رمان جدال پر تمنا23

*رمان جددل پرتمنا*

گوشیمو برداشتم و تند تند شماره فرزاد رو گرفتم ... به دومین بوق جواب داد:
- الو ...
- سلام فرزاد ... به دادم برس ...
از صدای هق هقم جا خورد ... چند لحظه صدایی ازش نیومد ... چند لحظه بعد داد کشید:
- ویولت ... چی شده ؟ آراد کجاست؟!!!
- نمی دونم فرزاد ... دیشب ساعت دوزاده بود از خونه رفت بیرون ... حالش خیلی بد بود ...
با حیرت گفت:
- الان ساعت سه ظهره! دیشب تا حالا هیچ خبری نشده؟ زنگ هم نزده ...
- نه!!!!
- دختر تو الان باید به من بگی؟ چی شد که رفت؟ چرا جلوش رو نگرفتی؟ موبالش رو جواب نمی ده؟ زنگ بهش زدی؟
هق هق کردم:
- دعوامون شد ... قهر کرد رفت ... موبایلش هم گذاشته توی خونه ...
- وای ... وای ! خیلی خب ... خیلی خب من الان می رم دنبالش می گردم ... حدس می زنم کجا باشه ... پیداش می کنم ...
قبل از اینکه بتونه قهر کنه گفتم:
- فرزاد ...
- چیه؟
- من بهش گفتم برگرده ... گفتم بره پیش مامانش ...
داد کشید:
- چی؟!!!
- این بهترین راهه فرزاد ... آراد باید بره تا دلش یه دل بشه ... الان تردید داره ... الان خودش اینجاست دلش اونجا ... بره شاید بتونه مامانش رو راضی کنه ...
- من چی بگم به تو دختر؟! آخه این چه کاریه؟
با تحکم گفتم:
- من هر کاری می کنم برای خودشه ... الان برو دنبالش وقتی پیداش کردی باهاش حرف بزن ... راضیش کن ... آراد باید بره ...
بعد با هق هق گفتم:
- دیشب قبول کرد که بره ... ترسم از اینه که رفته باشه ... بی خداحافظی ...
- این که محاله! آراد نمی تونه از اینجا دل بکنه ... باید برم دنبالش ...
- پیداش کن فرزاد !
- همه سعیم رو می کنم ... فعلا نگران نباش ... خداحافظ ...
بعد از این حرف قطع کرد ... نشستم لب تخت ... اشک از چشمام می ریخت ... بی اراده ... یاد دورانی افتادم که حتی نمی دونستم هق هق یعنی چه؟! گریه کردن در نظرم ریختن دو قطره اشک بود ... اما الان روزها بود که کارم شده بود هق هق ... فقط هق هق ...
***
شب شده بود ... هنوز هیچ خبری از آراد یا فرزاد نداشتم ... آراد که موبایلش رو نبرده بود ... فرزاد هم جواب نمی داد ... دوست داشتم سینه ام رو بشکافم و قلبم رو بیارم بیرون توی مشتم فشار بدم ... از زور دلشوره داشتم خفه می شدم ... صدای زنگ در که بلند شد پریدم بالا ... نفهمیدم چطور پریدم سمت در ... قبل از اینکه از چشمی در چک کنم کیه در رو باز کردم ... فرزاد و آراد پشت در بودن ... قیافه هر دو پکر بود و داغون ... بی توجه به حضور فرزاد پریدم توی بغل آراد ... فعلا هیچی برام مهم نبود ... همین که آرادم سالم بود ... همین که کنار خودم داشتمش برام از هر چیزی مهم تر بود ... آراد هم بی حرف فقط دستش رو انداخته بود دور کمرم ... نه حرف می زد ... نه مثل همیشه سعی می کرد منو بو کنه ... نفس های تند تند هم نمی کشید ... بعد از چند لحظه ازش فاصله گرفتم ... اشکای صورتم رو پاک کردم ... زل زدم توی صورتش ... اونم داشت به من نگاه می کرد ... با صدای گرفته گفتم:
- کجا بودی آراد؟
بدون حرف رفت تو ... زجری که می کشید رو از دستای مشت شده اش فهمیدم ... با تعجب به فرزاد نگاه کردم ... سرش رو انداخت زیر ... گفتم:
- چی شده؟ کجا بود؟ چرا اینجوری بود؟
بازم نگام نکرد ... فقط گفت:
- مسجد الرسول بود ... به زور راضیش کردم بلیط بگیره ... بلیطش مال پس فرداست ... می بینی کارای خدا رو؟ اون روز که می خواست بره و عجله داشت به سختی بلیط گیر اومد ولی حالا که نمی خواست بره توی اولین پرواز جای خالی گیر آورد ... هواشو داشته باش ... نابوده !
اینو گفت و بدون اینکه منتظر باشه من حرفی بزنم در رو به هم زد و رفت ... این چی گفت؟!!! گفت آراد پس فردا می ره؟!!! آراد من؟ دیگه داره می ره؟! برای همیشه؟ خدایا ... باز احساس نفس تنگی بهم دست داد ... این روزا خیلی دچار این حالت می شدم ... در حالی که قبلا فقط در حد چند بار نفس عمیق کشیدن بود ... راه افتادم سمت اتاق آراد ... در اتاق رو بسته بود ... تند تند نفس می کشیدم و سعی می کردم هوا رو رد کنم ... ولی فایده ای نداشت ... آراد داشت می رفت ... داشت می رفت که به خواسته مادرش گوش کنه ... نکنه ازدواج کنه ؟ ویولت دیگه به تو ربطی نداره ... آراد می ره ... دیگه آراد تو نیست ... دیگه تو اختیارشو نداری ... زن می گیره ... بچه دار می شه .. تو توی غربت می پوسی ... می میری ... دیگه آرادی نیست که بغلت کنه ... که بهت بگه عاشقته ... دوستت داره ... آراد داره می ره ... بغض توی گلوم چنگ انداخته بود ... رسیده پشت در ... حس کردم سرم هم داره گیج می ره ... آراد پس فردا ...

