دانلود رمان عملیات مشترک

  • باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک

    یعنی من واقعا شرمنده روی ماهتون شدم به مولا راستی سلام یادم رفت یه چیزی میگم منو نزنیداااا همین الان متوجه شدم این رمان ناقصه و نویسنده هم مفقودالاثر شده متاسفانه باید حذفشه.. قول میدم بایه رمان توپ جبران کنم ..فدای همتون ..المیرا



  • رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

    رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

    فصل اول : صدای همهمه که جلوی خانه باغ اقا بزرگ به گوش می رسید باعث شد گام ها سریعتر به دنبال هم روان شوند. با تعجب نگاهش را میان پرده های سیاهی که روی دیوار اویخته شده بودند می گرداند.در باورش هم نمی گنجید پدر بزرگ داشته باشد... ؟!بد تر از همه اینکه در طی بیست و چهار ساعت فهمیده بود پدر بزرگ داشته است اما اینک او مرده است.نفسش را فوت کرد. با نگاه به برادرش برنا که ارام اشک می ریخت وچهره ی خیس مادر و چهره ی مغموم پدر سعی داشت بفهمد چقدر واقعی است که یک پدر بزرگ داشتن ... پدر بزرگی که حالا مرده است... و حالا که نیست باید باورش کند که هست یا لا اقل بود.برنا چنان میگریست که انگار او این مرد را می شناخت.اهسته زیرگوشش پرسید: تو میدونستی؟برنا اشکهایش را پاک کرد وگفت : اره... تو یادت نیست.... خیلی کوچیک بودی که ما از تهران رفتیم...بلوط اهی کشید. همیشه شناسنامه اش که صادره از تهران بود برایش یک افتخار بین همکلاسی هایش محسوب میشد. و اینکه هیچ وقت لهجه ی شیرازی نداشت هم یکی دیگر از امتیاز هایش بود...با این حال بی توجه به خستگی اش که از ظهر دیروز که از شیراز به تهران امده بودند و در تنش مانده بود وارد خانه باغ شد.یقه ی پالتویش را بالا داد و هم پای برنا راه می امد و به باغ مینگریست. پاییز، بودنش را زیادی فریاد میزد. درختان لخت بودند. فضا هم بی روح و سیاه و سرد بود.مسیر طویلی طی شد تا به یک ساختمان دو طبقه ی قدیمی کلنگی رسیدند. جلوی در یک مرد قد بلند با موهای جو گندمی ایستاده بود. سر تا پا سیاه پوشیده بود. ابروهای کلفت و بهم پیوسته ای داشت. فاصله ی ابرو با چشمهایش کم بود وخشونت را در چهره اش به رخ میکشید. اما انقدر شکسته و گرفته به نظر می امد که خیلی روی چهره ی عبوسش تمرکز نکرد.مرد به سمتشان چرخید. با تماشای برنا که تقریبا هم قامت خودش بود او را محکم به اغوش کشید.مرد زیر گوش برنا گفت: چه قدر بزرگ شدی پسرم...برنا با صدای خفه ای گفت: تسلیت میگم عمو جان...عمو؟! عجب واژه ی غریبی بود؟ عمو... یعنی او عمو داشت؟ نفسش را مثل پوف خارج کرد. بیست و دو سال از پدرش هیچ چیز نمی دانست حالا فهمیده بود یک پدر بزرگ دارد که فوت شده یک عمو... خدا اخر و عاقبت این سفر را به خیر بگذراند.مرد رو به پدرش می نگریست. انگار زمان ایستاده بود. هیچ شباهت فاخری با هم نداشتند.چهره ی پدرش با چشمان درشت قهوه ای و پر چین شکن بود ... موهای لخت قهوه ای که ریختنش کمی به وسعت پیشانی اش افزوده بود.دو مرد تنها به دست دادن ساده ای اکتفا کردند. مرد رو به مادرش گفت: خوش اومدید ریحان خانم....ریحان خانم اهسته گفت: تسلیت میگم اقا بهادر... غم اخرتون باشه...بهادر؟ یعنی نام عمویش بهادر بود؟!بهادر ...

