رمان آقای حساس خانوم خشن – 11

 

آریا به جای کریم محکم چونه امو گرفتو فشرد:
_میدونی فرق این مهمونی چیه خانوم کوچولو؟! زبونِ زبون درازا رو کات میکنن…گرفتی چی شد؟!
یه لحظه سر تا پام یخ کردو بی حرکت شدم زبونمم که انگار جدی جدی کات شده بود سرمو تکون دادمو اون با یه پوزخند چونه امو رها کرد…
کریم بهم نیم نگاهی انداختو گفت:
_خب کجا بودم؟!
آراد جواب داد:
_بارداری گلچهره…
کریم قهقهه ای زدو ادامه داد:
_آهان…هیچی دیگه گلچهره سه قلو باردار بود…باورتون میشه سه قلو…اما گلچهره مادرشون سر زا فقط به خاطر خودخواهی یه نفر رفت اون هم شایان کاویار بود…ازش خواهش کردم بذاره گلچهره هفته ی آخرشو استراحت کنه اما نذاشت و توی هفته ی آخر سه برابر ازش کار کشید…پرستارا میگفتن به خاطر فشار زیاد نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود و اونا هم فقط تونسته بودن سه قلو ها رو نجات بدن…من با سه قلو ها و بدون گلچهره برگشتم خونه ی کاویار…چند وقت گذشتو تهیه ی مایحتاج سه قلوها جون به لبم کرده بود…دست به دامن شایان کاویار شدم….اما بازم پسم زد… سه سال گذشتو سه قلوها دقیق سه سالشون بود…تو اوج شورو شیطنت بودن…دوتا از سه قلو ها پسرو یکیشون دختر بود…یه شب شایان اومد اتاقمو گفت که فردا شب مهمونی داره برمو برای سه قلوها و خودم لباس بخرم تا حفظ آبرو شه…برا دخترم یه دست پیرهن صورتی خریدم برا پسرا هم پیرهنو شلوار…اون شب شوم ترین شب عمرم بود…دخترمو ازم جدا کردن… پاره ی تنمو ازم گرفتن…گل سرسبدیمو گرفتنو به بی لیاقتیو عدم صلاحیت نگهداری از یه دختر بچه رو متهمم کردن… مخالفت کردم … گریه کردم…به پاشون افتادم اما نادیده ام گرفتن… قسم خوردن دخترمو پس بگیرم…هنوز غم دوری از دخترم تموم نشده بود یه غم بزرگتر دامنمو گرفت…یه روز که با هزار بدبختی از شایان مرخصی گرفتم و بچه هارو بردم پارک؛برای سی دقیقه تنهاشون گذاشتم تا براشون بستنی بخرم بلکه یه خاطره ی خوبی از پدرشون براشون باقی بمونه اما یکی از قلا رفته بود وسط خیابون تا مثلا بیاد پیش من اون طرف خیابون که از قضا ماشین زیرش کرده بود…وقتی من بالا سرش رسیدم مردم به اورژانس زنگ زده بودن…فورا اون یکیو برداشتمو با رسیدن اورژانس پسرمو بیمارستان منتقل کردیم…دکترا میگفتن خون تو سرش لخته شده و با یه هزینه ی بالایی صورت میگیره … منم که این پولو نداشتم …اونجا بود که تو بیمارستان زدم زیر گریه…از شانسم اینکاوه کاویار با زنش اونجا بودن بهم گفت بچمو نجات میده اما به شرطی و اون شرط خرید پسرم بود…
کمی صبر کردو بلافاصله آریا لیوان آبی دستش داد…من که کلا هنگیده بودمو مخم پی در پی اِرور میداد!!
آبو یه نفس بالا داد و ادامه داد:
_و اینگونه شد که آقای بهرام سکوت با من مبادله ی سلامتی با بچه کرد…جالبه نه؟!نظرت چیه منم دختر یا پسرتو مبادله کنم؟!
قیافه ی بابا وحشت زده شدو گفت:
_اما….اما من جون پسرتو نجات دادم…
کریم گفت:
_هه در اضای جدا کردنش از من؟!
بابا گفت:
_خب…خب اونروز لاله رو آورده بودیم بیمارستان … بچه اش مرده به دنیا اومده بودو اگه میفهمید بچه ی سومش هم با این ضع به دنیا اومده مطمئنا داغون میشد واسه همین تنها راه حلی که به ذهنم میرسیدو عملی کردم تا وقتی بهوش اومد غصه نخوره…
اشک توی چشمای آراد حلقه زده بودنو از طرفی هم فکش حسابی منقبض شده بودو مشخص بود حرص میخوره خفن…
پندار اینبار زبون باز کرد:
_خب…تااینجا که بابا بزرگمو خاله و شوهرخالم مقصرن نه بابای من و من!!
کریم به ساحل اشاره کرد:
