رمان ادریس قسمت اخر

ـ ادریس من وتو با هم حرفی نداریم که بزنیم تو یک آدم بی منطق هستی که عشق وعلاقه دیگران را مسخره می کنی.

گوشهایش سرخ شد وگفت:

ـ نادیا خواهش می کنم تعادل من را هنگام رانندگی به هم نزن مگر نمی بینی که همه جا را برف پوشانده.

تا رسیدن به خانه ساکت بودم.ادریس لبهایش را گاز می گرفت وبا حرص نفس می کشید به محض رسیدن به خانه از میان پله ها صدایم کرد وگفت:

ـ کجا می روی؟

ـ می روم لباسهایم را عوض کنم.

ـ نه همین حالا میخ واهم با تو صحبت کنم.

ـ این قدر سخت نگیر من فقط نظرم را گفتم.

ادریس میان حرفم پرید وفریاد کشید:

ـ گفتم بیا پایین تا با هم صحبت کنیم.

به آرامی از پله ها پایین رفتم.ادریس دستی به موهای کوتاهش کشید وگفت:

ـ بشین تا من هم حقیقت را برایت بگویم.

با بی تفاوتی خودم را روی مبلی انداختم وادریس گفت:

ـ تو مایلی همه حقیقت را بدانی؟

ـ مگر حقیقتی هم هست که تو بخواهی به من بگویی؟

ـ حتما هست.

ـ بگو گوش می کنم.

ادریس با حالتی عصبی شروع به راه رفتن کرد وگفت:

ـ حقیقت این است که از عشق حرف می زنی ومعشوقت را در یک آسایشگاه چشم انتظار می گذاری وبعد از مدتی که به دیدنش می روی در جواب این که می پرسد تو کی هستی به جای این که بگویی من عاشق تو هشتم ویا بگویی که من دوست دار تو هستم می گویی من خدمتکار تو هستم.کدام عاشقی به معشوق خودش که این همه وقت منتظر بوده تا او را ببیند ویک جمله محبت امیز از دهان او بشنود می گوید من خدمتکارم.همه خدمتکار ها باید روزی از آن خانه ای که در آن کار می کنند بروند وشخص دیگری برای ادامه کار آنها به آن خانه بیاید.کسی که از عشق حرف می زند چرا همیشه از چشمان منتظر فرار می کند.چرا محبتهایش را نادیده می گیرد وبه او بی اعتنایی می کند.

گفتم:

ـ من به درخواست پدرت به دیدن تو نیامدم.در حقیقت هرچه به پدرت التماس می کردم من رابه دیدن تو نمی اورد ونعیم او رابه بهانه مزاحمت مهدیس به این خانه آورد بعد او راضی شد که من را به دیدن تو بیاورد.خودم نمی توانستم کاری کنم چون پدر وخانواده ات گفته بودند که دیگر هیچ وقت به دیدن تو نیایم وتو همه را فراموش کردی.وقتی تو در آسایشگاه از پدرت پرسیدی که من کی هستم قلبم شکست توقع نداشتم منو فراموش کرده باشی.

ـ نادیا بارها وبارها از تو پرسیدم که چه نسبتی با من داری اما تو منکر این شدی که همسر من هستی وبا رفتارت به من فهماندی که از من نفرت داری.تو چه طور متوجه نشدی که حالم خوب شده ودر همه شرایط سعی کردم کنار تو باشم.من اگر تو را نمی شناختم که شبها به اتاقت نمی امدم وروی تخت تو نمی خوابیدم.من مطمئن هستم اگر راهی برای خلاصی از آن موقعیت داشتی به خانه پدرت می رفتی ومن را ترک می کردی.نادیا من به خاطر مشکلاتم سعی می کردم از عشق فرار کنم وتو نتوانستی آن طور که باید با شرایط من کنار بیایی وحتی به من فرصت درست کردن نداری.نادیا من هم احساس دارم ومی توانم ابراز عشق کنم اما تو به من اجازه ندادی تا از حریمی که برایم درست کرده بودی پا فراتر بگذارم ومدام گفتی حرف دلت را بزن.کدام حرف نادیا وقتی تو خودت حرف دلت را می زنی وفرار می کنی تا من خیال کنم که حرفت دروغ بود ونباید صداقت کلامت را در چشمانت ببینم.صدها بار تک تک کلماتت را برایخ ودم تکرار کردم تا بتوانم منطق تو رابا حرفهای دیگران بسنجم وبفهمم تو چرا کنار من هستی آیا واقعا دوست دارم؟تویی که از من واحساساتم می ترسی وفاصله می گیری وهمه جا ادعای عاشقی می کنی.

رنگ ادریس زرد شده بود وبی قرارتر از قبل مدام آب دهانش را قورت می داد وانگشتانش را که مشت کرده بود به هم فشرد.با نگرانی بلند شدم که ادریس نگاه خشمگینی کرد وگفت:

ـ بشین من هنوز حرفم تمام نشده.

