رمان چقدر هوا دو نفره اس 33

به مردی نگاه میکنم که نبود عشقش یه روزه پیرش کرده.....هدف من از اول هم نسیم و خانواده اش نبودن....ولی خب یه جریان میخواستم تا حواس سپهبد رو از قاچاق دختر و جنین وعضای بدن من پرت کنه.این زیر دستای احمق هم کمکم کردن!!!حالا همشون تو زندادنن....و منتظر برای اینکه حکم اعدامشون بیاد...ولی اون دختره ی ابله رو باید بکشم بیرون....اگه بگه من رییسم همه میفهمن....خوب نیست این....دوباره حواسم رو میدم به بردیا کیانی....جناب سرهنگ بردیا کیانی که دیروز استعفا داد!!!هع!!به موهای سفید لابه لای موهاش نگاه میکنم!!میاد جلو مامانش رو که از بدو ورود به فرودگاه تا الان هق هق میکنه رو بغل میکنه و زیر گوشش حرف میزنه.

بعدش میره سمت خواهرش....چی بود اسمش....هان بهار... اونم گریه میکنه......اونم بغل میکنه....میرسه به شوهرخواهرش....بدبخت شرمنده شد تو این داستان!!!پدر و برادرش همه کاره بودن تقریبا دیگه...سرش پایینه .... موج شرمندگیشو حتی از این فاصله هم میتونم حس کنم....بردیا دستشو میزاره رو شونه اش و نمیدونم چی میگه که طرف سرشو میاره بالا و چند لحظه به بردیا نگاه میکنه و بعدم محکم بغلش میکنه....بردیا میره سمت زنعموی نسیم و باهاش خداحافظی میکنه و با سامی و سانی و زن هاشونم خداحافظی میکنه و میره عقب.سپهر هم تک تک خداحافظی میکنه....بردیا و سپهر میرن تا پروازشون تو فرانسه بشینه....کاش میتونستم بگم زنت الان فرانسه نیست....اسپانیاس...کاش میتونستم....ولی خب نمیشه دیگه!!!سپهر و بردیا که از جلو چشم ناپدید میشن بلند میشم و روزنامه رو میزارم رو صندلی ای که روش نشسته بودم و راه میفتم  سمت در خروجی....

موبایلمو در میارم و زنگ میزنم و میگم

_ سارا رو وقتی میخوان انتقال بدن میدزدیش....بعدشم بااولین گروه میفرستی دوبی...

_ ولی آقا مگه شما نمیخواستید با خانم...

حرفشو قطع کردمو گفتم

_ حالا که دیگه نمیخوام....یه مهره ی سوخته توی باند من جایی نداره...چه برسه بخواد خانم خونم بشه...

_ چشم فقط آقا ما آخرین گروه این ماهو معاینه کردیم.الان دیگه وقت نیست برای خانم.جسارتا دختره یا...

_ ابلهی یا خودتو زدی به ابلهی....سارا قبل رفاقت با منم دختر نبود.با زنا بفرستش....سر قیمتشم بحث نکن...مجانی هم خواستنش ردش کن فقط.

_ چشم آقا

بدون اینکه چیزی بگم قطع کردم.

هوای کثیف و دودیه تهران رو وارد ریه هام کردن....و راه افتادم سمت 206 سفیدم!!!

اینم یه حیله بود برای جلب توجه نکردن مسلما رییس چنین باندی بهترین ها زیر پاشه....ولی این ریاست منو نقض میکنه....

طوری که جز 2 نفر که یکیشون ساراس کسی نمیدونه من رییسم.

لبخند تلخی زدم!!!

هیچ کس نفهمید اگه من اینجام هم برای انتقامه...

انتقام از پدری که حالا خودم فرستادمش زندان....پدری که فقط برای هوس یه شبش منو به این دنیا دعوت کرد....پدری که الان خوشحالم اگه حکم اعدامش بیاد....حکم اعدام سردار کشور...حتی خودش نمیدونه اگه این باند هست هنوز واسه انتقام از اونه...