_تو دل تک دخترمو شکوندی…تو،دست رد به سینه اش زدی…تو،تو احساساتشو نا دیده گرفتی دیگه گناهی بزرگتر از اینا هم هست مگه تو دنیا؟!
ساحل خودشو لوس کردو جلوی ما انداخت تو بغل باباشو زد زیر گریه:
_بابایی….من پفکو میخوام….اون یا باید مال من شه یا مال هیچکی نمیشه…باشّه؟!
حالت تهوع گرفته بودم شدید…
کریم به روش لبخندی زد:
_باشه قربون چشمای نازت برم عزیزم…
میخواستم سرمو از دست مسخره بازیاشون تو دیوار بکوبم…
کریم بازم شروع کرد:
_الان بعد از سال ها پسرو دخترم پیدا کردم…(به آراد اشاره کرد)و دیگه نمیذارم کسی ازم جداشون کنه…
رو به اون نره غوله گفت:
_آقایونو بیار به بخش مخصوص مهمونی…
و از در به اتفاق ساحل بیرون رفت….
اون گندهه بابا و پندارو آقای کاویار به علاوه ی داداش آرتامو برد و تنها من و آراد موندیم…آراد یه میز چوبی پایه بلند و البته فرسوده رو به روم قرار داد…به سمت کاه های گوشه ی سمت چپ رفتو یه جعبه ی خیلی بزرگ و سبز رنگ بیرون آورد…با یه نیشخند نگاهی به صورت وحشت زده ام کرد…خدایی برای پوشوندن وحشتم خیلی تلاش کردم اما خب به تازگی با این حس رو به رو شده بودم مهار کردنش خیلی سخت بود حتی سخت تر از آب خوردن توی فضا!!!
در جعبه ی سبزو باز کرد… از توش یه وسیله ای شکل چاقو در آورد و گفت:
_آسا میدونی کار این چیه؟!
سرمو به طرفین حرکت دادم…ریخت وسیلهه اصلا خوشایند نبود!
آراد سری تکون دادو گفت:
_زبونتو گربه خورده؟!اشکال نداره…این وسیله اسمش پرچه ی اسپانیاییه … میبینی چقدر تیزه…تو قرون وسطی ازش برا پوس کندن قربانی استفاده میکردن!
خدایی وحشتناک بود…مثلا طرفو مثل میوه پوست میکردنو مطمئنا ازش هیچ ماهیچه و گوشتو پوستی نمیذاشتن…
پوست لبمو جویدم که آراد پرچه یا چمیدونم چمپه یا هرچی اصلا همون چاقوهه رو رو میز گذاشت…یه وسیله ی دیگه رو از توی جعبه بیرون آورد…وسیلهه شبیه کلاه بود و یه پیچ گنده هم رو کله ی کلاهه بود پایینش یه جای چونه داشت… به آراد با تعجب نگاه کردم که قهقهه ای سر دادو گفت:
_اسمش سر له کنه…اینو هم تو قرون وسطی ازش به عنوان یکی از زجر آور ترین ابزار استفاده میکردن…
چشمام گرد تر شد…وا سر له کن؟! خب چه کاری بودهه از این وسیله ی بیریخت استفاده میکردن …میتونستن برای لهیدن سر طرفشون از گوش کوب های گنده یا مثلا از چرخ گوشتی چیزی استفاده میکردن…
پندار:
قفسه ی سینه ام خیلی میسوخت اما قلبم بیشتر از اون…وقتی به اینکه چطر پدر بزرگم اینهمه نامردی در حق کریم کرده بود فکر میکردم توی چشمام هم سوزشی حس میکردم …
بین بابا و آقا بهرام و آرتام از همه بیشتر کتک خورده بودمو حالمم از همه خراب تر…اون مرد هیکلیه که تقریبا سه برابر من بودو من تا شونه اش میرسیدم درو باز کردو محکم به داخل اتاق نمورو سردی پرت کرد…خودمو گوشه ی دیوار جمع کردم و یه دستمو روی قفسه ی سینه ام گذاشتم…با هر دمو باز دمی صورتمو مچاله میکردم…هر از گاهی هم تک سرفه های خشکی امانمو می برید…حولو حوش 1ساعتی وضعم همین مدلی ادامه پیدا کرد تا در اتاق باز شد:
_عشقم بالاخره ما تنها شدیم…
وضعم خیلی خوب بود…این سیریش هم اضافه شد…
اخم غلیظی کردمو گفتم:
_برو بیرون … چرا ول کنم نیستی؟! من الان یه مرد متاهلم
یه تای ابروی بلندشو بالا انداخت:
_اِ… پفک کی متاهل شدی؟!
آب دهنمو خیلی سخت قورت دادم…نترسیده بودم بلکه درد داشت دیوونه ام میکرد:
_از وقتی که بین منو آسایش صیغه ی محرمیت جاری کردن…
موهای بلندشو به سمت عقب پرواز داد :
