رمان غربت غریبانه ی من 2


لبخند زدم و به غروب آفتاب چشم دوختم.... صدای علیرضا من رو از دنیای خودم بیرون آورد.... _خب از چی بگم رها خانوم.. "نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم..." "نمیدونستم چی بگم....حتما این بی حرفیم به خاطر فراموشیم بود .....با یادآوری موضوع..دلم گرفت ..بغض کردم و دوباره به غروب چشم دوختم و گفتم...:" _نمیدونم ...هرچی دوست دارید... خم شد جلو و آرنجش رو روی زانو هاش گذاشت و مستقیم بهم چشم دوخت ..: "زیر سنگینی نگاهش ...یجورایی خجالت میکشدم...همینطوری که سرم پایین بود ...تند تند اشکایی که سد نگاهم شده بود رو پاک کردم و زیر چشمی نگاهش کردم... همونطوری با لبخند نگاهش روم ثابت بود.... منم خندم گرفت...لبخندی زدم و گفتم:" _بله ؟! علیرضا_میتونم دلیل گریه ات رو بپرسم... "لبخندم پر رنگ تر شد و گفتم:" _دلم هی میگیره.... علیرضا_برای چی ؟! _فراموشیم... علیرضا _الان چرا ناراحت شدی ؟! _هیچی ندارم بگم !! علیرضا خنده ای کردو پشت دستش رو روی صورت گشید و گفت :" _مگه تو میخوای حرف بزنی ... فعلا نوبت منه رها خانوم ... "به تاب تکه داد ..منم همراه با خودش به عقب کشید ...دستش رو روی شونه هام گذاشت ...ناخوداگاه سرم رو روی شونه هاش گذاشتم.... علیرضا شروع کرد به حرف زدن ... علیرضا _خیلی چیزا رو ..من خودم نمیتونم ..بگم...خودت باید ببینی ..! خب فرصت هم کافی هست ... تاعروسی ... خب بالاخره بعد اون هم میشه شناخت ... ولی درباره ی خودم... از اول اول میگم...انگار اصلا من رو نمیشناسی ... با لحن طنز ادامه داد "خانوم اجازه ...؟" "این صداش انگار تو سرم پیچید ... چرا چیزی یادم نمیاد؟ توجهی نکردم...دوباره به علیرضا گوش دادم... علیرضا امجد 2سالمه ...ولی نمیدونم چرا همه اسرار دادن بگو 28 سالته ..! تک فرزندم... پدر و مادرم مثل پدرو مادر تو پزشک هستند ... تخصص هاشون فرق داره ... خودمم پزشکی میخونم...تازه عمومی رو تموم کردم...دارم خودم رو آماده میکنم برای تخصص .. نفسش رو داد بیرون و ادامه داد... "وضعت مالی هم تقریبا مثل هم ...! "برگشت به طرف من و گفت:" _من جز اینا چیز دیگه ای درباره ی خودم نمیدونم... بعد خیسی اشکی که هنوز روی صورتم مونده بود رو با سر انگشتاش پاک کرد و گفت :" _دیگه نبینم گریه کنی ها.!!
بعد از مکث ادامه داد
اگر سوالی چیزی خواستی پبرس جوابت رو میدم... لبخند زد و بهم خیره شد ... هیچ سوالی نداشتم.. نمیدونم...رفتارش برام جالب بود ...یه جورایی داشت به دلم میشست ... لحن شوخش ... شخصیت جالبش ..همه چیز برام تازه و نو بود ! یهو یه سوال ذهنم رو مشغول کرد ... همونطوری که سرم رو شونه اش بود گفتم:" _دوستم داری؟