هع...اصلا از وجود من بی خبره!!!مامان دم مرگش میگفت که پدرت نمیشناستت...یاد مامان خوشگلم افتادم....مامانی که پدرشو سردار با زیرآبی رد کرد تا دخترشو بگیره...و ردش کرد....عضو باند شدن.....و شبی که مادر من تنها بود....دختر رییس باندشون تنها بود....اومد سراغش....مامان خوشگل بود یادمه....خیلی هم خوشگل بود....وقتی لباسای مامان رو که داشته بهش التماس میکرده در میاره از دیدن بدن سوخته شده اش جا میخوره....ولی بازم هوسش و چهره ی زیبای مامان باعث میشه که از مامان نگذره و همون یه شب بشه که من به دنیا بیام.....

یاد خنده های مستانه ی پدربزرگم با پدرم می افتم....پدر بزرگی که وقتی سردار گفت با دخترش چیکار کرده .... در عین ناباوری  در حالی که پیک مشروبشو به لباش نزدیک میکرده گفته

_ خیلی شبیه مادرشه....کپی در برابر اصل....وقتی مادرش مرد من مادرشو از اون خواستم....خواستم باهام بخوابه.....دختره ی کودن قبول نکرد و منم بدنشو با اسید سوزوندم...دیگی که واسه من نجوشه .... واسه غریبه هم نمیخوام بجوشه .... حتی سردار با اون همه کثیفیش هم جا خورد از حرف به اصطلاح پدربزرگم...

همه ی اینا رو مامانم دیده بود....مامان خوب من....تنها کسی که تو این دنیا برام مهمه....و درست 18 سال بعد درست توی همون روزی که به دنیا اومدم پدربزرگم رو کشتم....یاد نحوه ی کشتنم می افتم غرق لذت میشم.....وقتی قطره قطره رو بدنش اسید میریختم لذت میبردم....

یه شبانه روز طول کشید تا همه ی بدنشو با اسید و قطره قطره سوزونده باشم....جون دادنش هنوزم جلو چشم هامه....

و حالا باید بشینم و اعدام پدرم رو ببینم....

ماشینو روشن کردم و راه افتادم سمت بهشت زهرا....طبق عادتم هر موفقیتی به دست میاوردم با مامان جشن میگرفتم....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تو هواپیما نشستیم...به شهر زیر پام نگاه میکنم....این شهر شاهد عاشقانه های من با نسیمم بوده....نسیمم....نسیمی که حتی نمیدونم کجاست...

_ کجا رو باید بگردیم؟

به سپهر نگاه میکنم و میگم

_ قدم به قدم فرانسه رو....قدم به قدم سپهر....

آهی کشید و سرش رو تکیه داد به صندلیش و چشم هاش رو بست....

قرآنمو در آوردم و شروع کردم خوندن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گیج به دنیلی نگاه میکنم که داره باهام حرف میزنه...

_ اسم من دنیل پاپلیکه نسیم....شوهرتوام....تو تصادف کردی و متاسفانه حافظه اتو از دست دادی....دستشو گذاشت رو شکمم و ادامه داد

_ما یه نی نی کوچولوی 4 ماهه هم داریم.

بین همه ی حرف هاش حرف آخرش لبخند رو به لبم آورد...دستمو گذاشتم رو شکممو لمسش کردم....حسش میکردم....

به دنیل نگاه میکنم....چرا هیچ تصویری ازش تو ذهنم نیست!!!

_ خب خانم خانما 4 ماهته....دوست داری بدونی بچمون چیه؟؟؟

سرمو به معنی نه تکون دادم.

شونه هام رو گرفت و بهش فشار آورد که رو تخت دراز کشیدم....بخواب عزیزدلم....آروم بخواب...این حرفو زد و رفت.

به پهلو چرخیدم و دستمو گذاشتم رو شکممو گفتم

_ مامانیت چرا هیچ حسی به باباییت نداره نی نی کوچولو؟

آهی کشیدم و چشم هام رو بستم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رو مبل نشستم....من نمیتونستم این نسیم رو به زور نگه دارم....مثل خواهر پیشم زندگی کنه تا حافظه اش رو به دست بیاره....فکر کنم سهمم از یه عشق چند ساله این باشه!!!!