ـ ادریس تو دفعه قبل همین طور حرف زدی ومن را متهم کردی اما تمام اینها که تو می گویی فقط برداشت ذهنی توست که همه اشتباه است.

ـ نه نادیا کدام اشتباه؟تو همیشه رفتارت به شکلی بوده که من احساس بی ارزشی کنم.تو فکر می کنی من به نعیم ونریمان حسادت می کنم؟اما این حماقت است چون برادرهایت شرایطی مثل من نداشتند با آرامش بیشتری عاشق شدند واز آن حس لذت می بردند اما من که عاشق تو بودم نمی توانستم آن را به راحتی ابراز کنم در مقابلم سرسختی می کنی.

ـ ببین ادریس دشوارترین قدم همان قدم اول است که همیشه من آن را برداشتم پس سرسختی از جانب تو بوده که کنار دریاچه آن طور بی رحمانه سکوت کردی وتا رسیدن به خانه هیچ حرفی نزدی با این کارت مخالفتت را نشان دادی وبعد از مدتی که دلسرد شدم...

ـ دلسرد؟

با دست به ادریس اشاره کردم که ساکت باشد وادامه دادم:

ـ مشکل تو چیه؟

ـ مشکل من رفتارهای عجیب وبه دور از انتظار توئه رفتارهای دورو که زود تغییر می کند.

ـ من هیچ رفتاری از خودم نشان ندادم که غیر منطقی باشد.من فقط با شرایط تو کمی...

ادریس عصبی میان حرفم امد وگفت:

ـ تو چندین بار با این رفتارهایت من را بر سر دوراهی گذاشتی.تویی که مثل یک بت سنگی بودی تبدیل به موجود دست اموز شدی واین غیرعادی است مگر روز اولی که با هم صحبت میک ردیم تو نگفتی به خاطر این که مسئولیت کاری را به گردن نگیری ازدواج نمی کردی وحالا رنگ عوض کردی. گفتی عاشق نمی شوی اما شدی ویا شاید تظاهر به عاشقی میک نی.نادیا دیگر این عشق برای من مفهوم ندارد ونمی توانم تو را درک کنم نمی توانم تو را با عشقت باور کنم.من از عشق وفایی ندیدم.

ادریس کتش را از تنش بیرون آورد وروی مبلی انداخت وکنار شومینه نشست وگفت:

ـ من هیچ وقت باور نکردم که تو آن حرف را واقعا زده باشی.جالب است نادیا تا همین چند لحظه پبش در آن مهمانی به این فکر می کردیم که کدام سرسخت تریم وحالا برای نشان دادن محبت به هم بحث میک نیم.

در مقابل ادریس سکوت کردم واو گفت:

ـ من میخ واهم در مورد تصمیمی که گرفتم کمی بیشتر فکر کنم

ـ چه تصمیمی گرفتی؟

ـ جدایی؟

روی مبل بی حرکت مثل مجسمه خشک شدم.

ـ نادیا این را بدان اگر کسی روی زمین عاشق واقعی تو باشد آن من هستم ولحظه ای از یاد تو غافل نیستم.

ـ تو را درک می کنم ادریس برسر دوراهی قرار گرفتی.

ـ نه نادیا تو حال من را نمی فهمی دلم می خواهد همین حالا تو را برای همیشه مال خودم کنم در حالی که این روح سرکش وگاهی آرامت من را به هم ریخته ونمی توانم تو را بشناسم.تودر مقابل من از همه چیز راضی هستی ومی خندی ودر اتاقت از عصبانیت وناراحتی گریه می کنی.این ملاحظه کاری نیست به اجبار با من زندگی کردن است اجباری که نمی دانم چه نفعی برایت دارد.نادیا تو هیچ وقت با من صادق نبودی.

ـ بودم ادریس من هر وقت هر مشکلی داشتم به تو گفتم تو درد دیگری داری من تو را خوب شناختم چرا حاشیه می روی حرف اخرت را بزن.

ـ حرف اخرم را فردا صبح به تو می گویم.

ادریس رویش رابه آتش داخل شومینه گرفت وگفت:

ـ نادیا دلم می خواهد بمیرم واین عشق بی رنگ وزبانی را که تو خوب به ان تظاهر می کنی ادامه ندهم ودر مقابل تو وعشق پاکم به تو زانو نزنم.

ـ عشق من زبانی نیست بلکه از ته قلبم شعله می کشید.

ادریس کتش را از روی مبل برداشت ودر حالی که از پله ها بالا می رفت.شب بخیر گفت.

ـ ادریس.

ازمیان پله ها به طرفم برگشت.

ـ اگر من می دانستم اعتراف پیش تو به این جا ختم می شود هرگز این کار را نمی کردم اما فراموش نکن بتها هم شکسته می شوند تو بعد از بیرون آمدن از آسایشگاه اشتیاقت را نسبت بهم از دست دادی ونگاهت به من عوض شده.ادریس من دیگر به تو نخواهم گفت که دوستت دارم صبح به خانه پدرم می روم تا تو با دیدن من وعشق وتظاهرم دچار مشکل نشوی وفرصت بیشتری برای گرفتن تصمیمی که قبلا گرفته ای را نخواهی وزودتر آن را عملی کنی.

