شب های تنهایی 3


دقايقي از نيمه شب گذشته بود كه بهرام به خانه آمد بهنام با ديدن او از جابرخاست و در پاسخ سلامش گفت : خيلي دير كردي .

يك ماه بود كه روال زندگي اش از برنامه خارج شده بود .

-   من فكر كردم خونه عمه اي و دير بر مي گردي .

-   منم فكر كردم تو تنهايي زود برگشتم.

-   متاسفم .

وبه سوي اتاقش رفت . بهنام از آشپزخانه پرسيد : قهوه مي خوري ؟

-   متشكرم .

و روي لبه ي تخت نشست . دنياي متفاوتي داشتند و روحيات متفاوتي ، وليكن يكديگر را درك مي كردند و از اين كه با هم زندگي مي كنند خوشحال بودند . بهنام پسر لوده ، صميمي و خوش مشربي بود . ظاهر و باطن يكساني داشت ، اما از ظاهر پر جذبه و مغرور بهرام نمي شد پي به درونش برد و روحيه ي لطيف و حساسش را درك كرد . شايد تنها كسي كه او را درست مي شناخت همين بهنام بود و مادر كه سال ها پيش چشم از جهان فرو بسته بود .  در جمع ، هميشه يك فرد استثنايي بود . كمتر حرف مي زد اما به جا و درست . جذبه اش هر كسي را تحت تاثير قرار مي داد . در ظاهر و چهره اش چيزي قرار داشت كه مردم را به كرنش وا مي داشت . همه به اين پسر حسي آميخته به اخترام و علاقه داشتند. وقتي در بين دوستانش بود  مي گفت و مي خنديد ، اما شيطنت ها و شوخي هايش بجا و گيرا بودند. در خانه ، او به مردي آرام و مهربان و يك هنرمند با ذوق تبديل مي شد . هيچ گاه با بهنام درد دل نمي كرد ، اما با يكديگر بيگانه نيز نبودند . بهنام عادت كرده بود كه از نگاه كردن به چشمان بهرام حرف دلش را بخواند و حالا مدتي بود كه حال غريبي او را مي ديد.آشفتگي و بي قراري محسوسي كه هيچ گاه در بهرام سراغ نداشت . كمتر از پيش حرف مي زد ، اكثر اوقات در فكر فرو مي رفت و بي خبر از دنياي اطرافش بود . كم خواب و خوراك شده و رابطه با دوستانش را نيز كاهش داده بود.

بهنام با دو فنجان قهوه در آستانه در پديدار شد و پرسيد : مزاحمت نيستم ؟

بهرام لبخند كمرنگي بر لب آورد و گفت : نه بيا تو .

بهنام يكي از فنجانها را به او داد و خود روي صندلي راحتي كنار بهرام نشست و سيگاري آتش زد . جعبه ي سيگار را به سوي او گرفت و تعارف كرد . بهرام سري به علامت منفي تكان داد و گفت : دارم ترك مي كنم.

بهنام ابرو بالا انداخت و گفت : خوبه .

و با كنايه گفت : فكر كنم تنها كار درستيه كه توي اين ماه انجام دادي .

 بهرام به چشم دوخت و گفت : منظورت چيه ؟

چرا تمرين رو گذاشتي كنار ؟

-  حوصله ندارم .

-  چرا ؟

-  راحتم بذار بهنام .

-  ما عادت نكرديم توي كارهاي همديگه فضولي كنيم ، اما وضعيت تو منو نگران كرده . از اول اين ترم يك جور ديگه اي شدي ، من كه خر نيستم بهرام.

- ار اين حرفا چه نتيجه اي مي خواي بگيري ؟

-  نمي دونم اما دارم مي بينم كه رفتارت تغيير كرده ، بي قراري ، حرف نمي زني ، هيچي نمي خوري ، خواب درست و حسابي نداري ، تو رو خدا به من بگو چه مرضي يقه تو گرفته .