عشق یعنی اون شاد باشه....نه اینکه مال من باشه....آهی کشیدم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

5 ماه بعد

قلبم گرفت....درد میکرد....دستمو گذاشتم روش و ماساژش دادم....سپهر دویید سمتم....

_ چیشده داداش.

_ سپهر قلبم....دارم میمیرم از درد....

_  بس که به خودت فشار میاری بردیا....اینطوری تا پیدا کردنه نسیم نمیکشی به خدا.

با یاد آوری اینکه نسیمم بارداره رو به سپهر گفتم

_ چند ماهه ما اینجاییم سپهر؟

_ 5 ماه....

_ سپهر نسیم الان ماه آخرشه....نکنه اتفاقی براش افتاده....

با تیر کشیدن قلبم دوباره دستمو گذاشتم روش...

بلندم کرد  و بردم سمت تخت و خوابوندم روش....

_ بخواب بردیا....انقدر به خودت فشار نیار

چشم هام رو بستم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

_ دنیییییی دنیییییی

سراسیمه دویید سمت من که از درد به خودم میپیچیدم

_ جونم؟درد داری؟فدات شم من طاقت بیار.

بغلم کرد و دویید سمت ماشینش.

 در همون حالت داد زد

_ آدام....آدام....

آدام در حالی که میدویید سمت ما گفت

_ بعله آقا

_ بشین بریم بیمارستان.

اونقدری درد داشتم که هیچی رو نمیفهمیدم....

با ایستادن ماشین دنی باز بغلم کرد و با سرعت بالایی شرع کرد دویدن.گذاشتم رو تخت و تا یه جایی دنبال تخت دویید....بعدش رو نیومد....واسم سوال شد چرا نیومد....اونکه میتونست بیاد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وایسادم پشت در اتاق زایمان....وجدانم اجازه نمیداد برم داخل....واگرنه به عنوان پدر بچه میتونستم برم....ولی دوست ندارم وقتی حافظه اش رو بدست میاره به خاطر این کارام ازم متنفر بشه...صدای جیغ هاش رو میشنوم....جیغ هاش آتیش میزنه به قلب من که داره بومب بومب میکوبه....

نمیدونم چقدر از خدا کمک خواستم....چقدر التماس مسیح کردم....تا در اتاق عمل باز شد.

پرستار در حالی که یه پتو دستش بود اومد سمتم....

به زبان اسپانیایی

_ همراه خانم پاپلیک؟

_ بله.

دستشو دراز کرد سمتمو من تازه تونستم صورت کوچولویی رو ببینم که از بین پتو معلوم بود....

اشک حلقه زده بود تو چشم هام....این بچه نوید بخش شادیه.

آروم یه دستی گرفتمش تو بغلم و با اون یکی دستم  از جیبم پول زیادی در آوردم و به پرستار دادم.

همونطور که غرق صرت قرمز بچم بودم گفتم

_ دختره یا پسر؟

_ نمیدونستید؟

_ نه خانمم نمیخواست بفهمیم.

_ یه پسر شیطون...چون حسابی مامانش رو اذیت کرد...

_ خودش چطوره؟

_ بعد به دنیا اومدن از هوش رفت...تا چند دقیقه دیگه به بخش منتقل میشه میتونید ببینیدش....

خانمتون خیلی خوشگل و نازه....امیدوارم خوشبخت بمونید....

لبخندی زدم و تشکر کردم و بچه رو دادم بهش.

تخت نسیم رو آوردن بیرون....صورت مهتابیش رنگ پریده بود و لب هاش خشک بودن...خم شدم پیشونیش رو بوسیدم. و راه افتادم سمت پذیرش و درخواست یه اتاق خصوصی با تمام امکانات لازم برای یه مادر و نوزاد تازه متولد شده دادم تا بتونیم پسرمون رو هم پیش خودمون نگه داریم.

بعد هم زنگ زدم به آدام

_ آدام برو جواهر فروشی و اون سرویس و گردنبندی که سفارش دادم بگیر....پولش قبلا داده شده....بعدم برو یه کیک با شمع صفر بگیر و یه دسته گل بزرگ گل های رز آبی.