ـ عشقت به این زودی از پا در آمد پس حدس من درست بود.این خانه مال توست ومن از اینجا می روم.

ـ من این خانه را که باعث شده تو به خاطر آن دچار تردید شوی را نمی خواهم وحتی حاضر نیستم لحظه ای تنها در این جا بمانم...

ادریس به اتاقش رفت وبدون این که در اتاقش را ببندد روی تختش دراز کشید.من فقط میخ واستم ادریس را عصبی کنم تا در عصبانیت حرفی را که من دوست داشتم بزند اما او از این رفتار من به تنگ آمده بود همه چیز خراب شد وتمام تلاشی که در این مدت برای عاشق کردن ادریس انجام داده بودم هدر رفت.من با رفتن به خانه پدرم اوضاع را خرابتر می کردم واز طرفی طاقت نداشتم که ادریس با جدا شدن ازم عذرم را از آن خانه بخواهد.وقتی درست فکر می کردم ادریس بارها وبارها بعد از آمدنش از آسایشگاه من را مورد محبت خودش قرار داده بود ومن به دنبال اعتراف گرفتن از او بودم.دلم می خواست از دهان خودش بشنوم که دوستم دارد وبه رفتارهایش بی توجه بودم.قلب ادریس شکسته بود وحالش رابا تمام وجود می فهمیدم اگر من هم جای ادریس بودم همین حرفها را می زدم وشاید زودتر از او صبرم تمام می شد.

کنار در اتاق ادریس کمی مکث کردم.او متکایش را بیشتر روی سرش فشار داد خیلی ناراحت بود ومی دانستم با کوچکترین حرفی اوضاع را بدتر می کنم پس به اتاقم رفتم ورد را بستم وروی تخت دراز کشیدم برخلاف تصورم خیلی زود خوابم برد.صبح با صدای افتادن جسمی بر زمین بیدار شدم از اتاق به بیرون سرکی کشیدم وبا بسته شدن در حیاط متوجه شدم که ادریس از خانه بیرون رفته است.

با خونسردی لباسم را پوشیدم با قدمهای لرزان به سمت خانه پدرم رفتم با استقبال گرم مادر وارد خانه شدم به سختی توانستم تظاهر کنم که اتفاقی نیفتاده وادریس مثل همیشه گرفتار کارش است به اتاقم رفتم وبه مادر گفتم به نعیم بگوید که با او کار دارم زمانی که با نعیم صحبت کردم او فقط متفکرانه سرش را تکان داد واز اتاق بیرون رفت.

شب وروز برایم یکی شده بود واز بس که با تلفن به دروغ با ادریس صحبت کرده بودم تا خانواده ام متوجه مشکلمان نشوند خسته شده بودم.دو هفته از آن شب می گذشت وکوچکترین خبری از ادریس نداشتم که یک روز نعیم آمد وبا عصبانیت گفت:

ـ این خانواده دارند کم کم من را عصبی می کنند.

ـ چی شده؟

نعیم مشت محکمی به دیوار اتاقم کوبید وگفت:

ـ می خواهند برای ادریس به خواستگاری بروند ودختری را برای او عقد کنند.

قلبم شکست وفرو ریخت دستم را روی آن گذاشتم وبی اختیار زانو زدم.نعیم فریاد بلندی کشید وپدرم را صدا کرد.پدر با نگرانی به طرفم دوید دقایقی بعد که کمی حالم بهتر شد متوجه شدم نعیم با تلفن صحبت می کند پس حقیقت داشت واو قصد فریبم را نداشت.

پدر کمی کنارم ماند بعد از اتاق بیرون رفت ودرحالی که به مادر نگاه می کرد گفت:

ـ این دختر با ادریس مشکلی دارد که ما نمی دانیم من باید با عمارخان صحبت کنم.

دست نعیم را گرفت وکشان کشان با خود برد ودر را پشت سرش بست.

در تنهایی داشتم دیوانه می شدم.دلم هوای چشمان ونگاه های ادریس را کرده بود وعطر تنش را حس می کردم.با فریاد گلدان روی میز را برداشتم با حرص به آینه قدی در اتاقم کوبیدم وبا پشیمانی شروع به گریه کردم از تصور این که او با کسی دیگر زندگی کند دیوانه می شدم.نعیم با لیوانی آب به اتاقم آمد وبا مهربانی کنارم ایستاد وبی هیچ حرفی لیوان رابه دستم داد ونگاهم کرد.

ـ نعیم ادریس واقعا می خواهد این کار را کند؟من باور نمی کنم حتما باز شوخی می کنی؟

نعیم با نارحاتی سرش را تکان داد وگفت:

ـ متاسفم نادیا اما چه اهمیتی دارد تو وادریس که از همان اول هم با شرایط خاصی با هم شروع به زندگی کردید وباید به چنین پایانی فکر می کردی.

