رمان عملیات مشترک 11


نفس حبس شدم با شنیدن نام قربانی های فاجعه با شدت بیرون داده شد....خیره خیره به ال سی دی رو به روم نگاه می کردم...نمی دونم چرا یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید...اهل اشک نبودم من...چشمام کلا با این واکنش طبیعی بیگانه بود حتی واسه مرگ بابام....اما الان یه قطره...فقط یه قطره اشک از چشم سمت چپم پایین چکیده خوشحال بودم که پشت به گروهم و کسی ندید.....خوشحال بودم که اون یه قطره اثری روی چشم و صورتم ایجاد نمی کرد تا طبل اشک ریختنم همه جا توسط جک کوبیده بشه...اما واقعا دست خودم نبود...تو اون لحظه حس کردم دنیا دنیا شادی رو با یه بسته بندی طلایی بهم هدیه...اونروز تو فرودگاه به هیچ عنوان به ذهنم خطور نمی کرد که یه روز از اینکه خبرنگار اسم رایان و جزء شهدا و قربانیان به زبان نیاره اینقدر شاد بشم که...که...که اشکم سرازیر شه....لبخند گوشه ی لبم جای گرفته و با دست صلیبی که لیسا به گردنم انداخته بود رو لمس کردم و زیر لب گفتم....ممنون بانوی پاک دامنی..مریم مقدس..

***************************

دو هفته پر دردسر را پشت سر گذاشتم اما ..اما نمی دونمم چرا همه چیز خوب بود جز یه عطش که وجودم را به اتش کشیده بود....درد بدن بند خوردم زیاد آزارم نمی داد...با شکستگی بزرگ شده بودم و تنم به قول معروف اب دیده شده بود....زیاد شکسته بودم...بدنم رو به بهبود بود..با همگروهی هام فشرده روی پرونده کار می کردیم اما نمی دونم چرا دلم می خواست رایان ببینم....ببینم و مطمئن بشم زنده است...اما این خواسته غیر ممکن بود

لیسا و ویکتور با بررسی های که روی فیلم دریافتی از دوربین های محافظتی بانکی که دقیقا در پشت ساختمان قرار داشت انجام داده بودن فهمیدن که تک تیر انداز اصلی از پنجره طبقه 22 با طناب از پنجره پایین امده و نکته قابل توجه این بود که تک تیرانداز یک زن بود...یک زن با پوشش سر تا پا مشکی...ماشین درست زیر پنجره منتظرش بوده و به محض پایین امدن از پنجره حرکت کرده...پلاک ماشین به هیچ عنوان مشخص نبود...در واقع وضوح تصویر خیلی کم بود و انالیز همین اطلاعات هم با زوم کردن تصاویر و دقت زیادی که لیسا و ویکتور به کار گرفته بودن صورت گرفته بود....زاویه دوربین های حفاظتی بانک نسبت به اون صحنه خیلی بسته بود و هیچ دوربینی تصویر واضح از آن حادثه را نداشت....

تمام بیزاری که از جک داشتم و توی صندوقچه دلم ریختم و سخت مشغول کار و همکاری با اون شدم....باید مرز مشکلات شخصی و کار را حفظ می کردم....پرونده پرنس می تونست سکوی پرتاب من باشه....باید برای تمام ابهامات این پرونده جواب مناسب پیدا می کردم و ثابت می کردم توان انجام عملیات های بزرگ و دارم...

با بررسی های که روی حوادثی که من در ایران درگیرشون بودم و اطلاعاتی که جک از مایکل به دست آورده بود یه سری ابهامات رفع شد...مایکل یک ماسون تازه وارد بود...خرابکاریای زیادی به بار آورده بود در کشور های مختلف اما حوزه فعالیتش خاورمیانه بود...خرید و فروش مواد مخدر را به منظور تامین هزینه های سرسام آور خرید اسلحه و حقوق نگهبانان و محافظان انجام می داد....عمده خرید و فروش را در کشور پاکستان و افغانستان داشت...اما همه چیز به همین خرید و فروش ختم نمی شد...ترور چند شخصیت برجسته پاکستان و یکی دو عملیات انفجار در افغانستان کارنامه اش و حسابی درخشان کرده بود....اما همچنان ما نفهمیده بودیم قصدشون از اینکه ما را به دنبال مایکل به ایران فرستادن چی می تونه باشه

ساعت تقریبا 9 بود از گرسنگی در حال ضعف بودم...فرانک سفارش غذا داده بود همگی گرداگرد میز مشغول خوردن بودیم....

جک:ویکتور کنترل تلوزیون را به من بده؟

ویکتور از اونطرف میز کنترل را واسه جک پرتاب کرد..جک کنترل را تو هوا قاپید و ال سی دی را روشن کرد...شبکه یک را واسه دریافت اخبار روز انتخاب کرد...مشروح اخبار....ترور روحانی برجسته.. استاد شریفی در تهران...

جک صندلی اش را بیشتر رو به تلوزیون تنظیم کرد و گفت:به این می گن می خبر

همه رو به تلوزیون منتظر شرح خبر بودیم...من که به شدت گرسنه بودم از یه طرف تند تند غذا تو دهنم می ذاشتم و از یه طرف چشم و تمرکزم روی ال سی دی بود

ترور روحانی برجسته استاد شریفی در اولین ساعت امروز در مقابل درب منزل ایشان....استاد شریفی مدرس دانشگاه و محقق بر موضوع دین و سیاستمداری روز جهان امروز در مقابل منزل خود با شلیک گلوله به فیض شهادت نایل شدن...تا کنون هیچ گروه و ارگانی مسئولیت این ترور را بر عهده نگرفته اند اما به گفته سروان رایان ایمانی ترور احتمالا توسط نطامی که چندی پیش از کشور انگلستان وارد کشور شده صورت گرفته و پلیس در حال حاضر به دنبال چهره نگاری و دستگیری این مظنون می باشد...

