رمان سایه ی تقدیر - 1

 تو کافی شاپ منو علی روبروی همدیگه نشسته بودیم
سفارش کیک و قهوه دادیم و تا وقتی سفارشمونو بیارن مشغول حرف زدن شدیم
دیدم یه دختری دو میز اونطرفتر روبروم نشسته و بدجور بهم زل زده.
از اونجایی که من خدای اعتماد به نفسم با خودم گفتم این بدبخت هم به لیست کشته مرده هام اضافه شد.
برای اینکه ببینم چرا بهم زل زده لبخند کوچکی زدم که باعث شد نیش دختره هم باز شه.
سرمو پایین انداختمو در حالی که هنوز می خندیدم گفتم علی سوژه امروزمون جور شد.
-پویا تو رو خدا این یه روز رو ول کن
-من چکارش دارم خودش زل زده بهم مگه من گفتم بیاد نگاه کنه.
بعد هم سرمو بلند کردم و همونجور که اون بهم زل زده بود من هم بهش خیره شدم می خواستم ببینم از رو میره یا نه.
یه پنج دقیقه ای که گذشت دیدم نه بابا این مثل اینکه نمی خواد از روبره.
قهوه و کیکمون رو که آوردن بی خیالش شدم . خودم رو با کیک سرگرم کردم که حس کردم کسی کنارم ایستاده.
به علی که نگاه کردم دیدم اونم با تعجب داره به کنارم نگاه می کنه.
-چته جن دیدی؟
با ابروش به کنارم اشاره کرد سرم رو برگردوندم دیدم همون دختره است.
به صندلی تکیه دادم و با کلی اعتماد به نفس گفتم بفرماید امری بود؟
کمی نگام کرد و بعد گفت میدونستی خیلی شبیه میمونی؟
با چنان سرعتی از روی صندلی بلند شدم که صندلی با صدای بدی روی زمین پرت شد و باعث شد بقیه به طرفمون برگردند اما برای من مهم نبود.
-حرف دهنتو بفهم.
-پویا بهتره بریم.
-می خوای بری برو اما من باید تکلیفم رو با این خانم مشخص کنم.
علی رو به دختره کرد و گفت خانم اصلا شما چرا اومدین اینجا.
دختره ی افاده ای اخمی کرد و گفت می خواستم به این بت اعتماد به نفس بگم زیادی به خودش غره نشه چون من فقط داشتم به خلقت خدا که همچین موجود بی ارزشی رو خلق کرده نگاه می کردم.
دیگه واقعا خارج از طاقتم بود.
برای همین با صدای بلند گفتم میدونی چیه رو بهت ندادم داری می سوزی و گرنه خودتم میدونی داری مزخرف می گی.
-نه بابا رو ندادی تو که با یه نگاه ……..
-چیه چی شد چرا ساکت شدی؟
-ای وای تندیس چکار کردی اینو نگفتم من.
به دختری که الان کنارش ایستاده بود نگاه کردم قد معمولی و کلا تریپ و قیافه اش هم معمولی بود برعکس خود دختره ی افاده ای که واقعا خوشگل بود.
بعد رو به من کرد و گفت ببخشید آقا دوستم شما رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتن.
دوستش با گیجی نگاش کرد و گفت چی می گی سهیلا
-تندیس من که ایشونو نگفتم من منظورم ….بعد به من نگاه کرد و گفت ببخشید شما وقتی اومدید تو کسی قبل شما روی این میز نبود.
با بی حوصلگی و کمی خشونت گفتم نخیر نبود. بعدشم برفرض که بود این خانم نباید یه ذره ادب داشته باشه؟
در حالی که سرم رو تکون میدادم. ادامه دادم اومده بالاسرم هر چی لایق خودش بوده به من میگه.
همون دختره که فکر کنم اسمش تندیس بود با خشونت گفت هوی …چیه داری واسه خودت می تازونی…آقا اصلا پشیمون نیستم .هرچی گفتم واقعا هم لایقشون هستی منو باش می خواستم عذرخواهی کنم.
-باید عذرخواهی کنی و گرنه تو میدونی با من.
-نمی کنم.
بعد دست دوستش و گرفت و قبل از اینکه مجال حرف زدن رو بهم بده. از کافی شاپ خارج شد.
خواستم برم دنبالشون که علی دستم رو گرفت و گفت ولشون کن دوستش گفت که اشتباه شده.
صندلی رو درست کردم و گفتم بی خود می کنه بدون عذرخواهی میره.دارم براش میدونم چکارش کنم.
با سرعت به دنبالشون از کافی شاپ خارج شدم.
دوتا دختر رو دیدم که اونور خیابون بودند سوار ماشین شدند و رفتن
سریع رفتم اونور خیابون و دستم رو برای ماشینی که داشت میومد بلند کردم.
علی بدو داشت سمتم میومد.
از پنجره به راننده نگاه کردم و گفتم آقا دربست …..زود باش علی.
-سوار که شدیم گفتم آقا اون ماشینو تعقیب کنید.
-به طرفم برگشت و گفت آقا پیاده شو من دنبال شر نیستم.
-شر چیه آقا خواهرمه می خوام ببینم کجا میره.
کمی فکر کرد و گفت بازم شره.
-هر چی پول خواستی میدم.
اینو که شنید پاشو گذاشت روی گاز و حرکت کرد.

