رمان فرق بین من و اون 7


"آرمان"
 
حدود دوهفته پارسا تو بیمارستان موند و بعدش به خونه آوردیمش.ازخوشحالی در حال پرواز کردن بودم.
همه چی داشت درست میشد حال سپیده خیلی بهتر شده بود و هرروز کنار پارسا بود.سپیده اصرار میکرد که به خانه ی خودشان بروند که بعد از عروسیشان قدم درآن نگذاشته بودند.مامانم قبول نمیکرد میگفت چند روز خونه ازش مراقبت کنیم بعدش برید سرخونه زندگیتون.ولی سپیده هم خونه نگه داشت نمیذاشت بره خونه میگفت باید پیش شوهرت باشی که حال جفتتون خوب بشه ...
دلم برایش سوخت،طفلکی چه ذوق وشوقی داشت.البته حق هم داشت با کلی امید و آرزو خونه ش رو با سلیقه چیده بود...
وارد آشپزخونه شدم همه سر میز صبحانه نشسته بودند و داشتند صبونه میخوردند.
باصدای بلندی گفتم:صبح همگی بخیر.
همه جوابمو دادن.
بابا:پسرم چرا انقدر دیر بیدار شدی؟
_خب باباجون بیدارم میکردید دیگه؟
بابا:دلم نیومد میدونستم خسته ای.
_الآن که داداش بزرگه رو دیدم خستگیم در رفت.
پارسا:قربونت برم من شیرین زبون.
سپیده:باز داداشا شروع کردن به قربون صدقه هم رفتن.
_إ؟زن داداش قرار نبود حسودی کنی ها؟
سپیده:به جون آرمان حسودی نکردم باهات شوخی کردم.
مامان:قربون عروس گلم برم.آرمان جان چایی میخوری مامان؟
_آره مامان قربون دستت
مامان رفت برام چایی بریزه که گوشیم زنگ خورد،یاشار بود.جواب دادم:بله؟
یاشار:سلام آرمان چطوری؟
_قربانت خوبم.تو خوبی؟چه خبر؟
--خوبم مرسی.پارسا خوبه؟
_خوبه سلام میرسونه.
--سلامت باشه سلام برسون.آرمان میتونی بیای بریم زنجان؟
_زنجان؟؟زنجان چه خبره؟
--آخه بی معرفتیم دیگه.بریم 2،3روز پیش حاکان بمونیم.یک ماه و نیمه که ندیدیمش...
_آره میام کی میری؟
--نمیدونم شاید امروز،شایدم فردا.
_باشه پس بهم خبر بده.
--باشه کاری نداری؟
_نه قربانت خدافظ
--خدافظ
گوشی رو قطع کردم که متوجه شدم همه دارن منو نگاه میکنن.
پارسا:کی بود؟
_یاشار بود.میگفت چند روز بریم زنجان پیشِ حاکان
بابا:میخوای بری؟
_آره خیلی وقته ندیدمش.بیچاره اونجا تنهاست..
مامان:جدی میگی؟پس چرا برنمیگرده خونه؟
_با باباش وداداشش دعوا کرده..
بابا:خب بره عذر خواهی کنه برگرده خونش دیگه.
_باباش گفته دیگه نمیخواد برگردی خونه.
مامان:آخی طفلکی حاکان.پسر خوبی هم هست خیلی دوسش دارم.
_آره متاسفانه خانوادش خیلی باهاش بدن...
بابا:پس حتما برید پیشش چند روز بمونید
_چشم بابا
 
*************************
 
 
"باران"
 
به بچه ها زنگ زدم که جمع بشن بیان خونه ی ما.همشون موافقت کردند.حوصلم توی خونه خیلی سر رفته بود،بابا از ساعت6صبح تا شب شرکت بود.مامان هم همش خونه ی دوستاش بود ومن همیشه تنها بودم.البته مامان همیشه بهم میگفت که برم کلاسای تابستونی ثبت نام کنم اما من اصلا حوصله ی اینجور برنامه هارو نداشتم.
کاش الآن زنجان بودم،دلم برای اون همه سرگرمی یه ذره شده بود.البته اشکالی نداره فقط یه ماه تا شروع ترم مونده.
رفتم توی آشپزخونه یکم شربت درست کردم یکمم میوه شستم،آجیل وتخمه هم آماده کردم که تا شب حسابی خوش بگذرونیم...