_هه اون آسّایشتون تا یه ساعت دیگه توسط برادر گرام کنونی من و برادر سابقش جان به جان آفرین تسلیم میکنه و خلّاص…
چقدر از طرز حرف زدنش بدم اومد طوری که صورتم به وضوح مچاله شد…تو اون شرایط هم حتی دیوونه وار قلبم واسه آسایش میزدو حتی مهلت اینکه به یکی دیگه فکر کنمو بهم نمیداد!
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد:
_یا آراد پوستشو میکنه یا اینکه مغزشو میریزه رو زمین !
چشمام گرد شد! تااونجایی که من خبر داشتم آقا بهرام چهارتا از زمینای شمالشو به نام آراد کرده بود…یعنی آراد اینا رو نمیدیدو تا این حد بی چشمو رو بود که خواهر به اصطلاح سابقشو بیرحمانه قربانی یه انتقامو کینه ی دیرینه کنه!!!
ساحل با عشوه روی صندلی رو به روم نشتو پاشو رو پاش انداخت…انگشتای دستشو روی رون پاش بازی وار به حرکت در آوردو ادامه داد:
_الان چه حسی داری؟بازم میخوای دست رد به سینه ی من بزنی؟!آخه چرا؟! من که حتی از آسایشم جذاب ترم ….
قهقهه ی عصببیی سر دادم که موجب سوزش قفسه ی سینه ام شد:
_اعتماد به سقف هم حدی داره نه؟! خوب نیس آدم انقدر خودشیفته باشه
اخم ریزی کرد:
_یعنی من زشتم؟!
پوزخندی گوشه ی لبم جا دادم:
_به نظرت کسی که سرتاپاش به تیغ جراحی زیبایی ارادتمندهه خوشگله؟!
از روی صندلی بلند شد…یهو بغضش ترکیدو هق هق کنان گفت:
_خیلی…خیلی بدی پفک….به … به بابا میگم … میگم بکشّتت گور بابای احساسات من…عوضی
و پا کوبان از اتاق خارج شد…لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نقش بست اما خیلی زود با به یاد آوردن موقعیتو شرایط آسایش به اخم تبدیلش کردم!
آروم روی زمین دراز کشیدم هرچقدر میگذشت دردم بیشتر میشد…به فکر فرو رفتم نمیدونم چقدر گذشت اما با صدای جیغ آسایش با ترس از افکارم چشم پوشی کردم….
رو به سکته بودم که باز در باز شد اینبار یه همون غوله بود! دستای بسته شده و طناب پیچمو گرفتو کشون کشون روی زمین کشیدتم….
غوله بی رحمانه منو روی زمین میکشید!یعنی قشنگ دنبلا و تمریناییو که توی باشگاه برا ساختن استیل بدنم به کار برده بودم زیر سوال میبرد!
صدای کریم متوقفش کرد منم نفسمو پر درد بیرون دادم… صدای کریم از پشت سرم به گوشم خورد:
_حبیب ببرش همون جای اولیه که مشاهده ی مرگ عشقش باشه…
هه آسایش و مرگ؟ آسایش خودش اتکه، نابود میکنه اما نابود نمیشه من به این ایمان دارم!کور خوندی آقای خلیلی…
اون غوله یه چشم آقای گفتو بدتر از قبل منو رو زمین کشید!!!
مقابل دربی قرار گرفت همون دربی که ازش به بیرون بردتمون!
درو باز کرد..آسایش سالم بود اما آراد!!!مخش متلاشی شده بودو چشماش قشنگ از حدقه زده بود…برا اولین بار آسایشو تو اون حال میدیدم…
وحشت کرده بودو دستاشو جلوو ی دنش گرفته بود…با چشمایی گرد شده هق هق میکردو میلرزید…
غوله بی سیمشو در آوردو بعد گفت:
_آقا آراد دخلش اومده دستور چیه؟!
چند دقیقه بعد صدای خلیلی همراه با کمی خش خش پخش شد:
_دخترهه چی؟!
غوله سری گفت:
_از منو شما هم سالم ترهه فقط الان خیلی زیادی داره عر میزنه!
فکمو منفبض شدو دندون قروچه ای کردم اما حرفی نزدم…
بازم خلیلی با همون کیفیت پخش صدای قبل گفت:
_پدراشونو بی هیچ دردسری فرستادم همون تهران … ولی این دو تا رو توی جاده ولشون کنید…تمام
غوله به سمت آسایش که کنار جنازه ی بی سر آراد نشسته بود و زار زار گریه میکرد رفت و روی زمین با یه دست کشیدش…منم با اون یکی دست…از خودم بدم اومد که چرا انقدر ضعیفم…چرا ناموسمو نمیتونم از دست یه غول بی شاخ و دم نجات بدم….