ـ نه نعیم من ادریس را دوست دارم ونمیخ واهم او را از دست بدهم حتی اگر او من را دوست نداشته باشد.من برای به دست آوردن عشق ادریس زحمت زیادی کشیدم وبا بودن در کنار او زندگی کردن را یاد گرفتم حالا ادریس به همین راحتی می خواهد چنین کاری کند؟

نعیم گفت:

ـ این سرنوشت تو بوده به نظر من زیاد به آن توجه نکن.

ـ به همین راحتی؟به آن توجه نکنم؟

ـ نادیا می خواهی چه کار کنی؟بروی وبه دست وپای ادریس بیفتی که تو را دوست داشته باشد؟

ـ پس تو بگو چه کارکنم؟

ـ فعلا هیچی تا ببینم چه کاری از دستم برمی آید؟نادیا کمی آرام باش تا پدر ومادر را نگران نکنی.

ـ ادریس این کار را نمی کند من می دانم مهدیده خانم وعمار خان نمی گذارند که او چنین کار کند.

ـ نادیا تو خیلی ساده ای حالا که فهمیده اند تو وادریس واقعا ازدواج نکردید میخ واهند برای او بروند خواستگاری واو را بیشتر از تو دوست دارند.هر چه نباشد آرمیدا با انها نسبت دارد وادریس زمانی با او حرف از عشق وعلاقه می زده البته الان هم...

نعیم حرفش را نیمه کاره رها کرد وبه سمت در رفت.

با نگرانی او را صدا کردم وبا سماجت ازش خواستم که حرفش را تمام کند.

وقتی نعیم گفت الان هم در خانه ادریس با آرمیدا در مورد آینده شان صحبت می کنند ونقشه رفتن به خارج را می کشند مثل این بود که ظرفی آب داغ روی سرم خالی کردند با ناباوری روی لبه تختم نشستم وگفتم:

ـ نعیم تو من را بیشتر می ترسانی.

ـ من فقط حقیقت رابه تو میگ ویم.

ـ خواهش می کنم از اتاق برو بیرون تا من بتوانم کمی بهتر فکر کنم.

نعیم از اتاق بیرون رفت با خستگی به سمت قاب عکس ادریس که کنار تختم بود رفتم خودم را روی تختم انداختم وآن را روی سینه ام فشردم تا شاید قلبم کمی ارام گیرد.فکر کردن به حرفهای ادریس من را دیوانه می کرد وتمام تنم از عشق او آتش گرفته بود ویاد لبخندهایش می سوزاندم زمان زیادی گذشته بود تصمیم گرفتم دست از خیالات خوشم با ادریس دست بدرارم وبا واقعیت زندگی کنم.نعیم با احتیاط در را باز کرد واز لای آن سرکی کشید:

ـ بیا داخل نعیم می خواهم با تو کمی حرف بزنم.

نعیم با تردید بسیاری وارد اتاق شد.کنارم روی تخت نشست وگفت:

ـ مطمئنم که تصمیمیت را گرفته ای از چهره ات می خوانم.

ـ چه تصمیمی؟من هنوز گیج هستم.

ـ این که بروی وهمین حالا در لحظه ارتکاب جرم ادریس را غافلگیر کنی وبرای همیشه تکلیفت را با او روشن کنی باور کن این عاقلانه ترین تصمیمی است که گرفته ای.

با خوشحالی گفتم:

ـ درست است همین کار را می کنم.

ـ من هم تو را همراهی می کنم دوست دارم چهره ادریس را هنگام دیدن تو وغافلگیر شدنش ببینم.

ـ صبر کن نعیم من نمی دانم که این کار درست است یا نه؟

ـ تو درست فکر کردی نادیا پس از نتیجه آن مطمئن باش.

ـ زود آماده شد تا با هم برویم.

با پاهای  لرزان همراه نعیم به سمت خانه ای که روز تمام خوشی وغم هایم در آن بود رفتم.در طول مسیر دلشوره عجیبی داشتم ودلم می خواست این راه پایانی نداشته باشد وبا ادریس روبه رو نشوم اما زمان به تندی گذشت ولحظه ای که ادریس در را به رویمان باز کرد از دیدنم شوکه شد.

با عصبانیت نگاهش کردم واو سلام کرد.

نعیم با لبخند جواب سلامش را داد وگفت:

ـ ادریس جان ما امده ایم تا نادیا کمی از وسایلش...

ادریس منتظر نشد که نعیم حرفش را تمام کند ودر را محکم به رویمان بست.

نعیم ناراحت گفت:

ـ این پسر وقاحت رابه حد خودش رسانده بیا برویم نادیا.

ـ صبر کن نعیم من هنوز کلید این خانه را دارم وآن کسی که باید از این خانه بورد من نیستم بلکه آرمیدا وادریس هستند که باید این خانه را ترک کنند.