بعد از نیم ساعت اومدن.براشون شربت ومیوه آوردم.
السا:ماشالله هزار ماشالله دیگه واسه خودت خانومی شدی باران جون،دیگه وقت شوهر کردنته.
_خب به داداشت بگو آستین بالا بزنه یه قدم برداره.
السا:حالا بزار برگرده یه کاریش میکنیم.
شیما:نفهمیدم چی شد؟الساجون تو که قولِ آرش رو به من داده بودی؟
لیلی:آره به منم همین قول رو داده بودی؟
السا:خب به هیچکدومتون دروغ نگفتم همتون زن داداشای خودمید...
همه خندیدیم.شیماگفت:بچه ها نمیخوایید که همینطوری بشینیم همدیگه رو نگاه کنیم؟
السا:چرا اتفاقا میخواییم.
شیما:کوفت من میگم یه آهنگ بزاریم بزنیم برقصیم.نظرتون چیه؟
لیلی:موافقم.من یکی که کمرم خشک شده.
السا:خب چه ربطی داره شاید دیسک کمر داشته باشی...
لیلی:بگو خدانکنه.
به سمت دستگاه پخش حرکت کردم:منم با شیما موافقم.
آهنگِ دوستت دارم محسن یگانه رو گذاشتم و خودم اومدم وسط و شروع کردم به رقصیدن،بعد شیما و بعدشم السا ولیلی اومدن...
بیشتر مسخره بازی در می آوردیم تا رقص.السا ادای مردای مست رو در می آورد وهمش خودشو به شیما نزدیک میکرد.
بعد از کلی رقصیدن نشستیم ولی آهنگ همچنان درحال اجرا بود که تلفن زنگ خورد.مامانم بود:بله
مامان:سلام عزیزم خوبی؟
_خوبم مامان.کجایی؟
-- شرکت امیرم.
_اونجا چیکار میکنی؟
--زنگ زدم همینو بگم عزیزم.با بابات داریم میریم همدان
_همدان؟کی؟چرا؟
--یکی یکی بپرس.مثل اینکه حال مادربزرگت یکم بد شده تا یه ساعت دیگه میریم آماده باش.
_مامان من حوصله ندارم.نمیام
--یعنی چی نمیام؟میخوای توخونه تنها بمونی؟
_نه مامان تنها نمیمونم.دوستام اینجان میگم شب اینجا بمونن.باشه؟
--باشه عزیزم هرطور راحتی،نمیخوام اجبارت کنم.فقط حواستون باشه ها؟
_چشم مامان جونم.قول میدم.
--باشه پس من دیگه سفارش نمیکنم حواست باشه دیگه.مواظب خودت باش خدافظ
_چشم.خیالت راحت شما هم مواظب خودتون باشید خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و باخوشحالی به طرف بچه ها رفتم:بچه ها یه خبر خوب.
لیلی:چی شده؟
_بابام ومامانم دارن میرن همدان.امشبم نمیان
السا:خب منظور؟
_کوفت.همه امشب اینجا بمونید بترکونیم.
شیما باخوشحالی گفت:وای راست میگی؟من پایه ام
لیلی:فکر نکنم مامان من اجازه بده.
السا:منم همینطور.
_حرف اضافه نباشه.خودم زنگ میزنم اجازه میگیرم.
السا:باشه خوبه
زنگ زدم از مامان السا اجازه گرفتم،سریع موافقتشو اعلام کرد.اما راضی کردن مامان لیلی یکم کار داشت...ولی بالآخره راضی شد.شیما خودش به مامانش زنگ زد و گفت که میمونه.
تا غروب همش خوراکی خوردیم و رقصیدیم ومسخره بازی در آوردیم.غروب یاد شام افتادیم .
فقط کوکو سیب زمینی میتونستم درست کنم.شروع کردم به درست کردن کوکو ودرعرض یک ساعت شام آماده شد.اما بچه ها گفتن که هنوز واسه شام خوردن خیلی زوده و پیشنهاد دادن که پانتومیم بازی کنیم.کمی پانتومیم بازی کردیم ومن رفتم میز رو بچینم که شام بخوریم اما چه شامی؟؟انقدر شور شده بود که ...
بچه ها همه از گشنگی اعتراض کردن.شیما با ناراحتی گفت:باران جون اگه قرار بود که مارو از گشنگی بکشی این راهش نبود.