بهرام با بي حوصلگي گفت : حالم خوبه ، ممنونم كه به فكرم هستي ، اما هيچ اتفاقي نيفتاده .

-  امروز سر پرست گروهتون زنگ زد . سراغتو مي گرفت، مي پرسيد چرا نمي ري سر تمرين ؟

او عضو گروه " سرمستان"  يكي از بهترين و معروف ترين گروه هاي موسيقي اصيل و سنتي تهران بود .

-  تو كه عاشق سه تار بودي و با دنيا عوضش نمي كردي ، اما الان دقيقا يه ماهه دست بهش نزدي . چرا بهرام ؟

-  چند بار بايد بگم ؟ حوصله ندارم ، مي خوام يه خورده استراخت كنم .

دقيقا از شبي كه ياس با نواختن او به گريه افتاد ، دست به ساز نزده بود .

-  نكنه عاشق شدي ؟

بهرام چشمان بهت زده اش را به او دوخت و گفت : برو پي كارت ديونه .

اما حقيقت جز اين نبود . چشمان او چشمان يك عاشق شوريده بود و از اين كه بهنام پي به احوالش برده بود بي نهايت احساس ناراحتي مي كرد . او عاشق ياس بود . يك ماه تمام شب و روز به او مي انديشيده بود ، مثل سايه در هر جا بي آنكه خود  دختر متوجه شود ، او را تعقيب كرده بود. حرف هاي سايرين را در مورد او به دقت گوش داده و حساسيت ويژه اي نسبت به او پيدا كرده بود . در تمام اين مدت عذاب كشيده بود . دختر تازه وارد  در همين يك ماه شهره ي دانشگاه شده بود . مي ديد كه پسر ها همه خواهانش هستند و به او پيشنهاد دوستي مي دهند .  هر گاه كه خبر جديدي در اين مورد مي شنيد ، ترس از دست دادن ياس ديوانه اش مي كرد ، اما هر بار پس از اين كه مي فهميد او با قطعيت پيشنهاد طرف را رد كرده است آرام مي گرفت . از زبان بهنام و بنفشه جسته و گريخته چيز هايي راجع به زندگي اش شنيده بود. مي دانست پدر و مادرش را از دست داده است و كسي را ندارد . از زماني كه اين موضوع را فهميد بي نهايت در برابرش احساس مسئوليت مي كرد . او خواهان ياس بود و مي خواست به هر قيمتي كه شده او را به دست بياورد.  شبها در خياباني كه بالكن خانه ي او ديده مي شد آن قدر در اتومبيل مي نشست تا او چراغ ها را خاموش مي كرد . دختر عادت داشت كه هر شب قبل از خوابيدن به بالكن برود و از آن جا نگاهي به آسمان بيندازد . گاهي نيز دقايقي در همان جا  به نرده ها تكيه مي داد و به فكر فرو مي رفت . هر شب نگاهش را به آسمان مي دوخت ، با پدر و مادر وداع مي كرد و به آنها شب به خير مي گفت . از دوازده سالگي و از زماني كه مادر را از دست داده و پدر گفته بود كه او در آسمان آنها را مي بیند و حرف هايش را مي شنود اين كار را مي كرد و پس از فوت پدر  نيز اين عادت را ادامه  داده بود . بي نهايت احساس آرامش و سبكي مي كرد و بهرام به شوق ديدن او در زير ملايم نور ماه انتظاري چند ساعته را به جان مي خريد . پس از ديدن دختر با آرامشي غريب به خانه بر مي گشت و با ياد او وارد بستر مي شد . گاه به سرش مي زد كه در همان هنگام از شب به آپارتمان او برود و از عشـــقش سخن بگويد ، اما ترس از پذيرفته نشدن و جريحه دار شدن غرورش اين قدرت را از او مي گرفت .  او بي نهايت عاشق اين دختر بود ، اما ياس چي ؟ آيا به او مي انديشيد ؟ آيا ذره اي به او اهميت مي داد ؟ دختر بي نظيري بود ، تنها دختري كه در برابرش خم نشده بود و براي جلب توجهش تلاش نكرده بود .