قاشق پر از غذا توی دهنم ثابت موند...چشمم روی صفحه ال سی دی مات شد...این...این منظورش من بودم؟

ادامه دارد

 

پست دوم

 

دهنم پر از غذا بود اما فکم از جویدن عاجز.....بهت زده شده بودم....مات و خیره به صفحه تلوزیون.....این احمق چی گفت؟..منظورش من بودم...وای یعنی پله های ترقی به همین زودی آور شد رو سرم....یعنی پرنده ترفیع به همین زودی پر کشید....یعنی زندگی تمام ..جسیکا تمام....این دید من کشتم و گفت....دید من شلیک کردم و گفت...وای اگه الان خبر به مافوقم برسه چی میشه
جک با خشم به سمتم برگشت وگفت:نگو که این سروان ایمانی همون سروان ایمانیه که تو ازش گفتی
سعی کردم نگرانیم و پشت پرده خونسردیم پنهان کنم....دلم نمی خواست جک واسم دست بگیره و چپ و راست بگه گاف دادی افسر تیلور...با چهره خونسردم سعی کردم غذای که دهنم بود و بجوم و در همون حال تلگرافی و کوتاه گفتم:
خودشه
جک زیر لب گفت:احمق بی عرضه
حرفش اتیشم زد...تمام حرصم از رایان و توی مشت دستم جمع کردم و با حرص اونو توی صورت جک که کنارم نشسته بود کوبیدم.
این پرونده منه....بد و خوبش مال خودمه....مسئولیتش پای خودمه...به تو ربطی نداره
جک خیز برداشت که بهم حمله کنه و تلافی مشت خورده را دراره اما صدای لیسا متوقفش کرد
لیسا با حرص گفت:بچه ها بس کنید داریم غذا می خوریم....بذارین غذامون تموم شه یه فکری واسه این موضوع می کنیم.
دیگه اشتهایی واسه غذا خوردن نداشتم... حالم بد بود....از نامردی رایان دلم گرفته بود...بلند شدم و به سمت حیاط رفتم....هوای پر دود تهران اجازه خودنمایی به ستاره ها نمی داد...نس عمیقی کشیدم اما بی فایده بود....این هوای لعنتی قصد وارد شدن به بدنم و نداشت...حس کردم دارم خفه می شم....قرارمون جر زنی نبود اما رایان جر زد....از همون لحظه ای که منو تو ایست پلیس موقت تحویل نیروهای پلیس داد جر زد....حق داشت؟....شاید....اون سرباز این مرز و بوم بود...باید از خاکش از وطنش دفاع می کرد اما چرا بی گناه منو قربانی کرد....باید تاوان بده...ازش تاوان می گیرم...فقط خدا کنه فرصت داشته باشم...
خیلی سریع تر از اونچیزی که فکرش و می کردم خبر به گوش مافوقم رسید..البته این سرعت اطلاع رسانی با بودن جک یک اتفاق کاملا طبیعی بود.خود شیرینی تو ذاتش بود. فرمانده دستور داد خیلی سریع قبل از اینکه ازم چهرنگاری بشه و تصویرم به دست تمام نگهبانان فرودگاه داده بشه با هویت انگلیسی خودم به انگلستان برگردم.....لبخند از رو لب جک محو نمی شد ...نمی دونم چرا انقدر حرص خوردن من براش لذت بخش بود...از شکستم ذوق مرگ می شد...دلم می خواست باشم و پرونده را ادامه بدم اما عذرمو خواسته بودن....تمام آرزوهام فقط به خاطر یک خطا نابود شود...فقط به خطای اعتماد....اعتماد به رایانی که حس می کردم لایق اعتمادمه اما نبود...نفس عمیقمو بیرون داد...می رفتم اما ...اما قبلش رایان باید تاوان می داد....تمام شب و به ریختن نقشه گذروندم...فرصتم فقط همون یک روز بود...یک روز واسه یه تسویه حساب....باید با رایان حساب بی حساب می شدم ..اینجوری روحم در آرامش نبود
شب بازم با کلی مکافات وارد سایت نیروی انتظامی شدم و بعد از کلی دردسر ادرس رایان و از تو پرونده اش بیرون کشیدم
ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدم....دست و صورتم و شستم...تو اینه نگاهی به خودم انداختم....پوست سفید صورتم رنگ پریده بود...چشمای ابی رنگم به سردی یخ دهن کجی می کرد...لب کوچک و صورتی رنگم کمی خشکی زده بود....با پماد کمی چربشون کردم....موهای بورم کمی بلند شده بود....دیگه بی مو بی مو نبودم.دیگه سرم به سفیدی نمی زد....چینی روی بینی کوچکم انداختم و به خودم دهن کجی کردم....تو که گند زدی دختر....اما تلافی اشو سر این نامرد درار
شلوار جین چسبانی به پا کردم...مانتوی کوتاه و سفید رنگم و پوشیدم....شالم و ازپشت گردنم گره زدم و دو بالش و جلو انداختم...اینجوری از سرم نمی افتاد...کلت کمریم و چک کردم تیر داشت....کلت و زیر مانتو به کمر شلوارم بستم...خوبی مانتوی آزاد این بود که برامدگی کلت و نشان نمی داد..بند نامرئی و رو پشت ساعتم جمع کردم.. یک دستم هنوز توی گچ و اویزان گردنم بود..کفشای تیغه دارم و پوشیدم... سوئیچ ماشین و از روی جا کلیدی برداشتم....هوا تقریبا گروگ و میش بود.....صلیبی روی سینه کشیدم و زیر لب خودمو به مریم مقدس سپردم و راه افتادم

ادامه دارد-2-40-.gif

 

پست سوم

 

