11هدف برتر

- یاس نمی خوای بگی چی شده؟
چی می گفتم به مامان؟ حرفایی که ایلیا زده بود؟ روی تختم دمر افتاده بودم و اشک می ریختم ... هر از گاهی هم گوشیمو بر می داشتم یه نگاه روش می انداختم تا مطمئن بشم خبری از ایلیا نشده ... دلم خیلی پر بود ... خیلی زیاد ... دوست داشتم بگه پشیمونه ... بگه اشتباه کرده ... منت کشی کنه ... خدایا زندگیم چشم خورد؟ چرا اینجوری شدم؟ مامان اومد تو اتاق ... نشست لب تختم ... دستشو گذاشت سر شونه ام و آروم گفت:
- باز دعواتون شد؟ مادر من تو نمی گی اینجوری می یای تو خونه می پری تو اتاقت من سکته می کنم ؟
نشستم رو تخت و مثل بچه ها چغلی کردم:
- مامان به من می گه اگه قرار باشه از بین من و گلزار یکیو انتخاب کنه گلزار رو انتخاب می کنه ...
مامان با تعجب نگام کرد ... سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:
- ببین من چه بدبختم که شوهرم داره منو به یه بازیگر می فروشه ... مامان عصبانی شدم گفتم کادوهاشو پس می فرستم ... گفتم همه چیزو تموم شده بمونه ...
مامان بدون حرف مشغول نوازش موهام شد ... وقتی خوب گریه کردم و خالی شدم مامان نوازش گونه گفت:
- دوسش داری؟
این چه سوالی بود؟ خوب اگه دوسش نداشتم که زنش نمی شدم ... سکوت کردم ... مامان گفت:
- اگه دوسش داری به خاطرش بجنگ ...
- چه جنگی مامان؟ اون اصلا به من مهلت نداد ... می گه همینه که هست باید اینجوری قبولم کنی ... من چی بگم؟
- می دونی اشتباه اکثر دخترا چیه؟
منتظر نگاش کردم ... دستش اورد جلو و همینطور که اشکامو پاک می کرد گفت:
- مشکلشون اینه که فکر می کنن می تونن یه مرد رو عوض کنن ... اما مرد ها عوض بشو نیستن ... وابسته می شن ... اما عوض نمی شن ...
یعنی چی؟ همینطور نگاش کردم ... ادامه داد:
- می تونی ایلیا رو به خودت وابسته کنی اونقدر که دیگه نگه یه بازیگر ارزشش از تو بیشتره ... اما نمی تونی ظاهرش رو عوض کنی ... شاید اون دو روز دیگه از اینم بدتر بشه ...
- وای مامان!
- حقیقته ... می تونی فقط به صرف دوست داشتنش باهاش بمونی و همه کاراش برات قشنگ باشه؟ یه عاشق اگه معشوقش زشت ترین کار ها رو هم بکنه چشماش نمی بینه و همون کار براش خیلی هم قشنگ می شه ... یادش بخیر ... دوران دبیرستان یه دوستی داشتم اسمش منیژه بود عاشق یکی از پسرای فامیلشون بود ... منیژه دختر خیلی معتقدی بود یعنی اهل دلبری و این حرفا نبود همینجور پا این پسر رو دوست داشت ... این پسره اومد خواستگاریش ... منیژه هم با سر قبول کرد ... می دونی چی شد؟
سرم رو به نشونه نفی تکون دادم ... مامان لبخندی زد و گفت:
- یه بار منو دعوت کرد خونه شون ... گفت مهمونی گرفته ... منم رفتم ... اما از چیزی که دیدم تا مدت ها مغزم سوت می کشید ... خونه شون پارتی بود ... و پذیراییشون با مشروب ... خود منیژه یه لباس لختی پوشیده بود و تو بغل شوهرش پیک پشت پیک مشروب می خورد ...
گیج به مامان نگاه کردم ... لبخند مامان تلخ شد و گفت:
- اومدم از اونجا بیرون ... یه مدت بعد دوباره رفتم خونه شون که با منیژه حرف بزنم ... بهم گفت این رفتار ها رو بهروز شوهرش دوست داره ... و اون توی عشق به جایی رسیده بود که اگه بهروز ماست رو می گفت سیاهه این قبول می کرد ... گفت بهروز هر چی بگه من می گم همونه ... وقتی اون می گه این کارا خوبه و زندگی رو شیرین می کنه چرا من بگم نه؟ در حالی که منیژه دختری بود که اسم مشروب رو می یاورد بعدش دهنشو آب می کشید ... حالا خودش مشروب می خورد ... هنوز یادم می افته فکر می کنم همه اش خواب بوده ...
با تعجب گفتم:
- جدی؟
مامان که دید ناراحتی خودم از یادم رفته لبخندی زد و گفت:
- باور کن! حالا بشین فکراتو بکن .. اگه عاشقی باید ایلیا رو همه جوره بخوای ... همه جوره!!!
با عجز گفتم:
- مامان دیدی که اون شب همه چه جوری نگام می کردن .. دوست داشتم بمیرم! من نمی تونم کنار بیام ...
مامان آهی کشید از جا بلند شد و گفت:
- بازم فکر کن ...
مامان که رفت بیرون دوباره خودمو انداختم روی تخت ... راه درست چی بود؟ شاید بهتر بود برم با یه مشاور حرف بزنم ... آره ... آره این بهترین راه بود .. شاید اون بهم راه کارایی بگه که بتونم ایلیا رو آدم کنم ... یاد مرکز مشاوره ای افتادم که تو خیابون چهار باغ بالاست ... فردا باید برم سر وقتشون ... نباید بذارم زندگیم از هم بپاشه ...
***
همین که پامو گذاشتم از مرکز بیرون نمی دونم چرا دوست داشتم به همه لبخند بزنم ... واقعا چقدر خالی شده بودم ... درسته که این جلسه خیلی هم نتونستم به نتجیه دلخواهم برسم ولی همین که همه جوره خودمو خالی کردم برام خوب بود ... احساس سبکی می کردم ... گونه بچه ای که از کنارم رد شد رو کشیدم که چپ چپ نگام کرد و با خنده راه افتادم سمت آب انار فروشی ... هوس آب انار کرده بودم ... همین که از جلوی مجتمع پارک رد شدم بی اراده رفتم تو ... دوست داشتم یه پلیور برای ایلیا بخرم ... حقیقتا قهر این دفعه مون یه ذره زیادی خفن بود! باید از دلش در می آوردم ... جلوی ویترین یه مغازه ایستادم و زل زدم به مانکناش ... اون آبی نفتیه خوبه؟!! به ایلیا آبی نفتی می یاد؟ نمی دونم ... نپوشیده تا حالا ... بنفشه چطور؟ اوه نه زیادی جیغه! اون مشکیه ... آره اون خوبه ... رفتم تو مغازه و به فروشنده گفتم پلیور رو برام بیاره ... وقتی اورد و از نزدیک دیدم واقعا به این نتیجه رسیدم که تو تن ایلیا مشحر می شه ... به پسره گفتن برام بپیچتش ... ساک لباس رو گرفتم و خوشحال و خندون اومدم از اونجا بیرون ... اما با دیدن صحنه رو بروم میخکوب سر جام خشک شدم ... همه بدنم شروع کرد به لرزیدن ... نمی تونستم رو پام بایستم ... این ایلیا بود؟!!! دست تو دست یه دختر دیگه؟!!! خدای من ! زل زدم به دختره ... قد بلندی داشت ... برعکس من ... هیکل پری هم داشت ... بازم برعکس من ... چشمای کشیده سبز ... برعکس چشمای سیاه من ... صورت کشیده برعکس صورت گرد من ... لبای پروتز شده بزرگ ... برعکس لبای غنچه ای من ... دستم می لرزید ... یهو ایلیا چرخید به طرفم و من رو دید ... کاش می تونستم فرار کنم ... کاش پاهای لعنتیم از روی زمین کنده می شدن ... موهای قهوه ای دختر همه دورش رو پر کرده بودن و شالش رو نمایشی انگار انداخته بود روی سرش ... چه موهای لختی! باز تو دلم نالیدم:
- برعکس موهای سیاه و حالت دار من ...