بهرام در يك ماه تمام در به در و لحظه به لحظه در پي اين دختر بود و عجيب اين كه او هيچ گاه به اين موضوع پي نبرد و سعي در كنجكاوي نداشت . به دانشگاه مي رفت و از آنجا به خانه . هيچ گاه به اطرافش توجه نمي كرد و تنها راه خودش را طي مي كرد . گاهي اوقات با بنفشه به خريد يا پياده روي مي رفت و گاهي نيز بهنام را براي صرف شام به رستوران مي برد . تنها تفريح دختر همين بود و بهرام عميقا آرزو داشت مالك اين دختر ساده و لطيف شود ، اما اگر ياس او را نيز هم چون ديگران نمي پذيرفت چه براي او باقي مي ماند ؟ از خردشدنش در برابر ديگران واهمه داشت و همين ترس مانع ابراز عشقش مي شد .

بهنام در برابر حيرت او ادامه داد : شايد بلاخره يكي پيدا شده كه بتونه دلتو به دست بياره و رامت كنه .

-   چرند نگو پسر . تو رو خدا منو به حال خودم بگذار .

-   منم از اين روزا داشته ام . حالتو درك مي كنم . بي قراريت رو حس مي كنم.

-  برادر عزيز من ، اصلا موضوع اين حرف ها نيست ، چرا داري شلوغش مي كني ؟

بهنام با پوزخندي گفت :

-   راست مي  گي ، دل تو سنگ تر از اونيه كه من فكر مي كنم. تو خيلي مغروري بهرام ، مي ترسم اين غرور روزي سرتو به باد بده .

-  بهرام پاسخي نداد . حوصله سر و كله زدن با او را نداشت . بهنام نيز آرام شد . مدتي به سكوت گذشت ، اما دوباره خود او شروع به صحبت كرد و گفت : قبل از اومدن تو پدر تلفن كرد .

بهرام هيچ عكس العملي نشان نداد . او با صداي بلند تري پرسيد :

-   شنيدي ؟

-   البته كه شنيدم .

-   حالتو پرسيد .

-   حال منو ؟ مگه براش اهميتي داره ؟

لحنش تلخ و گزنده بود . بهنام با ملايمت گفت :

- اون پدرمونه بهرام ، تو نبايد در موردش اين طور صحبت كني .

-   پدرمون ؟ نه بهنام اون فقط پدر توئه ، فقط تو رو دوست داره .

-  بچه نشو بهرام ، اون هردومون رو دوست داره ، هردومون پسرشيم . نگرانمونه . مگه تا به حال در مورد چيزي كوتاهي كرده ؟ همه امكانات ممكن رو در اختيارمون گذاشته ، از هيچي برامون دريغ نكرده . بي انصافي نكن ديگه .

بهرام فرياد زد : الآن ؟ الان بايد نگرانم باشه ؟ محبت امروزش به چه درد من مي خوره ؟  اون روز كه بهش احتياج داشتم پدرم نبود ، دوستم نداشت ، هزار بار با گوش هاي خودم شنيدم كه به مادرم سركوفت مي زد ، من فقط يه بچه مي خواستم ، مي گفت بهرام زياديه ، از اولم نمي خواستمش ، از وقتي كه من به دنيا آمدم مادرم مريض شد و پدر از چشم من مي ديد . منو بد قدم مي دونست .

دستهايش را روي شقيقه هايش گرفت و نفس عميقي كشيد . هرگز نمي توانست آن روز ها را فراموش كند . بي محبتي و سردي پدر ، تلاش مادرش براي متقاعد كردن او ، تاثيرات شديدي كه بر روح او وارد مي شد .