زود باش...تا خانم به هوش بیاد همه اینجا حاظر باشه.

_ چشم آقا.

تلفن رو قطع کردم و رو به پذیرش گفتم

_اتاق چیشد؟

_ آماده اس خانم و بچتون بهش انتقال داده شدن...طبقه دوم اولین در سمت راست.

رفتم طبقه دوم و وارد اتاق نسیم شدم...

بیهوش روی تخت بود....از وقتی اون نی نی کوچولو اومده انگار مهرم نسبت به نسیم نصفه اش به این بچه شده....رفتم پیش تخت کوچولوی پسرم.

خم شدم دستای کوچولوش رو بوسیدم و گفتم

_ به این دنیا خوش اومدی پسر بابا.

اگه یه روزی این دونفر رو از من میگرفتن من واقعا میمیردم...

رفتم پیش تخت نسیمو نشستم روش و دست های کوچیکش رو گرفتم تو دست هام...خم شدم و بوسه ای روی دستش زدم.

_ نسیم خواهش میکنم حالا حالا ها حافظه ات رو به دست نیار....من به بودن تو و این بچه توی زندگیم محتاجم.

نیم ساعتی که گذشت در زدن که گفتم بیا تو و  آدام با چیزهایی که سفارش داده بودم سررسید.

گل هارو گذاشتم تو گلدون بغل تخت و گردنبند و سرویس نسیم رو هم گذاشتم کنارشوتخت بچه ی کوچیکمون رو به تخت نسیم نزدیک کردم و  کیک رو گذاشتم رو میز غذاخوری نسیم و شمع به شکل صفر رو هم گذاشتم روش.

رو به آدام گفتم

_ آدام برو قصر بچه و وسایلی که برای پسر سفارش داده بودم رو ببر خونه و یه دیزاینر ببر تا اتاق بچم رو آماده کنه.

_ چشم آقا

وقتش بود که کم کم نسیم بیدار شه.

گوشیم رو درآوردم و مشغول عکس گرفتن از پسرمون و نسیم شدم...از پسرکوچولومون عکس گرفتم و چرخیدم سمت سمت نسیم که دیدم چشم هاش بازه.

گوشی رو گذاشتم تو جیبمو رفتم سمتش.لبخندی به روش زدم و خم شدم برای اولین بار گونه اش رو بوسیدم و گفتم

_ مامان شدنت مبارک نسیم

لبخندی به روم زد که همون موقه صدای گریه ی پسرمون بلند شد.

زنگ خبر کردن پرستار رو زدم تا بیاد به نسیم برای شیر دادن کمک کنه.

تا بیاد بچه رو دادم به نسیم که با بغل کردنش صورتش بهت زده شد و همونطور بی حرکت زل زد به چهره اش.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چهره ی بچه رو که دیدم تصویر چهره ی مردی اومد جلو چشم هام که تمام این مدت خوابشو میدیدم....اون مرد کیه که پسر من تا این حد بهش شبیه شده....

_ خانم لطفا لباستون رو باز کنید تا شیر بدید به بچه.

دنی این حرف رو که شنید رفت کنار بچه و به بیرون نگاه کرد....

 همه چیز برام مبهم بود...چرا شوهرمه و من نمیتونم حسی بهش داشته باشم ولی همین که چهره ی اون مرد میاد تو ذهنم قلبم تند میزنه....

چرا این مدت نه پیشم خوابیده و نه کاری فراتر از بوسه پیشونی انجام داده.....

خدایا کمکم کن حافظه ام برگرده.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

_ پسرم از فرانسه به اسپانیا برو....نسیم رو درجایی غیر اینجا پیدا میکنی....خدا همراهته ... و دعای من و سپیده بدرقه ی راهت....

نفس نفس زنان از خواب بلند میشم....

اسپانیا!!!

یعنی امکانش هست نسیم اونجا باشه!!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حکم دادگاه رو امروز اعلام کردن....

پدرم...جواد...دکتر...اعدام....

سارارو هم تو راه انتقال به دادگاه دزدیدم...و به احتمال زیاد الان تو راه دوبیه....