چند دقیقه گذشت ...اما هیچی صدایی نیومد...سرم رو از روی شونه اش بلند کردم نگاهش کردم...
خیره به زمین چشم دوخته بود... برگشت سمتم و تو چشمام ذل زد ...با خنده گفت:" _چرا این سوال رو میپرسی ؟! "واقعا چرا پرسیدم ...؟" "یه جوری احساس میکردم ..دلش برام میسوزه...:" "بهش نگاه کردم...با مهربونی بهم چشم دوخته بود.." "اگر واقعا دوستم داشت چی ؟" نخواستم دلش رو بشکنم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم..:" _همینطوری... "بلخند مرموزی زد و یه ابروش رو داد بالا و گفت :" _یه همچین سوالی ...با رفتارت و وضعیتت جور در نمیاد ..! "تو چشمام ذل زد ... سرم رو انداختم پایین ... نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم..." "صداش سکوت رو شکست :" _چون میدونی چشمات همه چی رو لو میده ..تو چشمام نگاه نمیکنی ؟! "نه ای زیر لبی گفتم و تو ذهنم کلمات رو حلاجی کردم...." "شمرده شمرده و آروم گفتم:" _دلت برام نمیسوزه ؟! "خنده ای کرد و گفت :" _برای چی دلم بسوزه ؟! "بهش نگاه کردم و گفتم:" _خب ...به خاطر وضعم ...! علیرضا _ چیه مگه ؟! رها .. "برگشت سمتم..." _تو خیلی هم وضعت خوبه ! چیش بده ها ؟! چه دلیل داره دلم برات بسوزه ؟! "حرفی نداشتم..." "برگشتم سمتش و گفتم:" _خب حالا بر فرض همین باشه که میگی ... "پرید وسط حرفم و گفت:" علیرضا_که همینطوره ..! _خب ...دوستم داری ... "به زمین چشم دوخت... سکوت فضای بینمون رو گرفته بود ..:" "جز پرنده ها و آب استخر....صدای چیزی نمی اومد ..." _آره ...خیلی زیاد .. صدای علیرضا باعث شد که به طرفش برگردم...." "همونطوری سرش پایین بود و داشت زمین رو نگاه میکرد ادامه داد.." _نمیدونم.... حسم رو درک مکنی یا نه .. ولی... "برگشت سمتم..." بخوام بگم طولانیه ! یک کلام.. آره ... خیلی ! ماله این چند وقت نیست که به هوش اومدی... خیلی وقته ! "ابروهام رو دادم بالا و گفتم .." _آخه چطوری !؟ "خندید و گفت:" _خب دیگه ...دختر استادم بودی و.... بعد آروم و با لحن شوخی ادامه داد:" _زاغ سیاه و ... "دستش رو روی هوا تکون داد و گفت:" _بالاخره ...! "خنده ای کردم و گفتم:" _چطوری آخه ؟! _خب دیگه ..! "رفتم تو فکر...." دنیای گذشته ام چطوری بوده ؟! من هم کسی رو دوست داشتم ؟ چطوری ؟!" "به علیرضا نگاه کردم... داشت با سنگ جلوی پاش بازی میکرد ..." _علیرضا ... "برگشت سمتم..." _جانـَم ؟! _من چی ؟! به آسمون نگاه کردم و گفتم...:" _نمیدونی من هم کسی رو دوست داشتم یا نه ؟! "نفس رو بیرون داد و سنگ جلوی پاش رو پرت کرد و آروم گفت:" _نمیدونم ... "بهم با مهربونی چشم دوخت و گفت:" _ولی رها ...حالا هم میشه ..کسی رو دوست داشته باشی ... "رفتم تو فکر ...یعنی چطوری ؟!" نگاه ثابت علیرضا منو از دنیای خودم کشوند بیرون ...:" علیرضا _خب ؟! "با دو دلی نگاهش کردم و گفتم:" _باشه ....سعی میکنم... علیرضا _رها .. "بهش نگاه کردم و گفتم:" _بله ؟! _چه حسی نسبت به من داری ؟! "نمیدونستم... هیچی هیچی نبود ...یه جوری بی حس بودم ...نه تنها به اون ...نسبت به همه" "بهش نگاه کردم و گفت:" _نمیدونم... "سرش رو انداخت پایین و گفت ..." _از کدوم خصوصیتم تا الان خوشت اومده ؟! "لبخندی زدم و گفتم:" _مهربونیت ... "خندید " علیرضا _من رو میبینی یاد چیزی نمی افتی؟ "یکم فکر کردم و گفتم" _چرا ..سرم و دارو ... "تا این حرف رو زدم ...انگار چیزی یادش اومده ..ساعتش رو نگاه کرد و گفت:" _آخ آخ ..ولی خوب موقع یاد آوری کردی... دارو هات مونده ... _ای وای ...نه... علیرضا _چی چی و نه ...بیا ببینم... دستم رو گرفت و به سمت خونه برد ...
=============


