رمان محكومه شب پرگناه 9

با چشام دنبال سودا مى گشتم كه چشمم به على افتاد... سريع رفتم سمتش... از پشت صداش زدم: على؟
برگشت سمتم: سلام... خبرى نشد؟
تا اومدم حرفى بزنم تيردادم رسيد... همون موقع سودا رو پيج كردن...
على و تيرداد سلام و عليک كوتاهى كردن... چشام هنوز بين جمعيت مى چرخيد... سرمو چرخوندم سمت چپ تا اونورم نگاه كنم... يه دختر قد كوتاه با شال مشكى يه ساک چرخدار دستش بود و مى كشيدش... تا خواستم رومو ازش بگيرم سريع سرمو چرخوندم! به طورى كه صداى شكستن مهره هاى گردنمو تو اون شلوغى شنيدم... يه دختر قد بلند مو مشكى ... با يه شال سفيد و مانتوى كوتاه سفيد نخى... بى تامل دويدم سمتش...طورى مى دويدم كه متوجه من نشه و سعى نكنه فرار كنه! سريع دستشو از پشت گرفتم: آى آى! گرفتمت! كدوم گورى مى خواستى فرار كنى؟!
سعى كرد دستشو از دستم بكشه بيرون: ولم كن هونام...
اخم كردم: ولت كنم كه چى بشه؟! نگاه كن منو...
چون قد سودا از من بلند تر بود بايد يكم رو به پايين نگاه مى كرد...
دستمو گذاشتم رو بازوش: سودا؟
- داره ديرم مى شه! - غلط كردى! راه بيفت بريم! - امكان نداره... - چى؟! شما بيخود مى كنى نمياى! تيرداد و على خودشونو بهمون رسوندن...
على عصبانى بود: كجا ميرى سودا؟! مى دونى رها امروز با اون حال خرابش چقدر نگران تو بود؟!
سودا لباشو بهم فشرد: پيف... اونم كه هميشه مريضه... اصلا نمى دونم تو چرا اونو گرفتى؟! من يه نقطه ى مثبت تو رها نمى بينم... دختره ى ماست... خب ديگه من بايد برم! خدافظ...
دستشو كشيدم: واستا بينم! كجا برى؟! فكر كردى حواسم اينقدر پرته؟! اصلا چرا يهو جو امريكا رفتن گرفتى؟
- بابا دارم مى رم گردش... تو چته؟! مامان الكى شورش كرده... نمى خواستم بهتون بگم... شما خودتون هزار جور مشكل دارين... مشكوک نگاش كردم: منو چى فرض كردى؟ خاله واسه يه مسافرت اونطورى گريه مى كرد؟! - تو مامانو نمى شناسى؟! عادت داره همه چيو گنده كنه! مى گه رفتى پيش باباى پدرسگت ديگه نمياى ايران... از حرفش خنده م گرفت...
- سودا با زبون خوش مياى يا نه؟ - اوو... من خودم كنگ فو كارما... دمتو بزار رو كولت برو... نبيبن الان اينجا واستادم! واسه اينه كه پرواز تاخير داره... به تيرداد نگاه كردم! با همون حالت موذيانه ش سودا رو زير نظر گرفته بود...
نگاه خيره مو كه ديد ابروشو انداخت بالا... چشامو ريز كردم... ابروشو تكون داد... خنده م گرفت! مام بازى مون گرفته بود!
- سودا! شما دوتا چرا هى چشم و ابرو مياين؟! على خنديد: تو كاريت نباشه... بده منو اون ساكتو...
سودا ساكشو كشيد عقب: عمرا... پاپاى پاپا سگم منتظرمه...
جدى شدم: سودا بى مزه نشو... جمع كن بريم...
ابروشو انداخت بالا: نچ...
- سودا بخدا مى زنم شَتَكت مى كنما! همون موقع اعلام كردن كه چند دقيقه ى ديگه پروازه...
سودا دستمو كشيد و چند قدم از تيرداد و على دور شديم... تند تند گفت:
- ببين هونام... مى دونم تيردادو دوست دارى! ولى من... من... يه لحظه مكث كرد...
- توچى؟ - من بهت بد كردم! بهت دروغ گفتم... گيج نگاش كردم... ولى بجاى اينكه توبيخش كنم گفتم: مهم نيست...
مات شد بهم...
- هرچى هم كه بد كرده باشى! خوبى هات بيشتره... - ولى تو نمى دونى... اومدم وسط حرفش: هيش... نمى خوام بشنوم... راه بيفت...
محكم سر جاش واستاد...
مسافرا داشتن مى رفتن! همونطور كه به طرف خروجى مى رفتم دستشو كشيدم : بيا ديگه...
- ارميا عاشق توئه... برنگشتم سمتش... صداى تيرداد تو گوشم نقش بست...
من يه مردم! معنى نگاه يه مرد ديگه رو مى فهمم! به خصوص اگه اون طرف دوست چندين و چند ساله م باشه!
سرمو برگردوندم سمت سودا: واسه همين مى خواستى فرار كنى؟
- آره! سرمو با افسوس تكون دادم: از هركس انتظار فرار داشتم الا تو...
- حالا كى گفته من مى خوام فرار كنم؟! دارم مى رم تعطيلات! مثلا تابستونه ها! يكى دو ماه ديگه باز درس و دانشگاه شروع مى شه! - الان نمى رى سودا... اصلا تو گچ دستتو باز كردى؟ - برو باو... خب اونجا بازش مى كنم! حوصله ى اون دكتر ت... هويجو ندارم... لبمو گزيدم: سودا زشته بخدا!
- ديرم شدا! - به درک... تو مهم ترى يا ارميا! من كه الان زن تيردادم! ارميا چه اهميتى داره؟