سوار بر سانتای مشکی رنگ از خونه بیرون زدم...رانندگی یه دستی هم عالمی داره خدایی...اما خوبیش این بود دنده اتومات بود و مشکل انچنانی پیش نمی آورد...دوتا کار نیمه تمام داشتم که باید قبل از غروب خورشید امروز بهش رسیدگی می کردم...در غیر اینصورت نمی تونستم از اینجا برم..
اول از همه باید می رفتم دنبال با ارزش ترین شی زندگی ام ,گردنبندم...بدون اون از اینجا نمی رفتم....اون با ارزش ترین یادگاریم بود...خودمو به همون خونه ای رسوندم که گردنبند عزیزم و اونجا پنهان کرده بودم..ماشین و کوچه پشت به خونه پارک کردم...ساعات اولیه صبح بود و در اون محله خلوت هیچ رفت امدی وجود نداشت...یه دستی نمی تونستم از دیوار بالا برم....اما می تونستم از ماشین برای بالا رفتن از دیوار استفاده کنم...روی کاپوت ماشین ایستادم و خودمو اهسته اهسته از شیب شیشه جلوی ماشین بالا کشیدم...روی سقف کمر راست کردم...دیوار انچنان بلند نبود....از روی سقف راحت می شد روی جدارش ایستاد...روی جداره ی دیوار ایستادم...چشم توی حیاط چرخاندم...همونطور که پیش بینی می کردم کسی اونجا نبود...یه ساختمان متروکه....چشمم به بشکه ای افتاد که کمی اونطرف تر کنار دیوار قرار داشت...با این دست گچ گرفته نمی تونستم بپرم.. روی جداره نازک دیوار راه افتادم...کمی پایین تر رفتم...بالای سر بشکه ایستادم و روی اون پریدم...از بشکه تا زمین فاصله انچنانی نبود اگه صاف می پریدم بدون اینکه پرت بشم جفت پا روی زمین فرود می اومدم...تا جای که تونستم صاف ایستادم و به روی زمین فرود امدم...ساعت مچی ام را که یک مینی کامپیوتر بود روشن کردم..ردیابی که روی گردنبندم کار گذاشته بود فعال بود...ردیابیش کردم ..تکه چوبی برداشتم و با اون محل دفن گردنبندم و کندم...زردی گردنبند و که دیدم دنیا دنیا شادی به دلم ریخت...خم شدم و گردنبندم و از خاک بیرون کشیدم....گرد و خاکش و کنار زد...بوسه ای نرم روی پلاکش زدم و توی مشتم فشردمش...این از اولین کار نیمه تمامم ...باید هر چه سریعتر راه می افتادم فرصت زیادی نداشتم.....همونجور که پایین امده بودم بالا رفتم و سوار ماشین شدم....خیلی دلم می خواست گردنبند و همون موقع به گردنم بندازم...وقتی گردنم بود بهم ارامشی می داد وصف نشدنی...اما بستن گردنبند به گردنم اونم یه دستی غیر ممکن بود..گردنبند و چون شی مقدس توی جیب شلوارم گذاشتم...تکه کاغذی که روی اون ادرس سروان رایان ایمانی را یاداشت کردم به دست گرفتم....راه افتادم.....خیابان ها خلوت و کم تردد بود...با دیدن زن جوانی که مشغول پیاده روی و ورزش صبحگاهی بود ماشین و کنار زدم....بدجور دلم هوای گردنبندم و کرده بود دلم می خواست سردی گردنبند به گرمای تنم ارامش بده...پیاده شدم و از زن خواستم گردنبند و به گردنم بندازه...زن با خوشرویی پذیرفت .گردنبند و به گردنم بست..ازش تشکر کردم و سوار ماشین شدم...مجددا راه افتادم...حالا به ارامش رسیده بودم یه ارامش عمیق...ارامشی که سلول سلول بدنم حسش می کرد...فقط یه کار نیمه تمام داشتم...به سمت ادرس رایان حرکت کردم.می دونستم باهاش چیکار کنم..البته انقدر درگیر احساس انتقام نشده بودم که منطق از یادم بره و نفهمم امکان داره همه ی اینا تله ای باشه واسه به دام انداختن من....با کلی دردسر و توجه به تابلو ها و پرسیدن از چند شهروند بلاخره کوچه مورد نظر را پیدا کردم...وارد کوچه نشدم....ماشین رو چند کوچه پایین تر پارک کردم و خودم به سمت خانه رایان راه افتادم....7:30 صبح روز جمعه بود...همونطور که اهسته و خرامان از سر کوچه رد می شدم نگاهم رو داخل کوچه گرداندم ...مردی کت و شلوار پوشیده با هیکلی پنج برابر هیکل رایان نزدیکی خونه اش کشک می کشید....یه ماشین هم چند متر انطرف تر با سه سرنشین پارک شده بود....یعنی کشک کشیدن با این وضوح....اینم روشیه!
به مسیر حرکتم ادامه دادم....بدترین اتفاق ممکن این بود که دسترسی به اون خونه فقط از طریق همون یک راه امکان پذیر بود..چاره ای نداشت جز اینکه نگهبانان را از اونجا بیرون می کشیدم..من بدم انتقام از این کشور نمی رم....هر چند که می دونستم اینکارم ریسک خیلی بالایی داره و اگه شناسایی بشم خروجم از ایران به اون راحتی ها نبود....
کمی به اطراف نگاه کردم....ساکت بود و ساکت و ساکت....مینی بمبی که تو کوله ام داشتم و بیرون اوردم....احتیاج به یه اتش بازی درست و حسابی داشتم...سطل بازیافتی که چند متری پایین تر از کوچه مورد نظر بود را هل دادم و نزدیکی های کوچه متوقف کردم...رو به روی سطل بازیافت سوپرمارکت بود...دلم نمی خواست شیشه خانه مردم و پایین بریزم و لرز به جون خانواده ها بندازم...گرچه صدای بلند بمب خود به خود لرز به جان همه ساکنن اون محل می انداخت اما چاره ای نداشتم....مینی بمب و فعال کردم و تو سطل انداختم...خودمم به سمت ماشین راه افتادم...گوشبند عایق صدا را از کوله ام بیرون کشیدم و روی گوشم گذاشتم ریموت بمب توی دستم بود....نگاه دقیقتری انداختم تا از نبودن رهگذر مطمئن بشم...کسی نبود... دکمه را فشار دادم...بمب منفجر شد....سطل بازیافت ترکیده بود....ترکش بمب به شیشه های سوپرمارکت برخورد کرد ...همه شیشه ها پودر شده روی زمین ریختن....به چند دقیقه نکشید که جمعیتی فراون گرداگرد محل بمب گذاری جمع شدن قبل از همه نگهبانان خودشون و محل انفجار بمب رسوندن...از ماشین پیاده شدم ...سعی کردم توجه ی را به خودم جلب نکنم...نگاهم به کوچه کشیده شد...نه خبری از نگهبان پیاده بود نه سه سرنشین خودرو...خواستم وارد کوچه بشم که رایان با شلوار ورزشی مشکی ادیداس و تی شرت تنگ سفید از خونه بیرون جهید....موهاش به شدت بهم ریخته بود...یه نسیمی از دلم گذشت...نمی دونم چرا با همه نامردی هاش باز یه حسی می گفت دلم براش تنگ شده بود...به خودم و حسم لعنت فرستادم و یاداوری کردم این خیمه شب بازی را راه انداختم واسه انتقام نه هیچ چیز دیگه...از اینکه وارد کوچه بشم پشیمون شدم...جمعیت هر لحظه بیشتر می شد..مثل زنبورهای که دست تو لونه اشون کرده باشی همه ریخته بودن بیرون...رایان به سمت جمعیت رفت...کلتم و از زیر مانتو بیرون کشیدم...پشت سرش منم حرکت کردم...قبل از اینکه سیل مردم و بشکافه و به محل بمب گذاری برسه از پشت بهش چسبیدم و اسلحه را توی کمرش فشار دادم...ایستاد....سرمو به گوشش چسباندم و زمزمه وار گفتم:قبل از اینکه بمب بعدی منفجر بشه و تمام این ادما برن رو هوا راه بیافت نامرد..
ادامه دارد-2-38-.gif