آقا تندتر الان گمشون می کنی
راننده که سبیلاش لباش رو پوشونده بود با گوشه لبش سبیلش رو جوید و گفت خیالت تخت همچین میرسم بهشون که نتونن دیگه فرار کنن.
-نه نه ….نمی خوام بفهمن ما دنبالشونیم فقط طوری برو که گمشون نکنی.
سرشو به طرفم برگردوند و بینیشو بالا کشید و گفت مرگ من قضیه چیه؟ من که میدونم خواهرت نیست و گرنه جلوش رو می گرفتی.
برای اینکه شرش رو کم کنه لبخندی زدم و گفتم نامزدمه یکم بحثمون شد قهر کرد رفت.
چه سریشی بود این راننده .اگه کارم گیرش نبود میدونستم چی بهش بگم مردک پول دوست.
کم کم ماشینی که اون دوتا سوار بودند سرعتش رو کم کرد و وارد یکی از کوچه ها شد.
علی که تا اون لحظه ساکت بود آروم گفت پویا بی خیال شو.
به طرفش برگشتم و چشم غره ای بهش رفتم که حساب کار دستش اومد.
این علیم که بدجور پاستوریزه است.
آی حالگیری می کنه بعضی وقتا که میزنه فاز مثبت.
سرکوچه رسیدیم که دیدم ماشینشون وسط کوچه توقف کرد.
-آقا همینجا نگه دار
چندتا هزاری کف دستش گذاشتم و گفتم ما پیاده میشیم.
ماشین رو نگه داشت و پولا رو شمرد و گفت اینکه کمه.
پیاده شده بودم در رو بستم و گفتم بیشتر بدم می ترسم رودل کنی.
بی توجه به اون که داشت غرغر می کرد کنار دیوار ایستادم تا بفهمم وارد کدوم خونه میشن.
علی هم عین برج زهرمار کنارم ایستاده بود. راننده که دید محلش نمیذارم فحشی داد پاش رو روی گاز گذاشت و رفت.
علی-بیا از صدقه سرت فحش نخورده بودیم که خوردیم.
-غلط کرده بی شعور احمق .پررو واسه دوقدم راه معلوم نبود چقدر می خواست.
علی -خودت بهش…
-هیس ساکت.
خونه هاشون کنار هم بودند چون هر کدوم وارد یه خونه شدند پس احتمالا باهم دوستن .شایدم فامیل باشن.
-علی بریم ببینیم خونه اشون کدوم بود.
-پویا بدجور گیر دادی تو هم …..گفتن اشتتباه شده دیگه تو هم.
با دستم به خیابون اشاره کردم و گفتم راه بازه .می تونی بری من که نگفتم بیایی دنبالم….گفتم؟
-غد و لجبازی میدونستی.
-اینم از محسناتمه.
و بی توجه به علی که هنوز سرجاش وایساده بود به وسط کوچه رسیدم و شروع به دید زدن خونه هاشون کردم.
-یه بلایی به سرت بیارم که تا عمر داری هیچ وقت فراموشم نکنی.
لبخند موزیانه ای زدم و به سمت علی برگشتم.
-بریم علی کارم تموم شد.
علی که هنگ کرده بود گفت مگه چکار کردی که تموم شد.
-هیچی فقط دیدم راست میگی اونا که گفتن اشتباه شده پس لازم نیست دیگه به موضوع پیله کنم.
چشماش و ریز کرد و با شک نگام کرد.
که اروم به کمرش زدم و گفتم چت شد تو ….چیه مهربونی بهم نمیاد؟
-چرا ….فقط نمیدونم چرا یه جوری فکر می کنم مشکوکی.
-برو بابا رو بهت دادم دور برداشتی ….ببین این دختره ی احمق چطوری روزمون رو خراب کرد.
-خودت پیله کردی و گرنه می تونستی روزمون و خراب نکنی …حالا هم که هنوز وقت هست بریم به تفریحمون برسیم.