دختره خیلی ازم سر بود ... شکستم ... واقعا شکستم! نگاهم افتاد به دستشون ...انگشتای دختره توی انگشتای ایلیا گره خورده بود انگار ... نفس عمیقی کشیدم تا بتونم جلوی بغضم رو بگیرم ... پوزخندی به نگاه مسخ شده ایلیا زدم و راه افتادم به سمت در مجتمع ... باید می رفتم ... فقط می خواستم برم ... کجاش مهم نبود ... رفتنش مهم بود ...

برســــــام


به خونه که رسیدم بدون توجه به سوالای مامان که می خواست بدونه بین من و فرناز چی گذشته ، فقط گفتم منو واسه ناهار صدا نکن ، بعد هم بدون اینکه منتظر سوالای جدیدش بشم ، رفتم تو اتاقمو در رو بستم .
دوست داشتم کسی کاری به کارم نداشته باشه ، می خواستم بشینم یه گوشه و واسه خودم فکر کنم ، به همه چی ، به گذشته ، به حال .. به آینده ، به همه اینا بدون فرناز . به خریت خودم ... به اینکه اینقدر راحت رو دست خورده بودم ...
برای اینکه ببینم ساعت چنده ، یه نگاه به گوشیم انداختم ، هفده تا میس کال داشتم ، همه ش هم از فرناز بود .
یه اس ام اس هم داده بود و گفته بود : " خواهش می کنم جواب بده .. کارت دارم برسام "
پوزخندی زدم .... باز می خواست با یه دروغ دیگه خامم کنه ، گوشی رو انداختم یه طرف ، که دیدم داره زنگ می خوره ، فرناز بود ، ریجکتش کردم ... باز زنگ زد ، دوباره ریجکتش کردم
اما دست بردار نبود ، زنگ سوم رو که زد با خشم جواب دادم : بله ؟
صدای با بغض فرناز قلبم رو فشرد : برسام ، منم فرناز .
سرد و بی احساس گفتم : می دونم .
با همون بغض گفت : آخه من وقتی بهت زنگ می زدم می گفتی جانم ...
سرد تر از قبل جواب دادم : اون مال قبلنا بود خانم نسبتا محترم .
دیگه داشت گریه ش می گرفت : چه قبلنی برسام ؟ نا سلامتی نامزد همیما .
پوزخندی زدم : نامزد هم بودیم ! دیگه نسبتی با هم نداریم و شما می تونین برین با هرکسی که دوست دارین عکس بگیرین ، شماره بگیرین ، هر چقدر هم دلتون خواست قربون صدقه ش برین .... هر وقت هم که دوست داشتین می تونین حلقه تون رو پس بیارین ، بیشتر از اینم وقت ندارم که صرف شما بکنم ، امیدوارم که با عشقتون خوشبخت بشین ... خدانگهدار.
گوشی رو در حالی که صدای الو الو ، وایسا ، هنوز حرفم تموم نشده ی فرناز رو می شنیدم ، قطع کردم و سریع خاموشش کردم .
یک ساعت گذشت ، اما فکر و خیال فرناز آرامش برام نذاشت بود .
برای اینکه دیگه فکرو خیالش اذیتم نکنه ، باید خودم رو مشغول می کردم ... بلند شدم و شروع کردم به تعویض دکوراسیون اتاقم ، اول رفتم سراغ تختم ، بعد هم میز کامپیوترم رو جابجا کردم
کتابخونه چون بزرگ بود و جاش هم مناسب ، دیگه بهش دست نزدم ، حالا باید می رفتم سراغ در و پنجره ، شروع کردم به شستن پنجره اتاقم ، دیگه کارم با پنجره هم تموم شده بود که دیدم دارن صدام می کنند همونطور خاکی و درب و داغون ، اومدم بیرون ، بگم مگه نگفتم صدام نکنین که دیدم فرناز با پدر و مادرش ، بق کرده نشستند توی پذیرایی ، بابا هم نشسته بود روبروشون ، اما حرفی نمی زد .
جو خیلی سنگینی بود ، دوست داشتم بر گردم برم تو اتاقم. حوصله اون جمع رو نداشتم ... دیگه از دیدن فرناز خوشحال نمی شدم ولی هر طور که بود ، باید می رفتم پیششون ، یه دستی به موهام کشیدم و خودمو به خدا سپردم .
با صدای بلند گفتم سلام ، مهمونا و بابا که جا خورده بودند ، همه ناخودآگاه برگشتند سمت من ، یه دفه اخماشون رفت تو هم .
بابا که معروف بود به خونسردی ، لبخند کم رنگی زد و گفت : بیا بابا ، بیا بگو این ماجراتون چی بوده ، که ایشالا تا دور همیم این اختلافا برطرف بشه و همه چی به خیر و خوشی تموم بشه.
بدون اینکه چیزی بگم رفتم کنار بابا نشستم ، هه! اختلافا حل بشه ... حتماً! همون موقع مامان با یه سینی چای اومد تو پذیرایی ، که فقط من و بابا دستشو پس نزدیم .
معلوم بود ، این سکوت و آرامش ، همه ش مال قبل از توفانه ...
بعد از صحبتای بابا ، چیزی نگفتم و هنوز سکوت بود ، که بابا رو کرد به فرناز : خوب دخترم اول شما شروع کن .
فرناز سرش رو آورد بالا و اول یه نگاه شرمنده به من انداخت و بعدش شروع کرد به صحبت : راستش ... همه ش تقصیر من ...
نمی دونم چرا ، اما دلم نمی خواست آبروش جلوی خانوادش بره ، اونا بدون شک خبر نداشتن دخترشون چه عشق گلزاری بوده! برام مهم هم نبود که بدونن ... مهم مامان بود که می دونست قضیه چیه و حق رو هم به من داده بود ، برای همین پریدم وسط حرفش ، نباید می ذاشتم آبروش جلوی خانوادش بره .
- همه ش تقصیر من بود ، نه فرناز ...من تازگیا یه مشکلی برام پیش اومده که زود جوش میارم ، یکی از دلایلم واسه به هم زدن این نامزدی همینه .
بعد از صحبتم باز سکوت شد ، سرم رو انداختم پایین و منتظر واکنش جمع شدم که حس کردم سمت راست صورتم سوخت ، سرم رو آوردم بالا ، بابای فرناز با چشمای کاسه خون بالا سرم وایساده بود ، توفان شروع شده بود .