به محض خارج شدنمون از اون محیط پر از کاه حبیب یا همون غوله به سه نفر گنده تر از خودش اشاره کرد…اونا هم به سمتش اومدن روبهشون گفت:
_ماموریت داریم اینا رو تو جاده گمو گور کنیم…زود باشید
یکیشون منو و اون کی آسایشو کشون کشون تا نزدیکی یه ون با شیشه های دودی بردو حبیبو اون یکی هم جلو نشستن…
آسایش همچنان گریه میکردو زیر لب مدام فحش میداد..
………………………………………….. …
آسایش همچنان گریه میکردو زیر لب مدام فحش میداد
یهو نفهمیدم چی شد که آسایش قاطی کرد:
_کثافطا…….آشغالا….حرومزاد ه ها
یکی از اون غول تشنا محکم خوابوند تو دهن آسایش…و سر آسا خورد به پنجره…
با خشم بهش چشم دوختمو گفتم:
_بی ناموس یه بار دیگه دست نجست بهش بخوره دنیا تو جهنم میکنم فهمیدی؟!
یکی دیگشون که موهای قهوه ای روشنی داشت و درست کنارم نشسته بود از یقه گرفتتمو تکونم داد:
_بفهم حرف دهنتو پسره ی احمق …
با صدایی دوبرابر از قبل گفتم:
_دِ اگه بی نامس نبودین که دست به ناموس یکی دیگه نمیزدید..
راننده اشون توقف کردو گفت:
_همین جا میندازیمشون پایینو خلاص من یکی که حس وحال تحمل این دوتا لندهورو ندارم…
یکیشون آسایشو اون یکی منو از ماشین پیاده کردنو گازشو گرفتنو رفتن…
به خرده شیشه هایی که کنارم روی زمین افتاده بودن نگاه کردم…یکیشون درست از پشت به تکه سنگی تکیه خورده بود….سعی کردم طنابای دستمو باهاش ببرم و موفق شدم…
خیلی سخت بود دو سه باری شیشهه افتاد اما باز هم صافش کردمو به کارم ادامه دادم…درد قفسه ی سینم نفس کشیدنو که هیچ حرکتو هم برام طاقت فرسا کرده بود!
به آسایش نگاه کردم…قطره های اشک روی گونه اش پشت سر هم سر میخوردنو دل منو درهم میفشردن!
طناب پاهامو هم با دستام باز کردمو به سمتش رفتم…آروم دستاشو باز کردم…رد طناب روی پوستش کبود شده بود…
کنار یه جاده بودیمو هوا تقریبا سردو تاریک…آسایش هم مدام گریه میکرد و یهو سیم پیچاش قاط میزدنو فحش میداد البته نه به من بلکه به کریم!!!
دیگه نتونستم صبر کنمو گفتم:
_آسایش چرا یهو بهم ریختی؟!چی شده؟!
چونه اش میلرزید اما خودشو کنترل کردو گفت:
_پنی آرادو…آرادو کریم جلو چشمم کشت.آخه چرا؟!
فکم با زمین برخورد کرد!کریم؟!چطور؟این که میگفت دیگه نمیزاره بچه هاش ازش دور شن !چی شد حالا پسرشو بشمار سه فرستاد اون دنیا؟!
آسایش بازم زد زیر گریه…بی مقدمه گفتم:
_با اینجا نشستنو گریه کردن کاری از پیش نمیره…
آسایش گریه اشو خیلی سریع جمعو جور کردو دستشو داخلجیب کناری شلوارش کرد…یه شیء دکمه ای شکل بیرون آورد به سمتم گرفتشو گفت:
_ببین پنی … اینو آراد قبل از اینکه اون کریم خاک به سرو اون لوچه نه نوچه اصلا بی خیال اون زیر دستای گور به گوریش مخ آرادو با اون دستگاه وحشت ناکه بپوکونن آراد اینو بهم دادو گفت که رد یاب اداره ی پلیسه!
تعجب کرده گفتم:
_یعنی چی نمی فهمم؟!
آسایش گفت:
_آراد اول کمی با یه سری چیز میزا و وسایل عجیب غریب ترسوندتم بعد یهویی دستشو زیر صندلیم بردو یه شنود کند…بهم همون لحظه اینو دادو گفت:من پلیس مخفی ام هرچی هم باشه انقدر قدر نشناسوبی چشمو رو نیستم که خواهرمو حتی اگه هم خواهر واقعیم نباشه به یه مشت یه لاقبا تسلیم کنم.آسایش این یه ردیابه که اگه کریمو دارو دستش خواستن گمو گورتون کنن راحت روشنش کنی تا پلیسا سریعا به دادتون برسن…..همون لحظه بود که کریمو اون زیر دستای بی همه چیزش ریختن تو و مخ آرادو با اون دستگاهه ریختن کف زمین…
بی معطلی رد یابو روشن کردم….
اول از رد یاب یه صدای بوق گوش آزاری در اومد اما بعد قسمتی از رد یاب که شکل نگین بود شروع به چشمک زدن کرد…