-نه دیگه حسش نیست ….می خوام یکم تنهایی قدم بزنم بعدم برم خونه.
-یعنی من برم.
-آفرین پسر چیز فهم یعنی تو بدو برو خونه تا باباییت دعوات نکرده آفرین پسر گلم بدو برو.
-نمی خوای که زیرآبی بری؟
-منو زیرآبی عمرا فقط یکم می خوام پیاده روی کنم همین.
-باشه
دستشو جلو آورد و گفت پویا مواظب خودت باش….بی عقلی هم نکن.
-دستشو محکم فشردم که آخش دراومد.
این به اون که دیگه نصیحتم نکنی بچه من ازت بزرگترم.
وارد خونه که شدم دیدم همه تو خونه امون جمع شدند.
کنار درهال ایستادم و از پنجره به داخل نگاه کردم.
صدای نگران مادر مو شنیدم که می گفت علی جان پس کجا رفت مگه شما باهم نبودین …..پویا عادت نداشت تا دوازده شب بیرون باشه.
-زن عمو اون گفت کاری داره انجام میده میاد حتما کارش طول کشیده شما نگرانش نباشید.
صدای عصبی بابام میومد که می گفت تقصیر خودمه که بهش میدون دادم گفتم پسر بزرگه غرورشو نشکنم هر چی گفت گفتم باشه.
دیدم هوا پسه و اگه بخوام همونجا بایستم ممکنه اوضاع بدتر شه برای همین با خنده در رو باز کردم و گفتم سلام به همگی.
بابام به طرفمو اومد و قبل از اینکه چیز دیگه ای بگم کشیده محکمی به صورتم زد که باعث شد چند لحظه ای هنگ کنم.
دستمو رو صورتم گذاشتم و به مادرم که با تعجب از کار پدرم بهمون خیره شده بود.
دیگه بی هیچکدومشون نگاه نکردم نه عمو نه زن عمون نه علی و نه پرهام به هیچکی فقط میدیدم بابام بدجوری غرورم و شکست.
بی حرف به سمت اتاقم قدم برداشتم.
این اولین باری بود که بابام. روم دست بلند می کرد و این برام خیلی گرون تموم شد خصوصا که جلو بقیه اینکار رو کرد….خاک به سرم من چکار کردم مثل دخترا فرار کردمو امومدم تو اتاق.
کار درست رو کردم…نه باید جوابشو میدادم…نه
هیچ وقت نتونستم تو روی پدرم بایستم….یعنی دوست نداشتم تو روش بایستم ….اما یه کشیده جلو همه دیگه خارج از طاقتم بود
صدای مامانمو از پشت در می شنیدم که می گفت پویا مامان جان….فدات شم در رو باز کن.
این سیلی اینقدر برام سنگین بود که دوست داشتم سنگینی بارش رو یه جوری از روی دوشم بردارم به سمت میز تحریرم رفتم و هر چی روی اون بود رو پخش زمین کردم گلدون و برداشتم و محکم به دیوار کوبیدم.
اما هنوز آروم نشده بود ….اخه بابا چطور تونست این کار رو بکنه اونم با منی که هیچ وقت این اجازه رو به هیچکی نمیدادم که کوچیکم کنه.
-پویا در رو باز کن علیم.
-گمشو نمی خوام ببینمت.
-پویا.
-با صدای بلندتر و عصبیتر گفتم گم میشی یا تلافی همه ی بلاهای امروز رو سرت دربیارم.
-باشه .
روی تخت نشست مو سرمو بین دستام گرفتم و با خشونت دست تو موهام می کردم و با خودم حرف میزدم.
من….من …اخه بابا …چطور اینکار رو کردی …اونم جلوی همه
به یاده اون دختره افتادم…دوست داشتم الان دم دستم بود و تا می خورد میزدمش دختره ی احمق نحس از وقتی دیدمش روزم خراب شد