تا خواست يه چيز ديگه بگه گفتم: ببين سودا... من دخترى م كه هميشه سعى كردم با عقلم تصميم بگيرم نه با احساسم... نمى خوام بخاطر اينكه يه چيز بى اهميتو ازم پنهون كردى از دستت بدم! اينو مى فهمى؟
سرشو تكون داد: آره... ولى مى خوام يه مدتى رو از اينجا دور باشم... مى خوام بى دغدغه زندگى كنم!
- باشه! برو! از تهران برو! ولى از ايران نه...
همون موقع على و تيرداد اومدن سمتمون...
على: بلآخره تصميمتون چيه؟
- هيچى... ميريم خونه...
برخلاف انتظارم سودا ديگه هيچ اعتراضى نكرد...
دستشو گرفتم: بيا... ما مى رسونيمت...
تيرداد ساک سودا رو گذاشت تو صندوق... سوار شديم و تيرداد حركت كرد... على هم تک بوقى زد و ازمون سبقت گرفت! انگار كه حال رها هنوز خراب بود... چون عجله داشت...
تيرداد جلوى خونه ى سودا اينا نگه داشت... سودا تشكرى كرد و پياده شد...
تيرداد دستمو گرفت: اگه بخواى مى تونى امشب پيش سودا باشى!
سريع گونه شو بوسيدم: ايول... نمى دونستم بهت بگم يا نه...
- از نگاه كردنت به سودا معلوم بود! برو عزيزم...
بعد يكم خم شد و گوشه ى لبمو بوسيد... خنديدم: آخى! خجالت مى كشى ببوسيم؟! سودا نمى بينه!
چشمكى زد و با خنده گفت: فردا شب تلافى مى كنم؟!
با خنده خداحافظى گفتم و پياده شدم... تا سودا اومد درو ببنده گفتم: نه نبند... منم ميام پيشت...
خنديد: بيچاره تيرداد...
- پيشنهاد خودش بود...
واسه تيرداد دستى تكون دادم و درو بستم! چند لحظه بعد صداى كشيده شدن لاستيكاى ماشين روى آسفالت به گوشم رسيد...
با سودا رفتيم تو... خاله شيدا با ديدن سودا باز گريه ش گرفت! سودا هميشه ادعاش مى شد كه مادر بى احساسى داره! ولى من هيچ وقت از خاله شيدا بى احساسى نديده بودم...
كلى ازم تشكر كرد و واسم دعاى خير كرد! چيزى كه يه عمر ازم دريغ شده بود! زمونه دريغ نكرده بود! پدر و مادرم ازم دريغ كرده بودن...
در اتاق سودا رو باز كردم و داخل شدم: كاش رها هم بود...
- راسى رها... امروز على كه اومده بود اينجا گفت هى هر چى مى خوره بالا مياره! يعنى حامله س؟
- چى بگم؟!
نگام افتاد به يه پاكت روى پاتختى... ادامه دادم: اين چيه؟!
سودا لباشو جمع كرد: واسه تو نوشته بودم! مى تونى بخونيش...
رفتم سمتش و برش داشتم... با دوتا دستم دو تكه ش كردم: اگه قرار بود بعد رفتنت بخونم پس الان مسخره س...
دو تكه رو به چهار تكه تبديل كردم: واقعا بخاطر عشق ارميا س؟
چهار تكه رو به سختى به هشت تكه تبديل كردم! كاغذاى ريز ريز شده رو ريختم توى سطل آشغال صورتى سودا...
سودا: عشق نه! گفتم كه! مى خواستم يه مدت از اينجا دور باشم... در واقع شرمنده ى تو بودم! همه ش فكر مى كردم اگه احساستون دو طرفه بود چى؟!
- تو هم كه نابغه اى! ولى سر درنميارم... پس چرا به شام دعوتت كرده بود؟!
شالشو از سرش كند و رفت سمت تختش: مى خواست در مورد تو با من حرف بزنه... منم قبول كردم كه بهت بگم! ولى انگار فهميد حالم خوش نيست! فكر كنم بو برده بود دوستش دارم! يه جورايى مى خواست اينطورى آب پاكى رو رو دستم بريزه...
مثل هميشه پاهاشو به پايين تخت آويزون كرد و روى تخت دراز كشيد و دست چپشو كه سالم بود باز كرد... هميشه دو دستشو باز مى كرد! ولى حالا بخاطر تو گچ بودن دستش نمى تونست اين كارو بكنه: وقتى داشتم برمى گشتم انقدر اعصابم داغون بود كه تصادف كردم! بعدشم كه تو و ارميا اومدين بيمارستان... اونجام براى اينكه بهم بفهمونه الكى خودمو به آب و آتيش نزنم دوباره حرفاشو تكرار كرد...
نشستم كنارش: هميشه واسم يه آدم مرموز بود... ولى هيچ وقت حسى بهش نداشتم... مى دونى؟! هيچى از خانواده ش نمى دونم! تيرداد مى گه خارجن! ولى مى دونى؟! همين كه ندونم جالبه... اگه ارميا رو كامل بشناسم ديگه نقطه ى قابل توجهى توش نمى بينم! مثل اينكه تيرداد حرفاشو رک نمى زنه! هميشه تو لفافه س...
سودا: اوهو... چه حرفاى قلمبه سلمبه اى مى زنى!
خنديدم: من برم يه آب به سر و صورتم بزنم... خسته م!
و كوبيدم رو شونه ش: بخاطر توئه ديوونه از اصفهان كوبيدم اومدم...
به طرف دستشويى توى اتاق سودا رفتم... با خنده براى بار هزارم نوشته ى روشو خوندم: لطفا ادرار بزرگ نفرمائيد... حتى شما...
- من نمى فهمم اين چيه اين جا نوشتى؟
- من پول ندارم چاهو تخليه كنم...
- خاک تو سر خسيست...
و درو باز كردم و رفتم تو...
اون شب تا صبح با سودا حرف زديم... از هر درى گفتيم... از اينكه ممكن رها باردار باشه! از اينكه سمر خواهرمه... از اينكه پدرم زنده س... از همه چى گفتم و گفت...