- اسم گذاشتی روی دخترم ، بعد دوسال امروز و فردا کردن اومدی می گی مشکل دارم دخترتون رو نمی خوام ؟
حالا بیا و خوبی کن! تا حالا سیلی نخورده بودم که خوردم! با سرم حرفاشو تایید کردم ... بذار فکر کنه مشکل از منه ... صداش رفت بالا : مگه شهر هرته ؟ اگه مشکل داشتی چرا دوسال نامزدیتون رو طول دادی ؟ چند بار بهت گفتیم برید سر خونه زندگیتون و گفتی می خوام کار پیدا کنم گفتم بیا وردست خودم ، تو رستورانم کمکم کن ، گفتی نمی خوام .. پس چه مرگت بود که یه دفه زدی زیر همه چیز ؟ هان ؟
سرم رو باز آوردم بالا و یه نگاه به فرناز انداختم ، داشت به من نگاه می کرد ، سریع نگاهشو دزدید ... باز سرم رو انداختم پایین . آخ چقدر دوست داشتم همه چیزو بگم ... اما نمی شد ... فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که سارا و سینا نیستن که خورد شدن داداش بزرگشون رو ببینن ... اون وقت برای حفظ آبروم معلوم نبود چه می کردم!
-وقتی ازت سوال میکنم مثل یه مرد تو چشام نگاه کن و جواب بده
سرم رو آوردم بالا ، تو چشماش نگاه کردم و محکم گفتم : حرفی ندارم ،

دست راستش رفت بالا تا بزنه ، اینبار اگه می زد بد می دید ... حق نداشت منو بی حرمت کنه! جرمم عاشقی بود ... جرم نه! خریت! دستامو مشت کردم ... می زد می کوبیدم تو چونه اش ...دستش با شدت تمام به سمت صورتم اومد اما تو راه متوقف شد ، دستی رو که دست پدر فرناز رو گرفته بود دنبال کردم ، بابام دستش رو گرفته بود ، پدر فرناز با تعجب به بابا یه نگاه انداخت

