ چرا پکری انگار؟ - توسکا ... تو ... به خاطر من ... - بس کن آرشین ... نمی شه که تو هی به خاطر هر چیزی بخوای خودخوری کنی خانوم گل ... من خوبم ... خدا رو شکر که تو طوریت نشد ... - مگه آرشاویر می ذاشت بلایی سرت بیاد؟! با تعجب گفتم: - آرشاویر؟! مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت: - شهریار و آرشاویر هم پریده بودن توی رودخونه که من خر رو نجات بدن ... تو که منو دادی دست آرشاویر آب تو رو برد و من با ترس نگات کردم ... آرشاویر منو شوت کرد تو بغل شهریار و شیرجه زد سمت تو ... خیلی زود هم گرفتت ... ولی سردی آب واقعا رمق آدم رو می گرفت ... تو رو که کشید بیرون هر دوتون از حال رفتین و بچه ها هم منو بردن سمت ماشین آرشاویر ... دیگه نفهمیدم چی شد ولی خیالم راحت شد که آوردتت بیرون ... هیچی نگفتم ... پس آرشاویر نجاتم داده بود ... شهریار از توی آینه با نگرانی نگاهم کرد و من سریع برای اینکه راحتش کنم گفتم: - عزیزم ببخش ... شبت خراب شد .... - تو خوب باش ... شب من بهترین شب می شه ... - ازت ممنونم ... با لبخند تلخی گفت: - باید از آرشاویر تشکر کنی ... دستمو گذاشتم سر شونه اش و گفتم: - تشکر از اون به عهده تو باشه عزیزم ... من فقط از نامزد خودم تشکر می کنم ... از توی آینه نگام کرد ... توی چشماش ستاره روشن کرده بودن انگار ... مثل بچه ها بود ... قشنگ ترین لبخندمو بهش تقدیم کردم ... باید روی خودم کار می کردم ... باید! مسافرتمون بالاخره تموم شد ... با یه عالمه خاطره بد ... همه مون فقط انگار بیشتر خسته شده بودیم ... از پروژه فیلمبرداریمون دو هفته بیشتر نمونده بود ... من و آرشاویر عین دو تا همکار داشتیم با هم کار می کردیم و من تمام تلاشم این بود که برخورد زیادی باهاش نداشته باشم ... آخرای کار بودیم که کارتای عروسیمون چاپ شد ... به درخواست خودم یه مراسم خیلی جزئی توی باغ شهریار قرار بود برگزار بشه و مهمونامون هم دوستای خیلی صمیمیمون و فامیل درجه یک و دو بودن ... شهریار با همه حرفای من موافق بود ... اما وقتی ازش خواستم لباس عروس نپوشم به شدت مخالفت کرد و خودش بهترین لباس رو برام سفارش داد ... ناچار بودم قبول کنم ... کارتا رو با پیک فرستادیم واسه آشناها ... باورم نمی شد که تا سه روز دیگه عروس می شم ... با شهریار داشتیم از باغ بازدید می کردیم ... سفره عقدمون به درخواست من انتهای جاده جلوی در پهن شد ... یه سفره بزرگ و تمام آینه ... نمی دونم چرا خوشحال نبودم و بازم نمی دونم چرا شهریار هم حال خوبی نداشت ... از یه آرایشگاه خوب هم نوبت گرفتیم و رفتیم سمت خونه مون جلوی در وقتی خواستم پیاده بشم دستمو گرفت و گفت: - توسکا ... - جانم؟ - من ... من دارم می رم ... با تعجب گفتم: - کجا؟! - می رم یه مسارفت دو روزه ... صبح روز عقد اینجام ... خودم می برمت آرایشگاه ... - شهریار ... انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت: - هیسسسسس هیچی نگو ... باید برم ... توسکا درکم کن خانومم ... آهی کشیدم و گفتم: - باشه ... برو ... صبح پنج شنبه منتظرتم ... - باشه عزیزم ... بیصبرانه منتظر پنج شنبه ام ... تو مال من بشی و من دیگه خیالم راحت بشه ... لبخند زدم و گفتم: - مواظب خودت باش ... چشماشو یه بار باز و بسته کرد و من پیاده شدم ... همین که رفتم داخل خونه با موج سرما روبرو شدم ... مامان اینا رفته بودن برای خرید جهاز ... چند وقت بود که همه اش گیر خرید جهاز بودن ... دلم برای روزای گذشته تنگ شده بود ... روزایی که همیشه با آغوش باز مامان و لبخند بابا مواجه می شدم ... روزایی که برای ازدواجم شاد بودن ... اما حالا ... دیشب تا نزدیک صبح بابا منو توی بغلش گرفته بود و خوابش نمی برد ... غم چشماش غم ازدواج من نبود ... یه چیز دیگه بود که حسش می کردم ولی نمی خواستم باورش کنم ... داشتم لباسامو عوض می کردم که گوشیم زنگ خورد ... همینطور که دکمه های مانتومو باز می کردم جواب دادم ... شماره آرشین بود ... - جانم ... صدای گریه آلود و پر از بغضش بلند شد: - توسکاااااا با ترس نشستم لب تخت و گفتم: - چی شده؟ ... چته آرشین؟ - آرشاویر .... توسکا بیاااااا - چی شده آرشین ... د حرف بزن دختر ... - گوش کن ... فقط گوش کن ... یه دفعه صدای داد آرشاویر اومد: - نهههههههه .... امکان ندارهههههه ... ای خدا بسمههههه دیگه بسمهههههه تا کی؟!!!!!! داری هر شب جون کندن منو تا صبح می بینیییی پس کو لطف و مرحمتتت؟ خدا خسته شدمممممممم .... بیا جون منو بگیر هم منو راحت کن هم خودتووووووو .... یا تو بکش یا بذار خودم خودمو راحت کنم .... همراه صدای فریادهاش صدای شسکتن وسیله ها هم می یومد ... داشتم سکته می کردم ... داد کشیدم: - آرشین .... با گریه گفت: - هان؟ چیه؟ - چی شده؟ چی شده آرشین این چرا داره اینجوری می کنه؟ - پیک کارت عروسیتو داد دستش ... یهو اینجوری شد ... اشک ریخت روی صورتم ... کاش می شد برم اونجا ... کاش می شد آرومش کنم .... ولی پس شهریار چی؟ نه ... من به شهریار قول دادم ... من برای شهریار می مونم ... باید بمونم ...
ولی پس آرشاویر چی؟ این انصاف نبود که همینجوری ولش کنم ... فکری توی ذهنم جرقه زد ... آره این بهترین راه بود ...