پست چهارررررم

 

چسبیده بهش راه افتادم به سمت ماشین.....عطر تنش اول صبحی بد رو نروم بود و داشت دیوونه ام می کرد...چرا اینقدر عطر تنش دلنشینه؟....چرا هر چی برندهای مختلف ادکلن را تو ذهنم پایین و بالا می کنم اسم اینو پیدا نمی کنم....لعنت...لعنت ..لعنت...انقدر این بو و این عطردلنشین دیونه ام کرد که تمام حرصم رو توی زانوم جمع کردم و محکم به کمر رایان کوبیدم....رایان که انتظار این ضربه را نداشت خم شد و نالید:
اخ ..یکتااااااااااااااااااااا اااا
مرض و یکتا ...درد و یکتا...اینا را تو دلم زمزمه کردم..بلند نگفتم...دلم نمی خواست بدونه چقدر طوفانی ام..به قول ویکتور...طرف بدونه خشمگینی کمک می کنه آتشفشان شی و منتظر می مونه فوران کنی اونوقتی که داری گدازه پس می دی اون عقلش غالبه و تو مغلوب احساست..این یعنی شکست و من نمی خواست توی این اتقام شکست بخورم...هلش دادم سمت ماشین
رایان با شدت به سمتم برگشت و قبل از اینکه فرصت عکس العمل پیدا کنم هلم داد....اگه هر کس دیگه ای جای اون بود ماش رو می کشیدم و تیر خلاص رو بین دوتا ابروش خالی می کردم اما نمی دونم چرا دستم به ماشه نرفت..اسلحه را با خشم توی باغچه کنار پیاده رو پرتاب کردم و خشم بهش حمله کردم...می گن ادم خشمگین زورش چند برابر میشه درسته.. مثل من...یه دستی بودم اما انقدر دلم از کینه پر بود که همون یه دستم می تونست دق و دلیم و خالی کنم....دستم و چنگ کردم تو موهای پریشون رایان ...لگد محکمی به شکمش زد..خم شد..لگد بعدی را محکم تر زدم..جمعیت گرداگرد محل انفجار جمع شده بودن و کسی توی اون کوچه خلوت حواسش به ما نبود...انقدر لگد زد تو شکمش تا خون بالا آورد..فرصت کمر راست کردنم بهش نمی دادم...ضربه پشت ضربه...وقتی مطمئن شدم انرژیش تحلیل رفته به سمت ماشین هلش داد...روی صندلی جلو نشوندمش..با دستش محکم سرم و هل داد توی جوی اب افتادم اما سریع بلند شدم..رمق در رفتن نداشت...مشتی به سینه ستبرش کوبیدم و باز روی صندلی برش گرداندم...می خواست حمله کنه که گفتم:دلت می خواد اون یکی بمبم منفجر کنم؟...داد کشیدم..اره...دلت می خواد همه اونایی که اونجا حمع شدن و خاکستر کنم؟...عضله بدنش شل شد و اروم روی صندلی نشست...هر دو دستش و به هم دستبند زدم.....پاهاشم با طناب به هم بستم...دیگه حتی نمی تونست سر جای خودش جا به جا شه....اسلحه ام را از توی باغچه برداشت و پشت فرمان نشستم و حرکت کردیم...
نگاه رایان به دست گچ گرفتم بود...اهمیت ندادم...رایان زیر لب زمزمه کرد
یه دستی هم هاری
من که کارد می زدی خونم بیرون نمی امد یا صدای بلند و واضح گفتم:اره هارم اما پاچه خودی را گاز نمی گیرم...نفسم و با حرص بیرون دادم و گفتم:امروز باید حسابمو با تو تصفیه کنم نامرد
رایان بی تفاوت گفت:من و تو حسابی با هم نداریم
سرعت ماشین و بیشتر کردم....
-نداریم نه.....
حرصی شدم و با پشت دست کوبیدم تو صورتش..
-که نداریم...پس اون عملیات مشترک مسخره چی بود..اون اعتماد دو طرفه چی بود؟
رایان که از تو دهنی خوردن حسابی شوکه شده بود و بدتر از اون به شدت عصبانی بود گفت:اگه نمی زنم تک تک دندونات و تو دهنت خورد کنم فقط واسه اون مردمی که می دونم انقدر بی رحم هستی که با فشار یه دکمه خاکسترشون کنی ...وگرنه لهت می کردم تا یاد بگیری دستت و هرز تکون ندی
-نزن این حرفا را چهار ستون بدنم می لرزه
رایان با خشم فریاد زد:داری کدوم قبرستونی میری؟
-یه جا که بتونم تو رو دفن کنم
رایان- غلط زیادی کردی
با سرعت از شهر بیرون زدم....پیچیدم توی فرعی خاکی....کسی نبود ساکت بود و ساکت...خلوتِ خلوت...حتی پرنده هم پر نمی زد....از ماشین پیاده شدم و رایانم بیرون کشیدم
رایان-دست و پا بسته که زدن نداره بچه ...اگه کیسه بکس می خوای واسه زدن بیا...بزن...منم مجسمه...خوشحال باش نمی تونم دستتم کنار بزنم...اما اگه حریف می خوای واسه زدن..دست و پامو باز کن
حرفش واسم گرون تموم شد..انقدر مهارت داشتم که دست و پاشم باز باشه نتونه هیچ غلطی کنه...انقدر حریف بودم که یه دستی از دو دستش انتقام بگیرم...انقدر حریف بودم خردش کنم...به سمتش رفتم
چشم به چشمش شدم و گفتم:چه دست و پات باز باشه و چه بسته شکست دادن من واسه تو مشکل نیست غیرممکنه
دست و باز کردم....اما باز کردن پاهاش دست خودشو می بوسید