حالا نوبت توفان بابا بود : چطور به خودت جرات می دی که جلوی من ، تو خونه ی من دست روی پسرم بلند کنی ؟با صحبتهای بابا ، جو یه کم آروم شد همه سر جاشون نشستند و بابا صحبتش رو ادامه داد : مرد حسابی، برو خدا رو شکر کن که این جریان الان داره اتفاق می افته . اگه این موضوعی که من ازش خبر ندارم چیه و بعدا از برسام می پرسم ، بعد از ازدواجشون پیش میومد چی ؟ اگه موقعی این اتفاق می افتاد که چند تا بچه قد و نیم قد هم بهشون اضافه شده بود چی ؟ ... اصلا اگه قرار بود وقتی دختر و پسر هم دیگه رو می پسندند ، حق تجدید نظر و تغییر نظر نداشته باشند ، دیگه نامزدی معنی نداشت که . ... یه دفه ای با یه مراسم عروسی می رفتند سر خونه زندگیشون . من به پسرم ایمان دارم! وقتی داره اینطوری می گه مطمئنم که اون مشکل اونقدر بزرگ هست که بعد ها باعث به وجود اومدن مشکل بشه ...
این اخلاق بابا رو خیلی خیلی دوس داشتم ، اینکه آروم بود و این آرامش رو می تونست با صحبتاش تو بدترین شرایط روحی ، به همه بده ... با این صحبتاش توفان زود خوابید ، اما دلخوری ها هنوز بود ...
بعد از صحبتای بابا ، پدر فرناز ناراحت و با اخمهای در هم بلند شد ، رو کرد به فرناز و مادرش ، که پاشین ... بعد هم رو کرد به بابا و گفت : فردا هم هرچی بین دو خانواده رد و بدل شده بر می گردونیم ...اما اینو به آقا پسرت بفهمون ... نامردی بزرگی نیست! نامردی کرد در حق دخترم ...
با نفرت به فرناز نگاه کردم ... نگاهش شرمنده تر شد! انگ نامردی نخورده بودم فقط ... بدون اینکه منتظر واکنشی از ما باشن سریع از خونه خارج شدن و در رو پشت سرشون بستن .
مامان که قضیه م رو می دونست خیلی خونسرد و آروم برای دلداریم گفت : واه واه! چه بی شرم و حیا! حالا اگه مشکل از پسر ما بود یه حرفی ... خیلی جلوی خودمو گرفتم بلند نشم چهار تا دری وری بارشون کنم ...
راه افتاد سمت آشپزخونه و رو به من گفت:

-اصلا غصه نخور برسام ، چیزی که زیاده دختر نجیب و خونواده دار ، بشین تا برات یه لیوان شربت خنک بیارم ... بعد هم رفت توی آشپزخونه .
حالا من بودم و بابا ... برای فرار از نگاههای سنگینش ،ببخشیدی گفتم و رفتم سمت اتاقم که صدام کرد .
- برسام ؟
وایسادم ، برگشتم سمتش : بله ؟
-ماجرای تو و فرناز چی بود ؟که نخواستی بگی ؟ من که می دونم مقصر فرناز بوده .. چون اومد اعتراف کنه ، اما نو نذاشتی .
دوست نداشتم به بابا حرفی بزنم ... حی می کردم غرورم می شکنه ... سخته بگی نامزدت تو رو به یه جوجه خوشگل فروخته! اما نگاه بابا منتظر بود ... منم دروغ گفتن بلد نبودم ... با خودم گفتم به درک! من که به مامان گفته بودم ، بابا هم منطقی تر از این حرفا بود تا احساساتی بشه و ماجرای واقعی من و فرناز رو به خانوادش بگه یا اینکه بعد ها به روم بیاره ، برای همین بدون هیچ حرف اضافه ای همه ماجرا رو تا همین امروز براش گفتم ...نگاهش کردم .
مثل همیشه ، آروم رفته بود تو فکر و سرش رو به علامت تاسف تکون می داد ... بعد سرش رو آورد بالا و گفت : بهت حق می دم و خیلی خوشم اومد که نذاشتی این دختر آبروش بره حدا اقل من که مردم می فهمم این قضیه تحملش چندان هم آسون نیست ... ایشالا هم تو خوشبخت شی هم اون سر عقل بیاد ...

بعد از جا بلند شد زد به شونه م و رفت تو اتاق کارش . شاید فهمید اگه لحظه ای دیگه بمونه من می شکنم ... واقعا حقارت رو داشتم با ذره ذره وجودم حس می کردم ... فرناز نابودم کردی ... دعا نمی کنم خوشبخت بشی ... دعا می کنم نابود بشی ... نابود!