کوروش رو هم چون همه ی کاراش وقتی بوده که به زور بهش شیشه تزریق میکردن و دست خودش نبوده و اینو جواد اعتراف کرد فقط به حبس ابد محکوم شد....مثل امیرعلی....

و سرهنگ قاجارخانی عموی نسیم هم به 5 سال حبس.

لبخندی رو لبم اومد....

نه مثل اینکه هنوزم عدالت جایی داره

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شیر دادن بچه که تموم شد رو از پنجره گرفتم و رفتم پیش نسیمی که هنوز بچه بغلش بود...

_ خب خانم خانما حالا اجازه هست تولد نی نی کوچولومون رو جشن بگیریم؟؟؟

لبخندی زد و گفت

_ چرا که نه....

گردنبند و سرویس رو به نسیم دادم که اون هم تشکر کرد.

دستمو کشیدم رو سر کوچولوی بچه و گفتم

_ کادوی این مرد کوچولوم رو هم بعدا میدم.

شمع رو روشن کردم که نسیم فوتش کرد و بعد خوردن کیک جشن کوچولوی سه نفره امون تموم شد.

بچه رو از نسیم گرفتم و گفتم استراحت کنه.پیشونیه کوچولوی پسرمون رو بوسیدم و گذاشتمش توی تختش.

تلفنم زنگ خورد برای اینکه مزاحم خواب نسیم و پسرمون نشم رفتم بیرون حرف بزنم.

_بگو آدام

_ آقا همه ی کار ها انجام شد و الانم دیزاین اتاق داره تکمیل میشه.

_خوبه.زنگ بزن به همه ی بزرگان و به هر طریقی به هر چند نفر که میتونی خبر بده فردا شب پاپلیک برای تولد بچش یه جشن بزرگ میگیره....

در این ضیافت به روی همه ی اهالی اسپانیا بازه.

به رستوران هم خبر بده که کارها عقب نمونه و هرکاری هم لازمه خودت انجام بده.

این جشن باید بهترین جشن تاریخ باشه....متوجهی آدام؟

_ بعله آقا.

تلفن رو قطع کردمو رفتم داخل. پیش تخت پسرم...پسری که حتی قادر بود جای مادرش رو هم در قلب من بگیره...

خم شدم زیر گوشش گفتم

_ همه این کارها کوچکترین کارهایی هست که من میتونم برات انجام بدم پسرم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

_ سپهر....سپهر....سپهر....سپهر

_ ها چته هی سپهر سپهر میکنی؟

_ جمع کن...جمع کن باید بریم اسپانیا.

_ خواب نما شدی؟اسپانیا واسه چی؟

_باید بریم....شهید خانی بهم گفت میتونم اینطوری نسیم رو پیدا کنم..

_ باشه حالا چرا انقدر هولی؟میریم.بزار زنگ بزنم بلیط بگیرم.

سپهر زنگ زد و گفت که برای فردا بلیط داریم.

وسایلمون رو جمع کردیم و خوابیدم.

خواب نسیمم رو دیدم...اومد پیشم...یه بچه کوچولوی ناز داد بهم و گفت

_ دیدی بردیا بالاخه اومد...

_ کجایی تو نسیمم....کجایی فدات شم؟

تا خواست بگه کجاست محو شد از جلو چشم هام...

صبح بیدار شدیم و با سپهر بعد تحویل خونه به سمت فرودگاه رفتیم....قلبم تند تند میزد...نمیدونم چرا....

هواپیما نشست و ما هم یه تاکسی برای هتل گرفتیم.

سپهر خوابیده بود و من هم داشتم تلوزیون نگاه میکردم.

تبلیغی که پخش شد باعث تعجبم شد

_ جناب دنیل پاپلیک به مناسبت تولد فرزندشون از همسر مسلمان و ایرانیشون امشب جشن بزرگ همگانی در منزلشون واقع در (.........) گرفتن و اعلام کردن این جشن برای عموم مردم هست و همه به این جشن دعوتند.

سپهر: دمش گرم.بردیا بیا بریم.این یارو عجب خرپولیه...خوشبحال زن وبچش...