صبح كه بيدار شدم سودا هنوز خواب بود! لبخند زدم و مانتومو پوشيدم و شالمو سر كردم! خم شدم رو صورتشو گونه شو بوسيدم...
غلت زد: گمشو...
خنديدم و رفتم سمت در... سودا ديوونه س... بايد مى رفتم سراغ مسعود... ولى قبلش بايد مى رفتم سر خاک سمر... يه جورايى حس خوبى به مرگش نداشتم! انگار كه گناه مادرم گردن من باشه! حس مى كردم مادرم مخل زندگى شون بوده... اما مسعود... يعنى مينا زنده س؟! يادم رفته بود از نرگس بپرسم! چرا رابط بين دوست صميمى ش با برادر متاهلش بود؟! در حالى كه مى دونست ممكنه زندگى هر دو نفر خراب بشه؟! يه تاكسى گرفتم... تيرداد گفته بود كه رفته سر خاكش... ولى قبرش كجا بود نمى دونم!
شماره ى تيردادو گرفتم... چندتا بوق كه خورد جواب داد: سلام جوجه...
لبخند زدم: سلام! كجايى؟
- شركتم... بى مقدمه و چون مى دونستم ممكنه وقتشو بگيرم ازش آدرس قبر سمر و خونه ى مسعودو گرفتم... تيردادم هيچى نپرسيد و فقط آدرسو داد...
از راننده تشكر كرد و جلوى قبرستون پياده شدم... فاتحه اى واسه اموات خوندم و رفتم سمت قبرى كه هنوز روش سنگ نخورده بود! جلوى چشم بود... در واقع سريع پيداش كردم... گل و خرمايى رو كه خريده بودم گذاشتم رو قبرش... نمى دونم چرا... ولى بجاى استرس آرامش داشتم... حس نمى كردم سمر رقيب عشقى مه! حس مى كردم خواهرمه... هرچند كه ناتنى...
پايين قبرش نشستم! حالا ديگه هيچ حرفى باهاش نداشتم... يكم تو ذهنم گشتم...
نگاهى به اطرافم انداختم! چند تا قبر اون طرف تر يه زن با چادر پاى يه قبر نشسته بود و قرآن مى خوند...
مطمئنا صدام بهش نمى رسيد...
- هى دختر... واقعا نمى دونم چرا اومدم اينجا... كاش اينقدر پوچ نبودى! از تو فقط يه نگاه خالى يادمه... فقط يه بار خنده رو رو لبات ديدم! اونم اولين بارى بود كه ديدمت! فكر مى كنم چون مست بودى مى خنديدى نه؟! آروم خنديدم: چقدر دلم مى خواست وقتى زنده بودى مى فهميدم خواهرمى...
نفس عميقى كشيدم: حرف زيادى ندارم... فقط اومدم بهت بگم كه شناختمت... و شناختم! هويتمو... هويتتو...
فاتحه اى خوندم و پا شدم و خرما رو باز كردم و رفتم سمت همون خانمه و بهش تعارف كردم! تشكرى كرد و يكى برداشت: خدا امواتتو ببخشه و بيامرزه...
لبخند زدم... امواتم! يعنى صحرا و سمر... و شايد مادر سمر...
جعبه ى خرما رو برگردوندم سر قبر سمر و از قبرستون زدم بيرون! اين بار كسى نبود كه در كشو رو ببنده! اين بار خودم بودم كه پرونده ى خواهر ناتنى مو بستم...
پياده راه افتادم سمت خيابون اصلى و از اونجا يه ماشين ديگه گرفتم سمت خونه ى مسعود... برخلاف قبل... حالا استرس داشتم...
استرس براى ديدن پدرم... تيرداد گفته بود كه روزاى شنبه سر كار نمى ره! شونه بالا انداختم! همه جمعه بيكارن! ايشون شنبه ها...
جلوى يه كوچه ى عريض پياده شدم... بايد بقيه شو پياده مى رفتم... رو به روى يه دروازه ى بزرگ سفيد واستادم... دكمه ى آيفون تصويرى رو فشار دادم... درحالى كه منتظر بودم صداى زن مستخدمى رو بشنوم صداى يه مرد غريبه رو شنيدم: بله؟
- آقاى راشدى هستن؟! - امرتون... ضربان قلبم تند شد... پس خودش بود...
- مى تونم چند لحظه وقت تونو بگيرم؟ - شما؟ - كم كم مى شناسين... چند لحظه سكوت و بعد صداى تيكى كه بخاطر باز شدن در بود به گوشم رسيد... نفس عميقى كشيدم و با بسم الله داخل حياط شدم...

درو آروم پشت سرم بستم... نفس عميقى كشيدم و با قدماى محكم از حياط نسبتا بزرگى كه جلوم بود گذشتم و خودمو به در رسوندم... در نيمه باز بود... تقه اى زدم و نه كاملا، تا جايى كه بتونم داخل بشم بازش كردم... خم شدم و كفشامو از پام در آوردم...
عادت ترک نشدنى... رفتم تو... فضاى خونه يكم تاريک بود... بوى سيگار تو كل خونه پيچيده بود... انگار كه يه نفر مرتب سيگار بكشه... حتى يه پنجره هم باز نبود... انگار مى خواست خودشو خفه كنه... بى اهميت چند قدم به جلو برداشتمو از راهروى كوتاهى كه توش بودم در اومدم كه ديدمش... يه مرد حدودا پنجاه، شصت ساله... بيشتر از اونچه كه فكرشو مى كردم جوون بود... صورت استخوانى... چشاشو بسته بود... ابروهاى بلندى داشت... همينطور پيشونى بلند... بينى نه چندان بزرگ و لباى پهن... موهاى جوگندمى آشفته ش هم روى پيشونى ش ولو بود...
اين پدرم بود... پدرى كه از وجودش بودم...
خواه يا ناخواه...
تک سرفه اى كردم كه چشماش باز شد... چشماى فوق العاده مشكى! شبيه چشماى من نبود... كلا شباهتى به من نداشت... هه... نرسيده دنبال شباهت ام...
يعنى الآن بايد بدوم و خودمو بندازم تو بغلشو بزنم زير گريه و بگم: بـــــــابـــــــا...
نه! خيلى مسخره س...
وقتى ديدم هنوز داره نگام مى كنه خيلى محكم گفتم: سلام...
جوابى نگرفتم... نگاشو از سر تا پام چرخوند... بى اختيار ياد نگاه هاى بى تفاوت سمر افتادم...
به جلوش نگاه كردم! پر از ته سيگار بود... يعنى بخاطر غم از دست دادن سمر بود؟
چند قدم ديگه رفتم جلو... نگام اين بار به زير ميز افتاد... يه بطرى ويسكى بود... نگاش كردم...
بلآخره به حرف اومد: دوست سمرى؟
- كاش بودم... مى شه گفت خواهرم بود و من دير فهميدم... و كنارش روى يه مبل خاكسترى نشستم...
- سمر مرده... - رفتم سر خاكش... - اسمت چيه؟ - صحرا... هيچ تغيير حالتى تو صورتش ايجاد نشد...
- صحرا ديگه كيه؟ - ببخشيد... اشتباه كردم! خودشو درست نمى شناسم! ولى دخترشم... اين بار رنگ پريدگى رو به وضوح تو صورتش ديدم... با اخم و يه صداى عصبى گفت: منظورت چيه؟!
بى خيال به پشتى مبل تكيه دادم: منظور خاصى ندارم! فقط اومدم بهتون تسليت بگم... بابا...
كلمه ى آخرو با يه لحن خاص ادا كردم...
با عصبانيت از جاش پا شد: از خونه ى من برو بيرون...
پاى چپمو انداختم رو پاى راستم: واقعا؟! مادرمم همينطورى از خونه بيرون كردين؟
رو به روم ايستاد... فكش منقبض شده بود: تو ديگه كى هستى؟
خونسرد پرونده رو از تو كيفم در آوردم و دستمو رو به بالا گرفتم... چون جلوم ايستاده بود مجبور بودم اين كارو كنم...
نگرفتش... يه تكون به پرونده دادم: اى بابا! دستم درد گرفت! كلى كاغذ توشه ها! سنگينه...
با اخم از دستم كشيدش...
غر زدم: باباى بد اخلاق...
توجهى به حرفم نكرد و مشغول ورق زدن شد... چند دقيقه كه گذشت پرونده رو انداخت رو ميز: خب؟
سرمو تكون دادم: اومدم حقمو بگيرم!
خنديد: با اينا كه چيزى ثابت نمى شه! نرسيده سهمم مى خواى؟
- جناب راشدى... من گفتم حق... نگفتم سهم... نشست روى مبل: چه زود دندون تيز كردى؟
تو دلم آشوب بود... بخاطر پدرى كه حق دخترشو سهم الارث حساب مى كرد... يعنى واسه سمرم همين طور بود؟! يا اين تبعيض فقط و فقط مال من بود؟
پا شدم و رفتم سمت ديوار پشتم كه زياد دور نبود و يه كليدو فشار دادم... چند تا لامپ اونطرف سالن روشن شد... كليد كنارى رو زدم: فكر نكنم با اين همه ثروت نگران قبض برق باشين...
سالن حالا روشن شده بود...