ادامه دارد-2-38-.gif

 

پست پنجم

 

هنوز طناب کامل از دور پاش باز نشده بود که به سمتم حمله کرد.مشت محکمی به صورتم کوبید.پخش زمین شدم.دست گچ گرفته ام را بالا نگه داشته بودم که به زمین اثابت نکنه.رایان به من نزدیک شد اما قبل از اینکه خودش را به هیکل افقی شده ی من برسونه با پا لگد محکمی به شکمش زدم...بدجور صدای ناله اش به اسمان رفت فکر کنم شکمش حسابی سیاه و کبود بود..دستش رو رو دلش فشار می داد و روی شکم خم شده بود...تی شرت سفیدش از خون ابه دهنش رنگی شده بود...به سمتش رفتم...هلش دادم...محکم به ماشین خورد. ضربه ای به صورتش کوبیدم و عقب کشیدم...نگاهش روی صورتم زوم بود..دم و بازدم نفس هاش تند شده بود...با انگشت شصت خون بینی اش و پاک کرد..نگاه از من گرفت و به انگشت شصتش انداخت...اب دهانش بیرون انداخت....درست مثل یه شیر زخم خورده بود...جلوش گارد گرفتم..دستای مشت کردم جلوی صورتم بود...رایان_نه مثل اینکه تو مراعات حالیت نیست..الان نشونت می دم...به سمتم یورش برد قبل از اینکه بتونم از خودم دورش کنم با شدت روی من افتاد...پخش زمین بودم...دستم جلو صورتم بود..اما با شدت دستم و کنار زد...دندان هاش و از حرص روی هم فشار می داد...قبل از اینکه مشتش به صورتم فرود بیاد چشم تو چشم شدیم....هنوز مشتش بلا تکلیف بود...هیچ رقمه نمی تونستم از خودم دفاع کنم..بدجور زندانی دست و پاهای رایان شده بودم.چشمام و بستم..هر چی منتظر فرود امدن مشتش شدم اتفاق نیفتاد...سعی کردم دستش و که روی شانه ام بود و گاز بگیرم..رایان-چته تو؟چرا وحشی شدی یکتااینبار نوبت من بود که از حرص به نفس نفس بی افتم...اینبار نوبت من بود که امپر بچسبونم و آب و روغن قاطی کنم-من چمه اشغال؟تقلا کردم تا خودم و از زیر دست پاش نجات بدم...رایان بازم گارد گرفت و گفت:به مولا اگه بخوای هار بازی دراری کاری که نمی خوام و می کنم...مثل ادم حرف بزن و حرف بشنو...چرا چنگ و دندان نشون می دی؟با بغضی به سنگینی ویران شدن همه آرزوهام نالیدم:من قاتلم!؟...من تروریستم؟!من امدم اینجا ترور کنم!؟. تو دیدی من ترور کردم؟!..تو شاهد داری که کار من بود؟!بدتر از قبل نالیدم:تو مگه ندیدی دنبال مایکل بودم!..تو مگه ندیدی واسه رسیدن با اون حاضر شدم با تو همکاری کنم!...چرا طبل گرفتی دستت و همه جا جار میزنی من قاتلم!..هیچ فکر کردی چه بلایی سرم میاد!دم و بازدم رایان عادی تر شده بود...چشمم تو چشمم بود ..یه لحظه هم نگاه نمی گرفت رایان:من گفتم یه نظامی انگلیسی عامل تروره تو مگه نظامیه انگلیسی؟پوزخندی زدم که فقط فقط معنی اش این بود:هی اقا اونی که فک می کنی منم خودتیرایان-فک نمی کنی دیگه وقتشه به من بگی کی هستی؟گرچه تا حدودی و خودم می دونم-بگم که بری جار بزنیرایان-نه بگو که صورت مسئله ام حل شه..ببین نه میکروفن همرامه نه حتی گوشیم...پس صداتو نمی تونم ضبط کنم....بهم اعتماد کن..بزار این معما واسه من حل شهپوزخند پر رنگی روی لبم نقش بستهمونجوری که واسه عملیات مشترک بهت اعتماد کردم؟رایان با حالت عصبی گفت:تیکه ننداز یکتا....اگه تو پاسگاه موقت لوت دادم فقط و فقط واسه این بود که حس کردم اطلاعاتی داری که به درد من و کشورم می خوره.. درستم حدس می زدم ...تو چیزای می دونی که به درد بخوره...خیلی راه امدم که خودت بگی اما نگفتی..سکوتت سر باز نکرد...مجبور بودم...بفهم...من سرباز این مرز و بومم...به نفع کشورم کار می کنمادامه دارد-2-40-.gif-2-38-.gif

 

 

پست ششم

 