حدود 2ساعتیو تو سرما با آسایش اونجا بودیم که صدای آژیر ماشین پلیس توجهمونو جلب کرد!

_آسایش فکر کنم اومدن دنبالمون

آسایش تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد…ماشین پلیس کمی اون طرف تر توقف کردو دو تا مامور ازش بیرون اومدن!

با دیدن ما به سمتمون اومدن:


_وقت بخیر…ظاهرا ردیاب از جانب شما روشن شده بود درسته؟!


لبخند بی جونی زدمو گفتم:


_بله…درسته

اون یکی با تعجب گفت:

_چطور ممکنه؟!…مااین ردیابو به مامور مخفیمون داده بودیم!

اینبار آسایش در جوابش گفت:

_آقای محترم…این ردیابو برادرم آراد سکوت یا چمیدونم خلیلی بهم داد…

اولیه وسط حرف آسایش پرید:

_پس خودش کوش؟!

اشک توی چشمای آسایش حلقه زد…اینو از برق زدن چشماش تو اون تاریکی متوجه شدم:

_داداشمو کشت…اون خلیلی عوضی آرادو کشت…مخشو ریخت کف زمین…فرستاد سینه قبرستون

دیگه صدا داشت بالا میرفت که یکی از مامورا گفت:

_بفرمایید سوار شید که راه بیافتیم…ما بعدا پیگیر مرگ آراد میشیم…

با دستش به ماشین اشاره کرد…

از روی زمین به اتفاق آسایش بلند شدیم…چیزی نمونده بود که به ماشین برسیم اما پاهام سست شدنو به زمین افتادم….به سختی نفسمو بیرون میدادم…قبل از بسته شدن چشمام صدای جیغ آسایش تو سرم پیچید….

………………………………………….. ………………………………
آسایش:
با پنی به سمت ماشین پلیسه حرکت کردیم…اما یهویی پنی غیب شد … اینورو بگرد اونورو بگرد آقا پخش زمین شده وبود…مثل ماهیی که از آب بیرون افتاده باشه نفس میکشید…یه جیغ کر کننده زدمو پنی چشماش رفت رو هم!

بالا سرش نشستم…مامورا که از ما جلوتر بودن به سمتمون دویدن…

یکیشون گفت :

_چیزی شده خانوم؟!چرا توقف کردید؟؟

آخه این سواله نکبت؟؟!مگه پنیو ندیدی که این سوالو پرسیدی؟!

از دهنم پریدو گفتم:

_نه بابا اتفاقی نیافتاده پام خسته شده نشستم…

ماموره گنگ نگام کردو گفت:

_پس چرا جیغ زدید؟!