دوباره برگشتم سر جام و تو سكوت به ته سيگاراش خيره شدم...
دستى به چونه ش كشيد: چطور باور كنم كه دخترمى؟
چشامو يه بار بستم و باز كردم: اون موقع كه بايد باور مى كردين اين كارو نكردين! حال را چه سود؟
- سفسطه نكن دختر... بگو چى مى خواى؟!
دستامو تو هم قفل كردم... از اينكه مى تونستم جلوش اونطور كه مى خوام خونسرد جلوه كنم خوشحال بودم: خب... دارم به يه جاهايى مى رسيم! گفتم كه... حقمو مى خوام...
- چقدر؟!
بلند خنديدم: شما حقو با پول حساب مى كنيد؟! نه جناب راشدى بزرگ! پول واسه شما ارزشه... ولى واسه من حق يه چيز ديگه س...
انگار داشت حوصله ش سر مى رفت: برو سر اصل مطلب...
قفل دستامو محكم تر كردم: حق من هويتى يه كه ازم گرفتين... مى خوام برش گردونيد... به سوالام جواب بدين...
- بپرس...
- از اولش بگين... از اون لحظه كه صحرا رو ديدين... چرا بهش بدى كردين؟! اصلا مينا هنوز زنده ست؟
يه لحظه سكوت كرد: واسه چى مى خواى بدونى؟
- به همون دليل كه شما حتى نمى خواين بدونين اسم من چيه!
نگام كرد: اينكه بخوام اسمتو بدونم خيلى مسخره س... پس ترجيح مى دم جواب سوالتو بدم...
دوباره يه لحظه سكوت كرد و بعدش گفت: من عاشق زنم بود... اسمش يگانه بود... مى پرستيدمش... چهار يا پنج سال از ازدواجمون گذشته بود كه فهميديم ام اس داره! اون موقع حتى نمى تونستيم كارى كنيم كه بيماريش پيشرفت نكنه! يگانه اصرار داشت جدا بشيم... اون موقع سمر سه ساله ش بود... مى گفت سمرو با خودش مى بره و بعد از مرگش من بزرگش كنم... هر شب با هم دعوا داشتيم! اون موقع هيچ وقت فكر نمى كردم جگرپاره م هم بيمارى مادرشو داره...
تو همون روزا مينا و يكى از دوستاش واسه تحصيل اومدن تهران... دوست زيبايى داشت! برخلاف خود مينا كه زياد خوشگل نبود... قرار بود من كاراى تحصيلى شونو رديف كنم... متوجه شده بودم كه مينا خيلى به دوستش حسادت مى كنه... اون شب كه روز اول دانشگاه شونو گذرونده بودن يه مهمونى گرفتن... همون شب با يگانه دعواى شديدى داشتم... مينا واسه مهمونى دعوتم كرده بود... رفتم... دختر پسرا پر بودن... اواخر حكومت پهلوى بود... خانواده ى ما هم از نزديكاى شاه بودن... اين مهمونى ها زياد واسمون مهم نبود...
نگاشو دوخت به منو ادامه داد: مست كردم... يه دفعه به خودم اومدم كه ديدم كار از كار گذشته... فقط يه شب... همون يه شب كل زندگى مو به آتيش كشيد... باعث شد يه عمر بار گناه رو دوشم باشه...
پوزخندى زد: جالب اينجا بود كه صحرا اصلا ناراحت نبود... مى گفت صيغه ش كنم! ولى من اصلا دوستش نداشتم! از طرف ديگه نمى تونستم به يگانه خيانت كنم! صحرا مى گفت عاشقم شده... زير بار نرفتم... يه مدت بعد برگشت و گفت كه حامله س... فكر كردم دروغ مى گه... ولى وقتى فهميدم راست مى گه ازش خواستم بچه رو سقط كنه! گريه مى كرد... هنوز مى گفت دوستم داره مى خواد بچه مو نگه داره... ولى من نمى خواستم...
اومدم ميون حرفش: سمرو خيلى دوستش داشتين؟
چشاشو براى يه لحظه بست: بعد از يگانه سمر همه ى زندگى م بود...
- و گناه اون بچه؟
نگام كرد... خيلى رک گفت: حتى براى يه لحظه بهت فكر نكردم...
دردى رو روى قلبم حس كردم... خيلى بد... چطور يه پدر مى تونه اينقدر بى تفاوت باشه؟!
نفس عميقى كشيدم و چيزى نگفتم...
ادامه داد: صحرا اول رفت سراغ يكى به اسم اشرف... ولى اونم پسش زد... برگشت اصفهان... خانواده ش طردش كردن... اشرف كه رفته بود دنبالش تو راه تصادف كرد و مرد...
صحرا برگشت... ولى اين بار زخم خورده بود... كارى به كار مينا نداشت... درمونده شده بود... دلم به حالش سوخت... رفتم كمكش كنم! ولى كينه رو تو چشماش ديدم... اون همه عشق به نفرت تبديل شده بود... چند روز كه گذشت همه چيزو واسه يگانه گفت... استرس و هيجان براى يگانه سم بود... به يه روز نكشيد كه فلج شد... كم كم بينايى شم از دست داد...
غم يگانه يه طرف... بى تابى هاى سمر... از اون طرف صحرا كه ديگه خودفروشى مى كرد... تو رو سپرده بود به پرورشگاه... نرفتم دنبالت... ازت بدم مى اومد! خودم مقصر بودم! ولى فكر مى كردم اگه تو و صحرا نبودين يگانه به اون وضع دچار نمى شد... احمق بودم... هنوزم هستم...
صحرا وضعش داغون شده بود... اواخر كار ديگه اعتيادم داشت...
اون شب با حال نزار برگشتم خونه... از صحرا نا اميد شده بودم... يگانه هم اون شب به صبح نرسيده رفت... به مرز جنون رسيدم! با اينكه مى دونستم مقصر همه ى اينا خودمم رفتم سراغ صحرا! ولى چه خيال خامى كه اونم خودكشى كرده بود... با يه بچه ى سه ماهه كه تو شكمش بود خودشو تو درياى شمال غرق كرد... ولى هيچ وقت كسى نفهميد كى ، كجا قبرش كردن؟ مينا مى گفت عاشق دريا بود...
پاكت سيگارشو برداشت و گرفت طرفم: مى كشى؟
- نه...
همونطور كه يه نخ سيگار روشن مى كرد و مى زاشت لاى لبش گفت: آفرين... نكش... خوب نيست!
- كاش خوب و بد يكم قبل تر بهم ياد مى دادين...
دود غليظى داد بيرون: حالا به حقت رسيدى؟
تو چشاى مشكى ش خيره شدم: حق؟ اون موقع كه بايد بهش مى رسيدم ازم گرفتينش! الان با اين حقى كه دادين دستم بايد چيكار كنم؟
- حرفاى قلمبه سلمبه مى زنى دختر!
دوباره دود سيگارشو داد بيرون... غليظ تر از قبل: مى دونستى خيلى شبيه مادرتى؟ اونم دقيقا شبيه تو بود... حيف كه ازش عكسى ندارم! وگرنه نشونت مى دادم! لحظه ى اول كه ديدمت تعجب كردم... راستى اسمت چيه؟
بدون اينكه جوابشو بدم پا شدم: ممنون كه وقتتونو بهم دادين آقاى راشدى! به جواب همه ى سوالام رسيدم...
- تو كه هنوز سوالى نپرسيدى؟
- چرا... اومده بودم بفهمم يه حروم زاده م يا نه...
ته خنده اى كرد: حالا جوابت چيه؟
- شما چى فكر مى كنيد؟
سرشو تكون داد: چند روزه كه فكرم كار نمى كنه! خودت بگو...
كيفمو رو شونه م جا به جا كردم: بهش فكر كنيد! شايد يكم نرمش براى مغزتون خوب باشه! روز خوش..