سقوط کردم و محکم خوردم توی در ... افتادم روی زمین پشت در ... خونه داشت دور سرم می چرخید ... نفس هم نداشتم ... عین ماهی که از تنگ افتاده باشه بیرون ... دست و پا می زد ... در باز شد ... آراد پرید از اتاق بیرون ... دادش رو شنیدم:
- ویولت ... عزیزم ...
سعی کردم خودم رو بکشم بالا ... اما نمی شد ... دستم رو گرفته بودم بالا ولی تعادل نداشتم ... آراد نشست کنارم و منو کشید توی بغلش ... سیلی های محکمش رو حس می کردم اما فایده ای نداشت ... تقلا می کردم ... دستش رو توی دستم گرفته بود و فشار می دادم .... دندونام روی هم قفل شده بود ... داد آراد بلند شد:
- لعنتی ببین داری چی کار می کنی ... ببین چه به روز خودت و من آوردی ... نفس بکش ویولت ... سعی کن عزیزم ... قربونت برم الهی ... الهی من بمیرم ... ویولت ... عشق من ... نفس بکش ...
اشک از چشمام می ریخت ... آراد من رو نشوند و تکیه ام رو داد به پایه کاناپه ... دوید سمت آشپزخونه ... محو و مات می دیدمش ... با لیوانی آب برگشت ... نشست کنارم و سعی کردم آب رو از لای دندونام بفرسته تو .... طعم شیرین قند حل شده توی آب باعث شد دندونام کمی از هم فاصله بگیره ... اما هنوز هم حالم بد بود ... لیوان رو گذاشت روی میز اینبار دوید سمت اتاقش ... وقتی برگشت مهر بزرگش توی دستش بود .. کمی از آب های لیوان رو ریخت روی مهر و مهر رو گرفت زیر دماغم ... با بغض گفت:
- نفس بکش گلم ... نفس بکش ...
همه تلاشم رو به کار گرفتم و بوی خاک نم دار پیچید توی مشامم ... حس خوبی داشت ... بین اون همه حس بد بوییدن خاک باران خورده به آدم لذت می بخشید ... و این بود دقیقا همون بو بود ... مهر رو کشید کنار و با نگرانی گفت:
- خوبی؟!!!
بهتر بودم ... اما بازم نفسم سنگین بود ... دستم رو به صورت دورانی جلوی صورتم تکون دادم یعنی نفسم هنوزم بالا نمی یاد ... یه دفعه صورتم رو گرفت بین دستاش و لباش رو با قدرت گذاشت روی لبام ... نفساش با فشار اومد توی دهنم و مستقیم وارد لوله تنفسی شد ... همه چیز به حالت طبیعی برگشت ... یه بار دیگه ... و اینبار حالم واقعا جا اومد ... خواست سرش رو ببره عقب که دو دستی چسبیدمش ... اینبار لباش با ملایمت نشست رو لبام و نرم منو بوسید ... اشک از چشمام می ریخت ... از افتادن قطره ای اشک از بالا روی صورتم چشم باز کردم ... چشمای بسته اش جلوی چشمام بود و از مژه های بلندش اشک قطره قطره روی صورتم می ریخت ... دیگه طاقت نیاوردم ... خودم رو کشیدم کنار سرم رو گذاشتم روی سینه اش و از ته دل زار زدم ... صدای نفس های بریده آراد رو هم حس می کردم ... هیچ کدوم حرف نمی زدیم .. حرفی نداشتیم که بزنیم ... حرف از جدایی برای هیچ عاشقی لذت نداشت ... ترجیح می دادم لال باشم اما از جدایی حرف نزنم ... یه کم که گذشت آراد از جا بلند شد ... راه افتاد سمت اتاقش ... نالیدم :
- آراد ...
برگشت ... اومدم دهن باز کنم و چیزی بگم که از دردم کم بشه ... اما قبل از من صدای خشمگین آراد بلند شد:
- حرف نزن ... هیچی نگو ... مگه تو این جدایی رو نخواستی؟ هان؟ پس دیگه حرف نزن ... داغونم کردی ویولت ... آراد از این لحظه به بعد مرده ... مرده ... می خوام تنها باشم ...
بعد از این حرف راهشو کج کرد سمت اتاقش ... نشستم لب کاناپه ... هق هق دردناکم اوج گرفت ... من هر کاری کردم به خاطر خودش کردم ... چرا نمی فهمید؟ چرا حالا اون می خواست نمک روی زخمم بپاشه؟ اصلا چرا من نمی مردم ... روی کاناپه دراز کشیدم ... عین جنین توی خودم مچاله شدم ... چشمامو بستم ... همه لحظات شیرین ولی کوتاهی که با آراد داشتم جلوی چشمم رقصید ... خدایا چطور بنده هات راضی می شدن این جوری با هم تا کنن ... تو شاهدی که دیگه هیچ کس نمی تونه آراد رو به اندازه من دوست داشته باشه ... هیچ کس هم نمی تونه من رو به اندازه آراد دوست داشته باشه ... پس چرا حکم رابطه ما جدایی شد؟ اینقدر هق هق کردم و توی افکار دردناکم غوطه خوردم که خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم پتویی روی پام کشیده شده بود ... از جا پریدم ... آراد اومده بود از اتاق بیرون؟ در اتاقش باز بود ... پریدم برم سمت اتاقش ... سر خوردم ولی بی توجه دوباره بلند شدم و رفتم سمت اتاق ... همه وسایلش در هم بر هم بود ... ولی خبری از خودش نبود ... کجا رفته بود؟ رفتم سمت تلفن ... تند تند شماره اش رو گرفتم ... و شنیدم:
- the mobile set is off ...
گوشی رو کوبیدم روی دستگاه ... ساعت ده بود ... کجا رفته بود؟ بلیطش برای فردا ساعت چند بود؟ چرا نمونده بود تا خوب ببینمش؟! حالت تهوع امانم رو بریده بود .. دویدم سمت دستشویی و هر چر رو که نخورده بودم تخلیه کردم ... به سرفه افتادم ... حلق و گلوم تا ته معده ام می سوخت و تیر می کشید ... رفتم توی اتاق ... خودم رو انداختم روی تخت آراد ... بازم بوی عطر آراد ... بازم هجوم اشک ... کجا رفته بود؟!! بدنم بی حال بود ... حتی نمی تونستم از جا بلند بشم برم لیوانی آب بخورم تا از سوزش گلوم کم بشه ... چشمام رو بستم ... نگران آراد نبودم ... حس می کردم که حالش خوبه ... عاشق معشوقش رو حس می کنه ... دوباره چشمام رو بستم ... و دوباره توی عالم بی خبری فرو رفتم ...
اینبار وقتی چشم باز کردم اتاق توی تاریکی فرو رفته بود ... حالم کمی بهتر بود ... بلند شدم و کورمال کورمال رفتم سمت کلید چراغ ... چراغ رو زدم ... نور جشمام رو زد .. دستم رو گذاشتم جلوی چشمم ... کمی که به نور عادت کردم چشم باز کردم و اول از همه به ساعت مچیم نگاه کردم ... ساعت هشت شب بود ... صدا زدم:
- آراد ...
هیچ جوابی نیومد ... چرا من اینقدر خوابیدم؟ چرا آراد هنوز نیومده بود ؟ رفتم سمت موبایلم ... بازم باید به فرزاد زنگ می زدم ... با اولین بوق جواب داد:
- الو ...
- سلام فرزاد ...
- سلام ویولت ... خوبی؟
- آره خیلی خوبم! ... فرزاد خبری از آراد نداری ... باز رفته ...
- آره خیلی خوبم! ... فرزاد خبری از آراد نداری ... باز رفته ...
آهی کشید و گفت:
- هنوز نیومده؟
- نه ... می دونی کجاست؟
- آره ... قبل از اینکه بره بهم گفت که داره می ره کنار ساحل ...
- ساحل!!! فرزاد ... حالش ... خوب بود؟
- نگران نباش ... ایمانش قوی تر از اونیه که بلایی سر خودش بیاره ... کنار امواج به آرامش می رسه ...
- ولی خیلی وقته که رفته ... موبایلش هم که ...
- می دونم خاموشه ... نه نگران نباش ... اگه تا یکی دو ساعت دیگه برنگشت خودم می رم دنبالش ...
- ممنونم فرزاد ببخشید که اینقدر مزاحم تو می شم ...
- خواهش می کنم ... توام عین خواهرم ...
یاد وارنا افتادم ... خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم ... آخرین بار از مامی شنیدم که تصمیم گرفته با ماریا برن اروپا گردی ... بعد زا اون دیگه هیچ خبری ازش نداشتم ... کاش بود ... کاش می یومد پیشم ... وارنا بهتر از هر کسی می تونست آرومم کنه ... صدای فرزاد منو به خودم آورد:
- ویولت ... ویولت خوبی؟
- آره ... آره خوبم ... ممنونم فرزاد ..
- خواهش می کنم ... خبری شد به من هم بگو ....
- باشه حتما ... راستی فرزاد ... پرواز آراد فردا کیه؟
- ساعت ده صبح ...
آه کشیدم ... تلخ و سوزنده ...
- باشه ... مرسی ...
- غصه نخور انشالله همه چیز درست می شه ... کاری نداری فعلا؟
- به غزل سلام برسون ...
- سلامت باشی ... فعلا خداحافظ
- بای ...
گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم ... خیالم یه کم راحت تر شده بود ... رفتم سمت آشپزخونه ... از داخل یخچال لیوانی آب برداشتم و لاجرعه سر کشیدم ... گلوی خشک و بد طعمم کمی خنک شد ... دور خونه راه می رفتم و فکر می کردم ... به اینکه باید از اینجا برم ... باید برم توی خونه خودم ... آراد اینجا رو پس می ده ... معلوم نیست همسایه من از این به بعد کی باشه ... باز اشک صورتم رو شست ... در خونه باز شد و بالاخره آراد اومد تو ... هیچی نگفتم ... حتی از جام تکون هم نخوردم ... تا وسط هال اومد و تازه متوجه من شد که پشت کاناپه ایستاده بودم ... چند لحظه نگام کرد ... چشماش چقدر غمگین شده بود ... مثل همون روزی که داشتم با یه پسر دیگه می رقصیدم ... با قدم های ناموزون رفت سمت اتاقش ... تق ... در بسته شد ... شکستم ... نشستم روی مبل ... آراد می رفت ... ولی با دلخوری ... با قهر ... من دیگه هیچ راه برگشتی نداشتم ... آراد از من دل بریده بود ...
***
ساعت هشت و نیم بود ... کیفم رو برداشتم ... پالتوم رو هم تنم کردم ... از تق و توقی که توی اتاقی می شد فهمیدم آراد بیداره ... داشت حاضر می شد ... چند دقیقه پیش هم فرزاد زنگ زد بهش ... صداش رو شنیدم ... داشت می گفت تا چند لحظه دیگه می ره ... صداش می لرزید ... گرفته بود ... شاید اونم مثل من تموم شب بیدار بود ... تموم شب ناله می کرد ... اما نخواست با من باشه ... نخواست شب آخر رو کنار هم باشیم ... دکمه های پالتوم رو بستم ... نمیخواستم رفتن آراد رو به چشم ببینم ... می خواستم از ساختمون خارج بشم ... برم جایی تا وقتی رفت برگردم ... طاقت دیدن رفتنش رو نداشتم ... طاقت بدون خداحافظی رفتن رو هم نداشتم ... رفتم سمت در اتاقش ... ضربه ای به در زدم ... جواب نداد ... دوباره زدم ... صدای گرفته اش بلند شد ... می خواست خشن باشه ... ولی نمی تونست ... درد رو از توی صداش حس می کردم:
- بله؟
- آراد ... یه لحظه می یای بیرون ...
- الان میام که برم دیگه ... نگران نباش ... دارم می رم ...
مشتم رو کوبیدم توی در ... دیگه طاقت شنیدم طعنه هاش رو نداشتم ...
- طعنه نزن ... می دونم می ری ... ولی حق نداری با من اینطور برخورد کنی ... اینقدر بی انصاف نباش ... نذار فکر کنم عاشق کسی شدم که لایق عشقم نبوده ...
در باز شد ... صورت خشمگینش رو جلوی صورتم دیدم ... از دیدن چشمان پف آلود و سرخش وحشت کردم ... داد کشید:
- من بی انصافم؟!!! آره؟ من بی انصافم یا تو که ... تو که یه شب روحم رو به زنجیر کشیدی ... یه شب هم جسمم رو و بعد گفتی برو ... تو که قول دادی بمونی ولی نموندی؟!!! هان؟ کی بی انصافه؟!!! کی؟!!!
نمی تونستم حرف بزنم ... چی می تونستم بگم؟ وسط هق هق مگه حرف هم می شد زد؟ راه افتادم سمت در ... خداحافظی هم نیم شد باهاش بکنم ... اجازه نمی داد ... از پشت دستم رو کشید ...
- کجا؟!!! تو دیگه کجا؟!! من که دارم می رم ... تو بمون ... تو کجا می ری؟
-می رم ... می رم که رفتنت رو نبینم ...
- اتفاقا باید بمونی و ببینی ... باید ببینی تا مطمئن بشی چیزی که خواستی رو انجام دادم ... باید بهت ثابت بشه روی حرفت حرف نمی زنم ...
دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون و جیغ کشیدم:
- نمی خوام ببینم ... اگه اینقدر بی منطقی که فکر می کنی به خاطر خودم گفتم برو ... اگه درک نمی کنی احاس منو ... اگه مردن احساسم رو نمی تونی بفهمی و ببینی مشکل من نیست مشکل توئه ... من هر کاری کردم به خاطر خودت کردم ... می خوای بفهم نمی خوای توی جاهلیت خودت غرق شو ...
بعد از این حرفا به سرعت دویدم سمت در و رفتم بیرون ... آسانسور توی طبقه خودمون بود ... پریدم توی آسانسور و دکمه طبقه همکف رو فشردم ... صدای آراد رو شنیدم ... اومده بود بیرون ... داشت صدام می کرد ... همین که رسید جلوی در آسانسور در کشویی با صدای بدی بسته شد و آسانسور راه افتاد ... کاش بازم به آراد محتاج بودم برای سوار شدن به آسانسور ... کاش همیشه نیازمندش بودم ... کاش می شد خودخواه باشم ... کاش نمی ذاشتم بره ... آسانسور می رفت پایین و من زار می زدم ... با تکون بدی که اتاقک آسانسور خورد قلبم از حرکت باز ایستاد ... چراغ آسانسور خاموش روشن شد ... چند بار پشت سر هم ... اتاقک آسانسور متوقف شد ... به چراغ طبقه ها نگاه کردم ... خاموش بود ... چراغ آسانسور هم خاموش شد ... تیو تارکی فرو رفتم ... نمی دونستم چی شده ... عقلم از کار افتاده بود ... یه لحظه حس کردم اتاقک زا جا کنده شد و با سرعت داره می ره سمت پایین ... چشمامو بستم و از ته دل جیغ کشیدم ... با تکون بدی سر جاش متوقف شد ... پرتاب شدم گوشه اتاقک ... سرم محکم خورد تو میله کنار دیواره و یه لحظه حس کردم دنیا پیش چشمم تیره و تار شد ... سرم رو دو دستی چسبیدم و به هق هق افتادم ... زار می زدم و ذهنم کمک نمی کرد که برای نجات جونم کاری بکنم ... نمی دونستم توی طبقه چندم هستم ولی مطمئن بودم اگه آسانسور سقوط کنه پایین مرگم حتمیه ... یه لحظه یاد آراد افتادم ... ذهنم دوباره به فعالیت افتاد ... شاید خدا داشت بهم لطف می کرد ... خدا نمی خواست خودکشی کنم و مرگ واقعی رو برام در نظر گرفته بود ... ترسیده بودم این رو نمی تونم انکار کنم ولی حاضر بودم بمیرم و بدون آراد زندگی نکنم ... با تکون دوباره آسانسور دوباره جیغ کشیدم ... اگه اینبار تا ته پاریکنگ سقوط می کردم دیگه هیچوقت نمی تونستم رنگ این دنیا رو ببینم ... له می شدم ... مرگ سختی بود ولی بازم به نبود آراد می ارزید ... دوباره با تکون سختی ایستاد ... از زور ترس زار می زدم ... بیخود نبود از آسانسور می ترسیدم ... وقتی بچه بودم آسانسور فقط گیر افتاد ... ولی اینبار داشتم سقوط می کردم ... صدای گوشیم بلند شد ... دستام می لرزید ... تازه یادم افتاد می تونستم با گوشیم کمک بخوام ... دست کردم توی کیفم ... درش آوردم ... نورش اتاقک رو روشن کرد ... با دیدن اسم آراد با هق هق جواب دادم:
- الو ...
- ویولت ... عزیزم ... خوبی؟ ویولتم ... عشق من ...
- آراد ... آراد دارم سقوط می کنم ... آراد تو رو خدا ... من می ترسم ...
- نترس ... نترس ... می یارمت بیرون ... زنگ زدیم به آتش نشانی الان می یان ... فقط بگو توی کدوم طبقه ای؟
- نمی دونم ... آراد ... آراد ... من دارم می میرم ...
داد کشید:
- حرف نزن ... هیچیت نمی شه ... نمی ذارم یه تار مو از سرت کم بشه ...
صداش بغض آلود شد:
- نترس! من نباید تنهات می ذاشتم ... ویولت تحمل کن ... تو رو خدا ... جون آراد ... نترس ویولت ... گریه نکن ...
ولی هق هقم مانع از حرف زدنم می شد ... سعی کردم از جا بلند بشم ... همین که تکون خوردم دوباره اتاقک از جا کنده شد ... از ته دل جیغ کشیدم ... جیغ من با داد آراد همزمان شد:
- چی شدی؟!!!! ویولت ...
نمی تونستم جواب بدم ... دوباره اتاقک ایستاد ... دیگه جرئت نداشتم تکون بخورم ... آراد داشت به فارسی سر همه داد می زد ... حس می کردم جمعیت زیادی جمع شدن .. صداشون رو می شنیدم:
- چی شد این آتش نشانی کوفتی؟ اگه زنم یه تار مو از سرش کم بشه ساختمون رو روی سرتون خراب می کنم ... یکی دوباره زنگ بزنه ...
می دونستم کسی حرفش رو نمی فهمه ولی می دونستم هم که توی اون لحظه فارسی هم به زور حرف می زنه ... حالتی که دقیقا خودم داشتم ... حس کردم چیزی به مرگم نمونده ... در حالی که نفس کم می اوردم و هی هق هق می کردم گفتم:
- آر ..اد ... من ... دوس .. ست دار ... رم ... خی... ل ... ی ... فک ... ر... ن ... نکن ... چون ... دوستت ... ند ... داشتم ... گفتم ... برو ... حلا ... لم ... کن آراد ... اگه ... مردم ... بد .. دون ... دوس ...