از لای دندونام غریدم:

_مرض داشتم….د مگه کوری نمیبینی از حال رفته؟!

تازه انگاهر متوجه پنی شده باشن از روی زمین بلندش کردنو به سمت ماشین رفتیم…
…………………………………
کله ی پنیو گذاشتن رو پام … خیلی سفتو سنگین بود…هیچ وقت فکر نمیکردم کله اش انقدر سفت و سنگین باشه!
صدای یکی از مامورا توجهمو جلب کرد:
_به مرکز اطلاع دادم…گفتن سریعا ایشونو به بیمارستان منتقل کنیم خانوم سکوت شما هم با این تلفن لطف کنید به خونواده اطلاع بدید…
باشه ای گفتمو تلفنو موبایلش رو گرفتم.به مامان زنگ زدم…بعد از سه تا بوق بلافاصله جواب داد:
_الو؟!
_مامان منم آسا
_قربونت برم کجایی؟!
و بعد هق هق گریه اش…
_مامان داریم پنیو میبریم بیمارستان
یهو هق هق مامان قطع شد:
_چی ؟! چرا؟!کدوم بیمارستان؟؟؟
دستمو رو دهنه ی گوشی گذاشتمو از یکی از پلیسا پرسیدم:
_کدوم بیمارستان میریم؟!
کسی که پشت فرمون بود جوابمو داد:
_بیمارستان(…)
آهانی گفتمو دستمو از روی دهنه برداشتم:
_میریم بیمارستان(…)آخه پنی حالش خرابه…
مامان باشه ای گفت که گفتم:
_راستی به خونواده ی کاویار هم اطلاع بده
_باشه
کاری نداری ای گفتمو قطع کردم…گوشیو به صاحبش تحویل دادمو به چهره ی پندار خیره شدم…یه پسره کاملا ایرانی و چشم ابرو مشکی…همهی اجزای صورتش بهش میومدن…ته ریشش خیلی بامزه اش کرده بود…چهره اش به نسبت من خیلی مظلوم نما بود…یادمه تو دوران تحصیلم هر کی ب بسم الله منو میدید میاوردم میز اول …پلیسه دم یه بیمارستان نگه داشتن…
یکیشون به دو به سمت بیمارستان دویدو اون یکی بی سیمشو در آوردو شروع به خبر چینی کرد…
یه پنج دقیقه ای گذشت که اون پلیسه با سه تا پرستار و یه تخت اومدن…
پرستارا که مذکر بودن پنیو گذاشتن رو تختو گفتن که به اورژانس منتقلش میکنن…
پلیسا ازم خواستن تا تو راهروی همراه مریض طبقه ی بالا منتظرشون بمونم…آسانسور کم کم داشت راه میافتاد که مخم تازه فرمان دادو با کله به سمت آسانسور رفتم…همه ی تنم جز دستی که توی گچ داشتم به داخل آسانسور راه یافتن…
………………………………………….. ……………………….
مردمی که تو آسانسور بودن با تعجب بهم نگاه می کردن … اما من تنها به یک لبخند دکوری روی لبم اکتفا کردم!
با باز شدن درب آسانسور پیاده شدم…به گچ دستم نگاهی انداختم…ساییده شده بود…
کمی که گذشت مامان و بابا و خانواده ی پنی به سمتم هجوم آوردن..
مامان پنی با گریه خودشو تو بغلم شوت کردو گفت:
_چطور تونستن با پندارم این کار و کنن آسایش ؟! چطور؟!
خیلی ناجورتو شک فرو رفته بودم! آخه با پنی که کار نکرده بودن …
بعد از شراره پادینا و پانیز و پاندا به ترتیب خودشونو تو آغوشم شوت کردنو زار زدن…چشمامو بین دو تا خونواده گردوندم اما نه از ماکان خبری بود نه از مروا!
فوضولی امانم ندادو پرسیدم:
_پس مری کوش؟!
پاندینا به روم لبخندی زدو گفت:
_رفته برا داییش سی دی بخره
خنده ام گرفته بود! برا پنی رفته بود کارتون بخره…از مامان پرسیدم:
_مامان از کجا فهمیدید من تو این راهروم؟!
مامان کیف دستیشو توی دستش جابه جا کردو گفت:
_خب دو تا مامور پلیس پایین بودن.اونا گفتن تو اینجایی و گفتن بهت بگم براشون ماموریتی پیش اومده باید برن…
آهانی گفتمو به گچ ساییده شده ی بدبخت دستم خیره شدم…
حدود یه ربع بعد صدای مروارید بلند شد:
_علووووس
عجبا!خب بچه مث آدم بگو آسا ؟!والا…
همه ی همراهان بیمارایی که تو راهرو بودن با تعجب کله هاشونو مثل رادار بین منو مروا میچرخوندن…برا اینکه بچه رو بیشتر از این خیط نکنم آغوشمو براش باز کردمو اون هم خدا خواسته پرید بخلم:
_خوبی مروا جونم؟!
تل صورتیی که روی سرش بودو تکونی دادو گفت:
_آوره…پندار مریضه میتونم باهات باوزی کنم…اگه پندار بودا دعبام میکرد…
گفتم:
_نه بابا پنی خیلی هم خوب و مهربونه … نمیدانستی بدان..
سلام پلیسیی دادو گفت:
_چشم قلبان
بعد به سمت ماکان رفت و پلاستیکیی و از دستش گرفت…
_علوس بیبین
پلاستیکیو که به سمتم گرفته بود از دستش گرفتمو با دیدن محتوای داخلش گفتم:
_اووووفَ چه خبره این همه کارتون مروا!
دستاشو برد پشتشو گفت:
_برا تو و پنی گلفتم…
لپشو کشیدمو گفتم:
_راستشو بگو کدوماش مال منن؟!
پلاستیکو ازم گرفت:
_بیبین اونایی که روش عسکای ترسوننده داره مال توهه…اونایی که قشمت موخاطباش نوشته کودکان مال پنداره…
اومدم بهش حرفی بزنم که مامان گفت:
_آسایش بیا برو این مانتو و شلوار درب داغونتو عوض کن…
بعد از توی ساک کنار پاش یه دست مانتو و شلوار مشکی بیرون آورد…
باشه ای گفتمو لباسا رو از دستش گرفتم…برای اولین بار بود که دلم برا حموم تنگ شدهبود…مروارید تا دید میخوام از جمع جدا شم گفت:
_منم میام….
حرفی نزدم اون هم خدا خواسته ردم راه افتاد….
اما صدای پادینا سرجاش متوقفش کرد…قیافه اش آخر خنده بود…اخم شیرینی کرده بودو آماده ی انفجارو جیغ زدن بود…
پادینا به سمتش اومدو گفت:
_دخترم زن دایی داره میره لباساشو عوض تو کجا میخوای باهاش بری؟!بیا بریم کنار مامان جون بشینیم …
دستشو گرفتو باز گفت:
_بیا … بیا بریم عزیزم
یهو مروارید جیغ کوتاهی زد :
_میخوام با علوس برم لباساشو عبض کنه
پادینا از روی زمین بلندش کردو به زور به سمت صندلیا رفت…
مروارید تو بغلش دستو پا میزدو جیغ و داد راه انداخته بود…یکی از پرستارا دعواش کرد …اون هم رو به پرستارا گف:
_سرت تو کال خودت باشه …
طرف قشنگ خیط شد… یاد بچگیای خودم افتادم یه بار که بچه بودیم با آراد مسابقه دوچرخه سواری گذاشتیم بعد من آرادو انداختم تو جوب سرش به لب جوب خورد و برا بخیه بردیمش بیمارستان خلاصه اونجا مامان اینا کلی دعوام کردن آراد هم تا دو روز باهام حرف که نمی زد هیچ پلی استیشنشو هم بهم نمیداد !تو بیمارستان یه پرستاره منو واسه کارم دعوا کرد منم شیک بهش گفتم:هر وقت داداش تو رو زدم بیا دعوام کن !!!….
لباسا رو زیر بغلم گذاشتمو به سمت آسانسور حرکت کردم…با رسیدن آسانسور سوار شدمو بعد هم پیش به سوی دسشویی های بیمارستان…
با کلی دنگ و فنگ لباسا رو پوشیدم تو یه اتاق نیم وجبی شلوار پوشیدم!!!پدر جدم دراومد آخه هم شلوارش لوله تفنگی بودو هم اینکه من از روی عادت موقع شلوار پوشیدن هی لگد پرتاب میکنم…یه دو سه مرتبه موقع تعویض شلوار یکی در زدو پرسید :حالت خوبه؟!…منم جواب دادم:هنوز زنده ام!
…………………………………..
به سالن برگشتم اما همه در حال گریه و زاری و به قول لعیا شیون بودن!باتعجب به سمتشون رفتم…یه لحظه تو دلم خالی شد…افکار پلید هم یهویی به ذهنم هجوم آوردن…اگه پنی میمیر…شاید پنی مرده…نکنه فلج شده باشه…و یه سری فکرای اینریختی دیگه…