حالم زار بود و دلم برای ارزوهای از دست رفتم عزا گرفته بود اما نباید می ذاشتم رایان پی به حسم ببره...با چند نفس عمیق شدم همون جسیکای سابق...همون جسم بی روح...همون تکبر محض ...همون خونسردی مطلق...رایان فکر کرد اروم شدم...حس کردم بدنش شل شد...من که هنوز همون اتشفشان بودم با همون گدازه پای راستم و از زیر بدن شل شدش ازاد کردم و ضربه محکمی به پشت سرش وارد کردم...رایان دستش و پشت سرش فشرد و افق کنار من دراز کشید...پاشدم و اینبار من روی شکمش ایستادم...مشتم و بالا بردم که تو صورتش به خوابمون اونم فقط زل زده بود به چشمام فقط...نه حرفی می زد نه حرفی میزدم...مشتم و به جای صورتش به تخت سینه اش کوباندم اونم نه شدید اهسته...
وقی تو ایستگاه موقت لوم دادی دلم می خواست یه اسلحه داشتم تا تیربارونت می کردم
رایان با صدای که حس کردم رنگ غم گرفت گفت:تو هم اگه خدایی نکرده مثل من بابات توی همین راهی که تو داری دنبال می کنی به وحشتناک ترین شکل ممکن کشته شده بود هیچ وقت سر نخ هات و قربانی یه قول و قرار نمی کردی
-اما ...من..به تو...اعتماد کرده بودم
رایان نگاه از چشمام گرفت و چشمش و به نگاهش و به سمت راست چرخاند زیر لب زمزمه کرد:می دونم
با همون لحن سرد خودم گفتم:به همه گفتی من یه نظامیم
رایان باز نگاهش و به چشمام برگردوند و گفت:هیچ کس جز من نمی دونه
-تو که از شبکه ملی اعلام کردی
رایان-من گفتم یه دختر به اسم یکتا نظامیه انگلیسه؟
-نه اما تو ایستگاه موقت گفتی من یه انگلیسیم
رایان-اره..وقتی هم امدم تهران تو گزارشی که واسه مافوقم پر کردم اعلام کردم با یه دختر انگلیسی ماموریتم و شریک شدم
-خوب این یعنی گفتی من کی ام دیگه
با دستش کمی سرم و هل داد عقب و با خنده گفت:اخه دختر تو با این ای کیو نخودیت چجوری شدی نظامی؟
با تعجب گفتم:ای کیو نخودی؟
رایان هم بی تعارف گفت:منظورم همون ضریب هوشی افتضاحته دیگه
مشتم و باز بلند کردم که بخوابونم تو صورتش ..بازم زل زد به چشمام و با خنده گفت:تو که دلت نمیاد بی خود گارد نگیر
-دلم نیومد اون همه ضربه خوابوندم به شکمت؟
رایان-قضیه صورت با شکم فرق می کنه
-تو صورتتم زدم
صورتش جلو گرفت و گفت:خوب باشه بیا بزن..من حرفی ندارم
می دونستم تا وفتی اینجوری مثل بابام به چشمام زل زده محاله دستم رو صورتش پایین بیاد واسه همین بحث و عوض کردم و گفتم:
-خوب توضیح بده بفهمم چی کار کردی
ادامه دارد -2-40-.gif

 