لیلی:وای تو عمرم انقدر گشنه نمونده بودم.
السا خواست حرفی بزنه با کلافگی گفتم:تو یکی خفه...بابا چرا انقدر گدا گشنه اید شما؟الآن زنگ میزنم پیتزا بیارن.
همه از خوشحالی جیغ کشیدن.گوشامو گرفتم وگفتم:زهرمار..
به رستوران زنگ زدم و4تا پیتزا بانوشابه سفارش دادم.که بعد از 20دقیقه برامون آوردن.مشغول خوردن شدیم ،بچه ها همچین با اشتها پیتزاهاشون رو میخوردن که خندم گرفته بود.وقتی شاممون رو خوردیم همه کارتون هارو جمع کردم و برگشتم پیش بچه ها:خب بچه ها حالا چیکارکنیم؟
لیلی: باز برقصیم
شیما:نه بچه ها من دیگه خسته شدم.
_میخوای پلی استیشنِ رامین رو بیارم بازی کنیم؟
السا:نخیر دستت درد نکنه.برگرده بفهمه به وسایلش دست زدی غوغا میکنه.
_میبینم که داداش منو بهتر از من میشناسی؟
السا:خب چه اشکالی داره؟شاید به درد آیندمون خورد.
_من نفهمیدم تو بالآخره میخوای زن چند نفر بشی؟  
السا:چشمت در بیاد 20تا شوهر میکنم.
لیلی:فعلا که یه دونش هم پیدا نمیشه.
شیما:بچه ها قرار بود سرگرمی پیدا کنید...؟
السا:خب خودت بگو چیکار کنیم؟
شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم...
_اونوقت مزاحم کی بشیم؟
شیما:حالا هرکی.پایه اید؟
السا:من که پایه ام.
لیلی:منم مطیع جمعم.
_باشه پایه ام.
شیما:دمت گرم.خب به نظرتون به کی زنگ بزنیم؟
السا:به رامین...
چپ چپ نگاش کردم:خواهشا مزاحم تفریح برادر من نشید..
السا:کجا رفته؟
_شمال
شیما:جونِ شیما شمارش رو بده خیلی اذیتش نمیکنیم.
_السا شمارش رو داره از السا بگیر.
خلاصه چند بار شماره رامین رو گرفتن ولی جواب نداد.السابا نا امیدی گفت این که نشد به فکر یکی دیگه باشید.
شیما جیغی کشید ودستاشو محکم به هم کوبید:فهمیدم فهمیدم
لیلی با کنجکاوی گفت:کی؟
شیما:حاکان
  السا ولیلی باخوشحالی موافقتشون رو اعلام کردند.منم بدم نیومد دوست داشتم باهاش کل کل کنیم.
شیما:اما صدای مارو میشناسه.
لیلی:بامن زیاد حرف نزده فکر نکنم صدای من رو بشناسه.
 _آره راست میگه لیلی حرف میزنه.
شماره حاکان رو باگوشی لیلی گرفتیم.بعد از چندبوق جواب داد:بله
لیلی:بلا
حاکان:جانم؟
_گفتم بلا
--خب خیلی بیخود کردی که گفتی.شما؟
_مزاحم
--ما به پشه و سوسک میگیم مزاحم.توام از خانواده اونایی؟
ماخندیدیم اما لیلی حرص میخورد:باکی بودی تو؟
--نترس باخودت بودم.خوشحال شدی؟
_آره خیلی خوشحال شدم.مرسی
--آخــِـــی بنده خدا.فکر کنم خیلی تو زندگیت تحقیر شدی که راضی به پشه و سوسک شدی.نه؟
_آره لقبای تو رو به من میگفتن.
--خب خیالم راحت شد پس از گل کمتر نشنیدی...
_اصلا بیخیال
تاچند ثانیه هیچکدوم حرف نزدن که لیلی گفت:خب یه چیزی بگو دیگه.
 --با من ازدواج میکنی؟
_نه میخوام درسمو بخونم.
--باشه هیچ اشکالی نداره من نیم ساعت دیگه زنگ میزنم.
دوباره همه خندیدیم.
حاکان:گویا دوستات از خودت مشتاق ترن.خب گوشی رو بده خودشون حرف بزنن.
_نه نمیخواد.یه سوال بپرسم؟
--چند نمره داره؟
_چی؟
--خب سوالت دیگه.