اومدم از در برم بيرون كه صداشو شنيدم: اگه خيلى واست مهمه كه اسم شناسنامه اى داشته باشى...
برگشتم سمتش... نتونستم خشمگين نشم... نسبت به پدرى كه براى مرگ يكى از دختراش زانوى غم بغل گرفته بود و مى خواست دختر ديگه ش رو وقتى كه هنوز پا به دنيا نزاشته بود سقط كنه... نتونستم خشمگين نشم... نسبت به پدرى كه هنوزم از كارش پشيمون نشده بود...
نه! نتونستم خشمگين نشم! اما...
تونستم خشممو كنترل كنم! تا دل مردى رو كه اسم پدرمو يدک مى كشيد نشكونم... - ببينيد... من فقط اومدم تا بدونم واقعا يه حروم زاده هستم يانه... حالا هم فهميدم كه آره... هستم! من يه حروم زاده م... كسى كه پدرش نخواسته ش... كسى كه داره بار گناه دو نفر ديگه رو مى كشه... ولى مى دونيد چيه؟! اسم شناسنامه ايم مهم نيست! اين مهمه كه ثابت كنم منم مثل آدماى ديگه! حتى شده مثل دختر ديگه تون، سمر... حق زندگى دارم! چه يه حروم زاده باشم... چه يه حلال زاده... هر چى كه باشم... يه انسانم... و سريع از خونه ش زدم بيرون... حالا ديگه سبک شده بودم... ديگه دغدغه اى نداشتم... ولى اين اسم تا ابدالدهر همرامه... حروم زاده...
تا يه جايى رو پياده رفتم! اينقدر اين روزا به همه چيز فكر كرده بودم كه حالا سعى مى كردم به هيچ چيز فكر نكنم!
از كنار يه كتاب فروشى مى گذشتم كه يه كتاب پشت ويترين توجه مو جلب كرد...
آنچه كه بايد در باره ى ام اس بدانيد!!!
رفتم تو مغازه و خريدمش... گذاشتمش تو كيفم تا سر فرصت بخونمش...
يه تاكسى گرفتم و براى اينكه يكم آروم بشم رفتم شاه عبدالعظيم... تا خود شب اونجا بودم... از خدا خواستم كه هميشه قلبمو آروم نگه داره... آروم تر از حالا... حالا ديگه شناخته بودم... همه ى آدما رو...
با يه حس خوب... آرامش... از شاه عبدالعظيم زدم بيرون... پاپى پيش رها بود... سودا ى ديوونه وقتى مى خواست بره با على فرستاده بودش...
حوصله ى اينكه برم دنبال پاپى رو نداشتم... الان فقط و فقط دلم مى خواست پيش تيرداد باشم! عجيب دل تنگش بودم...
يه تاكسى گرفتم تا خونه... هنوز نيومده بود... رفتم سمت آشپزخونه... اونقدر حالم خوب بود كه حس مى كردم همه ى اشياى خونه مى خوان باهام حرف بزنن! واسم عجيب بود... اينكه حالا ديگه از حروم زاده بودنم ناراحت نبودم...
چون ياد گرفته بودم كه منم حق زندگى دارم... نه تنها من... بلكه همه ى اونايى كه مثل منن... اينو تيرداد بهم نشون داده بود... با محبتاش... اينكه دوست داشتن ربطى به هويت نداره...
روى ميزو نگاه كردم... خنده م گرفت! مرغى رو كه شب قبل از اصفهان رفتن گذاشته بودم تا بپزمش هنوز رو ميز بود! ولى مطمئنا فاسد شده بود! انداختمش تو سطل و يه بسته ى ديگه درآوردم و گذاشتم تا آب پز بشه...
يه مقدار برنج هم اب كش كردم و گذاشتم رو اجاق تا خوب دم بياد...
مرغا رو سرخ كردم و توى ظرف چيدم... يكم سالاد هم درست كردم... فهميده بودم كه تيرداد دوست داره... كارم خيلى زود تموم شد! يعنى زودتر از اونى كه فكر مى كردم... يه سى دى خوب كه از سودا گرفته بودم گذاشتم تو پخش... يه آهنگ ملايلم پخش مى شد...
سريع پريدم تو حموم و يه دوش كوتاه گرفتم...
موهامو با حوله يكم خشک كردم و يه دست لباس از تو كمد درآوردم... يه تاپ سفيد كه از پشت تاكمر باز بود... با يه دامن كوتاه مشكى... خنده م گرفت... شايد اولين بارى بود كه همچين لباسى تنم مى كردم!
يكم كرم به دست و صورتم ماليدم و يه رژ كمرنگ رو لبام كشيدم... همين...
رفتم سمت راه پله... همون موقع صداى باز شدن درم اومد... تيرداد بود... انگار منو نديد چون كيف سامسونتشو انداخت رو مبل و كتشو انداخت روش و لم داد روش... انگار فكر مى كرد من هنوز نيومدم...
با همين خيال آروم آروم رفتم سمتش... پشتش به من بود... دستامو از پشت سر گذاشتم رو چشماش... آروم دستشو كشيد رو دستم...
ضربان قلبم تند شده بود... امشب واسم يه شب خاص بود... به تيرداد گفته بودم كه تا زمانى كه هويتمو نشناختم زن دائمى ش نمى شم! ولى حالا... حالا كه خودمو شناخته بودم... خوب يا بد...
دستشو همونطور روى دستم كشيد تا روى بازوم... بيشتر خم شدم رو شونه ش... موهاى نمناكم گردنشو نوازش مى داد...
دستمو كشيد و مجبورم كرد برم جلوش واستم... با ديدن لباسم ابرويى بالا انداخت و با شيطونى خنديد: به به! خوشگل كردى!
و منو كشيد رو خودش... رو پاش نشستم : مى دونستى خونه م؟!
- كفشات دم در بود... آه عميقى كشيدم: چطور يادت مونده بود من اون كفشا رو پوشيده بودم؟!
خنديد و صورتشو آورد جلو: بحثو عوض نكن...
مثل خودش خنديدم... دستمو به يقه ش كشيدم... يه پيراهن مردونه ى سفيد تنش بود... كراواتش شل بود... بازش كردم...
- شيطون شدى جوجه... - امروز رفتم پيش مسعود... جدى شد: خب؟
نفس عميقى كشيدم: حالا ديگه فهميدم كيم...
اومد وسط حرفم: هونام... من تو رو همونطور كه بودى خواستم و مى خوام! لزومى نداره واسم توضيح بدى كه مسعود چيا بهت گفته...
پيشونى مو چسبوندم به پيشونى ش: تو خيلى خوبى تيرداد...
خنديد و چيزى نگفت... دستش هنوز رو بازوم بود... فشار خفيفى بهش وارد كرد... نگاش كردم... عشق و احساس تو چشاش موج مى زد... چيزى كه من به خوبى تو وجود خودم هم حسش مى كردم...
كراواتشو كه باز شده بود از دور گردنش برداشتم و انداختم رو ميز...
به طرز عجيبى شيطون شده بودم... همه ش دلم مى خواست اذيتش كنم... دكمه ى اول پيراهنشو باز كردم... يه ابروشو انداخت بالا... صورتشو آورد جلو كه ببوستم كه با خنده سرمو عقب كشيدم...
خنديد... دستمو بردم سمت لبش... انگشت اشاره مو دور لبش كشيدم... همونطور كه تو چشام خيره بود يه بوسه ى نرم روى انگشتام زد... گرماى لبش به كل بدنم منتقل شد... فقط با همون بوسه ى كوچيک... لبخند روى لبمو كه ديد سرشو آورد جلو... با اين فكر كه مى خواد ببوستم سرمو بردم جلو تر... ولى اون لباشو به گوشم چسبوند: دارى چيكار مى كنى؟
چشمكى زدم و با ته خنده اى گفتم: عشق بازى...
همون موقع آهنگى كه گذاشته بودم عوض شد... يه ريتم خيلى ملايم...
دست راستشو برد و پشت كمرم گذاشت...