پست هفتم
 
هنوز رایان دارز کش بود و من با گارد نظامی رو تنه اش نشسته بودم
رایان:بیا قبلش یه قرار بزاریم
پوزخند زدم اما حرفی نزدم....سکوتم و که دید توضیحات بیشتر و خودش داد
رایان:همه چیز و می گم همه چیز و بگو.همینجا هم بهم قول می دیدم این قول و قرار و اعتماد رو مقدس تر از وظیفه و مسئولیت کاری بدونیم...هر کاری واسه حل مسئله هامون انجام می دیم باید واسه اون یکی امن و بی خطر باشه...پای همو وسط نمی کشیم...قبول؟
-من از تو زخم خوردم باز تنم رو زیر شمشیر تو قرار نمی دم
رایان:اینبار باهات عهد بستم..به خدا این پیچ و خم پرونده منو کلافه کرده...بزار بهم کمک کنیم زود حلش کنیم..بزار عملیات مشترکمون زود به نتیجه برسه....دونسته های من در کنار دونسته های تو می تونه مکمل هم باشه
نفس عمیقم و بیرون دادم هرکس دیگه ای جز رایان بود مطمئنا منطقم ردش می کرد اما رایان و دلم تایید می کرد...ازش زخم خورده بودم اما اینبار چشماش داشت قسم می خورد که دیگه عهد شکنی نمی کنه
نفس عمیقم و بیرون دادم و گفتم:چه ضمانتی می دی؟
رایان همونجور خوابید دستش و سمت گردنش برد...کتفش درد می کرد اینو از چینی که موقع بالا بردن دستش به ابرو انداخت فهمیدم..گردنبندی از گردنش باز کرد...چشماش هنوز روی صورت من سرسره بازی می کرد
رایان:یه ذره خم شو
خم شدم...گردنبندش و به گردن من انداخت..با دست گردنبند و کمی بالا گرفتم..جمله های به عربی روی پلاکش هک شده بود
رایان: و ان یکاده .. پدرم خودش روی این پلاک هک کرده..یکی از با ارزش ترین اشیا زندگیمه....به رسم ضمانت پیش تو....وقتی کارمون تموم شد و مطمئن شدی نامردی در حقت نکردم واسم پس بفرست ادرس خونه امو که بلدی....نفس عمیقی کشید و گفت:مثل جونم می مونه ازش خوب مراقبت کن
پلاکو تو دستم فشردم...نگاه و به چشماش انداختم و گفتم:اما تبادل اطلاعات اصلا حرفه ای نیست.
رایان که از بالا نگه داشتن سرش خسته شده بود سرش رو روی زمین گذاشت و گفت:همیشه
طبق قاعده بازی کردن جواب نمی ده...یه بارم بیا خلاف جریان رودخانه حرکت کنیم...شاید زودتر به مقصد رسیدیم
-من چی ضمانت بدم؟
رایان:گردنبندی که الان گردنته چطوره؟
دستم به گردنبند خودم رفت و محکم تو مشتم فشردمش
-نه...این نمیشه
رایان:خیلی واست ارزش داره؟
اب دهنم و قورت داد و با سر حرفش و تایید کردم
رایان:خوب منم با ارزش ترین و به تو ضمانت دادم
- نه نمیشه
رایان کمی به چشمام خیره شد و گفت:باشه..من اعتماد می کنم..ضمانت نمی خوام
کمی مکث کرد و گفت:تو شروع می کنی یا من؟
-اول تو بگو چرا لوم دادی و چی از من می دونی
-لوت ندادم...فقط گفتم با یه دختر ایران الاصل که مقیم انگلستانه مجبور شدم همکاری کنم...چون تو هم دنبال مایکل بودی باید یه جور درگیرت می کردم که کار منو مختل نکنی..همین ها رو تو گزارش کارم نوشتم
-مهماتی که ازم گرفتی و گفتی مال ارتش انگلستانه رو چجوری توضیح دادی؟
-گفتم قبلا بهم گفتی از بازار سیاه خریدی..خیلی ام واست اب خورده.
و حرفی که تو شبکه ملی گفتی؟
بلند شو از رو شکمم تا بقیه اشو بگم ...نفسم بالا نمی آد دختر خوب
بلند شدم و رو زمین نشستم...رایان هم بلند شد و رو به روی من نشست
-طبق بررسی های من مایکل یه کارآموز ارتش انگلستان بوده...حدود 15 سال پیش..اما توی یکی از عملیات های آموزش تیر از تفنگش به صورت غیر عمد خارج میشه و به یه کارآموز دیگه اثابت می کنه ..اون کارآموز کشته میشه و مایکل و بعد از یه دوره زندان از ارتش اخراج می کنن...بعد از اون قضیه هر بار به خاورمیانه وارد شده و خرابکاری کرده سعی کرده خودش و نطامی انگلیس جا بزنه..البته دیگه حربه اش قدیمی شده....حرفی که تو شبکه ملی زدم بیشتر برای تحریک اون بود کاری به تو نداشتم.
-اما من نمی دونستم مایکل نظامی بوده؟
رایان:نظامی نبوده کارآموز ارتش بوده
-اوکی...همینو ...من نمی دونستم
رایان:من ریختم رو دایره...نوبت توه
ادامه دارد-2-38-.gif پست هشتم  نفس عمیقم و بیرون فوت کردم و گفتم:
- از من چی می دونی؟
رایان-اینکه نظامی و با یه گروه اعزام شدین ایران...چرا و واسه چیشو نمی دونم؟
-از کی فهمیدی یه نظامیم؟
رایان-از دیدن اون همه مهارتت شک کرده بودم اما وقتی گفتی تو گروه تبهکارای باور کردم...روزی که داشتیم می رفتیم چابهار تو قهوه خونه یادته؟....رفتی سمت دستشویی...امدم دنبالت دیدم داری با یه نفر صحبت می کنی..از اونجا فهمیدم یه تیم هستین اما هنوز نمی دونستم نظامی هستین...نظامی بودنت و از همین واکنشی که به حرفم توی اخبار نشون دادی میشه فهمید
زیر لب نالیدم:وای نه..این همه خرابکاری تو ماموریت اول..اونم ماموریت به این بزرگی را چجوری باید واسه فرمانده توجیه می کردم.
رایان -نگفتی...واسه چی اینجاین؟...برنامه ریزی ترور؟
-نه
-پس چی؟
نمی دونستم باید بگم یا نه...قول داده بود اما این رسم بازی حرفه ای نبود که به قول دیگری اعتماد کنی...بازی ما بازی گرگ و میش بود...یا باید می دریدی یا دریده می شدی..با حرفام گوشت وجودم و می ذاشتم زیر دندان تیز رایان..اگه می درید چی؟
رایان-هنوز اعتماد نداری نه؟
-نه
رایان-قول دادم یکتا
یا مریم مقدس تو کمکم کن همین یه بار و خلاف جریان بازی می کنم...کمک کن ضربه نخورم..کمک کن این فرزند از تبار محمد قولاش و پوچ و تو خالی نباشه.صلیبی رو سینه کشیدم...چشم بستم و لب باز کردم
-دنبال قاتل پرنس رابرت به ایران امدیم...
رایان که چشماش به اندازه یه کاسه گرد و باز شده بود گفت:قاتل پرنس!!!!!!؟
-اره
رایان- تو که نمی خوای بگی مایکل قاتل پرنس؟
-نه نیست..اما تو عملیات ترور نقش داشته
رایان-چرا باید تو عملیات ترور پرنس دست داشته باشه؟
-نمی دونم
رایان:چه ادم فعالیه این مایکل..
- بلند شدم و سمت ماشینم رفتم...اسلحه ام را که گوشه ای انداخته بودم برداشتم..یه لحظه مکث کردم ..یک دفعه به سمت رایان برگشتم . از فاصله 15 متری اسلحه را روش نشونه گرفتم:اگه خبر به جای درز کنه به مریم مقدس قبل از اینکه خودم نابود شم نابودت می کنم
رایان-ضمانتی که پیشت گذاشتم بیشتر از جونم ارزش داره..پس مطمئن باشه حرفی نمی زنم
اسلحه رو مجدد زیر مانتوم پنهان کردم و با همون یه دست سالمم در حال پاک کردن گرد و خاک از مانتوم بودم
رایان-گفتی نمی دونستی مایکل یه کارآموز ارتش بوده؟
-نه...تو گزارش کاری که بهم تحویل دادن هیچ اطلاعاتی در این مورد نبود
رایان-اطلاعات از کی گرفتی؟
-از همونی که پرونده را تحویل گرفتم
رایان با اخمی عمیق گفت:می تونی درست جوابمو بدی..پرونده را از کی تحویل گرفتی؟
با اینکه اصلا از اخمش نترسیدم اما حس کردم داره یه چیزی و نتیجه گیری می کنه واسه همین جواب دادم:فرمانده ام
رایان-فرمانده ات تو چه رنج سنیه؟
-40 حدودا
رایان-یعنی درست رنج سنی مایکل!...فک نمی کنی یکم عجیبه که همچین اطلاعات مهمی به تو گزارش نشده
رایان راست می گفت..در اولین فرصت باید لیست کارآوز های اون دوره رو بررسی می کردم..این خیلی عجیب بود خیلی
رایان-حالا می خوای چیکار کنی؟
-فعلا که از مافوقم دستور گرفتم از ایران خارج شم.
رایان با صدای نسبتا بلندی گفت:چی؟؟؟...می خوای از ایران بری!!!!!!!!
ادامه دارد-2-38-.gif-2-38-.gif-2-38-.gif  پست نهم   همونطور که بی خیال به سمت ماشینم می رفتم گفتم:اره ...دارم میرم
رایان-اما تو بعد از اون قضیه انفجار ماشین پلیس ممنوع الخروجی نمی تونی از کشور خارج شی..دارن دنبالت می گردن
-یکتا ممنوع الخروجه نه من
رایان:یعنی اسم و فامیلت جعلیه؟
-نه جعلی نیست
رایان:پس چی داری می گی؟
-تا همیجا هم زیاد گفتم و زیاد شنیدی
سوار ماشین شدم...
صدای رایان و شنیدم که گفت:کجاااااااا؟
بی توجه به حرفش ماشین را روشن کردم و راه افتادم...از اینه ماشین دیدم که مشتش و بجای صورت من تو اسمان فر آورد...حرصی می خورد توصیف نشدنی.
لبخند کمرنگی گوشه ی لبم نقش بست و زمزمه وار گفتم:خداحافظ سروان رایان ایمانی
نمی دونستم چرا داشتم حرص می خوردم...نمی دونستم چراداشتم حرصم و سر پدال گاز خالی می کردم...گوشم پر بود از صدای یه سروان ایرانی:
-به وطنتون خوش امدین.
می گی کی هستی یا طناب ببرم.
یعنی اینقدر احمقم که تفاوت چشمای رنگی و وحشی تو را با رنگ چشمای سربازای خودم حس نکنم..
سرم و به شدت تکون دادم تا صدای رایان تو ذهنم قطع شه اما نشد
پیش به سوی عملیات مشترک.
دلت امد موهاتو از ته بتراشی؟
صداش داشت کلافه ام می کرد...بی اختیار بلند داد زدم:خفه شو....تو رو به مریم مقدس خفه شو
مثل اینکه ذهنم به حرفم گوش داد.دیگه صداش تو سرم نمی پیچید و کلافه ام نمی کرد.
به محض برگشتنم به خانه لیسا و ویکتور و جک را دیدم که از یک طرف حیاط به طرف دیگه رژه می رفتن...تا توجه اشون به من جلب شد بهم نزدیک شدن.هنوز کامل پیاده نشده بودم که جک بهم حمله کرد...منم طبق ضمیر ناخوداگاه گارد دفاعی گرفتم...لیسا جک و از من جدا کرد و گفت:اروم باش
بی تفاوت به سمت ویکتور رفتم و گفتم :چی شده؟چرا تو حیاطین؟
ویکتور دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و گفت:دختر تو چرا اینقدر دنبال دردسری ؟.نباید به ما بگی داری می ری بیرون که اگه مشکلی پیش امد بدونیم کجا باید پیدات کنیم
با صدای ارومی گفتم:ردیابم فعال بود
ویکتور:بازم بی خبر رفتنت رو توجیه نمی کنه دختر خوب.
لبخندی زدم و با همون صدای اروم گفتم:یه کار نیمه تمام داشتم
ویکتور:حالا تموم شد؟
-اره
ویکتور:خوب پس حالا برو حاضر شو که فردا میریم
با تعجب گفتم:میریم
ویکتور:اره ...من و تو بر می گردیم...جک و لیسا و فرانک می مونن تا روی پرونده مایکل کار کنن
ویکتور بهم آرامش می داد..خوش اخلاق نبود..اکثر مواقع تو خودش بود ..اما وقتی بهش نزدیک می شدی می دیدی قلب مهربونی داره... این چند سال دوره آموزشی را کلا با هم بودیم دیگه اخلاقش و می دونستم.الان هم از چشماش معلوم بود نگران بوده..
می رم وسایلم و جمع کنم.
دستش و از دور صورتم برداشت و گفت:برو
به سمت اتاقم رفتم و رو تخت نشستم...واقعا فردا داشتم می رفتم؟...از سرزمین مادریم می رفتم بدون اینکه بدون اینجا واقعا چجور جایی؟...این مدت هیچی از اطرافم و مردم این شهر ندیده بودم..یعنی اینقدر درگیر کار بودم که فرصت نداشتم به اطراف با دقت توجه کنم.
چمدانم و روی تخت گذاشتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم....چند ضربه به در خورد و لیسا وارد اتاق شد....توی چارچوب در ایستاده بود...لبخندی زدم و گفتم:بیا تو
لیسا گوشه تحت نشست و گفت:جسی؟
-بله
لیسا:ایران کشور خوبیه نه؟
-نمی دونم
لیسا با تعجب گفت:تو که یه مدت اینجایی چجوری نمی دونی؟
-وقت نداشتم اینجا و ادماش و بشناسم
لیسا-امشب که وقت داری..بریم بیرون گشت بزنیم؟
قبل از اینکه من جوابی بدم قامت ویکتور و فرانک هم در استانه در نقش بست و گفتن:ما هم هستیم.
چشمکی زدم و گفتم:منم هستم
لیسا با طبع شوخ همیشگیش گفت:و از اونجایی که اینجا کشور اجداد توه ما همگی امشب مهمون توایم
-از این خبرا نیستا....من حقوقم و لازم دارم...اصلا من به این نتیجه رسیدم که سرم به شدت درد می کنه باید استراحت کنم...با یه حرکت چمدان و روی زمین انداخت و خودم رو روی تخت پرتاب کردم و پتو رو روی سرم کشیدم...صدای خنده