 بهنام نيز با ديدن ناراحتي او سر به زير انداخت و دست هايش را در يكديگر گره كرد . چه بايد مي گفت ؟ نه مي توانست طرف او را بگيرد نه طرف پدر را . بهرام پس از دقيقه اي مكث با صدايي غمگين و تاثير گذار گفت : يادمه يه بار مريض شده بودم ، پدر و مادر توي اتاق نشيمن صحبت مي كردند ، مادر از پدر مي خواست يه روز كارش را تعطيل كنه تا منو ببرن بيمارستان ، اما اون زير بار نمي رفت. مي گفت من واسه ي اين كارا وقت ندارم . مادر را سرزنش مي كرد و مي گفت به تو گفتم كه اين بچه ي ناخواسته به دردمون نمي خوره . به تو گفته بودم كه قبل از تولد از شرش راحت بشيم .مادر گريه مي كرد اما اون بدون توجه به التماسش خانه را ترك كرد .  مادر اومد به اتاقم . من گوشه ي تختم كز كرده بودم و با وحشت گريه مي كردم ، همه حرفاشون رو شنيده بودم .  بغلم كرد ، نازمو كشيد ، سعي كرد اوضاع رو يك جور ديگه جلوه بده ، گفت پدر خسته است و اعصابش به هم ريخته ، اما من خوب حرفاشون رو درك كرده بودم . بچه نبودم، نه سالم بود . من اون روزا به محبت پدر احتياج داشتم و مادر هميشه جور اون رو مي كشيد ، ولي من پدر مي خواستم.  بين من و تو هميشه فرق مي گذاشت ، تو رو بغل مي كرد ، مي بوسيدت ، نازتو مي كشيد ، اما من براش بيگانه بودم .

-   اون پشيمون شده بهرام مي خواد جبران كنه .

-   مي خواد جبران كنه ؟ با پول ؟ پول براي من پدر مي شه ؟ بهنام اون ذره اي به ما اهميت نمي ده . نگاه كن دقيقا 4 ماهه كه نديدمش . واسه توجيه خودش برامون دسته دسته پول مي فرسته . برامون حساب بانكي باز مي كنه ، روز تولدمون جديد ترين ماشين رو برامون مي خره ، اما به خدا همه ي اينها زندگي نيس . بچه كه بودم ازم تنفر داشت ، حالا مي گه كه به اندازه ي جونش دوستم داره.  اما دروغ مي گه ، كدوم پدره كه 4 ماه جدايي از بچه هاشو تحمل كنه ؟ مي تونست حداقل ماهي يك شب بياد پيش ما . يعني كارش تا اين اندازه مهمه ؟

-  اون مادر رو از دست داده بهش حق بده .

-  اون لعنتي كه هميشه همين طور بود. مادر بيشتر از من و تو عذاب كشيد . چرا داري سعي مي كني كه اونو بيگناه نشون بدي ؟ آخه اون روزي كه مادر مرد تو كجا بودي ؟ داشت درد مي كشيد . نفسش به سختي بالا مي آمد من....من به پدر تلفن كردم ، بهش گفتم مادر داره مي ميره حالش اصلا خوب نيست گفت : ميام ، گفت ميام اما نيومد ، زنگ زدم به دكتر ، مادر داشت مي مرد و من تنها پيشش بودم ، تو سربازي بودي و خارج از تهران . پدر هم كه فقط كارش را مي ديد . مادر با اون حال زارش برام حرف زد،نصيحتم كرد .مي دونست پدر اهميتي به من نمي دهد. گفت بهرام مرد باش ، روي پاي خودت واستا ، درستو بخوان و كاره اي شو تا به كسي محتاج نشي . هردومون گريه مي كرديم . بعد اون مرد . تا آخرين لحظه ي زندگيش زجر مي كشيد، تا آخرين لحظه .