صدای عربده اش بلند شد:
- خفه شو ... فقط خفه شو ... تو هیچیت نمی شه ... اومدن ویولت ... الان درت می یاریم ... تا چند لحظه دیگه ... تو تو بغل منی ... فقط به من فکر کن ... به این که نباشی می میرم ... به این دیوونه تم ...
- آراد ... برو ... پروازت ... دیر ...
دوباره داد کشید:
- به درک ... به جهنم ... تو این شرایط هم ول نمی کنی ... د گریه نکن بهت می گم!!!! گریه نکن!!!!
سعی کردم گریه نکنم ... نمی خواستم آراد رو ناراحت کنم ... اما فایده ای نداشت ... آراد داشت آروم آروم باهام حرف می زد ... صدای تق تق رو می شنیدم ... اما دیگه قدرت نداشتم خودم کاری بکنم ... حتی حرف هم نمی تونستم بزنم ... آراد می ترسید باز تنگی نفس بگیرم ... هی می پرسید خوبم یا نه ... راحت نفس می کشم؟ و من هر بار فقط می گفتم خوبم ... لای در باز شد ... حس می کردم چیزی آهنی بین در انداختن و سعی می کنن بازش کنن ... می ترسیدم برم پایین تر ... به زور پرسیدم:
- من کجام آراد؟
- طبقه هفتمی ...
خدایا! من ده طبقه رو اومده بودم پایین؟!!! فقط هفت طبقه تا مرگ فاصله داشتم ...
نالیدم:
- کی این در باز می شه؟
دارن بازش می کنن ... اما خطرناکه باید آروم این کار رو بکنن ... یه قدم خطا باعث می شه ...
حرفش رو خودم ادامه دادم:
- بمیرم ...
با غیظ گفت:
- باز گفت! باز گفت!!! بذار بیای بیرون ... من می دونم و تو ...
تو اون وضعیت خنده ام گرفت ... بالاخره در باز شد ... بالای در به اندازه نیم متر باز بود ... بقیه قسمت ها دیوار سیمانی بود ... باید خودم رو می کشیدم بالا و از اون نیم متر می رفتم بیرون ... حس خفگی بهم دست داده بود ... چطور می تونستم از اون فاصله خودم رو بکشم بالا؟!!! سر یکی از مامورا اومد تو ... طنابی به دستم داد و گفت:
- آروم این رو ببند به کمرت ... ما کمکت می کنیم که بیای بیرون ...
فشارم از زور ترس افتاده بود و این رو از بدن یخ کرده ام می فهمیدم ... صدای آراد رو هم می شنیدم ... اما مشخص بود نمی ذارن بیاد جلو ... می دونستم اگه در حین بیرون رفتنم اتاقک تکون بخوره بدنم نصف می شه ... و این یعنی یه مرگ خیلی خیلی دردناک!!! اما چاره ای نبود ... گوشیم قطع شده بود ... آراد هم دیگه نمی تونست حرف بزنه ... کمر بند رو بستم و با ترس به پسره نگاه کردم ... سرش رو به نشونه خوبه تکن داد و گفت:
- اصلا لازم نیست بترسی ... من می کشمت بالا و وقتی رسیدی به این روزنه با یه جست بیا بیرون ... من کمکت می کنم ...
سرم رو تکون دادم ... آروم آروم منو کشید بالا ... سعی می کرد بدنم هیچ تماسی با اتاقک پیدا نکنه که باعث سقوط مجدد نشه ... به جلوی روزنه که رسید دو دستی لبه دیوار رو چسبیدم ... پسره گفت:
- خوبه ... خوبه ... حالا!
سریع خودم رو کشیدم بیرون ... همه انرژیم تحلیل رفت و به محض بیرون رفتن من اتاقک از جا تکون خورد و یه درجه رفت پایین تر ... دیگه روزنه ای نبود ... فقط می تونستیم روی سقف رو ببینیم ... افتادم کف زمین ... دستایی دور شونه ام حلقه شد ... چشمامو یه لحظه باز کردم ... آراد جلوی روم بود و پشت سرش فرزاد و غزل ... بقیه اهالی مجتمع هم جمع شده بودن دورمون ... سرم رو گذاشتم روی شونه آراد ... نمی شنیدم چی می گه ... نمی خواستم هم بشنوم ... اون همه استرس برام زیاد بود ... پلکام افتاد روی هم ... قبل از اینکه سرم از روی شونهه آراد سر بخوره و پخش زمین بشم حس کردم با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... دیگه چیزی نفهمیدم ...
***
- پسر ... می خوای چی کار کنی؟ این دختر حرفاشو با تو زده ... توام امروز پرواز داشتی ولی نرفتی ... برم برات بلیط رزرو کنم برای یه روز دیگه؟
- چی می گی فرزاد؟ من چطور ویولت رو با این حالش بذارم و برم؟ همه اش تقصیر منه ... باهاش بد برخورد کردم ... این دو سه روز به جای اینکه کنارش باشم به جای اینکه دلداریش بدم فقط بهش کم محلی کردم ... فکر می کردم جا زده ... اما ته دلم یم دونستم هر کاری کرده به خاطر خودم بوده ... الان خودمو گذاشتم جای اون ... اگاه خونواده اش طردش می کردن ... اگه خوراک روز و شبش می شد غصه منم ازش می خواستم بره پیش خونواده اش چون طاقت عذاب کشیدنش رو ندارم ... همین یه روز هزار بار مرگ رو پیش چشمم دیدم ... ببین اون چی کشیده توی این چند روز اخیر ... من بد کردم!
- شما هر دوتون دارین بد می کنین ... بابا تو می ری یه نذری چیزی می کنی با چهار نفر حرف می زنی بالاخره همین اسلام هم گفته پدر و مادرها نمی تونن جلوی ازدواج های عقلانی و مناسب رو با دلایل غیر منطقی و غیر عقلانی بگیرن ...
- درسته ... ولی این از احساس مادر من سرچشمه گرفته ... وقتی ته دلش از من دلخوره ربطی به قانون و تبصره نداره ...
- منم می گم برو آراد ... برو شاید مادرت چند وقت تو رو جلوی چشمش ببینه و دلش راضی بشه ... حالا حتما که لازم نیست ازدواج کنی ...
- نمی دونم ... خودمم گیجم ... با این اتفاقی که افتاد از رفتن می ترسم ... ویولت از آسانسور می ترسه ... دیگه محاله سوار آسانسور بشه ... تو این خونه موندش دیگه درست نیست .. زا اون طرف وقتی خیلی می ترسه یا هیجان زده می شه دچار تنگی نفس می شه ... قبلا اینطور نبود ... جدیدا اینطور شده و این هم منو نگران می کنه تا الان همه اش خودم فهمیدم و به دادش رسیدم ... می ترسم نباشم و بلایی سرش بیاد ... درد فقط درد دوریش نیست ... درد اینه که بلایی سرش نیاد ... من اون سر دنیا دستم به هیچ جا بند نیست ...
- پسر مگه ما مردیم؟ اتفاقا می خواستم همینو بهت بگم ... واحد زیری ما خالی شده ... صاحب خونه دنبال یه مستاجر خوب می گرده ... یه سوئیته! یه اتاق خواب کوچولو هم داره ... جمع و جوره به درد یه نفر می خوره ... نه آسانسور داره ... نه دیگه ویولت تنهاست ...
آهی کشید و گفت:
- یعنی می گی برم؟
- ببین پیداست دنبال بهونه ای ها! حالا هم که همه مشکلات رفع شده بازم تردید داری؟
صدای پوزخند آراد رو شنیدم:
- دعا می کنم هیچ وقت جای من نباشی ... تو نمی فهمی من چه دردی روی دلمه ... ویولت وجود منه ... ولی باید ازش بگذرم ... باید خودم رو پرت کنم توی دنیای بی خبری .... اگه برم دیگه نمی شه مدام بهش زنگ بزنم ... مدام حالش رو بپرسم ... می دونم اونجوری بدتر میشه حالش ... اگه رفتم دیگه باید برم ... نباید به این امید برم که یه روزی بر می گردم ... شاید دیگه هیچ وقت نتونم برگردم ... دیگه هیچ وقت نتونم روی ماهش رو ببینم ... من هیچ وقت ازدواج نمی کنم ... تو این مورد مامان نمی تونه وادارم کنه ... ولی ویولت تا کی می تونه پای من بشینه؟! فرزاد ... اگه چند سال دیگه ویولت برگرده ... اما دستش تو دست یه مرد دیگه ...
به اینجا که رسید سکوت کرد ...
فرزاد هم نفس عمیقی کشید و گفت:
- در اون صورت تو چطور می خوای بفهمی؟
لای چشمام رو به زور باز کردم ... نمی دونم چی داروی بهم داده بودن که پلکام به هم چسبیده بود و باز نمی شد ... حرفای فرزاد و آراد هم بدترم می کرد ... دست آراد روی پیشونیش بود ... صداش بلند شد:
- دوست آراگله ها ... قبل از اینکه زن من بشه ... از طریق اون بالاخره می فهمم ...
- ویولت همچین آدمی نیست ... عشقی که تو چشمای اون نسبت به تو می بینم و تا حالا تو چشمای هیچ دختری ندیدم ...
- اون به خاطر من از من گذشت ... شاید به خاطر من تن به این کار بده که دلم رو یه دل کنه! نه فرزاد ... من ... من نمی تونم با این قضیه کنار بیام ... مطمئنم در اون صورت یه کاری دست خودم می دم ...
- چه کاری مثلا؟!!!