=============================
من باید میخوندم ... تنها چیزی که تو غروب پنج شنبه از ذهنم دور نمیشد این بود... تنها و کلافه روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم به صدای تیک تاک ساعت گوش میدادم... با صدای در به سمتش برگشم ... _بفرمایید "مادرم بود ...:" "با نگاه مهربونش وارد اتاق شد ..." مادرم_ چیه ؟! چرا انقدر اخمو ؟! "خندیدم و گفتم...:" _کجام اخموِ ؟! مادرم_پس چرا مثل هر روز سر حال نیستی ؟! بلند شدم و پنجره ی اتاقم رو باز کردم ...در همون حال گفتم:" _نمیدونم حوصله ام سر رفته !! مامان .. "برگشتم سمتش ... به در اتاق تکیه داده بود ... مادرم_جانم...؟! "سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم" _وقتی من ...اینطوری ... "نمیدونستم چطوری بگم که مادرم رو ناراحت نکنم...:" مادرم_چطوری ؟! "با من من ادامه دادم:" _اینطوری نشده بودم ....خونه چیکار میکردم ؟! تنها بودم ...یا .. "سرم رو بلند کردم و به چهره ی مادرم نگاه کردم..:" "دوباره غم تو چشمایی مهربونش نشست ...:" "سرش رو تکون داد و گفت...:" "بعد دانشگاه ...جا برای رفتن زیاد داشتی...:" دیگه حوصله ات سر نمیرفت... "به کتابخونه ام اشاره کرد و ادامه داد:" _میتونی کتاب بخونی... "لبخند مصنوعی زد ..و دستش رو روی هوا تکون داد " _یا این که..چه میدونم..؟! یه جوری خودت رو سرگرم کن دیگه... علیرضا هم که تلفنی نمیدونم با خودت حرف زده یا نه ! ولی به من زنگ زد... گفت اگر سرش تو بیمارستان خلوت شد پیشت میاد.... "سرم رو تکون دادم و گفتم:" _آره گفت... "مادرم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت :" _خب دیگه منم میرم بیمارستان...کاری داشتی بهم زنگ بزن ... "به نشانه ی تایید چشمام رو روی هم گذاشتم ..." "مادرم در اتاق رو که بست..دوباره سکوت اتاقم رو گرفت...:" "روی تختم دراز کشیدم و به صدای پرنده ها گوش میدادم... صدای در حیاط که اومد چشمام رو باز کردم ... باد ؛پرده ی اتاق رو به بازی گرفته بود... چشم ازش گرفتم و به کتابخونه خیره شدم...:" "باید میخوندش...:" "دوباره تو ذهنم تکرار شد ... از روی تختم بلند شدم و به طرف کتاب خونه رفتم.. چشمم روی کتاب ها میچرخید .. ولی... نمیدونم... انگار مغزم فقط دستور میداد برم سمت اون دفتر... میترسیدم... جرئت نداشتم دست بهش بزنم.. همینطوری که چشمام روی کتاب ها میچرخید .. نگاهم روی یه کتاب زبان خیره موند... باز صدا های مبهم... باز .. گوشام شروع کرد به سوت کشیدن... دستم رو گذاشتم روی گوشام... شلوغ بود.. صدای بچه می اومد.. خاله .. رها جون... چشمام رو بستم... دورو برم پر بچه بود.. "تصویر ها تیکه تیکه بود...:" "برگه دستم بود.." انگار یه نامه بود.. روی پاکت ...یه نوار صورتی رنگ بود.. "انگار کمبود نفس پیدا کردم..:" چشمام رو باز کردم و نفس عمیق کشیدم... کتاب رو باز کردم.. صفحاتش رو ورق میزدم... هیچی برگه ای بین صفحاتش نبود... کتاب رو بستم و سرم رو به کتابخونه تکیه دادم... درست رو به روم ..دفترچه خاطراتم بود... سردرد عیجی داشتم دفتر رو برداشتم... ضربان قلبم بالا رفته بود... نفس عمیقی کشیدم و دفتر رو باز کردم... جرئت خوندن رو پیدا نکرده بودم..میترسیدم ...باز حس و حال چند دقیقه پیش سراغم بیاد... همینطوری ورق میزدم ...و چشمم روی خطاش میچرخید... "بازم اومد..:" "نمیدونم کیه.؟!" چند تا برگه رفتم جلو.. "نمیدونم چرا خسته نمیشه ..:" "بوی گل رز رو دوست دارم..ولی دیگه داره کلافه ام میکنه..." "امروز علاوه بر گل رز ..یه پاکت نامه هم زیر برف پاک کن ماشینم بود..." تا به این خط رسیدم...سریع دفتر رو بستم...