گفتم: - مامان بابات کجان آرشین؟ - رفتن مهمونی خونه یکی از دوستاشون ... من دارم از ترس سکته می کنم ... می ترسم بلایی سرش بیاد ... - آرشین خوب به من گوش کن ... - نمی تونم .... پاشو بیاااااااااا یه ذره انصاف داشته باش آخه ... - گوش کن می گم ... - چیه؟ - این شماره که می گم رو یادداشت کن ... - چیه؟ داد کشیدم: - یادداشت کن تا بلایی سرش نیومده ... - بگو ... بگو ... تند تند شماره آرتان رو براش تکرار کردم و گفتم: - ببین این شماره پزشکشه ... الان فقط اون می تونه آرومش کنه ... زنگ بزن خودتو معرفی کن آدرسو بده تا بیاد خونه تون ... زود باش دختر ... - خودت بیا ... فقط تو می تونی آرومش کنی ... با بغض و گریه گفتم: - نمی تونم ... نمی تونم ... زنگ بزن آرشین ... زود باش دختر ... گوشیو قطع کردم ... سرمو توی بالشم فرو بردم و از ته دل زار زدم ... ** داشتم تند تند خودمو باد می زدم ... کارم تموم شده بود ... مامان هم عین یه عروسک نشسته بود کنارم ... با خنده گفتم: - مامانی خیلی خوشگل شدیا ... بیچاره بابا ! مامان لبخند تلخی زد و گفت: - فدای تو بشم عروسکم ... تا تو هستی که ما پیر و پاتال ها به چشم نمی یایم ... خواستم اعتراض کنم که آرایشگر اعلام کرد داماد اومده ... بی اراده آه کشیدم ... دیگه همه چیز داشت تموم می شد ... من داشتم به سوی سرنوشت جدیدم پیش می رفتم ... با مامان بلند شدیم و بعد از تشکر از آرایشگر از آرایشگاه خارج شدیم ... فیلمبردار داشت فیلم می گرفت و هی دستور می داد چی کار کنم ... سعی می کردم به حرفش گوش بدم که فیلمم خراب نشه ... شهریار با لبخند بهم نزدیک شد ... دسته گل سرخ رنگ رو گذاشت توی دستم و گفت: - فرشته من ... چقدر خوشگل شدی! پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - بودم ... - خوشگل تر شدی ... - مرسی عزیزم ... توام خیلی آقا شدی ... - این اقا دربست نوکرته ... در ماشین رو برام باز کرد و من سوار شدم ... مامان قرار بود با ماشین فیلمبردار بیاد بابای بیچاره هم درگیر کارای دیگه بود ... شهریار از در خودش سوار شد و راه افتاد ... گفتم: - سفر خوش گذشت ... پوزخندی زد و چیزی نگفت ... گفتم: - چرا حس می کنم خوشحال نیستی ؟ کم کم از سرعت ماشین کم شد .... اینقدر که کناری توقف کرد ... با تعجب نگاش کردم و گفتم: - چرا ایستادی؟ برگشت به طرفم ... چشماش برق می زد ... برق اشک ... فقط نگاش کردم ... آب دهنشو همراه با بغضش قورت داد و گفت: - توسکا ... من ... من اینقدر تو رو دوست دارم که خودخواه شدم ... خودم قبول دارم شاید باید از تو می گذشتم باید خودم دوباره تو رو به آرشاویر می رسوندم چون عشقی که تو نگاهت نسبت به اون دیدم نسبت به خودم ندیدم و می دونم که هیچ وقت هم نمی بینم ... اما این کارو نکردم ... با خودخواهی تو رو برای خودم نگه داشتم و تا اینجا رسوندم کارو ... ولی ... ولی پشیمونم ... با بهت نگاش کردم و گفتم: - چی می گی؟ شهریار ... من ... من خودم تو رو انتخاب کردم ... - نه عزیزم خودت هم می دونی که دارم حقیقت رو می گم ... بذار حرفم رو بزنم ... این آخرین حرفای ما توی دوران مجردیمون راجع به این مسئله است ... سکوت کردم و اجازه دادم بقیه حرفاشو بزنه ... نمی دونستم قراره به کجا برسه ... قلبم تند تند می زد و کم کم داشتم می ترسیدم ... ادامه داد: - اون آرشاویر خیلی احمقه! خیلی زیاد .... من اگه جای اون بودم تو رو به هر قیمتی هم که شده بود از دست نمی دادم ... ولی اون ازت گذشت ... اون باید تورو از من پس می گرفت اما جز حرص خوردن و حسادت هیچ کاری نکرد ... هیچ کاری ... منم تو رو برای خودم نگه داشتم چون حس کردم اون لیاقت تو رو نداره ... اما ... وقتی توی فشم اون بلا سر تو اومد ... وقتی دیدم چه جوری از خود گذشتگی کرد ... وقتی دیدم جونتو نجات داد و خیلی راحت تو رو گذاشت توی بغل من ... دلم براش خیلی سوخت ... یه لحظه خودمو گذاشتم جای اون و فهمیدم چه زجری می کشه ... از اون روز تا حالا داغونم فکر می کنم دارم ظلم می کنم ... هم در حق تو که دنیای منی ... هم در حق اون ... ولی توسکا هرگز حاضر نیستم تو رو بشکنم و برم به آرشاویر بگم بیا توسکا مال خودت ... من هرگز این کارو نمی کنم ... اما یه کاری می کنم که پیش وجدان خودم شرمنده نباشم ... این دورز توی این سفر کوفتی خیلی به این چیزا فکر کردم ... این بهترین کاریه که می تونم بکنم ... بغض گلومو فشار می داد ... این پسر چرا اینقدر خوب بود؟ فقط نگاش کردم ... دستمو گرفت توی دستش و محکم بوسید و گفت: - عزیز دلم ... من تا وقتی که خطبه خونده نشده و تو و من به هم محرم نشدیم به آرشاویر فرصت می دم بیاد و تو رو پس بگیره ... ولی ... ولی اگه نیومد ... دیگه بعد از این ... نه می خوام اثری از آرشاویر توی ذهن تو باقی بمونه و نه اجازه می دم آرشاویر حتی رنگ تو رو ببینه ... قبوله عزیزم؟ چی می تونستم بگم ... اشک چکید روی صورتم ... اشکم رو با سر انگشتش پاک کرد و گفت: - این آخرین اشکائیه که به خاطر اون می ریزی ... بعد از اینکه زن من شدی فقط باید بخندی عزیزم ... قبول؟ اینبار لبخند زدم و سرمو تکون دادم ... سرمو چسبوند روی سینه اش و زمزمه کرد: - اون احمقه و کاش احمق هم بمونه ... نمی خوام از دستت بدم ...