- نمی دونم ... می زنم یه بلایی سر شوهرش می یارم ... تو نمی فهمی من در حد مرگ روی ویولت غیرت دارم ... اونقدر که بعضی وقتا بیچاره می شم ... چطور می تونم ...
چشمای فرزاد تو چشمام قفل شد ... یه دفعه گفت:
- ا به هوش اومدی دختره غشی؟!
آراد سریع اومد جلو ... زمزمه کردم:
- من زنده ام؟
فرزاد با لودگی گفت:
- نه بابا مردی! فقط نمی دونم ما رو دنبال خودت کجا راه انداختی!
آراد زد پس سرش و گفت:
- اون زبون کوفتیتو گاز بگیر ... فکتو هم بی زحمت جمع کن که هر حرف مفتی نیاد از توش بیرون ... بعدش هم پس چی فکر کردی؟بلایی سر ویو می یومد من و توام همراهش بودیم ...
فرزاد عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد و گفت:
- تو می خوای بمیری به من چه؟! بچه پرو! من جونمو دوست دارم ... چارچنگولی هم چسبیدم به غزل و زندگیم ...
لبخند نشست روی لبم ... خیلی بود که با اون شرایط باز هم می تونستم لبخند بزنم ... فرزاد دستی زد سر شونه آراد و گفت:
- من برم ببینم کی می شه این دختره غشی رو ببریم خونه ...
و رفت از اتاق بیرون ... آراد با حرص به در نگاه کرد و گفت:
- دختره غشی و مرض!
باز لبخند زدم ... نشست لب تختم ... خم شد توی صورتم و گفت:
- خوبی عزیزم؟
سرم رو تکون دادم ... به آسمون نگاه کرد و گفت:
- خدا رو شکر ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- آراد ...
- جونم؟
- من ... حرفاتون رو شنیدم ..
اخماش در هم شد ... سرش رو انداخت زیر ... بعد از چند لحظه همونطور که سرش پایین بود چشماش اومد بالا ... زمزمه کرد:
- خب؟
- هیچی ... خواستم بدونی نگرانی هات بی دلیله ...
لبش رو جوید ... چند لحظه حرفی نزد ... دوباره چشماش همراه سرش اومد بالا ...
- من خیلی خودخواهم؟
سرفه ای کردم و گفتم:
- نه ... ربطی به خوادخواهی تو نداره ... من ... تا ابد منتظرت می مونم ... چون خودم می خوام ...
دستم رو گرفت توی دستش ... بوسه نرمی رو دستم زد و گفت:
- ویولت ... من نمی خوام برم ...
- می دونم نمی خوای ... منم نمی خوام بذارم بری ... ولی هر دو مجبوریم ...
- اگه ... برم ... ولی بشنوم تصمیم داری با کس دیگه ازدواج کنی ... همه چیزو به هم می ریزم ...
بهش لبخند زدم ... مطمئن بودم که این روز هیچ وقت نخواهد آمد ... من جز آراد با مرد دیگه هرگز ازدواج نمی کردم ...
گفتم:
- آراد فکر کنم من و تو از اون زن و مردایی می شیم که صد سالمون شده تازه به هم میرسیم ... الان که معروف نشدیم شاید اون موقع ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- صبر کردن برای عشق هم دردناکه هم شیرین ...
- درست رو چی کار می کنی؟
آهی کشید و گفت:
- نمی دونم با این غیبت ها دیگه امیدی هم باید به ادامه داشته باشیم یا نه؟!
آهی کشیدم و گفتم:
- منم نمی دونم ...
- اگه اجازه بدن بر می گردم ... ولی از ترم آینده ...
با بغض گفتم:
- یعنی شش ماه دیگه؟!!!
سرش رو تکون داد ...
- این ترم دیگه درس خوندن فایده ای نداره ... نه سر کلاس رفتم ... نه درسی خوندم ... نه طرحی برای ارائه ادامه دادم ... اما برای طرح پایان نامه ام یه چیز خوب مد نظرمه ...
توی این موقعیت تو فکر پایان نامه اش بود ... آهی کشید و گفت:
- عشق بدون مانع ... می خوام عشق یک مسیحی و یک مسلمون رو به هم نشون بدم ... یه فیلم می سازم که توش بتونم همه حرفامو بزنم ... اینجوری دووم نمی یارم ...
چه فکر بکری!!! کاش می شد این کار رو دوتایی انجام بدیم ... اما ! چشمامو بستم ... صدای فرزاد بلند شد ... دکتر هم همراهش بود ... دکتر بعد از معاینه مرخصم کرد ... رفتن به اون خونه دیگه جز محالات بود .. امکان نداشت بتونم سوار آسانسور بشم ... و امکان هم نداشت که بتونم با اون وضعم هفده طبقه رو برم بالا ... پس تصمیم بر این شد که برم خونه فرزاد اینا ... ساختمونشون سه طبقه بود با یه منهای شصت ... خونه اونا طبقه اول و احتیاجی به استفاده از آسانسور نبود ... تموم مدت به بازوی آراد چنگ انداخته بودم ... غزل به استقبالم اومد ... فرزاد گفت:
- خیلی خوش اومدی به کلبه درویشی ما این مدت که هر چی دعوت کردیم قابل ندونستین ... مگه مجبور بشین که بیاین!
آراد جواب تعارفاتش رو داد و همه رفتیم تو ... غزل یکی از اتاق هاشون رو برای من آماده کرده بود ... با شرمندگی گفتم:
- من نمی خواستم مزاحم بشم ... ببخش تو رو خدا ...
با اخم گفت:
- خجالت بکش دختر این حرفا چیه؟
آراد گفت:
- فرزاد ... باید هر چی سریع تر با صاحب خونه واحد پایینی حرف بزنیم ...
فرزاد از جا بلند شد و گفت:
- الان باهاش تماس می گیرم ... سفارش کرده بود که اگه مستاجر خوب پیدا کردیم خبرش کنیم ...
بعد هم ازمون فاصله گرفت و رفت سمت پنجره ... آراد اومد کنار من غزل هم رفت توی آشپزخونه ... آراد با غم گفت:
- اینجا رو دوست داری؟
- اینجا رو؟ اینجا که خونه غزل ایناست ...
- محیطش رو می گم ... صاحب خونه بیاد واحد پایینی رو هم می بینیم اگه دوست نداشتی می ریم یه جای دیگه ... هیچ عجله ای نیست ...
پشتم رو بهش کردم و با بغض گفتم:
- چرا عجله هست ...
اومد طرفم صورتم رو بین دستاش گرفت و گفت:
- گوش کن عزیزم ... هیچ عجله ای نیست ... هیچی! تو برام از همه دنیا مهم تری ...
زل زدم توی چشماش ... بغضم رو فرو دادم و گفتم:
- و توام برای من ...
صدای فرزاد بلند شد:
- طرف انگار منتظر بود ... گفت الان می یاد ...
آراد از من فاصله گرفت ... سرش رو تکون داد و گفت:
- خوبه ...
رفتم سمت آشپزخونه اپن با دیدن سفره هفت سین که لب اپن چیده شده بود بغضم گرفت ... ایستادم و زل زدم به سفره ... چه با سلیقه چیده شده بود ... تازه یادم افتاد عیده! چه عیدی! چه سال تحویلی! سال نوی میلادی به هم اعتراف کردیم که همو دوست داریم و سال نوی شمسی کارمون به جدایی کشید ... کاش هیچ وقت اعتراف نکرده بودیم ... غزل با سینی قهوه از آشپزخونه اومد بیرون و فرزاد گفت
- به به غزل خانوم قهوه بخوریم یا خجالت؟
بعد قبل از اینکه غزل بتونه حرفی بزنه گفت:
- بچه ها قهوه های غزل حرف نداره ...
نگاهی به آراد انداختم ... اونم به من نگاه می کرد ... خندیدم ... اونم خندید ... اینبار خنده مون واقعی بود ... غزل اول سینی رو گرفت جلوی آراد و من سرخوشانه قهقهه زدم ... آراد هم سرش رو پرت کرد عقب و خندید ...
فرزاد و غزل با تعجب به ما نگاه کردن و من با خنده گفتم:
- ببخش غزل جان ولی آراد خیلی وقته که قهوه نمی خوره ...
غزل با حیرت گفت:
- چرا؟
- من یه بلایی سرش آوردم که از قهوه بدش اومد ...
آراد وسط خنده هاش گفت:
- بله ... خانوم بلایی سرم آورد که هر کس دیگه هم جای من بود از همه نوشیدنی های داغ منزجر می شد ...
فرزاد با هیجان نشست کنار آراد و گفت:
- تعریف کن ببینم ...
بعد به غزل گفت:
- شیطنت های این ویولت شنیدن داره ... یه کارایی با آراد کرده بشنوی عمرا باور کنی کار خودش باشه!
غزل هم سینی رو روی میز گذاشت و نشست جلومون ... با هیجان به دهان آراد خیره شد و آراد با شوخی و خنده مشغول توضیح دادن شیطنت های من شد ...
***
همه وسایل توی خونه نقلی یه خوابه چیده شده بود ... غزل و فرزاد رفته بودن غذا بگیرن ... آراد خودش رو انداخت روی مبل و گفت:
- خدا رو شکر همه چیز درست شد ...
با بغض گفتم:
- دلم برای اونجا تنگ می شه ...
آراد آهی کشید و گفت:
- منم همینطور ...
- تو واحدت رو چی کار کردی؟
- هنوز معلوم نیست می خوام چی کار کنم ... باید با دانشگاه صحبت کنم ... اگه این ترم رو بیخیال بشن و اجازه بدن از ترم دیگه دوباره بیام با صاحب خونه حرف می زنم تا این چند وقته خونه رو بده به کس دیگه وقتی برگشتم دوباره بده به خودم ...