  • رمان عملیات مشترک4

      نگاهی به کوچه انداختم بازم به یاد شهر مردگان افتادم سوت و کور بود و بی سر و صدا اهسته در نیمه باز را باز تر کردم و وارد شدم سرکی تو حیاط کشیدم کسی نبود.وارد شدم و در را پشت سر بستم حیاط کوچکی بود با چشمام به دنبال راهی به پشت بام خانه گشتم نرده بانی چوبی و پوسیده نظرم را جلب کرد از نردبان بالا رفتم و خودم را به پشت بام رساندم از روی پشت بام دو خانه ی دیگه هم رد شدم.به خونه هدف رسیدم.اهسته حرکت کردم.پشت کولر کمین کردم 3 مامور روی پشت بام کشیک می دادن باید چیکار می کردم.کمی افکارم و جمع کردم. چاقوی ضامن دارم و از جیب بیرون کشیدم و با انتهای اون خطی برای ایجاد صدا روی اسفالت کف پشت بام کشیدم.با این کار توجهشون و با سمت خودم جلب کردم.صدای قدم هاشون که به سمت کولر می امد واضح بود. به حالت تهاجمی اماده ایستادم به محض اینکه هیبت مرد اشکار شد با لگد بهش حمله کردم و توی دو ضربه که به نقاط حساس بدنش برخورد کرد بیهوش شد تا برگشتم که با چشم به دنبال نفر بعدی بگردم ضربه ای محکم به صورتم برخورد کرد.سرم گیج رفت از بینی و دهانم خون امد.ندیده می دونستم کف پوتین مامور روی صورت طرح انداخته دوران سرم تمامی نداشت.با همون منگی بلند شدم که مرد ضربه ای دیگر به شکمم زد..طاقتم طاق شده بود ضربه هاش به شدت سنگین وطاقت فرسا بود اما یا باید می مردم یا تسلیم نمی شدم.این قانون یک نظامی بود مرگ شرافتمندانه تر از دستگیری است در حالی که طعم شور خون در دهانم جولان می داد بار دیگه بلند شدم این بار مامور سوم هم به مامور قبلی اضافه شده بودهمونطور نشسته با چرخش پام زیر پای یکی از مامورا را خالی کرد .نقش زمین شد .نفر بعدی ضربه ای به کمرم زد اما اینبار زمین نخوردم و به کارم ادامه دادم با ضربه ای که به گردن مامور پخش شده روی زمین زدم بیهوش شد و تا برگشتم حسابم و با نفر اخر تسویه کنم دیدم اسلحه اش و روم نشانه رفته...با چشمای تنگ شده به صورتش نگاه می کردم مثل شکار و شکارچی به هم خیره شده بودیم.نه اون حرف میزد نه من.تنها عاملی که سکوت را می شکست صدای تند نفس های من بود.. مامور-دست تو ببر بالا حرکتی نکردم داشتم به این فکر می کردم که چه طور باید سلاح و از دستش بگیرم اما در شرایط موجود تقریبا محال به نظر می رسید.اینم از خوش شانسی من بود که هم باید با دزد می جنگیدم هم با پلیس به این امید ایستاده بود که شاید اینم ریسک کنه و مثل سروان ایمانی نزدیک بیاد اونوقت بتوانم مشابه همون بلایی را که به سر سروان ایمانی آوردم به سر اینم بیارم اما خیالم باطل بود از جاش جم نخورد نگاهم به سطل فلزی سیمانی افتاد که روی کولر بود ...سریع جهت نگاهم و عوض کردم که از امتداد نگاهم ...