دفتر رو تو اغوشم پنهان کردم.... صدای قبلم رو توی گوشم احساس میکردم... چشمام رو بستم و نفس های عمیق کشیدم... با صدای ویبره ی گوشیم چشم باز کردم.. روی میز کنار تختم داشت روشن و خاموش میشد... روی صفحه اش نگاه کردم... علیرضا بود... _سلام.! علیرضا _سلام رها.خوبی؟! _مرسی خوبم .تو خوبی ؟! علیرضا _ مرسی .ببین ... "صداش های مختلف می اومد...معلوم بود بیمارستان خیلی شلوغه..." "ساعت رو نگاه کردم.یک ربع به 4 بود ." صدای علیرضا منو از دنبال کردن ثانیه ها به بیرون کشید... _رها ..من یکم سرم اینجا شلوغه... چون تو این چند هفته هم زیاد مرخصی داشتم.. دیگه نمیتونم مرخصی بگیرم... من سر ساعت هفت میام دنبالت باشه ؟! "یکم فکر کردم ...! " _مگه ساعت چند میخواستی بیای ..!؟ علیرضا _ میخواستم 5 بیام .دیگه نشد. "سرم و تکون دادم و با بی حوصله گی گفتم. :" _باشه ... "علیرضا با یکم من من گفت :" _خوبی رها؟! _آره خوبم .تو خوبی؟ ! علیرضا _ چیزی یادت اومده ؟! _نه چطور ؟! علیرضا _کلافه ای ؟! "ته دلم نالیدم... چرا چیزی رو نمیشه از تو پنهون کرد؟!" نخواستم دلش رو بشکنم. _نه علیرضا خوبم.. _ببین من رو صدا میکنن ..ولی مطمئنی ؟! "خواستم خوشحالش کنم...لبخندی زدم و با صدای شاد تری گفتم.." _آره آره مطمئن باش . تا 7 .! علیرضا _باشه فعلا "تلفن رو روی تختم پرت کردم .و با صدای خش خش برگ به طرف پنجره اتاقم برگشتم. باد پرده رو به بازی گرفته بود ... "چشمام رو بستم..." "هیچی نبود." "ولی احساس میکردم ...یه چیزی اونجا هست .که انقدر منو به طرف خودش میکشه... دفتر خاطرات رو گذاشتم روی تختم و با قدم های سست به طرف در پنجره رفتم... پرده رو کنار زدم ... برگ های خشک شده ی تو بالکن با باد این روی زمین کشیده میشد..برگ های درخت بید مجنون هم دور بالکن افتاده بود... "دستم رو به نرده های بالکن تکه دادم و به برگ های درخت خیره شدم... ضربان قلبم رفت بالا ... چشمام رو بستم... یه برگه دستم بود و یه گل رز ... تو بالکن بودم.. سریع چشمام رو باز کردم... دستم رو گذاشتم روی قلبم... با ناله گفتم... چرا این کابوس گل ها تموم نمیشه؟! سرم رو گرفتم پایین ... رد برگه های خشک شده رو دنبال کردم.... چشمام ثابت روشون موند... شوکه شدم... میله رو ول کردم و به طرفشون رفتم. گوشه ی بالکن کنارشون زانو زدم... یه عالمه گل رز خشک, چیده شده روی هم... یه برگه هم دور یکیش پیچیده شده بود... دستام یخ کرده بود .. دستم رو به طرف برگه دراز کردم...