با صدای باز شدن در چشمام رو باز کردم اما با دیدن قامت پدرم تو چارچوب در سریع چشمام رو بستم.
پتو رو کشیدم روی سرم و پشت به اون روی پهلو چرخیدم.
-پویا بابا بلند نمی شی؟
می خواستم بی خیال احترام و این حرفا شم اما خب هیچ وقت خوشم نمیومد به بزرگترم بی احترامی کنم. ناچارا پتو رو از سرم کشیدم . از تخت پایین اومدم و سنگین گفتم: صبح بخیر.
سمت در رفتم که گفت: من دیشب هزار و یک فکر کردم. هر کی جای من بود ..
-چه فکری مثلا؟ دخترم ترسیدین بلا سرم بیاد؟ من که هر چی گفتین گفتم چشم . دیگه چکار کنم.
-حق داری. تند رفتم اما هر کی جای من بود عصبی می شد. دو روز قبلش تهدید می کنی نذاریم با اون دختره ازدواج کنی بدون اجازه امون …
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم: خوبه خودتونم می دونید فقط تهدید بود. یعنی من و نمی شناسین؟ من آدم فرارم؟ در ضمن اون دختر اسم داره.
بابا باز عصبی شد و گفت: من اجازه نمیدم با دختری که مادرش هزار و یک حرف پشتشه و خودش چهار ساله باهات دوسته ازدواج کنی.
پوزخندی زدم و جدی گفتم: من دختر نیستم اجازه لازم داشته باشم. من فقط دارم احترام میذارم بهتون که میخوام اجازه بگیرم.
بابا هم با گوشه لبی که کج شده بود گفت: مطمئنی؟ تو اگه دستت خالی نبود مطمئنا اجازه ما رو نمی خواستی.
-آره جیبم خالیه بهتون احتیاج دارم. اما خیالتون تخت از امروز میرم سراغ کار. هم معافیت دارم هم یه مدرک لیسانس بالاخره یه جایی یه کاری پیدا می کنم. اونوقت اگه تونستین بگین نه.
-مگه نگفتی دوست داری یه شرکت بزنی؟ من بهت سرمایه میدم اما بیا قید اون دختره رو بزن و با دخترعموت ازدواج کن.
خندیدم. با صدای بلند.
-جالبه. مامان میگه برم با خواهرزاده اش ازدواج کنم. شما میگی با برادرزاده ات. نه آقا جان من اگه قراره به بهار نرسم ترجیح میدم با غریبه ازدواج کنم که حداقل شما هم به آرزوتون نرسید.
بابا یه دفعه با ذوق گفت: قبول. نه اون دختره نه فامیل. اما غریبه ایی که ما انتخاب می کنیم. اونوقت من هم سرمایه ای که لازم داری رو بهت میدم، چطوره؟
انگشت شستم رو به گوشه بینی ام کشیدم. تازه یادم اومد من با بابا قهرم یعنی و داشتم باهاش معامله می کردم. خب معامله بدی نبود. میذاریم یه مدت به نامزدی بگذره بعد همه چیز رو بهم می ریختم. نمی تونست که بیاد سرمایه ای که به نامم شده رو پس بگیره.
-یه مدت نامزد می مونیم چون من باید با اخلاق اون دختر آشنا شم. بعدش هم به محض اینکه نامزد کردیم سرمایه رو میدین دستم.
بابا دستش رو جلو آورد و گفت: قبول. فقط شرکت رو به اسم من ثبت می کنی؟ سهام دارش منم دیگه. بعد از ازدواج هم به اسم خودت میشه.
دستم رو که جلو برده بودم باهاش دست بدم عقب کشیدم و گفتم: نه . همین که من گفتم.
بابا هم شونه ای بالا انداخت و گفت: فکرات رو بکن خبرم کن. من شرایطم عوض نمیشن.