در باغ باز شد و ماشین شهریار آروم آروم روی سنگ فرش شروع به حرکت کرد ... ماشین فلیمبردار هم دنبالمون بود ... قلبم تند تند داشت توی سینه ام می کوبید ... حس خوبی نداشتم ... با اینکه شهریار قول داد اگه آرشاویر برگرده از من می گذره ولی من هیچ امیدی به برگشتش نداشتم ... اون موقع که می تونست برنگشت ... حالا درست روز عقد کنون من برگرده؟!!! محاله! شهریار با ماشین اینقدر پیش رفت تا رسید به سفره عقد و کنار سفره عقد پارک کرد ... سریع پیاده شد و در طرف من رو باز کرد ... همه داشتن دست می زدن و با سوت و جیغ همراهیمون می کردن ... طناز ... احسان ... فریبا ... مازیار ... خونواده شهریار .... بابای عزیزم ... مامانم ... حتی آرشین هم بود ... با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت ... فقط آرشین و پدرجون اومده بودن ... خبری از آرشاویر و مامانش نبود ... می دونستم نمی یاد ... به کمک شهریار پیاده شدم ... دوتایی سعی می کردیم لبخند بزنیم ... رفتیم نشستیم توی جایگاهمون ... بابای شهریار اومد جلو و بعد از یه کم تعریف از هر دومون گفت: - بابا عاقد اومده ... آماده هستین که بگم بخونه؟ شهریار نگاهی به من کرد ... پلک زدم که یعنی آماده ام ... برخلاف تصورم گفت: - نه بابا ... اجازه بدین تا دو ساعت دیگه ... دو ساعت دیگه بخونه ... باباش با تعجب گفت: - برای چی؟ - کار دارم بابا ... فعلا صبر کنین ... باباش دیگه چیزی نگفت و ازمون فاصله گرفت ... شهریار دستمو گرفت توی دستشو و به نرمی بوسید و گفت: - اینم برای اینکه دل خانومم کامل راضی بشه ... - لازم نیست شهریار ... باور کن من راضیم ... - می دونم عزیز دلم ... ولی این صبر هیچ کدوممون رو نمی کشه ... اینجوری من راضی ترم ... ناچارا سکوت کردم ... توی چهره همه داشتم دنبال یه چیزی می گشتم ... شادی ... اونم از ته دل ... ولی خبری نبود ... انگار همه ناراحت بودن ... بابا اومد طرفم و نشست کنارم .... شهریار بلند شد تا بابا راحت جا بشه ... دستشو انداخت دور شونه ام و گفت: - توسکای بابا چطوره؟! اشک توی چشماش حلقه زد .... سرمو چسبوندم تو سینه اش و گفتم: - بابا ... بابا روی موهامو بوسید و گفت: - جان بابا ... توی این لباس سفید عین عروسکا شدی .... اما حیف ... حیف اون چیزی که می خواستم نشد ... - چی می خواستین بابا؟ - می خواستم از ته دلت قهقهه بزنی ... می خواستم با عشق دست مرد زندگیتو فشار بدی ... می خواستم شادیتو ببینم عزیز دلم ... - من ... من شادم بابا ... - امیدوارم همینطور که می گی باشه بابا ... ولی الان حس بدی دارم ... کاش بهت اجازه نداده بودم ازدواج کنی ... - چرا؟!!! - من به تو و تصمیمت احترام گذاشتم ... اما غمی که تو چشمای توئه منو از کرده خودم پشیمون می کنه ... فقط یه چیزی رو بدون ... هر وقت حس کردی نمیخوای ... فقط کافیه بگی ... جز تو هیچی اهمیت نداره دخترم ... هیچی ... دست چروکیده اشو بوسیدم و از ته دل گفتم: - مرسی بابا ... بابا از کنارم بلند شد و آرشین اومد ... باید به آرشین به چشم یه دوست نگاه می کردم... دوستی که مسبب آشناییمون فقط و فقط بازیگری من بوده باشه ... همین و بس ... آرشاویری دیگه نباید در کار باشه ... نشست کنارم و دستمو گرفت توی دستاش ... زل زد توی چشمام ... با بغض گفت: - چه خوشگل شدی خانومی ... - مرسی عزیزم ... توام همینطور ... یهو منو کشید تو بغلش و گفت: - توسکا ... دعا کن ... امشب خیلی به داداشم دعا کن ... من دعا می کنم به حق علی خوشبخت بشی ... توام به اون دعا کن تا خدا صبرش بده ... به خدا داره زیر بار این فشار له می شه ... - آرشین دیگه گفتن این حرفا درست نیست ... من تا لحظاتی دیگه همسر مرد دیگه ای می شم و دوست ندارم حتی اسمی از داداشت جلوم برده بشه ... - می دونم ... منم قول می دم بار آخرم باشه ... فقط می خواستم همینو بگم ... شما دو نفر شاید قسمت هم نبودین ... پس فقط دعاش کن ... همین! یه بار آروم پلک زدم و اون سریع ازم فاصله گرفت ... می دونستم می خواد بره جایی خودشو تخلیه کنه ... تو دلم نالیدم: - پس کی به من دعا کنه؟ کی از خدا برای من طلب صبر میکنه؟ شهریار رو دوست داشتم ... اما این دوست داشتن کجا و اون کجا ... عقربه های ساعت با هم مسابقه گذاشته بودن گویا ... خیلی زود دوساعت تموم شد ... شهریار با اخم های درهم اومد کنارم و گفت: - فکر کنم دیگه هر چقدر هم بهش فرصت دادیم بسش باشه ... تمومش کنیم؟ زبونم نمی چرخید که بگم تمومش کنیم ... اما هیچ راه دیگه ای نبود ... حالا که تا اینجا اومده بودم باید تا تهشو می رفتم ... چشمامو بستم و سرمو به نشونه موافقت تکون دادم ... شهریار نشست کنارم ... دستمو گرفت توی دستش و به باباش اشاره کرد ... باباش سریع عاقد رو آورد و عاقد بعد از گرفتن شناسنامه ها و قید کردن مبلغ مهریه که برام اهمیتی نداشت چقدره ... شروع کرد به خوندن خطبه ... پاهام داشت می لرزید ... شهریار که لرزشو حس کرد دستمو محکم تر فشار داد ... قرآن روی پام باز بود و سعی داشتم با خوندن آیه های قرآن دلمو آروم کنم ... بار اول خونده شد ... - عروس رفته گل بچینه ... کی گفت؟ فکر کنم ترسا بود ... پس ترسا هم بود ... چرا صداش می لرزید؟ بار دوم خونده شد: - عورس رفته گلاب بیاره ... اینبار طناز بود ... چرا حس کردم دوست داره گریه کنه؟ چرا از همه جا داره غم می باره ؟ بار سوم ... - دوشیزه مکرمه سرکار خانوم توسکا مشرقی فرزند جهانگیر مشرقی ... آیا بنده وکیلم که شما را به عقد و نکاح دائم جناب آقای شهریار نیازی ... صداها هی داشتن گنگ می شدن ... شایدم من دوست نداشتم بشنوم ... صدای عاقد کوبیده می شد توی سرم: - وکیلم؟! سرمو گرفتم رو به آسمون ... این آخر خط بود ... شهریار جعبه ای به عنوان زیر لفظی گذاشت روی پام ... دستم رو گذاشتم روی جعبه سرم رو گرفتم رو به آسمون و نالیدم: - شاید صلاحم این بوده ... ولی خوشبختم کن خدا ... سرمو آوردم پایین و گفتم: - با اجازه پدر و مادرم ...