به شدت اشك مي ريخت صورتش را با دستانش پوشاند و  زار زد . اولين باري بود كه بهنام او را اين چنين درمانده و شكسته مي ديد . بعد از مرگ مادر او هميشه به تنهايي پناه برده بود .با كسي درد دل نمي كرد ، خود را با ساز آرام مي ساخت . اما او امشب گريسته بود ، براي برادش و به ياد مادرش .

بهنام جلوتر آمد و كنارش نشست و گفت : بهرام اين اتفاق مال 5 سال پيشه ، فكر كردن به گذشته چه نفعي داره ؟

بهرام با همان حال زار گفت : اون داشت مي مرد ، درد مي كشيد . اما من نمي تونستم كاري براش انجام بدم . 

-  حتي اگه پدرم مي اومد ، اون مي مرد . بيماريش تا آخرين حد پيشرفت كرده بود .

-   اما مي تونست با آرامش بميره . پدر مي تونست بياد و با هم وداع كنند . مادر هميشه تنها بود و تنها هم مرد . نمي تونم ببخشمش بهنام . هر وقت مي بينمش ياد مادر مي افتم و ازش منزجر مي شم .

به عكس مادر كه روي ميز بود چشم دوخته بود . احساس دلتنگي مي كرد .

- معذرت مي خوام بهرام ، قصد نداشتم ناراحتت كنم.

- عيبي نداره يه خورده سبك شدم . ونگاه قدرشناسانه اي به او كرد و افزود : ممنونم كه نگرانمي . تو هميشه مثل يك پدر دلسوز با من رفتار كردي بهنام. خوشحالم كه برادري مثل تو دارم.

اولين بار بود كه حرف دلش را به زبان آورد و از بودن در كنار برادر احساس رضايت مي كرد . عميقا او را دوست داشت . وقتي بچه بودند بهنام هميشه كمكش مي كرد و حامي اش بود . توجه بي نهايت پدر هيچ گاه  او را نسبت به برادر گستاخ نكرده بود . بهنام هميشه عاقل بود و خوب مي فهميد و بهرام از اين بابت او را بي نهايت دوست داشت لبخندي زد و شانه ي او را فشرد و گفت : بايد قلبتو صاف كني بهرام ، يه خورده از لاكت بيا بيرون و با مردم زندگي كن.

سپس از جا برخاست و ادامه داد : ديگه بهتره استراحت كني ، حسابي خسته ات كردم .

بهرام تبسمي كرد و گفت : بازم ممنون .

بهنام سري تكان داد و از اتاق خارج شد.

*

*

*

ادامه دارد .


مطالب مشابه :


مهناز زنی 16 ساله

بیا و رمان بخون پدرت وایسن و فقط به خاطر اینکه دلشون واسه تو میسوزه اشک بریزن و بخوان هی دل




غزل عاشقی

بیا و رمان بخون - غزل عاشقی - خوش اومدی فصل هفتم قسمت اول آیلار واقعا دیگه باید بگم رفتارت




رمان بازگشت2و3

بیا و رمان بخون - رمان بازگشت2و3 - خوش هنوز ساعت 12 نشده که بخوان سگ هارو باز کنن




دو راهی عشق و هوس

بیا و رمان بخون - دو مامانش گفت بیا عزیزم چرا هرجور خودشون بخوان بعدشم رو به




قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا)

بیا تو رمان بخون :d - قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا) - - بیا تو رمان بخون :d




رمان آغوش سرد

بیا و رمان بخون - رمان آغوش «خدا خیرت بدهد نسرین جان یک کم به سرش بخوان دیگر مثل سابق دل به




کسی می آید

بیا و رمان بخون - کسی می آید - خوش اون طوري نباشه كه مدام بخوان بيرون برن




شب های تنهایی 3

بیا و رمان بخون - شب گفت بهرام مرد باش ، روي پاي خودت واستا ، درستو بخوان و كاره ღعاشقان




همخونه7

بیا و رمان بخون میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق خانم یاری بخوان.




برچسب :