_ مگه تو خواب نبودی؟

_ نه

آهی کشیدمو گفتم

_ اگه نسیم بود....الان ما هم داشتیم تولد بچمون رو جشن میگرفتیم....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در اتاق باز شد و دنیی اومد داخل.

با لبخندی که همیشه رو لب هاش بود گفت

_ سلام نسیم.امروز مرخص میشی.

خوشحال لبخندی زدمو گفتم

_ این واقعا خوبه....خیلی گذروندن زمان اینجا سخته....دوست دارم سریع برگردیم خونمون دنی.

اومد کنارم نشست رو تخت و دستمو گرفت تو دستشو گفت

_ من واقعا ازت مممنونم نسیم....حظور تو و پسرمون به زندگی من روح دوباره داد...

لبخندی زد و گفت

_ منم از تو متشکرم دنی...تو از هیچی برای ما دریغ نکردی و کم نذاشتی...

پرستار اومد داخل و لبخنی به نسیم زد و گفت

_ مشکلی نداری؟

_ نه

_ پس دیگه واقعا مرخص میشی.

رو به پرستار گفتم

_ میشه لطفا کمک کنید لباس هاش رو عوض کنه خانمم؟

با تعجب بله ای گفت و منم رفتم سمت پسرمون که حالا یه تیشرت آبی تنش بود و پاهاش رو هم بسته بودن...مثل یه کرم کوچولو شده بود...بغلش کردمو با لذت خیره شدم به چشم های کوچولویی که هنوز باز نکرده بودشون.خم شدمو یه نفس عمیق کشیدم که بوی خوب بدنش وارد ریه هام شد....این بچه به من زندگی میده....

_ دنی

برگشتم سمت نسیم که حالا با یه کت دامن قشنگ و یه کلاه همرنگشون کاری کرده بود که عضوی از بدنش جز چهره اش دیده نشه....خیلی برام جالب بود که نسیم بعد فراموشیش عقایدش رو به خاطر می آورد....

_ جونم

اسمشو چی بزاریم؟

_ هر چی تو بگی.

_ آریا چطوره؟

_ اسم ایرانی...آریایی...آریا....عالیه خانمی

لبخندی زد.

دوست داشتم وقتی نسیم میرسه خونه همه مهمونا اومده باشن.پس باید یکم معطل میکردم.

_ بریم شناسنامه اش رو بگیریم؟؟

خندید و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت

_ واقعا جناب پاپالیک میخوان خودشون کار هاشون رو انجام بدن؟یعنی نمیخوای زنگ بزنی بگی

صداشو کلفت کرد و با لحن خودم ادامه داد

_ شناسنامه بچم 5 دقیقه دیگه رو میزم باشه.آریا پاپلیک

خندیدمو گفتم

_ نه خانم میخوام خودم این لذت رو تجربه کنم.

کارای شناسنامه رو که انجام دادیم با نسیم رفتیم سمت مرکز خرید بزرگ مادرید.

برای نسیم یه لباس آبی کاربنی بلند گرفتیم که روش یه شنل میخورد و این میتونست یه حجاب کامل رو رقم بزنه و پتوی آبی روشنی که برای آریا گرفتیم و کت و شلوار آبی نفتی من خریدمون رو تکمیل کرد.

به سمت ماشین رفتیم و نشستیم.

_ دنی...

_ بله

_ دلم میخواد بریم دریا

_ کارهام رو جمع و جور کنم میریم.اگه دوسه روزی دیر باشه موردی نداره؟

_ نه چه موردی

بچه رو که بغلم بود بوسیدم و دادم نسیم و ماشین رو روشن کرد م تا به سمت خونه بریم.در اصلی بشدت شلوغ بود پس از در پشتی رفتیم و وارد خونه شدیم.بچه رو از نسیم گرفتم و گفتم بره لباس هاش رو بپوشه و آماده شه وخودمم رفتم اتاقم و بچه رو گذاشتم رو تخت و لباس هام رو پوشیدم و موهام رو هم خیلی مرتب درست کردم.از مدل های فشن و سبک و خوشم نمی اومد.کرواتمو بستمو آریا رو بغل کردم و راه افتادم سمت سالن اصلی

_ آدام....آدام.....