_آهان20 نمره داره.
--خیلی خوبه بپرس
_تا حالا دلت جایی گیر کرده؟
آهی سوزداری کشید که واقعا همه متاثر شدیم.
--آره یه بار دلم لای در گیر کرده.باورت نمیشه تا یه هفته درد میکرد.
_چرا انقدر مسخره بازی درمیاری؟
--بله؟؟؟خانم محترم من شما رو نمیشناسم.خیلی بهت لطف کردم که دارم باهات حرف میزنم.
_جدی فکر کردی ما خیلی مشتاقیم که باتو حرف بزنیم؟
--نمیدونم اما سروصدای شما بیانگوی این حقیقته.
_هه هه هه.جالب بود.
--تازه اگه خودتو معرفی کنی جالب ترم میشه.
_نمیگم تازه اگه هم بگم تو نمیشناسی.
--خب چرا به من زنگ زدی؟
_از بیکاری.
--آها ولی به خوب کسی زنگ زدی چون من فردا میفهمم این خط مال کیه اونوقت کار دستت میدم ...فقط دعا کن از طرف تیارا نباشی چون اونوقت خیلی براش بد میشه.
معلوم بود که عصبانی شده چون توی حرفاش از شوخی اثری نبود.
_من دوست تیارام اما تیارا شمارتو بهم نداده.از توی گوشیش برداشتم.
--که چی بشه؟
_من ازت خوشم میاد،تو خیلی جذابی حیفه که با تیارا ازدواج کنی.
اینو که گفت گوشی چند تا بوق اشغال زد.حاکان تماس رو قطع کرده بود.لیلی چند ثانیه گوشی رو تو دستاش نگه داشت.
السا:چی شد؟
لیلی:هیچی.فکر کنم ذوق مرگ شد.
_ولی بچه ها آمار خط رو بگیره بدبختیم...
شیما:بدبخت نیستیم آبرومون میره.
با ترشرویی بهش گفتم:تز جنابعالی بود خودتم باید جمعش کنی.
شیما:حالا نه اینکه خودت بدت اومده بود...

****************************
کم کم ترم جدید شروع میشد و همه بچه ها به زنجان آمده بودند،و حاکان از این بابت خیلی خوشحال بود چون دیگر تنها نبود.در این مدت همه خانواده با او تماس گرفته بودند بجز پدرش وحامد.اما دیگر خیلی غصه نمیخورد چون با کار جدیدش سرگرم بود.فروشندگی برخلاف تصورش خیلی هم بد نبود وبالعکس برایش کار سرگرم کننده ای بود.
آرمان درحالی که داشت جلوی آیینه موهایش را درست میکرد گفت:راستی حاکان انتخاب واحد کردی؟
حاکان:اوهوم
_چند واحد؟
--17
_نمیری سرکارامروز؟
--نه حالم خوب نیست.سرما خوردم.کلاسات کی شروع میشه؟
_فردا.توچطور؟
--منم فردا.
_بچه ها کجان؟
حاکان عطسه ای کرد وباچشمانی که به زور باز نگه داشته بودشان گفت:فکر کنم رفتن دانشگاه.
آرمان کنار حاکان نشست و درحالی که روی پیشانی اش دست میگذاشت گفت:حالت خیلی بده؟میخوای بریم دکتر؟خیلی تب داری.
--نه بابا بذار استراحت کنم خوب میشم.
_مطمئنی؟
--آرمان تورو خدا بیخیال 2روز میخوام سرکار نرم تو نمیذاری؟
_راستی قضیه کار چیه؟اصلا فکرشم نمیکردم که دوران دانشجوییتو بخوای کار کنی؟
--بابام گفت دیگه بهم پول نمیده.خب منم باید یه جوری خودمو جمع کنم یانه؟
آرمان با ناراحتی گفت:راست میگی؟
--نه کج میگم.
_زهرمار مگه چقدربهت میدن؟
--خیلی بدن یه ربع الی نیم ساعت.
_کوفت.جدی دارم حرف میزنم.
چهره اش جدی شد:ماهی 300تومن.
_چطوری میخوای بگذرونی با این پول؟خیلی کمه.
--مجبورم.واسه شهریه دانشگاه هم درخواست وام دادم.
_آخه چرا با بابات آشتی....
--بسه آرمان تمومش کن محاله این کارو بکنم.