  • رمان عملیات عاشقانه 1

    یا خدا این صدای جیغ از کجا میاد. درجا میشینم نگاه میکنم به دور و ورم انگار از تو تخت منه صدا. اوپـــــــــــس این که صدای زنگ گوشیمه از عسلی کنار تخت برش می دارم و نگاش میکنم. ساعت 7 چه زود صبح شدا من هنوز خوابم میاد . با یک نگاه غمگین از تخت خوابم دل میکنم و خودمو جلوی آینه نگاه میکنم عادتمه مبخوام انقد خودمو نگاه کنم تا یاد بگیرم مثل آدم بخوابم که صب مثل این آنگولایی ها بیدار نشم. وای که چقد من حرف زدم...خود درگیری دارم دیگه .صورتمو شستم و مسواک زدم خوب حالا وقت حاضر شدنه می پرسین کجا؟(به شما چه؟) شرکت سرکار بدبختی تو این وضعیت که انتظار ندارین ول بچرخم خوب اول ضد آفتاب میزنم بعد فرمژه(آخه مژه هام فر نیست فقط از این درازای بی خاصیت) ریمل و مداد چشم یک رژ صورتی خفن موهامو جل(ژل) میزنم و می بندمشون چتریهامو درس میکنم حله بریم سراغ لباس یک مانتوی آبی روشن یک شلوار مشکی لوله یک دونه از این مقنعه شکلکی ها با یک کفش پاشنه 3 سانتی.از پله ها سر میخورم میام پایین وایـــــــــــــی مامانم با چاقو وایساده جلو پله ها(یا امام زاده بیژن تک چرخ باز) جاقو دیگه واسه چیه قیافمو مثل گربه شرک کردم که نکنه اون چاقو رو بکنه تو شکمم.سلام مامان قشنگممامان-زهرمار...تو دوباره مثل الاغ از اون بالا سر خوردی و مثل گوریل انگوری سروصدا راه انداختی(من ممنونم از این همه توجه)-(مامان ترو خدا اینقدر شرمنده نکن منو) این چاقو چیه دستت؟-خیر سرم اگه تو بذاری داشتم صبونه میخوردم -ببخشید خب فدات شم به منم یه لقمه می دی دیرمه برم-وایسا برات بیارم آخر تو خودتو میکشی انقد هیچی نمیخورینگام به آینه بزرگ راهرو میفته یک دختر لاغر توی یک مانتوی آبی یک دوران من اصلا لاغر نبودم اتفاقا خیلیم تپل بودم تا سال سوم دبیرستان دیدم اینطوری پیش بره دیگه از دروازه اصلی خونه تو نمیام به همین خاطر عزممو جذب کردم و شروع کردم لاغر کردن چهار ماه تمام ب جای غذا عناب میخوردم شده بودم یک بز تمام معنا ولی خب نتیجش خوب بود.مامان لقمه به دست با یک لیوان آب پرتقال میاد سمتم-دستت طلا مهنازی بووس-صد دفعه اینم صدو یک دفعه مهناز نه مامانبرمیگردم با دستم براش بوس میفرستم . با دو پله های حیاط رو میام پایین که سکندری میخورم و نزدیکه با مخ بیام پایین مرگ مغزی شم(دور از جونم). سوییچمو در میارم و Genesisخوشکل قرمزمو سوار میشم.با یه تکاف از خونه میزنم بیرونخوبه رییس شرکتم وگرنه تا حالا صد بار اخراج شده بودم همچین میگم شرکت هرکس ندونه فک میکنه بیل گیتسم. فقط یه شرکت واردات صادرات قطعات کامپیوتره دیگه والا اوه راستی یادم رفت خودمو براتون معرفی کنم من مهیاس سلیمی هستم.از یه خانواده متمول(تقریبا) ...

  • رمان عملیات عاشقانه - 1

    یا خدا این صدای جیغ از کجا میاد. درجا میشینم نگاهمیکنم به دور و ورم انگار از تو تخت منه صدا. اوپـــــــــــس این که صدای زنگگوشیمه از عسلی کنار تخت برش می دارم و نگاش میکنم. ساعت 7 چه زود صبح شدا من هنوزخوابم میاد . با یک نگاه غمگین از تخت خوابم دل میکنم و خودمو جلوی آینه نگاه میکنمعادتمه مبخوام انقد خودمو نگاه کنم تا یاد بگیرم مثل آدم بخوابم که صب مثل اینآنگولایی ها بیدار نشم. وای که چقد من حرف زدم...خود درگیری دارم دیگه .صورتموشستم و مسواک زدم خوب حالا وقت حاضر شدنه می پرسین کجا؟(به شما چه؟) شرکت سرکاربدبختی تو این وضعیت که انتظار ندارین ول بچرخم خوب اول ضد آفتاب میزنم بعدفرمژه(آخه مژه هام فر نیست فقط از این درازای بی خاصیت) ریمل و مداد چشم یک رژصورتی خفن موهامو جل(ژل) میزنم و می بندمشون چتریهامو درس میکنم حله بریم سراغ لباسیک مانتوی آبی روشن یک شلوار مشکی لوله یک دونه از این مقنعه شکلکی ها با یک کفشپاشنه 3 سانتی.از پله ها سر میخورم میام پایین وایـــــــــــــی مامانم باچاقو وایساده جلو پله ها(یا امام زاده بیژن تک چرخ باز) جاقو دیگه واسه چیه قیافمومثل گربه شرک کردم که نکنه اون چاقو رو بکنه تو شکمم.سلام مامانقشنگممامان-زهرمار...تو دوباره مثل الاغ از اون بالا سر خوردی و مثل گوریلانگوری سروصدا راه انداختی(من ممنونم از این همه توجه)-(مامان ترو خدا اینقدرشرمنده نکن منو) این چاقو چیه دستت؟-خیر سرم اگه تو بذاری داشتم صبونه میخوردم-ببخشید خب فدات شم به منم یه لقمه می دی دیرمه برم-وایسا برات بیارم آخرتو خودتو میکشی انقد هیچی نمیخورینگام به آینه بزرگ راهرو میفته یک دختر لاغرتوی یک مانتوی آبی یک دوران من اصلا لاغر نبودم اتفاقا خیلیم تپل بودم تا سال سومدبیرستان دیدم اینطوری پیش بره دیگه از دروازه اصلی خونه تو نمیام به همین خاطرعزممو جذب کردم و شروع کردم لاغر کردن چهار ماه تمام ب جای غذا عناب میخوردم شدهبودم یک بز تمام معنا ولی خب نتیجش خوب بود.مامان لقمه به دست با یک لیوان آبپرتقال میاد سمتم-دستت طلا مهنازی بووس-صد دفعه اینم صدو یک دفعه مهناز نهمامانبرمیگردم با دستم براش بوس میفرستم . با دو پله های حیاط رو میام پایین کهسکندری میخورم و نزدیکه با مخ بیام پایین مرگ مغزی شم(دور از جونم). سوییچمو درمیارم و Genesisخوشکل قرمزمو سوار میشم.با یه تکاف از خونه میزنم بیرونخوبهرییس شرکتم وگرنه تا حالا صد بار اخراج شده بودم همچین میگم شرکت هرکس ندونه فکمیکنه بیل گیتسم. فقط یه شرکت واردات صادرات قطعات کامپیوتره دیگه والا اوه راستییادم رفت خودمو براتون معرفی کنم من مهیاس سلیمی هستم.از یه خانوادهمتمول(تقریبا) یه داداش بزرگتر ...