برگه ی مچاله شده ی دور گل رو برداشتم... سر انگشتام رو حس نمیکردم ... فقط صدای خش خش برگ های روی زمین می اومد و باد آرومی میوزید... نگاهی به ورقه ی مچاله شده توی دستم انداختم... مُرَدد بودم برای باز کردنش ... نفس عمیقی کشیدم و برگه رو باز کردم... صدای خش خشش باعث میشد ضربان قلبم ..محکم تر تو سینه ام بکوبه ! نفس عمیقی کشیدم و چشمم روی نوشته ها افتاد ..: گاهی میان وسعت دستان خالی ام حس میکنـم ...تمام دار و ندارم ..نگاه توسـت ... برگه رو مچاله کردم و روی گل ها انداختم... نفس حبس شده ام رو به بیرون دادم ...سرم رو روی پام گذاشتم... اشک تو چشمام جمع شد... کلافه شده بودم ...از این همه گشتن...و چیزی پیدا نکردن... از گم شدن تو دنیای گذشته ام... زیر لب گفتم: _این دیگه چی بود؟! همونطوری که نشسته بودم سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم... به این فکر میکردم که تا کی میخوام تو دنیای تاریک گذشته سردرگم باشم...! دوباره یه صحنه ی مبهم از جلوی چشمام رد شد... چشمام رو بستم و خواستم دوباره یادم بیاد.... "دوباره گل ... صدای خودمم می اومد... _گلش کم بود این سری نامه هم داره .. گل رو از زیر برف پاک کن ماشین برداشتم و به دورو برم نگاه کردم ..." چشمام رو باز کردم و سرم رو با دو تا دستام گرفتم... اشک هام سرازیر شد... _چرا دست از سرم بر نمیدارید... بلند شدم و رفتم تو اتاقم ... روی تختم داز کشیدم و ... صدای هق هق گریه هام تو اتاق پیچید ...
***** با صدای موبایلم چشمام رو باز کردم... چشمام باز نمیموند... اونقدر دستم رو روی میز کشیدم تا موبایلم رو پیدا کردم... با صدای گرفته ام جواب دادم : _بله ؟ "صدای نگران علیرضا توی گوشی پیچید..! _سلام رها کجایی؟! "سرم رو روی بالشم جا به جا کردم و گفتم..." _خونه ! علیرضا _پس چرا در رو باز نمیکنی ؟! "با این حرفش مثل برق گرفته ها بلند شدم نشتم .!" "به زور سعی کردم ساعت رو ببینم !" "6:45" _الان دم دری ؟! علیرضا با خنده گفت: _با اجازتون .! _الان در رو باز میکنم... "گوشی رو قطع کردم و از اتاقم بیرون اومدم ... پله ها رو پایین رفتم و آیفن رو زدم.. پشت در بود... "لبخندی زدم و در رو باز کردم.." خودمم رفتم به استقبالش.. چشم های خواب آلودم رو مالیدم و سعی کردم لبخند بزنم ..تا ناراحتش نکنم.. پله ها رو داشت بالا می اومد.. معلوم بود خسته است.... لبخندم پر رنگ تر شد . _سلاااام "علیرضا ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:" _سلام رها خانوممم خوبی؟! "از جلوی در کنار رفتم .." "با لحن آرومم گفتم" _ای بدَک نیستم.. "داشتم بهش نگاه میکردم.." در حال ور رفتن با کیفش بود .! یه لباس طوسی ساده و شلوار مشکی تنش بود... "نگاهم رو غافلگیر کرد :" _تو چرا هنوز حاضر نشدی ؟! "لب هام رو جمع کردم و گفتم." _خواب بودم... "لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:" _خب معلوم بود ! هم از چشمات هم از این که سکته ام دادی پشت در.. "نگران بهش نگاه کردم و گفتم:" _چرا ؟! علیرضا _نگران شدم در رو باز نمیکری ! "خندم گرفت ... سرم رو انداختم پایین و لب هام رو جمع کردم.." علیرضا _برو حاضر شو ...من پایین منتظرت نشستم . "سرم رو تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.." وسط پله ها وایسادم و برگشتم سمتش ... دست به سینه وایساده بود و داشت با لبخند نگاهم میکرد ... "لب هام رو جمع کردم ... دو دل بودم..که بهش بگم یا نه." "صداش من رو از جنگ با افکارم کشید بیرون..." علیرضا _ نمیخوای آماده شی ؟! ================= ادامه دالبخند زد و آروم به طرف پله ها اومد... هر پله رو که بالا تر می اومد. بغض تو گلوی من بیشتر جمع میشد... جلوم وایساد و با لحن مهربونش گفت: علیرضا _آخه چرا ؟! "لبهام رو جمع کردم ...و سعی کردم بغضی که داشتم رو نشون ندم...." _امروز حس بیرون رفتن ندارم ... "دستام رو گرفت و گفت :" _رها حالت خوب نیست ؟ "سرم رو انداختم پایین " چونم داشت میلرزید ... "چتری هام ریخته بود روی صورتم.." آروم چتری هام رو زد کنار و در همون حال من رو در آغوش گرفت ... "بغضم تبدیل به هق هق شد ..." علیرضا بدون هیچ حرفی فقط موهام رو ناز میکرد .. آرامش آغوشش بیشتر من رو به گریه کردن تشویق میکرد.. اونقدر گریه کردم ...