عصبانیتم هر لحظه بیشتر می شد ودلم می خواست یک بار دیگر ادریس را ببینم تا معنی عشق زبانی را برایش بگویم.دست کلیدم را از کیفم بیرون کشیدم با آن در را باز کردم ووارد خانه ای بی روح وغم زده شدیم.خانه در سکوت کاملی فرو رفته بود وازتمیزی برق خاصی می زد.با نگاه به دنبال آرمیدا می گشتم اما از او خبری نبود.از صمیم قلب خوشحال شدم با تمسخر نگاهی به نعیم انداختم وا وبا ابروهایش اشاره ای به کتابخانه کرد.

دوباره دلهره به قلبم چنگ زد وعصبانیت تمام وجودم را گرفت.

با عجله برای این که به خودم دلداری بدهم وبه نعیم بفهمانم که اشتباه کرده به سمت کتابخانه رفتم ودر آن را با شتاب باز کردم قبل از آن که داخل ان را نگاه کنم باز به نعیم لبخند مسخره ای زدم اما با شنیدن صدای ظریف وطناز آرمیدا لبخند روی لبهایم خشک شد.

ـ سلام نادیا حان.

تمام خون بدنم در صورتم جمع شد وبا صدایی که بی اختیار از عصبانیت دورگه شده بود گفتم:

ـ سلام آرمیدا خانم فکر می کنم بد موقع مزاحم تان شدم.

ادریس با صورتی رنگ پریده به آرامی از صندلی روبه روی آرمیدا بلند شد وبه طرفم امد وبا احتیاط دستش را دور شانه ام حلقه کرد وبا لبخندی اجباری گفت:

ـ برگشتی عزیزم کم کم داشتم نگرانت می شدم.

ـ چرا؟تو که هم صحبت خوبی داشتی.

ـ نه نادیا جان ما فقط داشتیم در مورد آینده با هم صحبت می کردیم.

با کنایه گفتم:

ـ امیدوارم به نتیجه های خوبی هم رسیده باشید.

آرمیدا با هیجان گفت:

ـ البته اگر ادریس قبول کند.

نیم نگاهی به ادریس کردم وگفتم:

ـ شما وقاحت رابه حد خود رسانده ای این حرفها برای من تازگی ندارد.ادریس تو هم این بازی احمقانه ات را تمام کن ودستانت را از دور شانه ام بردار با این کارهایت میخ واهی چه چیز را ثابت کنی؟

ارمیدا با دهان باز از خنده نگاهم کرد وگفت:

ـ بودن من در این خانه باعث شده که تو عصبانی شوی.

ـ نه خانم من این جا امده ام تا معنی عشق واقعی را بفهمم وبدانم که عشق تظاهری چه جوری است وعشق زبانی وبی رنگ را از ادریس یاد بگیرم.

ادریس بیشتر حلقه دور شانه ام را تنگ کرد وگفت:

ـ چرا این قدر عصبانی هستی عزیزم باز نعیم تو را اذیت کرده؟

ـ ساکت باش ادریس تو خودت هم نمی دانی که میخ واهی چه کار کنی؟در کنار آرمیدا نشسته ای وبرای آینده ات نقشه می کشی وبا ورود من در مقابل ارمیدا به من می گویی عزیزم!تو واقعا آدم وقیحی هستی که به این راحتی با احساسات بقیه بازی می کنی.خیلی خوشحالم که این بازی را باقاطعیت می بازم واز این خانه شوم بیرون می روم.

آرمیدا قدمی به طرفم برداشت وگفت:

ـ ببین نادیا خانم مشا با دیدن من در این خانه واقعا دچار سوءتفاهم شدید.

ـ سوءتفاهم بیشتر از این که الان شما این جا در کتابخانه با ادریس نشسته اید ودر مورد آینده صحبت می کنید.به نظر شما این سوءتفاهم نیست که ادریس با دیدن من در را به رویم ببندد واین جا پشت درهای بسته کتابخانه با هم...

چشمان آرمیدا گرد شد وگفت:

ـ چی؟این شما بودید که زنگ زدید اما ادریس گفت کسی که زنگ را زده خانه را اشتباه امده بوده.

وقتی به ادریس نگاه کردم با نگاه خاصی به نعیم نگاه می کرد ونعیم سرش را پایین انداخته بود با دندان گوشه ناخن انگشتهایش را میک ند.ادریس آرام گفت:

ـ با تو بودم نعیم این نقشه مهشید بود وتو آن را اجرا کردی؟

احساس بدی داشتم انگار بازیچه دست ادریس قرار گرفته بودم.

ـ چرا بیخود نعیم را وارد این حرفها می کنی من از نعیم خواستم که همراهیم کند.

ادریس بی توجه به حرفم روبه نعیم ادامه داد:

ـ حدسم درست بوده مهشید خواسته تو بیایی وچهره من را هنگام غافلگیری ببینی؟

لبخند کم رنگی روی لبهای نعیم نشست وادریس با لرزش کمی که از عصبانیت داشت دستی در موهایش کشید وگفت:

کشید وگفت:

ـ می دانید با این کارتان چه قدر اوضاع را بدتر کردید؟

نعیم کمی به خودش مسلط شد ودر حالی که به آرمیدا اشاره می کرد گفت:

ـ اوضاع بدتر از این هم می شود.