  • رمان عملیات عاشقانه - 3

    یهو واستاد من میدوم و اون پشت سرم داد میزنه -زندت نمیذارم دختره ی سرتق زبون دراز من اسبم ؟ جرات داری واستا -جرات ندارم فرار میکنم از پشت موهامو گرفت و کشید افتادم در اغوش پر مهرش(اره جون خودم میخواد سر به تنم نباشه:) برم گردوند سمت خودش شاهین -که من اسبم اره؟ -اسب که خیلی حیوونه نازیه خیلی هم خوب و نجیبه با دستام شونشو فشار میدم -که اسب حیوون نجیبیه الان که لازمت دارم اما بعد این پرونده میندازمت انفرادی یک هفته شایدم یک ماه حالا بدو بیا بریم باید 200 تا شنا بری یادت نرفته که -شاهین نمیشه بیخیالش شی 200 تا زیاده خوب -نخیر زود باش ببینم حرف زدی پاش واستا -139 140 زود باش هنوز شصت تا مونده بلند شد انگشته شصتشو گرفت طرفم -بیا اینم شصت تا منم نامردی نکردم شصتشو گذاشتم تو دهنم و محکم گاز گرفتم برای امروز بسه بیا بریم یک ساعت استراحت کنیم بعد هم کلاس کامپیوتر رو شروع کنیم اخ که چقد خستگیم در رفت ساعتمو نگاه کردم 5 شد من از کامپیوتر هیچی نمیدونم و اصن هم دوست ندارم بدونم اخه اینم رشتست این دختره داره ؟ میرفت دکتر میشد خوب صدای اب میاد فک کنم قورباغه کوچولو رفته حموم از اتاق میام بیرون که همزمان میشه با بیرون اومدنش از حموم خوبه میخواستم برم اشپزخونه که نبینمش هر دو زل زدیم به هم کف دستام عرق کرده من میدونم این اخر کار دستم میده یک نفس تا اشپزخونه میرم یک لیوان اب واسه خودم ریختم دوباره یادش میوفتم خیس خیس با یه حوله سفید با موهای بازو بلنـــــد -به منم یه لیوان بده همچین سرمو بر میگردونم که فک کنم مهره 5و6 گردنم جابجا شد یک پیراهن سفید پوشیده که تا روی زانوهاشه موهاشم باز ریخته دورش عینک هم زده چه با عینک بامزه می شه ها دلم میخواد دستمو رو موهاش بکشم -بیا من نمیخورم لیوان رو میگیرم سمتش درسته محرمیم اما سعی کن یکم مراعات کنی به هر حال بعد این پرونده جدا میشیم برای خودت بد میشه-میشه تو نگران خودت باشی ؟ من همیشه تو خونه راحت میگشتم نمیتونم یک هفته خودم رو بپیچم لای پتو چون تو میگی سختته نگاه نکن -حالا هم برو بالا لپ تاپ رو بیار تا من یک چیزی واسه شام بذارم بعد شام هم اصول اولیه سخت افزار کامپیوتر رو یادم داد و هرچی لازم بود یادداشت کرد تا من بخونم رخت خوابم رو پایین تخت روی قالیچه میندازم خوابم نمی بره فکرم مشغوله مهیاس روشو بر میگردونه و به پشت میخوابه -فکر میکنی می تونیم بگیریمشون ؟ -اره حتما میتونیم -پس تا الان چرا میپرم وسط حرفش – این دفعه فرق داره اونا بین ما جاسوس دارن من این پرونده رو بدون اطلاع کسی دنبال میکنم فقط من و سرهنگ میدونیم حالا من با وجود تو و کمک تو راحت میتونم نفوذ کنم بینشون حداقل از بعضی کارهاشون سر در ...