تا احساس آرامش تمام وجودم رو گرفت... علیرضا بعد چند دقیقه سکوت آروم گفت :" _چی کلافت کرده ؟ "هنوز تو آغوشش بودم...." سرم روی شونه هاش بود... "هیچی نگفتم..." دوباره گفت : _میخوای یکم استراحت کنی ؟! "دوباره هیچی نگفتم ..." علیرضا_نه ؟! _نمیدونم ! "با لحن شوخی و با خنده گفت :" _نمیدونم نداره ..! یه دقیقه دیگه انجا وایسیم ...دوتایی از این پله ها شوت میشیم پایین .! "باخنده ی تلخی از آغوشش دل کندم و پله های باقی مونده رو بالا رفتم..." "علیرضا هم همراهم می اومد..." "جز صدای کفشامون هیچ صدایی تو خونه نمی اومد ..:" وارد اتاقم که شدیم ... بعد چند لحظه ..علیرضا سکوت اتاق رو شکست ..! _رها ..! برگشتم سمتش ..! دست به سینه کنار در تکیه داده بود.." _بله ؟! علیرضا _ میخوای بگی چی کلافه ات کرده ؟! "روی تختم نشستم و به دفتر خاطراتم که روی میز کنار تختم بود اشاره کردم..." "با قدم های آروم اومد سمتم... دفتر رو از روی میز برداشت و گفت :" _این چیه ؟! "نگاهم رو ازش برداشتم و گفتم...:" _فک کن دفتر خاطرات... توش یه چیزایی نوشتم... "بعد یه مکث ادامه دادم:" _خوندنشون فقط کلافه ام میکنه ....! "کنارم نشست و گفت :" _چرا میخونیشون ؟! "با خنده گفتم:" _کشف کردن حقیقت ! علیرضا _ چه حقیقتی ؟! _بعضی وقتا ...با دیدن یه چیزایی کلافه میشم ... مجبور میشم... "به دفتر دستش اشاره کردم و گفتم:" _به این رو بندازم... شاید چیزی رو به یادم آورد... علیرضا_با دیدن چی ؟! دستش رو گرفتم و به طرف بالکن رفتم...:" علیرضا هم بدون هیچ حرفی دنبالم اومد..." تو بالکن به دیوار تکیه دادم و به سمت گل ها اشاره کردم... "علیرضا با دیدن گل ها کاملا شوکه شد ..:" "برگشت سمت من و گفت:" _اینا چی هستن ؟! _گل "خندید و آروم چشماش رو باز و بسته کرد " علیرضا_خب این رو که میدونم... کی برات آورده ؟! "نگاهم روی گل ها بود ..." _به نظرت یادم میاد ؟! "من من کرد " _چیزی یادت اومده ؟! "برگشتم سمتش ..." "چیزی از قیافش نمیشد خوند ...:" "ولی از لحنش معلوم بود نگرانمه ...! "نفس عمیقی کشیدم و دوباره برگشتم تو اتاق ... در همون حال گفتم..:" _نه چیز امیدوار کننده ای !! علیرضا هم بعد چند دقیقه وارد اتاق شد .. _مثلا؟! "روی تختم نشستم و شونه هام رو انداختم بالا " _فقط این صحنه جلوی چشمام میاد که ... گل ها پشت برف پاک کن ماشینم گذاشته میشه ..! و .. تو این دفتر هم که نگاه کردم ... این طور که نوشتم.. خودمم صاحب گل ها رو نمیشناسم ... "علیرضا رفت تو فکر...:" "درحالی که دستش رو روی چونه اش میکشید گفت..:" _حالا اشکالی نداره ... تو استراحت کن ... بیدار شدی میریم بیرون ... که آب و هوات عوض شه ... "خیلی احساس خستگی میکردم.. ولی مردد بودم ..." "با مـِن من گفتم:" _تو ... "نذاشت حرفم تموم شه..رفت کیفش رو برداشت و روی صندلی کامپیوترم نشست و گفت: _منم تا بیدار شی ..کار هایی که تو بیمارستان عقب افتادم رو انجام میدم... "بازم مردد نگاهش کردم..:" "علیرضا یه سری برگه از تو کیفش در اورد و مشغول شد .." تا روی تختم دراز کشیدم ... سرم به بالش نرسیده خوابم برد....
********* علیرضا از نگاه کردن به برگه هایی که نمیدانست برای چه روی میز کامپیوتر رها ریخته بود ..خسته شد... برگشت و به رها نگاه کرد.. آرام خوابیده بود ... برگه هایی که در دستش بود را روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد... با قدم های آرام ...به سمت رها رفت .. کنار تختش روی زمین نشست.. نگاهش روی رها بود ... چقدر بی اندازه او را دوست داشت ... با یاد آوری دوست داشتنش ... در دل گفت... "باید بفهمم ..." راز گل ها را کم و بیش میدانست ... ولی ... باز در دل گفت: "رها ... مهران رو چقدر دوست داشتی ؟!" نگاه غمناکش را از رها گرفت و به زمین دوخت ..." "اگر همه چی باز یادت بیاد .. من چیکار کنم ؟!" "دفتر را از روی میز کنار تخت برداشت و دوباره روی صندلی کامپیوتر نشست ...." "و با گفتن...:" "من باید بفهمم دفتر را باز کرد...."