پوست لبم رو جویدم ... دستم رو کشید و نشستم کنارش ... دستی روی موهام کشید و گفت:
- قول می دی مواظب خودت باشی؟!
سرم رو تکون دادم ... آهی کشیدم و گفتم:
- راستی یادته سارا زنگ زد بهم؟
- آره ...
- قرار بود برای عید بیان ... ولی خبری نشد ازشون ... حالام که آدرسم عوض شده ...
- من فکر نمی کنم اونا بیان ... خواستن بیان هم خب شماره ات رو که داره دوباره زنگ می زنه ...
سرم رو تکیه دادم به شونه اش و گفتم:
- آراد ... کی ... می ری؟
فشار دستاش دور شونه ام بیشتر شد ... جوابی نداد ... صورتم رو چرخوند و پیشونیم رو بوسید ... به زور جلوی خودم رو می گرفتم که گریه نکنم ... می دونستم امروز فردا می ره ... هیچی نمی گفت ... نمی خواست که بگه ... ولی من می خواستم بدونم ... طاقت نداشتم یهو ببینم داره می ره ... سرم رو کشیدم عقب و گفتم:
- آراد ... کی می ری؟ بگو ...
لبهاش رو به نشونه پریشانی جمع کرد و چند لحظه بعد گفت:
- فردا شب ...
صداش تو گوشم زنگ زد ... فردا شب ... فردا شب ... شاید از فردا شب به مدت شش ماه نمی تونستم ببینمش ... سرم رو چسبوندم توی بغلش ... فکری توی ذهنم بالا و پایین می پرید ... دوست داشتم فقط یه بار دیگه با آراد باشم مثل اون شب ... می دونستم اگه ازش بخوام قبول نمی کنه ... پس باید یه فکر دیگه می کردم ... دوست داشتم اینبار اراده اش بشکنه ... می خواستم جسمم هم مال آراد باشه تموم و کمال همینطور که روحم مال آراد بود ...
آراد از جا بلند شد ... رفت سمت آشپزخونه و گفت:
- فردا رو دوست ندارم توی خونه باشیم ... می خوام از صبح باهات باشم تا شب ... لحظه به لحظه ...
رفتم کنارش تکیه دادم به شونه اش و گفتم:
- منم همینطور ...
چرخید به طرفم ... صورتم رو گرفت بین دستاش و گفت:
- ویولت ... خیلی دوستت دارم دختر ... اونقدر که تو ذهنت نمی گنجه ...
- آراد ...
- تو نباشی کی دیگه اینطوری منو صدا کنه؟ کی برام ناز کنه؟ ویولت از الان می دونم که قراره زندگیم بشه جهنم ...
- با من هم زندگیت می شه جهنم ...
- با تو زندگیم بهشته عزیزم ... بهشت واقعی ... ولی دور تا دور زندگیم رو جهنم می پوشونه ...
- می فهمم چی می گی ... امیدوارم خیلی زود برگردی پیشم ... خیلی زود ...
- منم امیدوارم ... راستی ماشین رو برات می ذارم ...
- چی ؟!! نه ... نه لازم نیست ...
- با من تعارف نکن عشقم ... من در برابر تو مسئولم ... تو زنمی ... اجاره خونه ات هم با خودمه ... تموم و کمال .. هر ماه می ریزم به حساب فرزاد ... تو نگران هیچی نباش ...
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و به هق هق افتادم ... آراد اشکامو بوسید و رو به آسمون با بغض گفت:
- خدایا قسمت می دم به این اشکا ... نذار این جدایی مدت دار باشه ...
بعد از این حرف منو چسبوند به سینه اش ...
***
از جا بلند شدم ... تصمیمم رو گرفته بودم ... آراد توی حموم بود و صدای آب می یومد ... برای بار آخر به خودم نگاه کردم ... لباس حریر کوتاه مشکی رنگم کم از لباس خواب نبود ... نفسم رو فوت کردم و با هیجان رفتم سمت در حموم ... ضربه ای به در زدم ... صداش اومد:
- جونم عزیزم؟ الان می یام بیرون ... زیر دوشم ...
می دونستم عادت نداره در حموم رو قفل کنه ... هیچی نگفتم ... نفس عمیقی کشیدم ... در رو باز کردم و رفتم تو ...
با حوله تنش از این طرف می رفت اون طرف ... از اون طرف می رفت این طرف ... سرم رو گرفتم بین دستام و گفتم:
- آراد می شه اینقدر راه نری؟!
وایساد سر جاش چرخید به طرفم ... فکش منقبض بود و دستاش مشت شده ... نگام کرد و گفت:
- چرا؟!!!
- برا اینکه من زن توام ... خواستم خیالت رو راحت کنم که تا آخر هم زنت می مونم ...
دستش رو گذاشت روی پشتی مبل یه نفره ای که روبروی من بود و گفت:
- حالا دیگه چطور برم؟!!! چطور دل بکنم؟!!! ویولت ... تو دیگه ... دیگه ...
- دیگه چی؟ زنتم؟ مگه نبودم؟ ناموستم؟ مگه نبودم؟!
اومد طرفم دستامو کشید ... ایستادم ... یاد وقتی افتادم که توی بغلش بودم زیر دوش ... لباس حریرم به تنم چسبیده بود ... آراد نمی خواست ... سعی می کرد جلومو بگیره ... اما من مصر بودم ... و بالاخره اراده اش شسکت ... بالاخره دست از مقاومت برداشت و من به اون چیزی که خواستم رسیدم ... شونه هام رو توی مشتاش فشرد و گفت:
- بودی ... آره بودی ... ولی حالا ... وای ویولت!!! من اگه یه روزی برگردم چطور تو چشمای بابات و داداشت نگاه کنم؟!!! دختر چه کردی؟ چرا صبر نکردی؟
بغض گلوم رو فشرد ... گفتم:
- خواستم اگه یه روزی ازدواج هم کردی ... همیشه تو ذهنت من اولین نفر باشم ...
منو کشید تو بغلش ...
- ازدواج کنم؟ چه ازدواجی؟! آخه چه ازدواجی دختر؟ حالا ... اصلا به این فکر کردی که خودت اگه روزی بخوای ...
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- ازدواج کنی ... چی می شه؟!
- آره می دونم ... تو می یای شوهرم رو می کشی ... چون من ناموستم ...
رگ گردنش زد بیرون و از لای فک به هم چسبیده اش غرید:
- شک نکن ...
صورتم رو گرفتم بالا ... نگاهش کردم و گفتم:
- ناراحت نباش آراد ... طوری نشده ...
- طوری نشده؟! ویولت من تا امروز نفسم رو کنترل کردم ... چنین تجربه ای تا حالا نداشتم ... ولی از این به بعد ... چه طور باید تحمل کنم؟ دوری تو رو ... وای ویولت دلتنگی برات منو می کشه ...
حوله اش رفته بود کنار ... روی سینه اش رو بوسیدم و گفتم:
- منم ...
اشکم چکید روی سینه اش ... سرش رو آورد پایین ... چونه منو داد بالا ... لباش رو با طمع چسبوند روی لبام ... دستام رو پیچیدم دور کمرش ... دیوونه وار سر و صورتم رو می بوسید ... انگار میخواست برای روزهایی هم که نیست ذخیره کنه ... دستش رفت سمت کمربند حوله ام ... جلوش رو نگرفتم ... من دیگه زنش بودم ...
دست تو دست هم داشتیم قدم می زدیم ... ساعت های آخر بود ... ساعت یازده پرواز داشت ... داشت می رفت برای همیشه ... توی خیابون ها کش می یومدیم انگار ... تاب جدایی از هم رو نداشتیم ... نه ناهار خورده بودیم نه صبحونه ... از صبح زدیم از خونه بیرون ... با فرزاد و غزل توی خونه خداحافظی کرد و منو سپرد بهشون ... از چشمای هر دوشون غم می زد بیرون ... اما از دستشون برای عشق نافرجام ما کاری بر نمی یومد ... آراد دستم رو فشرد و گفت:
- می ری خونه عزیزم؟
- آراد ... نمی شه شام رو با هم بخوریم؟ آخرین شام دو نفره؟
به رستورانی که کمی جلوتر از ما بود اشاره کرد ... ولی حرفی نزد .. می دوستم که هیچ کدوم اشتهایی به خوردن غذا نداریم ... اما برای اینکه بیشتر باهاش باشم این پیشنهاد رو دادم ... هر دو رفتیم توی رستوران ... رستوران کوچیک و جمع و جوری بود ... بی تفاوت گوشه ای نشستیم ... صدای موسیقی لایتی فضا رو شاعرانه کرده بود ... ولی مسلما نه برای ما ... ساعت هشت بود ... چیزی به رفتن آراد نمونده بود ...دائم بغض توی گلوم می افتاد و چشمام رو لبریز از اشک می کرد ... اما جلوی خودم رو می گرفتم ... آراد منو رو گرفت به سمتم و گفت:
- الان گارسونش می یاد هر چی می خوای سفارش بده ...
منو رو گرفتم و سرسری انتخابم رو گفتم ... آراد هم منو رو بست و وقتی گارسون اومد دو پرس از همون غذا رو سفارش داد ... بعد از رفتن گارسون دستامو گرفت توی دستش و با نگرانی گفت:
- خوبی؟ مشکلی نداری؟
پلک زدم و گفتم:
- خوبم عزیزم ... نگران نباش ...
- کاش می ذاشتی صبح یه دکتر بریم ...
- در اون صورت باید از غزل می پرسیدم که دوست ندارم اون چیزی بفهمه ...
- من اینجوری نگرانم ...