_امیدوارم وقتی از این کارات پشیمون میشی دیر نشده باشه...
--یه قرص داری بهم بدی؟بدنم خیلی درد میکنه.
_ندارم بخدا یکم بخواب بهتر میشی
متکا را روی سرش گذاشت و سعی کرد بخوابد.دلش میخواست الآن مادرش از آن سوپ های خوشمزه اش برایش می پخت ونگرانش میشد.دلش میخواست حداقل تیارا زنگ میزد و حالش را می پرسید.اما چند وقت بود که اصلا نه پیام داده بود و نه زنگ زده بود...
چشمانش گرم شد واصلا نفهمید کی خوابش برده است.اما با تکان دستی سعی کرد چشمانش را باز کند،اما موفق نشد چشمانش میسوخت و بدنش درد میکرد.تمام قدرتش را جمع کرد تا چشمانش را باز کند وبفهمد این مزاحم کیست.با دیدن مهراد گفت:گمشو حالم خوب نیست میخوام بخوابم.
مهراد:پاشو پسر پاشو.داری تو تب می سوزی.باید بریم دکتر. --نمیخواد دمت گرم بزار یه ساعت بخوابم خوب میشم.
_چی میگی تو؟از ساعت 11خوابی الآن ساعت8شبه.
--خب بزار یکم دیگه بخوابم.اصلا برو گمشو به تو ربطی نداره.
_باشه به جهنم بزار بمیری
یاشار:چی چی رو به جهنم؟بیدارش کن بزار یه آب به دست وصورتش بزنه حالش جا بیاد.
_به من ربطی نداره حوصله فحش خوردن ندارم.
یاشار:فردا کلاس داره ها؟اینطوری که نمیشه بره.
آرمان:ولش کنید استراحت کنه خوب میشه.
 
 
**************************************
 
"باران"
صبح زود بیدار شدم که اولین کلاس رو دیر نرسم.خیلی سریع آماده شدم ولیلی هم بیدار کردم،امروز فقط اون کلاس داشت.اونم آماده شد وبعد از خوردن صبحانه به راه افتادیم.
لیلی:وای چقدر بده که تو این ساعت کلاس داریم.
_اتفاقا خیلی خوبه.من از این وقت صبح خیلی خوشم میاد.
--تو آدم نیستی که.
_آها جنابعالی آدمی حتما؟
ژستی گرفت وگفت:معلوم نیست؟
بااین حرفا به دانشگاه رسیدیم.با عجله خودمو به سالن رسوندم که ببینم کلاس شماره چند باید بریم.
_بدو لیلی کلاس305.
بالیلی به سمت کلاس رفتیم،استاد نیومده بود و همه درحال گفت وگو بودند.من و لیلی روی 2تا از صندلی های ردیف دوم نشستیم ومثل بقیه شروع به حرف زدن کردیم که لیلی یه دفعه گفت:وای...
_چی شد؟
--اون حاکان نیست؟
سریع گردنمو سمت در چرخوندم:چرا خودشه،چرا این ریختی شده؟
--فکرکنم مریضه خیلی بی حاله...
_آره خداروشکر حداقل امروز رو تیکه بارونمون نمیکنه.نگاش نکن اگه مارو ببینه میاد اینجا میشینه.
تو همین لحظه حاکان چشمش به ماافتاد و پوزخندی زد و به سمت آخر کلاس رفت.
لیلی لبخندی زد وگفت:بله اومد پیش ما نشست...
بعد از چند دقیقه استاد اومد وهمه ساکت شدن.استاد ازمون خواست که اسمامون رو روی کاغذ بنویسیم وتحویلش بدیم.در این مدت مدام صدای عطسه وسرفه های حاکان رو میشنیدم و هنوز نیم ساعت نگذشته بود که بلند شد وباگفتن ببخشیدی به استاد از کلاس خارج شد.بیچاره حالش خیلی بد بود.
تا آخر کلاس همه حواسم به درس بود.آخر کلاس استاد گفت خسته نباشید و از کلاس خارج شد ماهم پشت سرش رفتیم بیرون.توی حیاط حاکان با دوستش نشسته بودند وداشتند چایی میخوردند،حاکان سرش رو پایین انداخته بود وداشت با لیوان چایی اش بازی میکرد ودوستش داشت حرف میزد انگار داشت سرزنشش میکرد.وقتی به آنها رسیدیم بدون هیچ توجهی رد شدیم ، صدای دوستش رو شنیدم که گفت:چرا ما هرجا میریم باید اینارو ببینیم؟
عصبانی شدم و برگشتم و باصدای نسبتا بلندی گفتم:من باید این سؤال رو بپرسم.نکنه فکر کردی خیلی دوست داریم شما رو ببینیم؟
با این حرفم حاکان هم با اخم سرشو بلند کرد ،به ما نگاهی انداخت وچیزی نگفت. 