رد ...روی اولین خط نگاه کرد... شروع به خواندن کرد. "به نام خالق زیبایی" شروع هر چیزی آسونه ...! البته اگر اراده داشته باشی ... ولی بعضی از چیزا هست که کارت رو خیلی سخت میکنه... بهتره بگم سخت تر ... این که ندونی از کجا شروع کنی ... شروعش کجاست!! "یک نگاه ؟" "یک حرف ؟" یا ..؟! نمیدونم... این طور که شنیدم ... با یه عروسک شروع شد ... نمیدونم عروسک کدوممون باعثش بوده . اما .. از بازی های بچه گی... هرچی سعی میکنم یادم بیاد اولین بار کی دیدمش .! هیچی یادم نمیاد... احتمالا سنم زیر یک سال بوده ... از خودش هم میپرسم... میگه جز بازی هامون چیزی یادش نمیاد.... "مشکل اصلی من ... شروع شدن دوستیمون نیست ... مشکل من زندگیه آینده امه . مشکل زبونیه که نه من دارم .نه مهران. آخه چی رو بهونه کنیم ؟! اصلا چرا بدون این که چیزی ما بگیم برامون برنامه ریختن .! شاید اصلا ما همدیگر رو دوست نداشته باشیم. اصلا شاید نه .... نه من مهران رو دوست دارم نه مهران من رو ... امروز داشتم فکر میکردم.. هرکاری کنم من مهران رو به چشم یه برادر یا .... همون .همبازی بچه گیم نگاه کنم. به مهران هم میگم . به جز این که بره تو فکر .کاری نمیکنه ..... به یا وقتی بهش میگم "اینطوری ... زندگی برامون معنیه زندگی نمیگیره...:" "جز این که نگاهش ...رنگ غم بگیره ...هیچ حرفی نمیزنه...:" بعضی وقتا بهش شک میکنم... ولی خب .اگر منو دوست داشت ... .... "نمیدونم. ." ولی معلومه که نداره... "دوست داشتن" ...!!! واژه ی غریبیه برام... چون کسی رو دوست نداشتم. ولی ... میشه فهمیدش ! "میشه " یه نشونه داره... امروز که داشتم از پیش بچه های مهد برمیگشتم.... زیر برف پاک کن ماشینم... یه گل رز قرمز بود ... بدون هیچ علامتی ! هر چی دورو برم رو هم نگاه کردم . هیچ کس نبود. گل رو برداشتم و سوار ماشین شدم .. باید با مادرم حرف میزدم. باید بهش میگفتم...این ازدواج ..؛ ازدواج نمیشه ... برای دوتا هم بازی .! برای دو نفر که تمام درد و دلاشون پیش همه ... برای دو نفر که الان 23 ساله همدیگه رو میشناسن... ماشین رو تو محوطه بیمارستان پارک کردم ... و به سمت بیمارستان راه افتادم..... راهرو ی بیمارستان ...خلوت تر از همیشه بود... راهم رو پیش گرفتم و رفتم به سمت ایستگاه پرستاری... یه پسر قد بلند پشت به من وایساده بود ..داشت پرونده ای رو برسی میکرد... کتابایی که دستم بود رو جا به جا کردم و صدام رو صاف کردم.. با صدای من برگشت سمت من ... وقتی دیدمش ..ته دلم گفتم." "اه" با لبخند مصنوعی گفتم" _سلام آقای ... "مخصوصا لبم رو کج کردم و ادامه دادم:" _دکتــــُر... "پرونده ی دستش رو گذاشت روی میز و با پوزخند مسخره ی همیشگیش گفت:" _ از بیماران هستید ؟! "کتابام رو محکم تر به خودم فشار دادم و با لحن جدی گفتم:" _مادرم تو اتاقشونه ؟! "دست به سینه شد و به پیشخوان تکیه داد و در حالیکه معلوم بود ..جلوی خنده اش رو میگیره گفت :" _ا ؟! خانم وزیری شمایئد ؟! "دندونام رو روی هم فشار دادم و در حالیه که از کنارش رد میشدم گفتم:" _با اجازتون آقای امجد ! "به سمت اتاق مادرم رفتم:" "وقتی کنار در رسیدم صدا صحبت مادرم از تو می اومد ....:" "گوشم رو به در چسبوندم.." "صدای خاله ام هم می اومد ..:" "لبخندم پر رنگ شد ...:" "بهترین فرصت بود تا حرفم رو جلو ببرم ....:" "دو تا صربه به در زدم و منتظر شدم تا مجوز ورود بدن ...:" "برگشتم سمت ایستگاه پرستاری...." هنوز اونجا وایساده بود " "تو دلم گفتم. "هه ! دُکتر ...." پوز خندی زدم و وارد اتاق شدم ...