- می گم که نگران نباش ... عزیزم ... هیچی نیست ...
- درد نداری؟
- نه عشقم ...
آهی کشید و گفت:
- چقدر دوست داشتم دخترم تو رو مامان صدا کنه ...
سعی کردم از در شوخی وارد بشم ... نمی خواستم کم بیارم و بیشتر از این داغونش کنم ...
- از کجا معلوم که بچه مون دختر می شد ... من یه پسر می خواستم شکل باباش ...
- نه من دختر ها رو بیشتر دوست دارم ... برای همین هم وقتی موهات رو دم موشی می بستی دیوونه ات می شدم ...
- خب من می شدم دخترت ... بعدم برات یه پسر می آوردم ...
دستم رو به لبش نزدیک کرد و گفت:
- الان دیگه به بچه فکر هم نمی کنم ... داشتن خودت به کل دنیا می ارزه ...
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گارسون غذاها رو روی میز چید و رفت ... آراد با پوزخند گفت:
- انگار اینم دلش به حالمون نسوخت ... ببین چه زود غذاها رو آورد!
آهی کشیدم و گفتم:
- هیچ کس دلش به حال ما نمی سوزه ...
اونم آهی کشید و مشغول بازی با غذاش شد ... نیم ساعتی توی سکوت گذشت. یه دفعه فکری به ذهنم رسید .. از جا بلند شدم و گفتم:
- من الان می یام ...
با تعجب نگام کرد ... قبل از اینکه بتونه چیزی بپرسه به سمت یکی از گارسون ها رفتم و گفتم:
- ببخشید آقا ... مسئول استریویی که داره موسیقی پخش می کنه کیه؟
پسره بی حرف به یکی دیگه از خدمه اشاره کرد ... رفتم سمتش و با عذر خواهی ازش خواستم آهنگ never gone از back street bysرو پخش کنه ... سری تکون داد و رفت ... برگشتم سر میز ... آراد با تعجب گفت:
- چیزی لازم داشتی؟!
- نه ... پا می شی؟
- برای چی؟
- می خوام افتخار بدین باهام برقصین ...
لبخندی تلخ نشست گوشه لبش ... دستمو گرفت و بلند شد ... همین که رسیدیم به قسمتی که مخصوص رقص بود آهنگ مورد نظر من هم پخش شد ... یکی از دستام رو سر شونه آراد گذاشتم و با دست دیگه ام دستش رو گرفتم ... منو فشار داد به سینه اش و پیشونیمو بوسید ... بدون حرف توی صدای خواننده که انگار داشت از دل من می خوند گم شدم ...
I really miss you