یه دو هفته ای از اون شب می گذشت و این روزا همه چیز آروم بود. بابا هنوز سر حرفش هست و من هم این روزها در به در دنبال کار هستم. خب شرطش یعنی ازدواج و من هنوز نمی خواستم وارد زندگی بشم که خودم انتخابش نکرده بودم.
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم. هوای داغ تابستون باعث شده بود عرق از سر و روم بباره.
با کیف مدارکی که دستم بود شروع کردم خودم رو باد زدن که گوشیم زنگ خورد. بی حوصله کمی خودم رو جابه جا کردم تا بتونم گوشی ام رو از جیب شلوارم بکشم بیرون.
با دیدن اسم بهار .ابرویی بالا انداختم و جواب دادم: به به خانم، چه عجب یادی از سرورت کردی؟
با خنده گفت: آقامون بفهمه تو سرورمی سرت رو گوش تا گوش می بره .
پاهام رو به جلو دراز کردم و نگاهی به دختری که با فاصله زیاد روی نیمکت نشسته بود انداختم و با صدای آرومی گفتم: قربونت شه آقاتون.
با ناز گفت: کجایی عزیزم؟
با این حرفش یاد این چند روز که هر جا رفتم یا سابقه کار خواستن یا باید یه پارتی کلفت می داشتی تا بتونی استخدام شی.
بی حوصله با کف دست عرق روی پیشونی ام رو پاک کردم و تی شرتم رو ازبدنم فاصله دادم و گفتم: هیچی دنبال کار اما مگه پیدا میشه؟ اعصابم خورده از صبح از خونه زدم بیرون و الان دو بعدازظهره من هنوز بیرونم.
-فدات شم .خودت رو اذیت نکن. میگم بابا کمکت نمی کنه؟
می خواستم بگم چرا بابا اگه قیدت رو بزنم کمکم میکنه اما من می خوام روی حرفم و انتخابم وایسم و قید کمک رو بزنم که خودش ادامه داد: یعنی بازم باید منتظر بمونیم ؟ یعنی من باز باید منتظر بمونم؟
یهو از داغی هوا داغ کردم و گفتم: قول ازدواج که بهت ندادم، خواستگار داشتی هم پای من نمی نشستی پس الکی منت چیزی رو سرم نذار.
با صدایی که مطئنا بغضش الکی بود گفت: باشه عزیزم الان خسته ای رسیدی خونه باهم حرف میزنیم. کاری نداری؟
دیگه اونقدر شناخته بودمش که با این حرکات می خواست باعث عذاب وجدانم شه که من برم منت کشی با این حال گفتم نه خداحافظ.
قطع کردم و گوشی رو تو جیبم سروندم و کیفم رو برداشتم مثل اینکه اتوبوس قرار نبود بیاد . بهتر بود با سواری می رفتم.
نیم ساعت بعد که دم خونه پیاده شدم. اول ارواح مسببین به وجود اومدن ترافیک رو مستفیض کردم و بعد کلید رو انداختم تو در که صدای بوق ماشینی باعث شد برگردم عقب. بابا بود.
وارد خونه شدم و دو لنگه در رو کامل باز کردم و سمت ساختمون رفتم. به محض وارد شدن مامان همراه پرهام جلوی تلویزیون نشسته بود گفت: چی شد پیدا کردی؟
-سلام. مگه گمش کرده بودم که پیداش کنم؟ اما پیدا میشه خیالتون راحت باشه.
صدای بابا از پشت سرم اومد که گفت: سلام. تو یه چشم بگو و بشین واسه خودت کار کن. بشو ارباب و نوکر خودت.
سلامی گفتم و سمت حموم رفتم و در همون حال داد زدم: پرهام حوله ام رو بیار؟