نه مى شه با تو سر كنم...
نه مى شه از تو بگذرم...

بيا به داد من برس...
من از تو مبتلا ترم...
تو چشاش نگاه كردم... تمنا توشون موج مى زد...

بگو كجا رها شدى؟
بگو كجاى رفتنى؟

من از تو در گريز و تو
چرا هميشه با منى؟
سرمو بردم عقب... گردنمو خم كردم... موهاى نم دارم روى هوا پخش شد... انگشت اشاره شو از زير چونه م تا پايين گردنم روى گلوم كشيد...
آروم خنديدم... دستشو پايين گردنم نگه داشته بود... حس لرزش خفيفى رو تو تنم حس مى كردم...
سرم رو به بالا و نگام به لوسترى كه از سقف آويزون بود، بود و منتظر حركت بعدش بودم تا همه ى وجودمو با عشق بهش تقديم كنم... چشامو بستم و منتظر شدم... منتظر يه لحظه ى خوب... و ناب... لحظه اى كه قرار بود با عشق بگذره...

كسى بجز تو يار من نيست...
گذشتن از تو كار من نيست...

بجز خيال تو هنوزم
ببين كسى كنار من نيست...
گرمى لباشو زير گردنم حس كردم... عجيب بود كه ديگه تنم لرزش نداشت... دستشو كه پشتم بود كشيد تا پايين كمرم...
چشامو باز كردم و سرمو بردم جلو...
با آرامش خنديد و همونطور كه تو بغلش بودم رو دستاش بلندم كرد و يه دور آروم رو هوا چرخوندم و بعدش گذاشتم رو زمين... بازوهاش بدنمو زندونى كرد... سرمو گذاشتم رو سينه ش... روى قلبش...
آروم آروم با آهنگ تكون مى خورد و منو هم با خودش حركت مى داد...

دوباره تبت داره نفسمو مى گيره...
دوباره هوا داره پى عطر تو مى ره...
انگشت اشاره و وسطى دستمو از روى ساعدش حركت دادم تا روى شونه ش... دستمو گذاشتم رو شونه ش... آروم روى موهامو بوسيد...

اين خونه بى تو طاقت زندگى نداره...
حتى نفس هام تو رو به ياد من مياره...
سرمو از روى قلبش كه بى قرار تر از قلب من بود بلند كردم و تو چشماى قهوه اى تيره ش زل زدم...
نا خود آگاه و هم زمان با هم اسم همو صدا زديم...
- هونام... - تيرداد...
هر دومون خنديديم... پر از خوشى بودم... هم زمان گرمى لباشو رو لبام حس كردم...
چون قدم كوتاه بود و هيچى پام نبود رو نوک پا بلند شده بودم... دستامو از رو شونه ش حركت دادم و بردم پشت گردنشو به هم قفل كردم... عاشقانه همو مى بوسيديم... خودمو بيشتر بهش فشردم... با اينكه اين اولين بوسه نبود اما قلبم به شدت مى كوبيد... پشت لباسم باز بود... حس مى كردم داغى انگشتاش داره منو به آتيش مى كشونه... مى دونستم كه تيردادم به اندازه ى من هيجان زده س... اينو از حركت نرم انگشتاش روى كمرم حس مى كردم...
چشامو بسته بودم و با اينكه داشتم نفس كم مى آوردم حتى يه درصدم نمى خواستم اين بوسه تموم بشه...
تيرداد آروم لباشو از لبام جدا كرد... يه بوسه ى كوتاه... و يكى ديگه... بعدش آروم سرشو برد عقب و نگام كرد: بريم شام بخوريم...
تعجب كردم... انتظار نداشتم اينو بگه... ولى چيزى نگفتم و دستشو گرفتم و با هم رفتيم سمت آشپزخونه... با ديدن ميز يه لحظه با خودم فكر كردم كاش مثل تو فيلما دوتا شمع هم روشن مى كردم... از بس از اين كارا نكرده بودم بلد نبودم...
روبه روى هم نشستيم... مشغول خوردن شديم... من طبق آداب خودم و تيردادم طبق آداب خودش...