من واقعا دلم برات تنگ شده


There's something that I gotta say

چیزی هست که بایدبگم

The things we did, the things we said

کارایی که ما کردیم، چیزاییکه گفتیم

Keep coming back to me and make me smile again

باز هم بیادم میاد و باعث میشه لبخند بزنم


You showed me how to face the truth

تو به من نشون دادی که چهطوری با حقیقت روبرو بشم

Everything that's good in me I owe to you

به خاطر هرچیز خوبی که تووجود من هست مدیون تو هستم

Though the distance that's between us

هرچند فاصله ای که بین ماهست

Now may seem to be too far

حالا ممکنه که بیش از اندازهدور به نظر بیاد

It will never seperate us

اون هرگز ما رو از هم جدا نخواهد کرد

Deep inside I know you are

اما از ته قلبم میدونم که تو

Never gone, never far

هرگز نمیری،هیچوقت دور نمیشی

In my heart is where you are

قلب من جاییه که توهستی

Always close, everyday

همیشه بستس[به روی هرکس دیگهای]، هر روز

Every step along the way

هر قدمی رو با همدیگه توی این راه برمیداریم

Even though for now we've gotta say goodbye

اگرچه حالا ما بایستی خداحافظی کنیم

I know you will be forever in my life (yeah)

من میدونم تو تا ابد درزندگی من خواهی بود (آره)

Never gone

هرگز نمی ری

No no no

نه نه نه
I walk alone these empty streets

من تو این خیابونای خالی به تنهایی قدممیزنم

There is not a second you're not here with me

هیچ شخص دومی پیشم نیست تو اینجا با مننیستی

The love you gave, the grace you've shown

لطف و محبتی که تو به من نشون داده ای عشقی که تو به منبخشیدی

Will always give me strength and be my cornerstone

همیشه به من نیرو خواهیداد و تکیه گاه من خواهی بود

(Somehow)

اگر چه ...

Somehow you found a way

اگر چه که یک راهی پیدا می کنی

To see the best I have in me

تا بهترین چیزی رو که دروجود


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

برچسب‌ها: دانلود رمان جدال پر تمنا, دانلود رمان هیجانی, دانلود رمان با فرمت pdf,




دانلود رمان جدال پر تمنا

دانلود رمان جدال پر تمنا جدال پر تمنا . قالب کتاب : pdf




رمان جدال پر تمنا24

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا3 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا17

رمان جدال پر تمنا17 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا5

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا5 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا23

رمان جدال پر تمنا23 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا18

رمان جدال پر تمنا18 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا26

رمان جدال پر تمنا26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا9

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا9 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




برچسب :