وقتی جوابی نداد دوباره داد زدم: پرهام بلند میشی یا بیام حسابت رو برسم.
صدای غرغرش رو شنیدم و در حموم رو باز کردم.
با خودم گفتم به یه پسر بچه دوازده ساله هم نمیشه دستور داد. بچه باید از همین الان یاد بگیر احترام داداش بزرگترش رو نگه داره.
در حموم رو باز کردم و حوله رو که به در آویزون کرده بود تنم کردم و سریع سمت اتاقم رفتم.
همونطور که لباسام رو زیر و رو می کردم تا لباسی تنم کنم چشمم افتاد به پیژامه راه راهی که بهار به عنوان کادو تولد بهم داده بود. چقدر هم خندیدیم سر این کادو مسخره اش.
اون رو همراه تی شرت قرمز رنگی برداشتم و تنم کردم. از اتاق که بیرون زدم داد زدم: مامان من گشنه امه.
صدای بابا اومد که گفت: چی شد کار پیدا کردی؟
تو هال نشسته بودند همگی و سفره ناهار هنوز پهن بود.
نگاهشون به من و لباسم افتاد همگی پقی زدند زیر خنده. اما من انگار نه انگار پیژامه رو قبل از نشستن کمی کشیدم بالا و نشستم پای سفره که پرهام با اون نیش بازش گفت: خوشتیپ شدی؟
دهنمو کج کردم و گفتم: زر اضافی نزن. تو حواسترو بده به پلنگ صورتی یه وقت یه جاییش از دستت نره.
اخم کرد و با تبلتش مشغول شد که گفتم: بعضیا تبلت دار شدند ، مثل اینکه.
مامان بشقاب پلو و ظرف خورشت رو جلوم گذاشت و گفت: ترم اول شاگرد اول شد بابات بهش قول داده بود امروز رفت براش گرفت.
قاشق رو پر کردم و تو دهنم گذاشتم. بابا انگار نه انگار حواسش رو دوخت به اخبار شبکه های اونور آب .
-آره دیگه . زمان ما یه شمشیر پلاستیکی میدادین دستمون ذوق می کردیم . خر بودیم دیگه.
مامان زبونش رو گاز گرفت و به بابا اشاره کرد که شونه ای بالا انداختم و بی خیال مشغول خوردن شدم که گفت: چی شد کار پیدا نکردی؟
-پیدا میشه انشالله.
بابا: من سر پیشنهادم هستم.
پوزخندی زدم و گفتم: مگه حواستون به اخبار نیست.
اخمی کرد و گفت: ناهارت رو بخور.
و این یعنی نباید حرف بی خودی بزنم.
مامان: واسه هدی خواستگار اومده.
-خب به من چه؟
آرومتر ادامه داد: بهتر از دختر خاله ات گیرت نمیاد.
با نیشخند گفتم: مامان ، من اگه با دختر خاله ام ازدواج کنم چی بهم میرسه؟
مامان: واه ،یعنی چی؟
قاشق رو تو بشقاب رها کردم و انگشت شست و اشاره ام رو روی هم کشیدم و گفتم: مایه تیله بهم میرسه؟ اگه داری بدی سرمایه کنم چرا که نه؟
بابا: من که بهت گفتم خودم حمایتت می کنم.
خنده ام گرفت. این بابا اصلا انگار حواسش به تلویزیون نبود و گوشاش مشغول مخابره کردن مکالمه من و مامان به اون بودند.
خم شدم و پارچ دوغ رو برداشتم و لیوان رو پر کردم .
-شرکت به اسم من باشه مشکلی ندارم.
-پنجاه پنجاه.
خنده ام گرفت اما سعی کردم نشون ندم. خب اگه بابام من رو می شناخت من بهتر از اون می شناختمش. یه مدت دیگه بگذره میشه صدرصد به نام من. پس باز باید صبر کنم.
"تندیس"