  • دانلود رمان عاشقانه همسایه من

       

  • دانلود رمان گرگ و میش برای کامپیوتر

    رمان گرگ ومیش

  • رمان عملیات عاشقانه9واخررررررررررر

    شایسته با حرص به صحبت هامون گوش میکنه دیگه نمیتونهساکت بمونه-بله دیگه الان داری اینطوری ازش دفاع میکنی و خودتو میکشی براش و اینطوری داغون بر میگردی لابد فردا دو روز دیگه نمیذاری من براش خواهر شوهر بازی در بیارم؟-بله که نمیذارم چشماتو در میارم -پس من کجا بدجنس بازی در بیارم خیر سرم همین یدونه داداش رو دارم-برو واسه اون عروس نداشتت مادر شوهر بازی در بیار به زن مننزدیک شدی نشدی ها با دستش اروم یکی میزنه تو سرم-ببین هنوز دو روز نشده منو فروختی به اون اجنبی بعد هم الکی ادای بغض کردن در میارهمامان به بحث ما لبخند میزنه -شایسته مادر اینقدر داداشتو اذیت نکن مریضه برای امروز بسه بعد هم روشو میکنه سمت من-تو استراحت کن مادر و نگران هیچ چیز نباش عزیز دلم شایسته هم خم شد جایی رو که زده بود بوسید -فکر نکن از خیرش گذشتم بعدا حالتو میگیرمبه رفتنشون نگاه میکنم بلاخره تموم شد واقعا باید از سرهنگ تشکر کنمبابت توضیح دادن به مادرم اگه کمکش نبود حتما مامان اساسی حالمو میگرفت فقط نمیدونم به پدر مهیاس چطوری باید توضیح بدم حقیقت رو مهیاس عصام رو میزنم زیر بغلم و راه میوفتم سمت اتاق شوور مصدومم نامردا انقدر بد زدنش که دو تا از دنده هاش شکسته البتهبا اون شکنجه هاشون هم باعث شر شدن هم خیر چون مثل اینکهبا ریختن اون نمکا روی زخماش باعث التیامشون هم شدن ای خدا من چقدر ادبی شده ام وایـــــــــــ امروز قراره هر دومون رو مرخص کنن من نمیدونم اینکه حالش خیلی بد نیست چرا این همه میخوابه یک نقشه پلید میاد تو سرم میرم سمت اتاق سرپرستاری-سلام خانوم پرستار -سلام عزیزم چه کمکی از دستم برات بر میاد؟سرمو با خجالت میندازم پایین -حقیقتش لباسم پاره شده میخواستم بدونم نخ و سوزن دارید؟-اره عزیزم صبر کن برات بیارم اروم اروم میرم سمت تخت شاهین سعی میکنم هیچ صدایی تولید نکنم بالای بلوزش رو میگیرم توی دستم و شروع میکنم میدوزمش به بالشت اخر هم بالشت رو میدوزم به تشکیک ....دو..... سه ..... با صدای بلند داد میکشم -شاهــــــــین ؟؟؟؟؟؟؟؟اینقدر محکم از جاش میپره که لباسش پاره میشه-اخ !!!دو تا پرستاری که از صدای من ترسیدن هجوم میارن تو اتاق قیافه شاهین با اون لباس پاره باعث میشه بترکم از خنده بخاطر پای چلاقم میشینم رو صندلی و د بخند پرستار مسن تر سرشو تکون میده و همینطور که دست همکارش رو میکشه زیر لب میگه-جوونی کجایی ! قدر این لحظه هاتون رو بدونید بیا بریم کرمی جانلبخندم رو میخورم و به قیافه ی دردمند شاهین نگاه میکنم -خوبی؟-فک کنم بخیه هام باز شدهبا نگرانی میرم سمتش و میشینم رو تخت و سعی میکنم برش گردونم تا پشتش رو ببینم-برگرد بذار ببینم شاید باید دکتر رو خبر ...