سراسیمه دویید سمتم گفتم

_ خبرنگار ها رو که راه ندادید؟

_ نه آقا مثل تموم مهمونی های قبلی اعلام کردیم که عکس برداریو فیلم برداری ممنوعه.

_ خوبه بازم بچه هارو بین مردم پخش کن...عکس نسیم نباید جایی درز کنه.

_ چشم آقا 5 ماهه ما نذاشتیم اتفاقی بیفته بعد اینم نمیزاریم...

در ثانی مگه شما یادتون رفته که به محض ورود به اسپانیا اولین چیزی که خریدید ابزار رسانه اشون بوده؟

پس هیچکدومشون جرات پخش عکس خانم رو ندارن.

_ باز هم تو حواست باشه.

_ چشم خیالتون راحت.

_ میتونی بری و ورود ما رو اعلام کنی.

صای کفش های پاشنه بلند نسیم که کوبیده میشد روی پله ها اومد به سمت پله ها رفتمو دستش رو گرفتم و با هم به سمت خروجی رفتیم.

صدای دست و جیغ و سوت کر کننده بود....

نسیم دستمو فشار داد و گفت

_ دنی یه چیزایی داره یادم میاد

قلبم فشرده شد....خدایا حداقل امشب نه....خواهش میکنم.....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این شلوغی ها این دست ها....جیغ ها....سوت ها....همشون به شدت آشنا بودن...

منمو یه لباس سفید عروسی....همه دست میزنن....یکی دست به سینه داره رقصمو نگاه میکنه....آره من دارم میرقصم و یه مرد داره نگاهم میکنه....دنیه؟؟؟

چرا این خانم ها بعضی هاشون حجاب دارن...

این مراسم....کجاست...چه خبره....

_ خوبی نسیم؟

هر کاری کردم چیز بیشتری یادم نیومد.

چشم هام رو باز کردم  و به قیافه ی بیش از حد نگران دنی لبخندی زدمو گفتم

_ خوبم دنی...بریم نگران نباش.

کنار هم به سمت میزی رفتیم که کیک بزرگی روش قرار داشت.دنی صداشو صاف کرد و شروع کرد به صحبت کردن پشت بلندگو

_ سلام....منونم از همتون بابت حظورتون و شریک شدنتون در شادی بی حد  و اندازه ی من...

امروز وارث من ... پسرم ... وکسی که با اومدنش بعد مادرش به زندگیم طراوت و شادی بیشتری داد متولد شده....این جشن فقط به مناسبت تشکر از همسرم و شادباش تولد پسرمه.....کسی که در آینده جانشین و وارث ثروت عظیم خاندان پاپلیک ها خواهد بود.

به سلامتی همسر عزیزم و پسرمون آریا پاپلیک

و جامشو بالا برد.

همه یکصدا گفتن چرس و جام هاشون رو بالا آوردن.

 

بعد اینکه کمی از مشروبشونو خوردن

دنی ادامه داد

مطالب مشابه :

ادامه خريد سيسموني

ايلياي مامان تخت و كمدت نيمه يه دونه هم روزنگار نوزاد خريديم كه قراره برات روزانه تا




عشق وسنگ2-58

سیما-اتفاقا لباسای نوزاد تخت و کمد و وسایل خیلی نرم و خوشگل بودن. یاسمین




عشق وسنگ2-58

سیما-اتفاقا لباسای نوزاد تخت و کمد و وسایل خیلی نرم و خوشگل بودن. یاسمین




(خاطرات زایمان: حاشیه ها...)

راستش اینقدر دیگه بی خیال شده بودیم که تخت و کمد که دو تا نوزاد نارس و بی جون یاسمین




رمان چقدر هوا دو نفره اس 33

یه مادر و نوزاد تازه متولد بغل تخت و گردنبند و و بزرگ و کمد لباسی که با




رمان به خاطر رها

مثل هر اتاق دیگه ای تشکیل شده بود از یک تخت و میز و نکرد و در کمد یاسمین. 144




رمان یک تبسم برای قلبم (19)

تشک مخصوص ورزشم رو از تو کمد دراوردم و پیمان نوزاد بود تو بعد تخت و کمد مهرزاد رو




برچسب :