مطالب مشابه :


رمان عملیات مشترک 10

رمان عملیات مشترک 10 جاهای که می گم و بگرد نمی خواد کامل بگردیمسیح هنوز گنگ حرف رایان




رمان عملیات مشترک 11

رمان عملیات مشترک 11 هنوز طناب کامل از دور پاش باز نشده بود که به سمتم حمله کرد.مشت




رمان عملیات مشترک 13

رمان عملیات مشترک 13 بی فایده بود.بعضی وقت ها کامل نگفتن حقیقت هم مثل دروغ گفتن




رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

رمــــان ♥ - رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1 رمان عملیات کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک




باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک

باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک. کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک




رمان عملیات مشترک5

رمان عملیات مشترک5 - رمان+رمان ایرانی+رمان رمان عملیات مشترک. برای کامل کردن




رمان عملیات عاشقانه9واخررررررررررر

رمــــان ♥ - رمان عملیات ♥ 166- رمان تولد مشترک کد حرفه ای قفل کردن کامل راست




رمان عملیات مشترک4

رمان عملیات مشترک4 - رمان+رمان رمان عملیات مشترک. در اماده باش کامل قرار داشته




رمان عملیات عاشقانه 1

رمــــان ♥ - رمان عملیات عاشقانه 1 ♥ 166- رمان تولد مشترک کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک




برچسب :