ساكت و بى حرف غذاشو مى خورد... ولى انگار اصلا متوجه طعمش نبود... تو فكر بود... خبرى از شيطنت چند دقيقه ى پيشش نبود...
شونه بالا انداختم و بازم مشغول شدم: خوش مزه س؟!
- جوجه ى من زهرم بهم بده با جون و دل مى خورم...
- اينقدر بد مزه س كه با زهر مقايسه ش مى كنى؟!
خنديد: نه عزيزم... غذا تو بخور...
بعد از شام هردومون جلوى تلوزيون روى كاناپه نشسته بوديم... خستگى ديروز هنوز تو تنم بود... بعلاوه اينكه امروز هم كلى پياده روى كرده بودم... بخاطر همين حس شديد خواب آلودگى داشتم... از يه طرف ديگه هيجان زده بودم... نمى دونم چرا حس مى كردم امشب شب خاصيه...
سرم رو شونه ى تيرداد بود و همونطور كه فوتبال مى ديد موهامو نوازش مى كرد! خنده م گرفت! كاش بجاى فوتبال يه فيلم مى ديديم... ولى من كه مست خواب بودم چه فرقى داشت فوتبال يا فيلم؟!
تيرداد: خوابت مياد؟!
- اوهوم...
- برو بخواب... منم الان ميام... وقت اضافه س...
- با هم مى ريم...
با لبخند سرمو بوسيد و چيزى نگفت... چند دقيقه ى بعد باهم رفتيم سمت راه پله... دستمو روى گوى پايين نرده ها كشيدم...
تيرداد در اتاقو باز كرد و اول من و بعدش خودش وارد شديم...
درو پشت سرش بست و تكيه داد بهش... اومدم برم سمت تخت كه كشيدم سمت خودش... دوباره همون لرزش خفيف... كه بخاطر يه هيجان شيرين بود...
سرشو تو موهام و نفس عميقى كشيد... صورتمو به صورتش ماليدم... اومد برم گردونه و ببوستم كه با خنده از دستش فرار كردم و دويدم سمت تخت... مى دونستم با اين كارام حريص تر مى شه... ولى چشاشو اينو نمى گفت... با اين حال با همون لبخند آرومش كه امشب از لباش جدا نشده بود چراغا رو خاموش كرد و فقط ديوار كوبو روشن گذاشت و اومد سمتم... رو تخت واستاده بودم و دست به سينه تو اون نور ملايم نگاش مى كردم...
حس مى كردم يه جور عجيبيه... اين كه دلش مى خواد باهام باشه و از اين كار خوددارى مى كنه...
دستشو گذاشت رو ساق پام... نوازش گونه روبه بالا حركتش داد... لرزشم بيشتر شد... تا زانو هام... يه دفعه و ناگهانى پامو كشيد كه نزديک بود با كمر بيفتم رو تخت... ولى سريع با دستاش منو گرفت...
حالا من زيرش بود و دستاى اون كمرمو رو هوا نگه داشته بود...
چشامو بستم... آروم دستشو از كمرم برداشت و منو كامل خوابوند رو تخت...
خودشم كنارم رو به پهلو دراز كشيد و سرمو بلند كرد و گذاشت رو بازوش... نرمى بازوش روى پوست صورتم قلقلكم مى داد...
آروم خنديدم كه دستشو كشيد به نوک بينى م... چشام ديگه به اون نور كم عادت كرده بود...
تيرداد: به چى مى خندى جوجه؟!
- اينقدر به من نگو جوجه...
اون يكى دستشم گذاشت رو كمرم و حلقه ى دستاشو تنگ تر كرد: دوست دارم بگم...
با بدجنسى گفتم: يعنى منم هركارى دوست دارم بكنم؟
وقتى ديدم ساكته صورتمو يكم بردم بالا تر... نگام كرد... خواستم ببوسمش كه انگشتشو گذاشت رو لبم و با صداى گرفته اى گفت: نكن هونام...نمى خوام...
گيج گفتم: ها؟!چيو نمى خواى؟!
انگار به سختى حرف مى زد: امشب نه... خواهش مى كنم...
متعجب نگاش كردم...
نفس عميقى كشيد... دستشو گذاشت رو گونه م: بهتره امشب فراموشش كنى! مى خوام قبل از اينكه رابطه مون نرديک تر بشه باهات حرف بزنم...
- خب بگو...
- گفتم كه... امشب نه... چون مى دونم امشب هر تصميمى بگيرى از روى احساسه...
اخم كردم: من هميشه با عقلم تصميم مى گيرم...
- لجبازى نكن هونام... گفتم كه... امشب نه...
ديگه هيچى نگفتم... با اينكه سر از كارش در نمى آوردم ولى مى دونستم بى مورد حرفى رو نمى زنه... حتما يه چيزى هست كه بخاطرش اينطور پا رو احساسش گذاشته...
سرمو تو سينه ش قايم كردم و بدون هيچ فكرى چشامو بستم و به خواب فرو رفتم...
صبح كه بيدار شدم تيرداد كنارم نبود... چشامو دوختم به سقف... همون موقع گوشى م زنگ خورد...
دستمو چرخوندم تا از روى پاتختى برش دارم...
سودا بود... با يه حس خوب جواب دادم: الو... سلام خانوم...
- ايــــش... اين چه طرز حرف زدنه؟!
خنده م گرفت: چه مرگته؟!
اونم خنديد: حالا بهتر شد... كدوم گورى هستى؟
- خونه م...
- خونه ى خودت يا آقات؟!
- سودا خونه ى تيردادم ديگه... چى شده؟!
- هيچى... با بى بى اينا قرار گذاشتيم بريم كوه... واسه فردا...
- فردا كه يه شنبه س... چرا نزاشتين واسه جمعه؟!
- بابا واسه ماها كه بيكارى م چه فرقى مى كنه يه شنبه باشه يا جمعه؟! تازه خلوت ترم هست... مياى ديگه...
- ببينم چى مى شه!
اومد يه فحش بده كه سريع گفتم: باشه قبوله...
- خب الانم آماده شو با رها مى خوايم بيايم دنبالت بريم آزامايشگاه ببينيم اين هويج حامله س يا نه...
خنديدم: باشه... خدافظ...
- سى يو...
سرمو تكون دادم و گوشى رو قطع كردم... با خنده پا شدم و مشغول آماده شدن شدم... از اينكه سودا مثل قبل شده بود خوش حال بودم! اين اواخر رفتارش با اينكه سعى مى كرد عادى باشه ولى عجيب شده بود! مثل وقتايى كه بحثو به ارميا مى كشونديم و اون سعى مى كرد بحثو عوض كنه!
اما حالا! خيلى واسش خوش حال بودم...