یــــــــــــــــــاس


سوار یکی از تاکسی های دربست جلوی مجتمع شدم و آدرس خونه رو دادم ... سرم رو تکیه دادم به شیشه ... اشکام بی اراده می ریخت ... خدایا چرا؟ این بود رسمش؟ به این راحتی منو فروخت؟ چرا روزی که ایلیا اومد خواستگاریم فکر اینجاشو نکردم؟ چرا فکر اینو نکردم که ایلیا کمال طلبه ... من نمی تونم همراه مناسبی براش باشم ... چرا اینقدر ساده بودم؟ اصلا چرا الان نرفتم بزنم توی سرش؟ چرا گذاشتم با اون دختره به ریشم بخنده؟ چرا خدا؟ چرا؟ با صدای راننده تاکسیه که با تعجب از تو آینه نگام می کرد به خودم اومدم:
- دخترم رسیدیم ... کدوم کوچه برم؟
نگاهی به دور و برم انداختم ... تو خیابونمون بودیم ... آهی کشیدم و گفتم:
- یه کم جلوتر ... روبروی باشگاه آریانا ...
سرشو تکون داد و من دوباره سرم رو چسبوندم به شیشه ... وقتی جلوی خونه توقف کرد کرایه اش رو دادم و پیاده شدم ... داشتم کلید می انداختم تو در که صدام کرد:
- خانوم ... ساکتون ...
برگشتم ... پلیور ایلیا بود ... با نفرت رفتم ساکو گرفتم ... دیگه به چه دردم می خورد! کلید انداختم تو در و رفتم تو ... تا وقتی آسانسور توی طبقه چهارم توقف کرد گیج می زدم ... از آسانسور رفتم بیرون و کلید انداختم تو در رفتم تو ... مامان نبود ... خونه سوت و کور بود ... آهی کشیدم و رفتم سمت اتاقم ... لابد مامان توی آرایشگاهش بود ... ساکو شوت کردم کنار اتاق و ولو شدم روی تخت ... نمی دونم چرا اما دیگه گریه ام نمی یومد ... همونقدر هم که گریه کردم بیشتر از لیاقت ایلیا بود ... با شنیدن صدای تلفن بی خیال این دنده اون دنده شدم ... اینقدر بوق خورد تا قطع شد ... صدای موبایلم بلند شد ... نمی دونم چرا یه دفعه با این فکر که ایلیاست از جا پریدم ... بعد یاد حرکتش افتادم ... سر جا خشک شدم ... موبایلم همینطور زنگ می خورد ... با خودم گفتم بهتره جوابش رو بدم ... اون نباید فکر کنه منو شکسته ... باید بهش ثابت کنم که حالم خیلی هم خوبه ... حتی اگه بد باشه! گوشی رو برداشتم ... شماره پریا بود ... به افکار خودم که فکر می کردم الان ایلیا داره خودکشی می کنه به خاطر من پوزخند نشست روی لبم ... گوشی رو جواب دادم ... دوست داشتم با یه نفر حرف بزنم ...
- الو ...
- بــــــه! بالاخره جواب دادی؟! کشتی که تو منو دختره!
- سلام عرض شد ...
- خوب حالا از همونا ... چرا جواب نمی دی؟
- حالم خوب نبود ...
- چرا؟ من شوهرم رفته تنها شدم ... تو چته؟
- بالاخره رفت؟
- خیلی با معرفتی به خدا! من یک ماه پیش به تو گفتم شروین تا یه هفته دیگه می ره ...
- پس خیلی وقته رفته! ببخشید حال و روزم خوب نبود ...
- نه بابا جدی حالت خوب نیست ... یه بار زنگ زدم بهت بگم شروین رفتنش به تعویق افتاد ... تازه رفته ... اما جواب ندادی ...
بغض گلومو فشرد ... خوش به حالش ... چه خوشبخت بود ... عاشق شروین بود و شروین هم می مرد براش ... وقتی دید چیزی نمی گم گفت:
- دختره ... اوی ... لالمونی گرفتی؟
با بغض گفتم:
- پری ... ایلیا ...
- ایلیا؟ ایلیا چی؟
نمی دونم چرا باز دلم هوای گریه کرد ... شاید دلم برای خودم می سوخت ... با شنیدن صدای گریه ام با ترس گفت:
- یاس ... چته؟ داری گریه می کنی؟ کدوم الاغی اشکتو در اورده؟ ایلیا چی شده؟ د حرف بزن دیگه ...
با هق هق گفتم:
- بهم خیانت کرد ...
صدای جیغش باعث شد یه لحظه گریه کردنم یادم بره :