ـ نعیم تو من رابه چه تهدید می کنی؟تنها بودن من در این خانه تقصیر خواهرتوست.

با حرص گفتم:

ـ تو هم تنهاییت را اب وجود آرمیدا پر می کنی؟

آرمیدا پوزخندی زد وگفت:

ـ نه نادیا خانم باور کنید من نمی دانستم که شما برای خرید بیرون رفته ای وقرار بوده از آنجا به خانه پدرتان بروید وگرنه اصلا به اینجا نمی امدم.

ـ خواهش می کنم مظلوم نمایی نکن که من شما را در این مدت خوب شناختم.

آرمیدا کمی سینه اش را صاف کرد وگفت:

ـ شما چه باور کنید چه باور نکنید من وارد بازیهای شما نشدم وامده بودم تا ادریس را ببینم.شما چرا ناراحت شدید؟

ـ ببخشید آرمیدا خانم من باید با دیدن شما چه کار می کردم؟حتما خوشحال می شدم و...

ـ نه نادیا خانم اما حالا که واقعا از حضورم در این خانه ناراحت هستید من می روم.من علت این همه بدرفتاری های شما را می دانم ودرک می کنم.من هم زمانی که برای بار اول شما را در کنار ادریس دیدم که شانه به شانه او راه می رفتید همین حس را داشتم وفکر می کردم که بزرگترین دارایی دنیا را از دست داده ام اما من امده بودم بار دیگر با حرفهایی که مهدیس به من گفته بود ادریس را از این شرایط بد نجات دهم.ادریس که به شما تعلق ندارد.

ادریس معترضانه ومحکم گفت:

ـ کدام شرایط بد؟من در کنار نادیا خوشبخت هستم.

ـ ادریسفمهدیس همه چیز را برایم تعریف کرده ومی دانم که شما با چه شرایطی با هم زندگی می کنید.من متاسفم وهمین حالا ازا ینجا می روم اما هنوز هم به آینده امیدوارم همان طور که آقا سلمان به آینده اش با نادیا خانم امیدوار است.الان همه حقیقت را در مورد زندگی شما می دانند حتی دایی ستار وخانواده ی نادیا.

آرمیدا کیفش را از روی  صندلی برداشت وبه آرامی با ادریس خداحافظی کرد ورفت.

باصدای بسته شدن در خانه ادریس با فریاد گفت:

ـ نادیا تو می دانی چه کار کردی؟تو به چه حقی چنین رفتاری با آرمیدا کردی؟

ادریس که لرزشش شدیدتر شده بود با بی قراری شروع به قدم زدن کرد ودر همان حال زیرچشمی به نعیم نگاه کرد وبه سمت او رفت.نعیم که متوجه خشم ادریس شده بود با خنده گفت:

ـ نادیا جان من چند ساعت دیگر به دنبال تو می ایم تا کمکت کنم وسایلت رابه خانه خودمان ببریم.

بعد با قدمهای بلند وخیلی سریع در حالی که می خندید از خانه بیرون رفت.

در واقع نعیم فرار کرد تا باخشم ادریس روبه رو نشود ودر مقابل او که به شدت عصبی بود واکنشی نشان ندهد.

ادریس با حالتی خنده دار برگشت وروی یکی از صندلی ها نشست وگفت:

ـ نمی دانم تو چه طور به خودت اجازه دادی که در زندگی من دخالت کنی.تو چه فکری کردی که بازیچه دست نعیم شدی؟نادیا مگر تو نگفتی به دنبال عشقم بروم پس چرا مزاحمم شدی؟

ـ من اگر بازیچه دست نعیم باشم بهتر از اینه که بازیچه احساسات زودگذر و خودخواهانه تو شوم.تو من را محکوم به نداشتن عشق میک ردی وبه من می گفتی متظاهر به من می گفتی حریص وحالا خودت از من بدتری حتی بدتر از مردانی که من در مورد آنها حرفها وسخنها شنیدم حالا می بینم یکی از انها خونسرد روبه رویم نشسته است وبه من که زمانی با حرارت می گفت دوستم دارد می گوید به چه حقی در زندگی خصوصی من دخالت کردی؟من باید به تو وآرمیدا می فهماندم که احمق نیستم.

ـ اما برعکس تو این کار را کردی ومثل آدمهای احمق وحسود او را از خانه بیرون کردی.نگاه کن نادیا کسی که تو رابه این جا اورده تنهایت گذاشت ورفت.تو نفهمیدی که نعیم ومهشید با تو شوخی کردند ودرست در لحظه برملا شدن نقشه هایشان تنهایت گذاشتند؟

ـ شوخی کدام شوخی وقتی خود آرمیدا می گوید که امده این جا تا با تو در مورد آینده صحبت کند؟

ادریس که از خشم سرخ شده بود مثل بمب منفجر شد وشروع به خندیدن کرد وگفت:

ـ دوباره بگو چی گفتی؟

با خنده ی ادریش متوجه شدم که ناخواسته لحن وصدای آرمیدا رابه شکل مسخره ای تقلید کرده ام.