هر چقدر به مامان اینا نزدیک میشدم احساس میکرد افت فشار شدید کرده ام…

شراره جون اولین نفری بود که متوجه برگشتم شد…یهو از جاش پاشد و با گریه و زاری گفت:

_آسایش جان بدبخت شدیم

دیگه زانوهام باهام راه نیومدنوافکار پلید به مثبت اندیشیم غلبه کردن در نتیجه با زانو خوردم زمین…همه با حالت دو به سمتم اومدن … دستو پام یخ کرده بود…جالب بود از بعد از آشناییم با پندار حسای مختلفو تازه ایو تجربه کردم…نمونه اش همین ضعف رفتن پاهام و یخ بستنم!!!

همه انقدر بد نگاهمون میکردن که دلم میخواست چشماشونو با پاشنه ی کفش پادینا درارم…

پاندا که رفته بود برام آب قند بیاره آوردو داد دست مامان…مامان هم بی هماهنگی کرد تو حلقم…آبقنده هم بی هوا پرید ته حلقم…مامان باز بی هوا زد پشت کمرم…انقدر محکم زد که یه لحظه نفسم قطع شدو نزدیک بود نیست و نابود بشم!

یه پرستار از پشت ایستگاه پرستاری به سمتم اومد و رو به مامان گفت:

_قصد دارید دستی دستی بکشیدش؟

مامان با تعجب نگاش کرد…

پرستارهه زیر بغلمو گرفتو گفت:

_خب با فشار که تو حالت ضعف آب قند به زور به خوردش میدید بعد هم که محکم و بی قاعده پشتش میزنید …

آروم نشوندتم روی صندلی های انتظار و گفت:

_خوبی عزیزم؟!..

سرمو به نشونه ی مثبت براش تکون دادم…رو به مروارید گفت:

_عزیزم میری برا خاله ات یه لیوان آب از آب سردکن انتهای راهرو بیاری؟!

مروارید هم بی مقدمه گفت:

_خالم نی که علوسمه…

پرستارهه با تعجب نگاش بین منو مروا چرخ زد اینبار پادینا جواب نگاه متعجبشو داد:

_زن داییشه…

پرستاره آهانی گفتو باز درخواستش از مروا رو بیان کرد…یعنی رسما فرستادش پی نخود فرنگی!!!!

بعد رو بهم گفت:

_چی شد یهو ضعف کردی؟!

آب دهنمو به زور قورت دادمو آب بینیمو سر راست بالا کشیدم:

_پنی داره میمیره خانوم پرستار؟!

خودم دلم برا خودم سوخت در حد پمپ بنزین!!!

پرستاره یه خانوم تقریبا مسن بود لبخند گرما بخشی به روم زدو گفت:

_منظورت از پنی همین مریضه است که ت اتاق 106هه؟!
سرمو بالا پایین برا پاسخ +کردم…

 


مطالب مشابه :


ارادو فروشگاه اینترنتی تبلت قیمت تبلت orado گوشی htc قیمت

Group - ارادو فروشگاه اینترنتی تبلت قیمت تبلت orado گوشی htc قیمت - Group




دو سال و 4 ماه !

سلام دوستای خوبم امروز اومدم عکسای آتلیه آرادو بذارم . اینم با کیکش انقدر شلوغ کرد که یادمون




رمان آقای حساس خانوم خشن – 11

آرادو کریم جلو چشمم کشت.آخه چرا؟! فکم با زمین برخورد کرد!کریم؟!چطور؟این که میگفت دیگه




شعبه هاي ماهيران در تهران

فروشگاه مجازي ارادو. سايت رسمي باشگاه




رمان آقای حساس خانوم خشن – 12

مامان کارت مراسم ختم آرادو از توی کیفش در آوردو گفت:




اسامی برندگان ال سی دی فروشگاه سامسونگ تنکابن و رامسر

متاسفانه هیچ کدام از مشتریان ارادو در لیست 200 نفره سامسونگ جای نگرفتند.




رمان آقای حساس خانوم خشن – 1

با یه دستم هلش دادمو با یه دست دیگم دست آرادو گرفتمو کشیدمش تو اونم چون انرژیش بابت خنده




برچسب :