هنوز جمله از توی دهنم کامل خارج نشده بود که صدای جیغ بلند شد و دنبال اون همه از دور سفره عقد دویدن این طرف و اون طرف ... با بهت به عکس العمل بقیه خیره شده بودم و بله تو دهنم ماسیده بود ... یهو چشمم افتاد به آ او دی مشکی رنگی که با سرعت داشت می یومد وسط سفره عقد .... سرجام خشک شدم ... هم من و هم شهریار ... جلوی سفره عقد چنان ترمز کرد که رد لاستیکاش مطمئنا روی سنگ ریزه ها موند ... قلبم عین قلب یه بچه گنجشک داشت توی سینه ام می کوبید ... شهریار دستمو ول کرد و بلند شد ایستاد ... ولی من قدرت ایستادن هم نداشتم ... در ماشین باز شد ... یاد اولین باری افتادم که آرشاویر رو دیدم ... دقیقا با یه همچین صحنه ای ... صدای ترمز ... بوی لنت ... ماشین سیاه ... وسط صحنه فیلمبرداری ... و مرد خوش چهره و خوش تیپی که برای اولین بار قلبمو لرزوند ... نگام افتاد به آرشاویر ... اومد پایین ... اما اون آرشاویر کجا و این کجا ... سر و وضع نا مرتب ... موهای ژولیده ... ریش بلند ... صروت کدر و گرفته ... همه سکوت کرده و گوشه ای پناه گرفته بودن ... صدا از کسی در نمی یومد ... اومد جلوی ماشینش ... تکیه داد به کاپوت .... با خونسردی عجیبی سیگاری از جیب شلوارش کشید بیرون ... روشن کرد ... زل زد توی چشمای من و مشغول دود کردن سیگارش شد ... لرزش دستشو از اینجا هم می تونستم ببینم ... دیگه طاقت نیاوردم ... جون اومد توی پاهام انگار ... از جا بلند شدم ... آروم آروم رفتم به طرفش ... پک سوم رو که به سیگار زد سیگار تا فیلتر سوخت ... انداخت روی زمین و زیر پا لهش کرد ... رسیدم جلوش ... خیره شدم توی چشمای سیاه و پر از غمش ... صدای بابام از پشت سر بلند شد ... اولین نفری بود که به خودش جرئت ابراز وجود داد: - آرشاویر این چه وضعیه؟ دیوونه شدی؟ آرشاویر چشم از من گرفت ... به نرمی سرش رو چرخوند سمت بابا و با صدایی که به زور می شد شنید گفت: - آخرین راهم بود پدرجون ... بعد از این حرف جلو اومد و روبروی من با فاصله خیلی کم ایستاد ... باور چیزی که می دیدم سخت بود ... حداقل توی این مدت که جز سردی چیزی ازش ندیده بودم حالا باور این صحنه سخت بود ... اشک حلقه زد بود توی چشمای درشتش ... آماده چکیدن روی صورتش و گم شدن بین ریشای بلند و نا مرتبش بود ... قد بلندش خمیده شده بود انگار ... زمزمه کرد: - چه خوشگل شدی ... ضربان قلبم روی هزار بود ... بالاخره جلوی اشکام مغلوب شدم و صورتم شسته شد ... یه قدم دیگه بهم نزدیک شد ... حالا دیگه داغی نفس هاشو هم حس میکردم ... با صدای لرزانی گفت: - هدیه تو آوردم عزیزم ... عزیزم .... عزیزم ... عزیزم ... با لذت چشمامو بستم ... چقدر وقت بود این کلمه رو ازش نشنیده بودم و تازه می فهمیدم چقدر تشنه هستم ... وقتی سکوت کرد چشمامو باز کردم ... یه چاقو توی دستاش بود ... با حیرت نگاش کردم ... نکنه می خواست منو بکشه؟!!! ترس رو که توی نگاهم دید گفت: - نترس ... می خواستم جلوی پاهات یه چیزی قربونی کنم که ضامن خوشبختیت بشه ... ولی دیدم هیچی لیاقتت رو نداره ... شهریار راست می گه تو یه فرشته ای ... جلوی پای فرشته فقط می تونستم خودم رو قربونی کنم ... بمیرم خیلی برام راحت تره توسکا ... بگیر خلاصم کن ... بگیر عزیزم ... گریه ام به هق هق تبدیل شد و نالیدم: - آرشاویر ... اشک هاش بالاخره چکیدن روی صورتش ... زانو زد جلوی پام ... پایین لباسم رو گرفت توی دستش به نرمی کشید روی چشماش و با صدای بغض آلودش گفت: - ای جان دل آرشاویر ... بیا آرشاویرو بکش بلکه از این درد خلاص بشه ... به اینجا که رسید ناگهان فریادکشید: - دیدن تو ... تو لباس عروس ... ولی کنار یکی دیگه ... برام از هزار بار جون دادن سخت تره ... انصاف داشته باش توسکا بکش راحتم کن! از زور هق هق به نفس نفس افتادم ... نشستم کنارش روی زمین ... بی اراده دستاشو گرفتم توی دستم ... آرشاویر زمزمه وار و به طوری که فقط خودم می شنیدم گفت: - گریه نکن وجود من ... گریه نکن الهی آرشاویر پیش مرگ اشکات بشه ... آخه قربونت برم من کم درد دارم که اینجوری داری جلوم اشک میریزی؟ این آرشاویر خودم بود ... این لحن آرشاویر من بود ... اون آرشاویری که نمی شناختم رفته بود ... دستم رو فشار داد و گفت: - عقد کردی؟ با یکی دیگه؟!!! قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم گفت: - اومدم بگم باطله ... فقط نگاش کردم ... لبخند تلخی زد و گفت: - یه روی بهت گفتم صیغه بین من و تو تا ابد هست ... هنوزم هست ... تو هنوزم زن خودمی ... باید از من جدا بشی تا بتونی ... تا بتونی ... میون گریه بی اراده خندیدم ...
دستمو فشار داد و با لذت خیره شد توی صورتم ... دهن باز کردم و گفتم: - تو اومدی وسط خطبه عقد ... هنوز بله رو نگفتم ... صورتش انگار یه لحظه نورانی شد .... با همه التماسی که می تونست توی صداش بریزه گفت: - اگه التماست کنم ... راضی می شی دوباره با هم باشیم؟ من ... من بی تو نمی تونم توسکا ... آب دهنمو قورت دادم ... این منتهای آرزوم بود ... انگار کسی رو دیگه نمی دیدم و هیچی هم برام مهم نبود ... فقط سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ... یهو بهم نزدیک شد ... چشمامو بستم ... در گوشم زمزمه کرد: - پاشو بریم توسکای من ... نمی خوام اینجا باشیم ... می خوام باهات تنها باشم ... منم همینو می خواستم ...از جا بلند شدم ... بابا درست پشت سر آرشاویر ایستاده بود ... رفتم طرفش ... دستشو به نشونه سکوت بالا آورد ... اومد وایساد جلوی آرشاویر ... آرشاویر سرشو انداخت زیر و اشکاشو پاک کرد ... بابا با تحکم گفت: - اینقدر دخترمو عذاب دادی که دیگه می ترسم اونو به تو بسپارم ... با ترس به بابا نگاه کردم ... آرشاویر هم سرشو آورد بالا ... تو نگاش التماس موج می زد ... نالیدم: - بابا ... بابا نگاهی تند بهم کرد و گفت: - ساکت باش توسکا ... بعد ادامه داد: - من ذره ذره آب شدن ثمره زندگیمو به چشم دیدم ... تو بد بلایی سرش آوردی جوون ... آرشاویر دست بابا رو گرفت و گفت: - پدر جون باور کنین من ... - هیسسسسس لازم نیست چیزی بگی ... اینبار دیگه نمی خواستم آرشاویرو از دست بدم ... اگه اون از غرورش گذشت منم باید یه کاری می کردم ... با بغض گفتم: - ولی بابا ... داد بابا بلند شد: - توسکاااااا! لال شدم ... سابقه نداشت بابا سرم داد بزنه ... یه چرخ زد دور آرشاویر و دوباره ایستاد جلوش و گفت: - با چه تضمینی باید دخترمو بدم دست تو؟ من ترجیح می دم دامادم شهریار باشه ... آرشاویر یهو جلوی بابا زانو زد ... دست بابا رو گرفت توی دستش و گفت: - پدر جون ... من تضمین می دم ... هر جور که شما بخواین ... من جونمو مهریه اش می کنم ... خواهش می کنم این کارو با من نکنین ... پدر جون من بدون توسکا دووم نمی یارم ... آرشاویر داشت التماس می کرد و من هق هق می کردم ... یهو بابای آرشاویر اومد جلو و زیر بغل آرشاویرو گرفت ... بلندش کرد و گفت: - صبر کن بابا ... من صحبت می کنم ... به دنبال این حرف رفت طرف بابا ... شروع کردن پچ پچ کردن نمی فهمیدن چی می گن ولی می دیدم که بابا داره حرص می خوره و پدرجون هم سعی داره که حتما قانعش کنه ... آرشاویر اومد کنارم و همینطور که با نگرانی خیره شده بود به بابا اینا گفت: - توسکا دیگه محاله ازت بگذرم ... شده دخیل ببندم در خونه تون ولت نمی کنم ... با بغض گفتم: - منم پشتتم آرشاویر ... حتی اگه قراره با تو بدبخت بشم من این بدبختی رو دوست دارم ... نگاه آرشاویر پر از علاقه و مهربونی شد ... دستمو گرفت توی دستش و به نرمی بوسید ... نمی دونم چقدر گذشت که بابا و پدرجون اومدن سمتمون ... من و آرشاویر هر دو داشتیم سکته می کردیم و واقعا نمی دونستیم چی در انتظارمونه ... پدر جون دست گذاشت روی شونه آرشاویر و گفت: - پسر من احساس تو رو درک می کنم اما درستش نبود این کاری که کردی ... تو می تونستی قبلش با من در میون بذاری ... خیلی زودتر از اینکه این مراسم برگزار بشه ... - بابا من خودمم گیج بودم ... فکر نمی کردم اینجوری بشه ... یهو به خودم اومدم دیدم اگه نجنبم توسکام از دست رفته ... پدرجون آهی کشید و گفت: - در هر صورت آقای مشرقی گفتن در صورتی رضایت می دن که توسکا جون یه سری شرطا رو قبول کنه ... با تعجب به بابا نگاه کردم ... بابا دستمو کشید کنار و آهسته گفت: - توسکا ... می دونی داری چی کار می کنی؟ سرمو انداختم زیر و با صدای پس رفته گفتم: - بله بابا ... - اون روز که بهت گفتم مطمئنی فکر اینجاشو می کردم .... می دونستم دلت هنوز گیر این پسره ... می دونستم که اونم هنوز تو رو می خواد ... اما فکر می کردم این تو هستی که دیگه هیچ وقت نمی تونی ببخشیش و برای همین میخوای ازداوج کنی ... اصلا فکر نمی کردم منتظر این پسر باشی! چی می تونستم بگم ؟ ادامه داد: - با این کار شما آبرو برای هیچ کدوم از خونواده ها نموند ... توسکا! می دونی با شهریار چه کردی؟! تازه یاد شهریار افتادم ... وای خدای من ... چشم چرخوندم ... نبود ... با ترس به بابا نگاه کردم ... بابا سری به افسوس تکون داد و گفت: - همون موقع که رفتی سمت آرشاویر شهریار رفت ... خونواده اش هم رفتن ... - وای بابا! - بله دیگه ... با یه بچه بازی حیثیت همه رو به بازی گرفتین ... شما دو تا نمی شد زودتر بگین درد دلتون چیه؟! دختر من بابات بودم فکر می کردم اونقدر بهت نزدیک هستم که بهم بگی هنوزم چشم به راه آرشاویری ... - بابا به خدا خجالت ... انگشت گذاشت روی لبم و گفت: - هیچی نگو .... عذر بدتر از گناه می شه ... من قبول می کنم اما به شرط ... - چه شرطی؟ - قول می دی که همه جوره کنارش باشی؟ باور کن توسکا تحمل یه شکست دیگه رو تو زندگی تو ندارم ... تو شرایط این پسرو می دونی ... شرایط خودتو هم می دونی ... می تونی کنار بیای؟ حتی شاید مجبورت کنه از شغلت بگذری ... بیماری روانی بیماری نیست که کامل ریشه کن بشه با کوچک ترین ناملایمتی ممکنه برگرده ... - می دونم بابا ... اینبار قول می دم ... - توسکا! من نمی خوام تو اذیت بشی ... - بابا حقیقت اینه که من تازه فهمیدم اینقدر عاشق آرشاویرم که حتی اگه منو به بدترین شکل شکنجه هم کنه بازم لذت می برم ... من فقط کنار اون آرامش دارم بابا ... به خدا خوشبخت می شم ... بابا آه کشید ... زل زد توی چشمام و گفت: - چرا سرنوشت تو اینجوری شده دختر؟ سرمو انداختم زیر ... این من بودم ... توسکایی که می خواست خونواده اش همیشه در آسایش باشن .. حالا تنها دلیلی بودم که داشتم آسایش رو از خونواده ام می گرفتم ... بابا دستمو کشید و گفت: - رضایت می دم ولی فقط به خاطر تو ... وگرنه فکر نکنم دلم حالا حالاها با این پسر صاف بشه ... دیگه هیچی حس نمی کردم ... انگار که روی ابرها بودم ... خدایا داشتم به بزرگترین آرزوم می رسیدم ... فک و فامیل هم انگار داشتن فیلم سینمایی می دیدن ... عقد که به هم خورد چرا نمی رفتن؟ قبل از اینکه بریم سمت پدرجون و آرشاویر رفتم سمت مامان ... لحظه ای که آرشاویر اومد وسط صحنه از حال رفته بود و حالا خاله داشت شونه هاشو می مالید هنوز ... جلوی مامان ایستادم ... با چشمایی پر اشک و پر بغض نگام کرد ... زانو زدم جلوش ... دستشو گرفتم توی دستم ... نرم بوسیدم و گفتم: - مامان ... هنوزم آرشاویرو به عنوان داماد قبول داری؟ مامان میون گریه لبخندی زد و گفت: - از خدامه مامان ... دست چروکیده اش رو چند بار محکم بوسیدم و گفتم: - مامان ازم راضی باش ... ببخش اگه به خاطر من اینهمه بدنت لرزید ... برای خوشبختیم دعا کن ... مامان سرمو آورد بالا گونه امو چند بار محکم بوسید و گفت: - خوشبختی تو آرزوی من و باباته عزیزم ... - مرسی مامان ... بابت همه چیز ... از جا بلند شدم و دست بابا رو گرفتم ... آرشاویر بی طاقت یه قدم اومد سمتون ... زل زد بهمون ... با دیدن لبخند من پی به همه چیز برد و سرشو گرفت رو به آسمون ... می دونستم که داره خدا رو شکر می کنه ... بابا دستشو گرفت ... دست منو به نرمی گذاشت توی دستش و گفت: - دارم چشمامو می سپرم دستت ... دوست ندارم دو روز دیگه پژمرده اش رو تحویلم بدی ... این یادت باشه! اشک از چشم آرشاویر بیرون چکید و با بغض گفت: - نوکرتم پدر جون ... از چشمام عزیزتره به خدا ... بعدم خم شد دست بابا رو ببوسه که بابا نذاشت ... بلندش کرد و دستشو کشید روی سرش ... بابای آرشاویر رفت سمت عاقد و چند لحظه ای باهاش صحبت کرد ... اینبار وقتی نشستم سر سفره عقد داماد کسی بود که از اعماق وجودم می پرستیدمش ... حاضر بودم توی هر شرایطی باهاش بمونم ... و از عزیز ترین چیزا به خاطرش دست بکشم ... همون بار اولی که خطبه خونده شد بله رو گفتم ... آرشاویر با دستای لرزونش حلقه ای رو که براش پس فرستاده بودم رو دوباره توی انگشتم کرد و همین جور که خیره شده بود توی چشمام و اشک می ریخت گفت: - باورم نمی شه توسکا ... باورم نمی شه ... - منم ... همه مهمونا داشتن می رفتن ... کاش شهریار نرفته بود ... تنها چیزی که داشت خط می انداخت روی خوشبختیم عذاب وجدانی بود که در مورد شهریار داشتم ... کاش بود و می تونستم باهاش حرف بزنم ... با فشاری که آرشاویر به دستم داد از فکر اومدم بیرون ... یه روزی بالاخره می رفتم باهاش حرف می زدم ... به چشمای مهربون آرشاویر لبخندی زدم و گفتم: - قول می دی دیگه تنهام نذاری؟ آرشاویر وسط اشکاش خندید و گفت: - مثل اینکه تو منو تنها گذاشتی ... - اااا توام از خدا خواسته ! اینبار خنده اش با صدا شد و گفت: - پاشو عزیزم ... پاشو بریم ... می خوام یه دل سیر همسر خوشگلمو نگاه کنم ... می خوام به اندازه این یه سال باهات حرف بزنم ... اینجا نمی شه ... - کجا بریم؟ - بریم خونه مون ... خونه ای که من برای تو با عشق چیدم و هیچ وقت نتونستی بیای ببینیش ... با بغض گفتم: - آرشاویر ... - ای الهی این آرشاویر روزی هزار بار برات بمیره ... اینجوری می گی آرشاویر قلبم از کار می ایسته ... - تو خیلی خوبی ... دستمو کشید و گفت: - نه به خوبی تو ... مهربونم! بلند شدم و همراهش راه افتادم سمت ماشین ... کسی مخالف رفتنمون نبود ... توی نگاه همه اینبار فقط شادی دیده می شد ... چدر عجیب! منی که عروسیم به هم خورده بود ... منی که باعث بی آبرویی شده بودم ... الان باید از طرف همه طرد می شدم ... ولی همه داشتن با محبت نگام می کردن ... انگار همه از این پیوند خوشحال تر هم شده بودن ... خیالم از جانب همه راحت شد و برگشتم سمت آرشاویر با اخم و شوخی گفتم: - بار دومته با این ماشین فکسنی ات اینجوری می پری وسط صحنه منو سکته می دی ها ... بار اول هیچی بهت نگفتم ... اینبار باید حسابی گوشمالیت بدم ... چند لحظه با عطش خیره خیره نگام کرد و سپس دستی توی موهاش کشید و گفت: - توسکا توسکا توسکا سوار شو تا آبروی جفتمون جلوی بابا اینا نرفته ... دیگه اختیارم داره از دستم خارج می شه دختر ... با ناز خندیدم و سوار شدم ... نگاه مهربون بابا و مامان بدرقه راهمون شد ...
از باغ که خارج شدیم کشید داخل یه فرعی ایستاد و تا اومدم بپرسم چرا ایستاده یهو منو کشید توی بغلش ... چنان پر عطش موهامو و گردنمو بو می کشید که داشت گریه ام می گرفت ... توی همون حالت می گفت: - دیوونه تم توسکاااااا ... چه جوری بگم تا بفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وسط بغضم خنده ام گرفت و گفتم: - حالا چرا داد می زنی؟ - آخه دختر این کارا چیه می کنی؟ منو تهدید می کنی؟ نمی گی من همینجوری دیوونه تو هستم .... دیگه با اینکارا روانی می شم ... - خب باید می دونستی که یه گوشمالی طلبته عزیزم ... - آخه دختر خوب تو خودت بهم گفتی از اون کارم خوشت اومده و همون لحظه عاشقم شدی ... گفتم شاید دوباره فرجی بشه ... میون خنده بهش اخم کرد که خنده اش گرفت و گفت: - شوخی کردم ... هر دو بار دست خودم نبود ... اونبار به خاطر اینکه من آدم سالمی نبودم و اینبار به خاطر اینکه حس می کردم یه لحظه دیرتر برسم از دستت می دم ... عین یه گربه که خودشو برای صاحبش لوس می کنه سرمو کشیدم توی سینه اش و گفتم: - آخرش که این عقد باطل بود .... آب دهنشو قورت داد و گفت: - درسته ... ولی شما که خبر نداشتین ... - خب بالاخره می فهمیدیم ... صورتمو گرفت بین دستاش ... اینقدر محکم که حس کردم صورتم الان له می شه و با غیض گفت: - اگه تا می یومدین بفهمین شهریار لبای تو رو می بوسید من چه خاکی تو سرم می ریختم؟ نمی دونم چرا ازش خجالت کشیدم و سرمو انداختم زیر ... خنده اش گرفت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد ... تا وقتی برسیم به خونه اش هیچ کدوم حرف نزدیم ... انگار هنوز هم توی بهت بودیم ... جلوی در خونه اش که توی یه آپارتمان شش طبقه بود توقف کرد و کمک کرد پیاده بشم ... داشتم لباسمو صاف می کردم که دست انداخت زیر کمرم و منو مثل پر کاه از روی زمین کند ... بدون اعتراض خندیدم و دستمو انداختم دور گردنش ... در اپارتمانو به سختی باز کرد و رفتیم تو ...رفت سمت راه پله ... با تعجب گفتم: - مگه اینجا آسانسور نداره؟ آپارتمان به این شیکی! با لبخند گفت: - چرا عزیزم داره .... ولی من می خوام تا طبقه چهارم تو رو توی بغلم نگه دارم ... تا برسیم می گی بذارمت روی زمین ... می خوام دیرتر برسیم ... خندیدم و گفت: - خسته می شی دیوووونه ... از پله ها رفت بالا و گفت: - نمی شم ... همه پله ها رو رفت بالا ... با نگرانی نگاش کردم و گفتم: - هلاک شدی ... - خوبم خانومی ... آخه تو که واسه من وزنی نداری ... فقط بی زحمت این کلیدو بگیر و در خونه رو باز کن ... کلیدو ازش گرفتم و در چوبی آپارتمان رو باز کردم .... خونه با شیک ترین و جدید ترین وسایل چیده شده بود ... داشتم با لذت اطرافو نگاه می کردم و اصلا یادم رفت ازش بخوام منو بذاره روی زمین ... تا رسیدیم به کاناپه گفتم: - آقا بی زحمت همین جا پیاده می شم ... خنده اش گرفت و منو نشوند روی کاناپه ... خودش جلوی پام زانو زد ... دستمو گرفت توی دستش و خیره شد به چشمام ... دستی جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: - هی به کجا زل زدی؟ - به یه تیکه از وجودم ... به کسی که از نبودش تو این مدت زندگیم شده بود جهنم ... - آرشاویر ... - جون دلم ... با بغض گفتم: - چرا رفتی؟ دستمو بوسید و گفت: - تو چرا تنهام گذاشتی؟ - من ...