با این که خنده ام گرفته بود گفتم:

ـ تو واقعا تعادل روانی نداری همین چند لحظه قبلداشتب از عصبانیت فریاد می کشیدی وحالا از شادی میخ ندی تو چه جور ادمی هستی؟

ادریس بی قید گفت:

ـ من قبلا گفته بودم که در بدترین شرایط هم تفریح می کنم.

با حیرت وحرص به سمت در کتابخانه رفتم.ادریس با لحن وصدای مهربان وآرام گفت:

ـ نادیا.

با دلگرمی از این که می خواهد بمانم به سمتش برگشتم وگفت:

ـ خداحافظ.

دلم فرو ریخت وبا حرص گفتم:

ـ خداحافظ.

ادریس با صدای بلند خندید.قلبم به سرعت می زد ودر دلم دعا می کردم که به بهانه ای بیشتر بتوانم در کنار او بمانم تا شاید کمی آرامتر شود واز رفتنم جلوگیری کند.

نزدیک پذیرایی رسیده بودم که صدای زنگ در بلند شد.

ادریس نفس صداداری کشید ودر حالی که از کنارم رد می شد چیزی زیرلب گفت که من فقط از آن فرشته را متوجه شدم.

فرشته چه کسی بود؟در اقوام ادریس کسی رابه این اسم نمی شناختم.حتما ادریس با او هم قرار ملاقات داشت.

ادریس از کنار دربه طرفم برگشت وگفت:

ـ لطفا همین جا بمان تا من بیایم.

ـ به نظرم بروم بهتر است تو وفرشته ات راحت تر با هم صحبت می کنید.

ادریس شوکه پرسید:

ـ فرشته ام؟

این حرف رابا تعجب زیادی زد وبا به صدا در امدن دوباره زنگ با گامهای بلند به سمت در رفت.تحمل آن شرایط برایم سخت شده بود وبا خودم تصمیم گرفتم که با استقامت با ادریس ودختر جلوی در روبه رو شوم بنابراین لبخند احمقانه ای زدم وبه سمت در رفتم.

ـ سلام نادیا جان.

با ناباوری به ادریس نگاه کردم.

مهدیده خانم گفت:

ـ عزیزم دلمان برایت تنگ شده بود مدت زیادی بود که تو را ندیده بودیم.از دیدنت خیلی خوشحال شدم.

ـ مهدیده انگار نادیا از دیدن ما خوشحال نشده.

با خوشحالی خودم را در آغوش مهدیده خانم انداختم وصورتش را غرق بوسه کردم.

عمارخان سرحال گفت:

ـ کمی هم من را تحویل بگیر.

ـ متاسفم حال شما چه طور است؟

ـ خوبه البته اگر شما جوان ها خوب باشید.

مهدیده خانم پرسید:

ـ جایی می رفتی نادیا جان؟

خواستم جوابی بدهم که عمار خان با عجله گفت:

ـ اگر جایی می رفتی حالا برایت مهمان امده.

لبخند کم رنگی گوشه لب ادریس نشست.

با عجله گفتم:

ـ اختیار دارید من در خدمتم.

ادریس درحالی که کنارم ایستاده بود زمزمه وار گفت:

ـ فرصت طلب.

عمارخان که موتجه حرف ادریس شده بود نگاه تیزی به او کرد.مهدیده خانم گفت:

ـ من وعمار مهمان های ناخوانده شدیم.

چشمهایم را تنگ کردم ونگاهی به ادریس انداختم وگفتم:

ـ این جا خانه خودتان است ومن هم از دیدن شما خوشحال شدم اما باید برای انجام کاری که فکر می کردم می توانم آن را بعدا هم انجام دهم بروم چون ادریس این طور می خواهد.

ادریس با حرص لبهایش را به هم فشرد وگفت:

ـ این جا که ایستاده ایم مناسب نیست بیاید داخل با هم صحبت می کنیم.

عمارخان آرنجم را گرفت وگفت:

ـ بیرون چه کار داری که می خواهی انجام دهی؟

ـ می خواهم بروم تا...

نمی دانستم چه بگویم برای همین ساکت شدم وبه زمین نگاه کردم.

ـ حالا هرکاری که داری نمی خواهد انجام دهی من خودم بعدا ان را انجام می دهم ویا می گویم ادریس انجام دهد.

ـ نه عمار خان من...

به میان حرفم پرید وگفت:

ـ نادیا ما این همه راه امده ایم تا شما را ببینیم وبرنامه ریزی کنیم پس نمی خواهد فرار کنی.