طبق معمول زود آماده شدم... تو هال نشستمو كتابى كه ديروز خريده بودمو از تو كيفم درآوردم و صفحه ى اولشو باز كردم و مشغول خوندن شدم...
اطلاعاتى در مورد علائم و سطوح مختلف ام اس بود...
سخت مشغول مطالعه بودم كه صداى زنگ اف اف رو شنيدم... كتابو گذاشتم تو كيفمو بعد از قفل كردن در از خونه زدم بيرون...
درو بستم... صداى بلند آهنگ سودا كل خيابونو پوشش داده بود...
درو باز كردم و سوار شدم... حس كردم گوشم داره كر مى شه... رها پشت فرمون نشسته بود و سودا كنارش... تقريبا فرياد زدم: اونو كمش كنيد...
سودا: چى مى گى؟
- كمش كن...
رها با حرص خاموشش كرد... پوفى كردم: خدا خيرت بده...
رها: مخ نزاشته واسه من كه... نمى گه ممكنه بچه م كر به دنيا بياد...
سودا: بايد از همين الان به همه چى عادتش بدى ديگه...
رها نفسشو از حرص بيرون داد و راه افتاد: تو اون گچ لامصبو نمى خواى بازش كنى؟!
سودا: هنوز يه هفته نشده ها... فردا چطورى مى خوام از كوه بالا برم واسم سوال شده...
- مگه مجبورى؟!
- تو يكى حرف نزن! بگو ببينم ديروز رفتى پيش پاپات؟!
با اين سوال سودا هر سه تامون ساكت شديم... حتى خودش...
با لبخند سكوتو شكستم و هرچى رو كه اتفاق افتاده بود واسشون تعريف كردم...
سودا با حرص گفت: شيطونه مى گه برم اين مردتيكه رو به باد كتک بگيرما... حالا گفتى م اون پيرى يه مريض بود گذاشته بودنش آسايشگاه و هيچى حاليش نبود يه چى گفت! اين ديگه يه چيزيش مى شه ها...
رها: ولى من مى گم حق با پدرته...
متعجب بهش نگاه كرديم...
سودا: يعنى چى؟! اين كه بهش گفته اومدى واسه ارث يعنى حق با اونه؟! تو حالت خوب نيست عزيزم... داره لگد مى زنه؟!
رها خنديد: سودا يه دقيقه لال شو... منظورم اينه كه اگه همون اول مى اومد و از هونام مى خواست كه ببخشدش خيلى مسخره مى شد... فرض كن به پاش مى افتاد كه سمر مرده حد اقل تو تنهام نزار... به نظر من كه كارش خيلى طبيعى بوده...
سودا با بدبينى گفت: ولى من هنوزم مى گم نبايد اينقدر تند مى رفت... اين مردک اصلا از كارش پشيمونم نيست... انگار نه انگار كه يه دخترى رو بدبخت كرده...
رها: از كجا معلوم مادر هونام از اين وضع ناراضى بود؟ مگه نمى گه تازه پشيمونم نبود و مى خواست صيغه ش بشه؟!
سودا: از كجا معلوم دروغ نمى گه؟! براى اينكه خودشو خوب نشون بده؟
رها: با اون برخوردى كه اين آقا داشته به نظرم خوب جلوه دادنش پيش هونام اونقدرا هم واسش مهم نبوده... از طرف ديگه، چرا صحرا هونامو سپرد پرورشگاه؟! يعنى نمى تونست نگهش داره؟! خيلى از زنا رو ديدم كه با وضعى بدتر از اين بچه هاشونو نگه مى دارن...
سودا: رها صبحونه چى خوردى؟!
رها تو همون حالت جدى ش بدون اينكه متوجه حرف سودا بشه گفت: مربا و...
چپ چپ به سودا نگاه كرد و اومد يكى بزنه سرش كه سريع گفتم: بابا جلوتو نگاه كن... من اينقدر رفتاراشو بررسى نكردم كه شما مى كنيد...
رها فرمونو چرخوند: به نظر من هر دو مقصر بودن... هم پدرت... و هم مادرت...
و هم زمان با اين حرف جلوى آزمايشگاه نگه داشت...
- الان دارى مى رى آزمايش بدى يا جوابشو بگيرى؟!
- دارم مى رم جوابشو بگيرم ديگه... واى دعا كنيد حامله باشم... مى خوام على رو غافلگير كنم... نمى دونه آزمايش دادم...
سودا: رها مطمئنى زود نيست؟! هنوز دو هفته از ازدواجتون نگذشته...
رها: هيچم زود نيست! هم من بچه دوست دارم هم على!
بعد با خنده گفت: از ازدواجمون دو هفته گذشته... از نامزدى مون كه خيلى وقته گذشته...
سودا نچ نچى كرد: قديما دخترا يكم حيا داشتن...
رها باز خنديد: يكى نيست اينا رو به خودت بگه...
بعد بسم اللهى گفت و درو باز كرد و پياده شد... ماهم پياده شديم...
سودا مى خواست با رها بره تو آزمايشگاه كه جلوشو گرفتم: كجا مى رى بابا؟! بزار خودش بره...
سرشو تكون داد و تكيه داد به ماشين رها...
- سودا؟!
نگام كرد: هوم؟!
- هنوز بهش فكر مى كنى؟
يه لحظه سكوت كرد... نگاش به در آزمايشگاه بود: مى دونى هونام... هيچ رابطه ى جدى اى بين ما نبود... حد اقل از سمت ارميا... من بيشتر از اينكه بخاطر از دست دادن ارميا ناراحت باشم از اين ناراحتم كه چرا بى خودى هى به خودم تلقين كردم كه اونم حس منو داره... درواقع از دست خودم عصبانى م... بعدشم... اين كه به تو دروغ گفته بودم... عذاب وجدان ولم نمى كرد... با اينكه مى دونستم تو تيردادو دوست دارى! نه ارميا...
- خوش حالم كه با خودت كنار اومدى!
- تو و رها امروز چه حرفاى قلمبه، سلمبه اى مى زنيد...
كوبيدم به شونه ش: با تو نمى شه دو كلوم حرف حساب زد...
يكم كه منتظر شديم رها از در آزمايشگاه زد بيرون...
سودا: اين چرا اينقدر خنثاس؟! معلوم نيست خوشحاله يا ناراحت...
- يه دقيقه آروم بگير الان مياد مى فهمى...
رها اومد سمتمون... ساكت بود... به قول سودا خنثى!
سودا: چى شد؟! دختر بود يا پسر؟!
رها چپ چپ نگاش كرد: مگه اومدم سونوگرافى؟!
- حالا هرچى؟! حامله اى يا نه؟!
رها: نه...
سودا پنچر شد: حيف... خودمو واسه يه املت آماده كرده بودم...
رها خنديد: كوفت... بياين بريم...
بعد درو باز كرد و سوار شد... ما هم سوار شديم...
- ناراحتى رها؟!
از آينه نگام كرد: نه! شايد به قول سودا هنوز زود بود...
سودا: پس حالت تهوع هات چى بودن؟
رها ماشينو روشن كرد: دكتر گفته بود احتمالا مسموميت غذايى يه... ولى گفت واسه احتياط بهتره كه يه آزمايش بدم..


مطالب مشابه :


رمان التماس پرگناه/مطهره78

دنیای رمان - رمان التماس پرگناه/مطهره78 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




شخصیت های رمان التماس پرگناه/مطهره78

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان الهه ناز 1. رمان الهه ناز 2.




ادامه قسمت یکم رمان التماس پرگناه

دنیای رمان - ادامه قسمت یکم رمان التماس پرگناه - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




ادامه التماس پرگناه1

دنیای رمان - ادامه التماس پرگناه1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




دانلود رمان خودکشی عاشقانه لعنتی

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان الهه ناز 1. رمان الهه ناز 2.




رمان محكومه شب پرگناه 9

دنیای رمان - رمان محكومه شب پرگناه 9 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان محكومه شب پرگناه 14

دنیای رمان - رمان محكومه شب پرگناه 14 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان محكومه شب پرگناه 2

دنیای رمان - رمان محكومه شب پرگناه 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان التماس پرگناه




برچسب :