اون روز هم هیچی نشد .... فقط خاله ام بود که من رو درک میکرد .... اون فقط حرف های من رو روی خجالت و بهونه های الکی نمیذاشت... چرا مادرم فکر میکنه من با مهران خوشبختم ؟! ******* علیرضا نگاهش روی برگه ها ثابت ماند . تاریخی که زیر نوشته ثبت شده بود .فقط 6ماه گذشته را خبر میداد... برگه را ورق زد ... صفحه ی جدید . نوشته ی جدید....
******* یعنی چی ؟! رز قرمز رو توی دستم میچرخوندم و به این فکر میکردم که کی میتونه باشه ؟! ولی ..! چرا خودش رو نشون نمیده ؟! راستش تو این دو هفته دیگه کاملا برام عادت شده گل ها رو زیر برفپاک کن ماشینم ببینم.... امروز یکی از بچه های مهد بهم گفت . یه آقایی اومده بهش گفته .به مربیتون بگو . گل ها رو یکی میذاره که دوستش داره. خب این یعنی چی ؟! چرا خودش نیومده ؟! چرا ؟! اه ! اینم وقت گیر آورده .... ************** ای کاش میشد فقط تو مهد مربی زبان بودم. اصلا ای کاش پرستاری نمیخوندم. ای کاش تو این بیمارستان مجبور نبودم بیام . کم ذهنم مشغول بود ؟! دکتر اون پررو هم به لیست .خورد کردن اعصاب من اضافه شد.... امروز بعد از ساعت کاریم تو مهد .... بیمارستان رفتم تا اولین ساعت های کاریم رو به عنوان یک پرستار شروع کنم .! چون شیفت های اولم رو برای ساعت های شب داده بودن. کسی تو سالن نبود . رفتم تو اتاق تا وسایم رو بذارم . اتاق نسبتا بزرگی بود .! دور تا دورش پر از کمد ... از کنار هر کدوم که رد میشدم .. اسمش رو میخوندم .... دکتر ... "خب اینم که نیست .." همینطوری رد میشدم و اسم ها رو میخوندم ... دکتر علیرضا امجد ... لب پایینم رو با شینطنت گاز گرفتم و به اسمش خیره شدم.... زیر لب آروم گفتم ... "که دکتر ؟!!!!" سرم رو تکون دادم و گفتم : "باااااااااااشه..." دست کردم تو کیفم و دنبال ماژیکم گشتم .... "پیداش نمیکردم ..." _پس این کوفتی رو بعد از کلاس کجا انداختمش ؟! "بعد از کلی جنگ با کیف شلوغم ...بالاخره پیداش کردم ...." "ماژیک رو جلوی صورتم گرفتم و یکم با لبخند بهش نگاه کردم ..." بعد با شیطنت بیشتری به اسم علیرضا ... اسم ها رو زیر طلق گذاشته بودن. متاسفانه نمیتونستم بلایی سر اسم بیارم ... روی طلق رو ماژیک کشیدم و زیرش نوشتم . " بیمار روانی " بعد در ماژیک رو بستم و با لبخند به شاهکارم چشم دوختم.... "بیمار روانی " علیرضا امجد .... خندیدم و از کنار کمدش دل کندم.... اون ردیف رو جلو تر نرفتم ...احتمال دادم ...اون ردیف مخصوص دکتر ها باشه ... رفتم ردیف آخر ... اولین اسم رو خوندم ... "نازنین صالحی.(پرستار)" آهانی زیر لب گفتم و تو همون ردیف دنبال اسمم گشتم ... تند؛ تند روی کمد ها رو میخوندم و رد میشدم... "زهرا .. پردیس ...الهه !...رها .." _آهاااان با لبخند به اسمم خیره شدم ... "رها وزیری ....(پرستار) نفسم رو دادم بیرون و در کمدم رو باز کردم. یه برگه به در کمدم چسبیده بود ! از رو دَر جداش کردم و خوندم .! "سلام دخترم ... لباست رو گذاشتم تو کمدت ... ورودتم به اینجا


مطالب مشابه :


تصاویر شخصیت رمان آرامش غربت

تصاویر شخصیت رمان آرامش غربت سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای




تصاویر شخصیت های رمان آرامش غربت بزودی

بهترین رمان های ایرانی - تصاویر شخصیت های رمان آرامش غربت بزودی - توسکا-قرار نبود-جدال پر تمنا




عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..

بـــاغ رمــــــان - عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی - همه مدل رمان را در اینجا




دانلود رمان اولین شب ارامش

عاشقان رمان - دانلود رمان اولین شب ارامش - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها




رمان غربت غریبانه ی من 2

رمان ♥ - رمان غربت غریبانه ی من 2 آرامش آغوشش بیشتر من رو به گریه کردن تشویق میکرد




رمان غربت غریبانه ی من 1

رمان ♥ - رمان غربت غریبانه رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان ساحل آرامش.




رمان غربت غریبانه ی من 3

رمان رمان ♥ - رمان غربت غریبانه ی من 3 ولی هر چی بود من رو به آرامش دعوت میکرد "




رمان غربت غریبانه ی من(5)

عاشقان رمان - رمان غربت غریبانه ی من(5) یکم آرامش گرفتم و قلبم آروم تر شد "




برچسب :