خنده پهنی صورت عمارخان را گرفت وبا دست چندبار اهسته به کمرم زد ودر حالی که به دنبال ادریس ومهدیده خانم می رفتیم گفت:

ـ ما آمده ایم که درس خوبی به ادریس بدهیم وهمه چیز را مرتب کنیم.مهشید خیلی اصرار داشت که ما زود به اینجا بیاییم فکر می کنم او می دانست که تو اینجا هستی.

ـ نه عمارخان ادریس همه درسهای خوب را از شما یاد گرفته.

ـ منظورت چیه؟نادیا حرفهای طعنه دار می زنی.

ـ منظورم رفتن شما به خواستگاری آرمیدا خانم است.

عمارخان ایستاد وبا تعجب پرسید:

ـ چی؟خواستگاری آرمیدا؟

ـ بله قبل از این که شما بیایید آرمیدا خانم با ادریس مشغول صحبت در مورد آینده شان بود.

چشمهای عمارخان از تعجب کمی باز شد وگفت:

ـ امکان ندارد که آرمیدا به اینجا بیاید.

ـ اما او اینجا بود وبا دیدن عصبانیت من رفت.

عمارخان زمزمه وارگفـ:

ـ یعنی اوبه این زودی به اینجا امده بود.

ـ پس قرار بوده که بیاید؟

ـ البته باید به ما هم می گفت زودتر به اینجا می آید.

ـ به هر حال من حاضرم از زندگی ادریس بیرون بروم.

ـ فکر می کنم سوءتفاهمی پیش امده واین مهشید خیلی زیاده روی کرده.

عمارخان کنارم هدیده خانم روی مبل نشست وبه آرامی در ان فرو رفت.

ـ ادریس همه کارها را کرده ای؟

ـ بله همه مقدمات چیده شده وآماده است.

ـ هماهنگی ها را هم انجام داده ای؟

گفت بله فقط یه مشکلی داریم وبه سمتم اشاره کرد.

ـ نه ادریس مطمئن باش من مشکلی ایجاد نمی کنم.

مهدیده خانم خندید وگفت:

ـ عروس گلم تو از همه دنیا با ارزش تری.

ـ این نظر لطف شماست.امیدوارم آقا ادریس خوشحال وخوشبخت شوند.

عمارخان گفت:

ـ نادیا.

ـ بله؟

ـ می دانی که امشب چه خبر است؟

ـ نه.

مهدیده خانم متحیر پرسید:

ـ نه؟

ـ نه مگر امشب چه خبر است؟

ـ امشب برای ادریس جشن ومهمانی ترتیب داده ایم.

درحالی که به ادریس نگاه می کردم با لحن طعنه داری گفتم:

ـ مبارک باشد.

ادریس ابرو درهم کشید وبا حالتی خاص نگاهم کرد.

عمارخان که متفکر نگاه مان می کرد با آرامش وصدای آهسته گفت:

ـ نادیا امشب تولد ادریس است.

ـ تولد ادریس؟

ادریس به حالت قهر رویش را برگرداند وگفت:

ـ بله تولدم است.

بعد نفس عمیقی کشید وبا آه ان را بیرون داد.سکوت عمیقی برقرار شد هرکس به نقطه ای خیره شده بود وفکر می کرد که صدای زنگ در بلند شد وادریس بی هیچ حرفی برای باز کردن در به سمت آن رفت.

عمار خان از فرصت استفاده کرد وگفت:

ـ نادیا خواهش می کنم امشب را در کنار ادریس بمان ودر مهمانی او را همراهی کن.

به عنوان بهانه گفتم:

ـ اما عمارخان من هیچ امادگی ندارم.

ـ تو هم مثل بقیه لباسهایت را بپوش ودر جشن شرکت کن امادگی خاصی نمی خواهد.

ـ عمار خان کارهای زیادی هست که م نباید انجام دهم.

ـ ما همه کارها را کرده ایم پس بهانه نیاور.ببین نادیا بعد از سالها میخ واهیم در این خانه جشنی بگیریم وهمه را به اینجا دعوت کرده ایم.

ادریس به آرامی وارد سالن پذیرایی شد وکنارم روی مبل نشست وگفت:

ـ سمانه است.

وبعد سریع اضافه کرد:

ـ منظورم سمانه خانم ات.او به آشپزخانه رفت تا کارهای باقی مانده را انجام بدهد.

ـ ا


مطالب مشابه :


رمان ادریس برای دانلود

دنیای رمان - رمان ادریس برای دانلود - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان ادریس 2

دنیای رمان - رمان ادریس 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 18

رمان برای همه - رمان ادریس 18 - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای و پس




رمان ادریس 26

دنیای رمان - رمان ادریس 26 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 15

دنیای رمان - رمان ادریس 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 8

دنیای رمان - رمان ادریس 8 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس قسمت اخر

رمان برای همه - رمان ادریس قسمت اخر - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای




رمان ادریس 21

دنیای رمان - رمان ادریس 21 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 30

دنیای رمان - رمان ادریس 30 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




برچسب :