شهناز با حرص گفت: چی بهش گفتی که پروندیش؟ بهتر از بهداد برای تو گیر میاد مگه؟
عصبی گفتم: مگه من چمه؟ به درک که نخواست، مگه من کشته مرده اش بودم؟
دست به کمر همونجور که لنا رو تو بغلش تکون میداد گفت: همینه دیگه ، وقتی رو دست مامان و بابا موندی می فهمی بهداد نامزدی رو بهم زده یعنی چی؟ یه ماه از نامزدیتون نگذشته پرش دادی؟
به جای اینکه بشینه دلداریم بده داشت بیشتر عصبیم می کرد. مگه من دوست داشتم نامزدیم بهم بخوره؟ من که حتی داشتم کم کم از بهداد خوشم میومد.
من که داشتم سعی می کردم به چشم یه شوهر به دوست شوهر خواهرم نگاه کنم.
شالم رو از سرم کشیدم و پرت کردم روی تخت.
-شهناز برو بیرون حوصله ات رو ندارم. همچین میگی رو دست مامان بابام بمونم انگار چندسالمه من همه اش بیست سالمه ، درسم هنوز مونده. اصلا تقصیر منه که قبول کردم با بهداد نامزد کنم.
میدونستم داره حرص من رو میخوره اما با این حرفاش داشت من رو حرص میداد.
شهناز: احمق الان مردم هزار و یک عیب روت میذارن، همه در و همسایه فهمیدن نامزد کردی، یهو بگیم بهم خورد نمیگن حتما پسره چیزی دیده که پا پس کشیده؟
صدای گریه لنا که بلند شد. بلند شدم و لنا رو از آغوشش بیرون کشیدم. بدون هیچ مقاومتی اون رو به آغوشم سپرد و نفسش رو بیرون داد.
خم شدم و صورت شهناز رو بوسیدم و گفتم: خواهری حرص نخور. برای بچه ات خوب نیست.
تو چشاش اشک جمع شد و گفت: قربونت بشم من بخاطر خودت میگم. باهاش حرف بزن قبل از اینکه مامان و بابا بفهمن .بلکه از خر شیطون پایین بیاد.
فقط برای آروم کردنش گفتم باشه.
و گرنه خودم که میدونستم بهداد هیچ وقت ممکن نیست نظرش رو عوض کنه.
دست دور گردنم انداخت و محکم گونه ام رو بوسید و گفت: ببخشید سرت داد زدم، باور کن نگرانتم فقط.
لنا که ساکت شده بود . نگاهش رو بین من و مامانش می چرخوند. لباش رو به صورتم چسبوند . صدایی مثل ماچ کردن ایجاد کرد با دهنش و صورتش رو عقب کشید.
با خنده محکم و آبدار ماچش کردم و گفتم: قربون دخملی خودم برم که خاله رو بوس می کنه که از دلش دربیاره. مامانت دیوونه اس اما تو ماهی.
شهناز در حالی که اشکاش رو پاک می کرد مشتی حواله بازوم کرد و گفت: من برم صورتم رو بشورم تو هم برو یه سر به خورشت بزن و یه چیزی هم درست کن بده بچه بخوره.
پیراهن کوتاه لنا رو بالا زدم و محکم شکمش رو بوسیدم که شروع به خندیدن کرد.
-قلبونش بشه خاله. گرسنه ای؟
سرش رو بالا پایین کرد که دوباره محکم ماچش کردم که اینبار صدای گریه اش بلند شد.
نیشخندی زدم و گفتم: چیه دخمل گریه نکن عزیزم و گرنه تو رو برای پسرم نمی گیرما.
-تو گورت کجا بود که کفنت باشه .
با صدای مهدی برگشتم . تو چارچوب در ایستاده بود و با خنده نگاهمون میکرد. شوهر شهناز بود. اما اونقدر دوستش داشتم و باهاش صمیمی بودم که حس می کردم حتی اون رو از علیرضا داداشمم بیشتر دوستش دارم.
با خنده گفتم : خوبه قبول دارین که گور هستین که زنان رو زنده به گور می کنین.
اخم با مزه ای کرد و گفت: نون زیرکباب پررو نشو.
دست دور شونه ام انداخت و گفت: به حرفهای شهناز توجه نکن دوستت داره اما نمی دونه چطوری ابرازش کنه و گرنه همه میدونیم که دوره نامزدی برای همینه که اگه دو طرف هم رو پسند نکردن جایی واسه عقب کشیدن باشه.