خوب من عصبی بودم .... اون لحظه فشار زیادی روم بود ولی اگه شاید ... اگه دو روز بعد می یومدی باهم جرف می زدیم همه چی درست می شد ... تو غیب شدی ... خیلی راحت ول کردی رفتی ایتالیا ... آه کشید و گفت: - عزیزم ... من اگه هم بر می گشتم بازم این جدایی اتفاق می افتاد ... چون خونه از پایبست ویران بود ... فقط نگاش کردم تا ادامه بده و اونم زیاد منتظرم نذاشت و گفت: - عشقم ... من بعد از جریان گراتزیا دچار یه بیماری روانی شدم ... بیماری که معلوم نبود درمان بشه یا نه ... بهم گفته بودن دیگه نمی تونم ازدواج بکنم چون ممکنه به همسرم آسیب برسونم ... من می دونستم همه این چیزا رو ولی عاشق تو شدم ... من از بودن با تو وحشت داشتم توسکا چون حرف دکترا دائم توی گوشم بود ... من نمی خواستم به تو آسیب بزنم ... توی اون مدتی که باهات بودم مدام از این بیماری لعنتی رنج می بردم اما اگه می رفتم دکتر و تو می فهمیدی خیلی بد می شد فکر می کردم حتما از دستت می دم چون محال بود تو با یه پسر روانی ازدواج کنی ... روز به روز بدتر می شدم و روز به روز ترس از دست دادن تو بیشتر همه وجودمو می لرزوند ... اما یه چیزی بیشتر از حتی بیماری داشت آزارم می دادم ... و اون دیدن عذاب کشیدن تو بود ... من تو رو از خودم هم بیشتر دوست داشتم اما داشتم عذابت می دادم ... وقتی می دیدم اونجوری از دستم حرص می خوری دوست داشتم با همه وجودم سرمو بکوبم توی دیوار .... این بود که منو داشت سرد می کرد ... نه نسبت به تو ... نه نسبت به رابطه مون ... سرد نشدم ... نسبت به خودم ... نسبت به این دنیا ... سرد شدم تو رو می خواستم اما دیگه نمی خواستم بهت نزدیک بشم که آزارت ندم ... اون شب آخر ... وقتی دیدم تو چه جوری شدی از خودم متنفر شدم با همه وجودم از خودم متنفر شدم که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ... من آدمی بودم که تا قبل از این بیماری از پسرایی که وسط خیابون دعوا می کردن حالم به هم می خورد حالا خودم شده بودم یکی از اونا ... وقتی گفتی تمومش کنیم دنیا روی سرم خراب شد توسکا ... فکر نکن این فقط یه جمله است ... یا فقط یه حسه! نه ... من با همه وجودم سنگینی دنیایی رو که روی سرم خراب شد رو حس کردم ... اون روز تا شبش ویلن زدم و اشک ریختم .. اینقدر که دستم زخم شد و چشمام تار می دید ... اما بعدش دیدم چه فایده داره؟ باید یه تکون به خودم بدم ... باید خودمو پیدا می کردم ... اولین کاری که کردم رفتم دنبال کارای ویزا و بلیطم و خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی رفتم ایتالیا ... تنها چیزی که از ایران با خودم بردم یه عکس از تو بود که توی اون دوران تنها همدم من بود ... چه شبا که با زل زدن به اون عکس خوابم برد ... و با زل زدن توی چشمات بیدار شدم ... دنیایی داشتم برای خودم ... توی اون مدت یکی از دوستامو گذاشته بودم که دورادور هواتو داشته باشه ... من ایران نبودم اما بازم ذهن بیمارم هزار تا فکر برای خودش می کرد و نگران تو بود ... شاید یادت باشه که یه شب نزدیک بود تصادف کنی و یه مرد نجاتت داد ... اون همون دوستم بود که با کاری که کرد منو یه عمر مدیون خودش کرد ... البته تا وقتی خودم صداتو نشنیدم خیالم راحت نشد که خوبی ... اما کم کم همه چی عوض شد ... توی بیمارستان بستری بودم و هر چی بیشتر حالم خوب می شد بیشتر به این فکر می کردم که چرا ترکم کردی؟ توسکا تو می دونی من بعضی وقتا با چه زوری جلوی خودمو می گرفتم که کتکت نزنم؟ که زندونیت نکنم توی خونه مون؟ که ازت نخوام شغلتو ول کنی؟ می دونی بعضی وقتا با چاقو به جون بدن خودم می افتادم تا خشممو کنترل کنم ... به اینجا که رسید پلیورشو از تنش کشید بیرون ... با دست به پهلو هاش اشاره کرد من نا خودآگاه آه کشیدم ... جای چند تا خط که گوشت اضافه آورده بود روی تنش بود ... ادامه داد: - عزیزم ... همه اش فکر می کردم تو فقط بدی های منو دیدی ... تو شریک خوشی هام بودی نه غم هام ... هیچ وقت نخواستی بدونی دلیل بی قراری های من چیه! هیچ وقت توی زندگی من سرک نکشیدی .... حس می کردم اصلا دوستم نداشتی و برات مهم نبودم ... این افکار چیزی از عشقم نسبت بهت کم نمی کرد ... اما منو به عشق تو مشکوک می کرد اگه تا قبل از اون فکر می کردم درمان می شم و بر می گردم باهات ازدواج می کنم دیگه نمی تونستم اینجوری فکر کنم ... با خودم می گفتم عشق پوشالی تو به دردم نمی خوره از کجا معلوم که بیماری من دوباره برنگرده ... اگه بازم ترکم کنی چی؟ اون روزی که برگشتم واسه اون برنامه زنده ... من داشتم از توی اتاق تدوین می دیدمت ... توی دلم هزار بار قربون صدقه ات رفتم ... دوست داشتم بیام کاوه رو بزنم له کنم که تو رو با سوالاش اذیت نکنه ... من دوستت داشتم ... اما دیگه حاضر نبودم جلوی تو حتی به اندازه سر سوزنی خودمو کوچیک کنم ... می دونی درد من چی بود؟ که همی می خواستمت هم نباید می خواستمت ... باید در دلمو می ذاشتم ... باید جلوت عادی رفتار می کردم ... خیلی سخت بود ... اما من دیگه بیمار نبودم ... کنترل رفتارم برام راحت تر بود ... دوباره برگشتم ایتالیا و بقیه درمان رو گذروندم اما اینبار از بار قبل هم سخت تر بود ... دوباره با دیدن تو دلم هوایی شده بود ... آروم کردن این دل افسار گسیخته پدرمو در آورد ... دوباره برگشتم ... و اینبار یه پیشنهاد داشتم ... پیشنهاد بازی توی یه فیلم ... که همبازیم تو بودی .... قبل از اینکه ذهنم بخواد به کار بیفته احساسم زیر قرارداد رو امضا کرد ... دوست داشتم کنارت باشم ... حتی اگه مال من نباشی ... اما نمی دونستم که تو قراره دیوونه تر از قبلم بکنی ... اونم با وجود شهریار کنارت ... بیماریم درمان شده بود ولی هنوزم طاقت دیدن شهریار رو کنار تو نداشتم .... بعضی وقتا دوست داشتم لهش کنم اینقدر بزنمش تا بمیره ... و این واقعا برام عجیب بود ... این دیگه از روی بیماری نبود ... از تعصب زیادی بود که روی تو داشتم ... از عشق بود نه بیماری ... ولی خوب برعکس دفعات قبل اینبار می تونستم خودم رو کنترل کنم ... وقتی با هم تمرین می کردیم ... وقتایی که مجبور بودم جلوی تو خودمو جدی نشون بدم ... وقتایی که سعی داشتم بکوبمت ... همه اش برام عذاب بود ... اما منی که حس می کردم غرورم بازیچه دست تو شده ... عشقم وسیله بازیت بوده مجبور بودم اونجوری رفتار کنم که دل زخمی خودمو آروم کنم ... توی تولد آرشین ... من ازش نخواستم دعوتت کنه ولی نهایت آرزوم این بود که توام باشی ... اما بعدش که اومدی گفتم کاش نیومده بودی ... تو با اون لباس آبیت ... درست شبیه فرشته ها ولی کنار شهریار! آخ خدا که تو چقدر منو عذاب دادی دختر ... باهاش رقصیدی گرم گرفتی و نفهمیدی هر لحظه من چشمام روی توئه ... منم می تونستم برم با دخترای دیگه ولی اینقدر که حواسم پیش تو بود اصلا اون لحظه به فکرمم نرسید که همچین کاری بکنم ... بدترین کاری که کردی این بود که جایگاه عشقمون رو توی رستوران من بهش نشون دادی و با اون رفتی اونجا ... خیلی برات احترام قائل بودم که نزدم توی صورتت ... اون مکان برای من مقدس بود ... هیچ کس رو به اونجا راه نمی دادم اونوقت تو ... بگذریم! تو برای حرص دادن من اشتباه زیاد کردی خانوم کوچولو ... وقتی دیدی برای آرشین غیرتی نشدم و خیلی راحت رقصیدنش رو با اون پسر نگاه کردم اینقدر قیافه ات با مزه شد که بعد از مدت ها از ته دل خندیدم ... دوست داشتم بفهمی من دیگه اون آرشاویر نیستم ... شاید خودخواهی باشه اما دوست داشتم بهم بگی از کاری که کردی پشیمونی تا بگم که دیگه نمی خوامت ... حالا حتی اگه شده به دروغ ولی باید اینو می گفتم تا آروم بشم. آخر سر که می خواستم برسونمت از حرصم حرفایی بهت زدم که حرف دلم نبود فقط میخواستم یه ذره حرصایی که خورده بودم رو جبران کنم ... اما تو گفتی چی؟ شهریار می یاد دنبالم! اون لحظه تنها چیزی که اومد تو ذهنم این بود که نذارم بری ... حالا به هر طریقی ... آرشین که گفت لباست بالاست یه فکر تو ذهنم جرقه زد سریع رفتم بالا لباست رو بردم گذاشتم توی اتاق خودم و دستگیره در رو باز کردم ... فقط دعا می کردم در اتاق رو ببندی ... من دستگیره در اتاقم رو از عمد شل کرده بودم که هر وقت می خوام کسی مزاحمم نشه بازش کنم ... آخه بابا یه کلید از اتاق من برای خودش زده بود و نمی شد قفلش کنم .... زود بازش میکرد ... منم زرنگی کرده بودم یعنی ... لولا رو هم جوش داده بودم که دیگه به هیچ عنوان باز نشه ... می دونستم بدجنسیه ولی راه دیگه ای نداشتم .... وای که نمی دونی با دیدن قیافه شهریار به چه زوری جلوی خودمو گرفتم که غش غش نخندم ... بعد از رفتنش خیالم راحت شد که امشب تا صبح توی هوای تو تنفس می کنم ... چه شبی می شد برای من! آهنگی که اون شب خوندم واقعا حال دلم بود ... وقتایی که ایتالیا بودم بارها این آهنگو با یاد تو گوش میکردم ... همه آهنگایی هم که بعد از اون خوندم وصف حال و روز خودم بود ... اینقدر عاشق بودم که تو عقل اصلا نمی گنجید ... بگذریم ... اون شب خواب به چشمم نیومد ... نصف شب تا شماره تو دیدم سکته زدم! محال بود تو به من زنگ بزنی ... فکر کردم بلایی سرت اومده وقتی گفتی دستشویی داری مونده بودم چی کار کنم ... اگه درو باز می کردم داد و بیداد راه می انداختی ... برای همین هم ترجیح دادم با نردبون بیارمت پایین ... خیلی می ترسیدم که بلایی سرت بیاد ولی چاره ای نبود ... می دونی اون شب که با لباس ابی دیدمت چه حسی داشتم؟ دوست داشتم با همه وجودم بغلت کنم و ببوسمت و اصلا فکر نمی کردم این اتفاق امکانش باشه ... اما انگار خدا با من بود که تو افتادی صاف توی بغلم و بعد از اون اینقدر بی اختیار شدم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با همه احساسم با همه وجودم تو رو بوسیدم ... وقتی ازت جدا شدم تازه فهمیدم چی کار کردم ... من نمی خواستم دیگه بازیچه تو بشم ... واقعا نمی خواستم ... و ناخودآگاه اون حرفا رو بهت زدم و ازت فاصله گرفتم ... اما یه فکر مثل موریانه داشت مغزمو می خورد ... اینکه هنوزم دیوونه وار می خوامت ... هنوزم می خوام همسرم باشی که بغلت کنم ببوسمت .... نمیدونستم دوباره چه جوری احساسمو کنترل کنم ... آخه دیگه نمی تونستم بهت اعتماد کنم با اینکه از چشمات می خوندم توام دوستم داری ... از ترس اینکه از روی نردبون دوباره بیفتی درو باز کردم ... می دونستم نصف شبی نمی ری خونه تون ... نگران بابات بودی ... برام مهم نبود دیگه راجع بهم چی فکر می کنی ... بعد از اون تصمیم گرفتم صیغه رو فسخ کنم ... حتی دنبال کاراش هم رفتم اما نتونستم ... دلم راضی نشد برای همین هم بیخیالش شدم ... تو اگه اینجوری مال خودم می موندی خیالم راحت تر بود ... یه جورایی دلمم باهام بازی می کرد با دست پس می زد با پا پیش می کشید ... اما دل بود دیگه کاریش نمی شد کرد ... اون شب که پارسا ازت خواستگاری کرد رو یادته خانومم؟ سرمو تکون دادم و اون ادامه داد: - اون شب بعد از مدت ها اشکم در اومد ... چون از فکر اینکه زن کس دیگه ای بشی هم خل می شدم ولی خودمم نمی تونستم راضی کنم که بیام جلو ... نمی دونی چه زجری می کشیدم ... نتونستم بمونم و از اونجا رفتم ولی مردم و زنده شدم تا بفهمم تو چه جوابی می دی بهش ... آرشین هم فهمیده بود من دارم خل می شم اومد راجع به تو باهام حرف زد و من هم عقایدم رو براش گفتم ... به استثنای اینکه هنوز هم دیوونه وار دوستت دارم ... اونم خیلی از دستم حرص می خورد اما خب حق داشت ... چون از هیچی خبر نداشت ...بعدش به این فکر کردم که خیالتو از لحاظ صیغه راحت کنم می خواستم ببینم می ری با کس دیگه یا نه ... یه جورایی می خواستم مطمئن بشم که دلیل وفادار موندنت اون صیغه نیست ... شب که زنگ ز


مطالب مشابه :


دانلود کامل رمان چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر

دانلود کامل رمان چشمهایی به دانلود چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر. اینم از سرور




رمان توسکا25

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ (زهره کلهر) نگاهاش پر از عطش و خواستن شد




رمان جدال پرتمنا 11

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان (زهره کلهر) آراد بود حتما از عطش




رمان پرستش 12

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان حکم دل23

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان افسونگر20

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان راند دوم 79

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان ازدواج به سبک اجباری 5

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




برچسب :