- چی؟!!!!!
دوباره هق هق کردم:
- چند وقت بود با هم دعوامون می شد هی ... سر یه موضوع مسخره ... بعدش بهش گفتم باهاش به هم می زنم ... اما خوب خیلی هم جدی نگفتم ... امروز رفتم بیرون براش یه کوفتی بخرم با هم آشتی کنیم ... اما با یه دختره دیدمش ... چی کار کنم پری؟
- گه خورده! غلط کرده ... پسره عوضی آشغال ... من پا می شم می یام اصفهان دهن اینو آسفالت می کنم ... چی فکر کرده پیش خودش؟
فین فین کردم و گفتم:
- ولش کن ... لیاقت نداره ... خیلی زود ... خیلی الکی ... خیلی مسخره ... منو فروخت! ارزش نداره که بخوام حتی بهش دری وری بگم ... همین که من گفتم تمومش می کنم رفت یکیو جایگزینم کرد ... اصلا شاید از قبل یکیو تو آب نمک داشته ...
نفسش رو با حرص فوت کرد و گفت:
- سر چی باهم دعواتون شد؟ یاس درسته که تو خروس جنگی می شه بعضی وقتا اما دیگه خوب می شناسمت ... خیلی گذشتت بالاست ...
- اگه گذشتم بالا نبود امروز عین خرا راه نمی افتادم برم براش کادو بخرم ... اونم با وجود اون حرفایی که شنیده بودم ... پا نمی شدم برم مشاوره که زندگیمو نجات بدم دشمن شاد نشیم ...
با حرص گفت:
- می زنی تو سر این ایلیا ... از وسط نصفش می کنی ... من ... من ...
- خوب حالا تو حرص نخور ...
- چی چیو حرص نخورم ... می کشمت اگه به خاطر حرف مردم بخوای زندگی خودتو خراب کنی ... یه نامزدی که بیشتر نبوده عقد هم نکردین ...
- نگران نباش ... خودمم دیگه نمی تونم با ایلیا سر کنم .... خیانت چیزی نیست که بشه ازش گذشت ... اعتمادمو بهش از دست دادم و این آفت زندگیه ...
- یاس ... کار این مرتیکه رو همین امشب یه سره می کنی و پا می شی می یای پیش من ...
- چی؟ بیام اونجا چی کار ؟
- به سه دلیل ... اولا اینکه اونجا نباشی بخوای جواب همه رو از فامیل گرفته تا بقال محله رو بدی ... دوم اینکه نمی خوام این دوره رو تنهایی طی کنیم ... سوم اینکه من تنها نمی مونم ...
خودمو انداختم رو تخت و گفتم:
- نمی دونم ... دیگه نمی دونم چی درسته چی غلط؟
- فعلا برو تو کار این شازده خالی بند عوضی ... آخ این بیفته دست من لهش کنم ...
- خوب حالا ... خودم لهش می کنم ...
- منتظر خبرت هستم ...
- باشه ... فعلا ...
گوشی رو قطع کردم ... دراز کشیدم روی تخت ... صدای مامانم بلند شد ...
- مامان بمیره برای دلت عزیزم ...
مامان کی اومده بود تو که من نفهمیدم؟ صاف نشستم سر جام ...

=========


مطالب مشابه :


رمان هدف برتر(8)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(8) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(8)




هدف برتر | 20

بی رمان - هدف برتر | 20 - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی __بخش دانلود__9 10- دانلود رمان |




هدف برتر 11

رمان ♥ - هدف برتر 11 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان+رمان




اطلاعیه رمان هدف برتر

رمان هدف برتر توسط هما پوراصفهانی هم ادامه داده نمیشه. هنوز معلوم نیست. دانلود آهنگ




هدف برتر 16

رمان ♥ - هدف برتر 16 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ




11هدف برتر

رمان رمان ♥ - 11هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




16هدف برتر

رمان رمان ♥ - 16هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




برچسب :