بخاطر این همه فهم و شعورش ممنون بودم. شاید نه تنها شهناز بلکه من که همچین شوهر خواهری کنارم بود هم خوش شانس بودم.مهدی و بهداد دو تا دوست صمیمی بودن و نمی دونستم با اطمینان بگم که بهداد بهش نگفته . البته وقتی تغییری تو رفتار مهدی نمی بینم مطمئن میشم بهداد چیزی به اون نگفته.
بعد با خنده هلم داد سمت هال و گفت: دیگه جدی بودن بس برو دختر کمک خواهرت، ما اومدیم مهمونی یا تو؟
با لبخندی که روی لبهام بود سری تکون دادم و سمت آشپزخونه رفتم تا به شهناز تو کشیدن غذا کمک کنم.
مامان در حالی که نمک غذا رو می چشید برگشت و گفت: چرا زنگ نزدی بهداد بیاد؟
چیزی نگفتم. خوب شد که شهناز و مهدی اینجا بودن. خودم خواسته بودم اینجا باشن تا بتونم قضیه ای که یک هفته اس پنهونش می کنم رو به خونواده ام بگم.
شهناز که سکوتم رو دید برای پرت کردن حواس مامان گفت: مامان ترشی لیته رو کجا گذاشتی؟
مامان هم که انگار تازه یادش اومده ترشی رو نیاورده گفت: تندیس یه شیشه بردار برو پر ترشیش کن و بیا.
-مامان من نمیرم تو زیرزمین چراغش سوخته.
مامان پوفی کرد و شیشه خالی رو برداشت و گفت: امان از دخترای این دور و زمونه.
به محض خارج شدن مامان از آشپزخونه شهناز سریع گفت: فعلا نمی خواد بهشون بگی. من میگم فردا مهدی باهاش صحبت کنه شاید همه چی ختم به خیر تموم شد.
جدی گفتم: شهناز دوست ندارم اینقدر منو کوچیک کنی جلوش. از اول هم قرارمون این بود که نامزد کنیم با اخلاق هم اشنا شیم حالا هم که چیزی عوض نشده. نه اسمی تو شناسنامه ام اومده که بگی مردم حرف درمیان نه چیزی شده یه نامزدی یه ماهه بهم خورده. همین و بس. خودم امشب به مامان قضیه رو میگم.
شهناز با اینکه دوست داشت باز هم غر بزنه اما نگاه جدی و محکمم رو که دید ساکت شد.
خودمم راضی بودن به این بهم خوردن .مردی که بخاطر همیچن موضوعی به من شک کنه همون بهتر که مرد زندگیم نباشه.


مطالب مشابه :


رمان ارغوان،برگ پاییزی - 10

187 - رمان سایه تقدیر 188 برگ پاییزی, معتادان رمان, دانلود رمان ارغوان. پشتیبانی




رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت آخر

رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت » 187 - رمان سایه تقدیر » 188 - رمان




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16

- رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان سایه ی تقدیر - 1

176 - رمان ارغوان ، برگ معتادان رمان, دانلود رمان سایه ی تقدیر برای گوشی و




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 4

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان ارغوان،برگ پاییزی رمان سایه تقدیر




دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل) - - .




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 1

187 - رمان سایه تقدیر 188 رمان ارغوان, برگ پاییزی, معتادان رمان, دانلود رمان ارغوان.




دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - .




برچسب :