باخنده به حاکان گفت:وای چه گوشای تیزی داره.
لیلی گفت:نخیر جناب ماشالله ولوم صدای شما بالاست.
حاکان با شک نگاهی به لیلی انداخت وبعد از مکثی گفت:خوبی شما؟
لیلی:بله؟
_گفتم خوبی شما؟
--به شما ربطی داره؟
_حال شما نه ربطی نداره ومهم هم نیست.اما خیلی چیزای دیگه هست که به من مربوط میشه.
لیلی با شک گفت:مثلا چی؟
حاکان از جایش بلند شد و به سمت ما اومد وکنار لیلی ایستاد:مثلا یه مزاحم تلفنی...
لیلی با لکنت زبان گفت:ب...ب..بله؟
_بلا..
زبان لیلی کلا قفل شد و کل قضیه لو رفت،چون رنگ لیلی پریده بود و از اضطرابش همه چی معلوم بود.اما خودش را جمع کرد هرچند دیر شده بود...از حرص به چشمان حاکان زل زد.
حاکان:شناختی؟
لیلی:خر شناختن نداره...
حاکان پوزخندی زد وگفت:آهــــا پس بگو...میگم چرا هرچی فکر میکنم بجا نمیارم...
وبا اخمی  گفت:از طرف تیارا زنگ میزنی آره؟
لیلی آب دهنشو قورت داد:چی میگی واسه خودت؟
وبعد روبه من کرد وبا صدایی که از ترس می لرزید گفت:بریم باران.
دوست حاکان به حاکان گفت:قضیه چیه؟
من ولیلی به راه افتادیم وسریع از محوطه دانشگاه خارج شدیم...
**********************
"حاکان"
 
بعد از رفتن دخترا همه چیز رو به آرمان توضیح دادم.همیشه صدا هارو خوب یادم می موند.والآن تا صدای لیلی رو شنیدم شناختم.البته اگه اون روز توی مهمونی دو کلام بیشتر باهاش حرف میزدم محال بود نشناسمش...
چند روز بود باتیارا حرف نزده بودم.البته یه بار اس ام اس دادم و3بار زنگ زدم که جواب نداد فقط یه بار جواب داد که گفت خوابم میاد ومنم نخواستم مزاحمش بشم.
گوشیم رو در آوردم که بهش زنگ بزنم .شمارش رو گرفتم بعد از چند تا بوق با صدای گرفته ای جواب داد:بله؟
_سلام تیارا خوبی؟
--خوبم ممنون.
_چه خبرا؟چیکار میکنی؟
--سلامتی
_چیزی شده عزیزم؟
--نه مگه قرار بوده چیزی بشه؟
_نه.فقط خواستم حالتو بپرسم.
--گفتم که خوبم.
_باز بابام چیزی گفته نه؟
--نه عمو چیزی نگفته.وای حاکان چقدر سؤال میپرسی؟
_معذرت میخوام نمیدونستم که اذیت میشی.به هر حال من فردا دارم میام تهران که تو رو ببینم وبرگردم.
--چی؟؟؟فردا؟آخه فردا...
_آخه چی ؟نیام؟
متوجه اضطراب و دستپاچگیش شدم و نگرانیم بیشتر شد.گفت:نه نه منظورم این نبود.خوش اومدی...
_چی شده تیارا؟مرگِ حاکان راستشو بگو...
--چیزی نشده.من دیگه نمیتونم حرف بزنم خدافظ.
و گوشی رو قطع کرد،به گوشی تو دستم نگاه کردم گیج شده بودم...یعنی چی شده؟
از دانشگاه مستقیم به مغازه رفتم.البته من چون حالم بد بود خیلی با مشتری ها کاری نداشتم و همه ی کارها رو سامیار انجام میداد.
سامیار:حاکان میتونی یه ساعت مغازه رو بچرخونی؟من واسم یه کاری پیش اومده باید برم اما سعی میکنم زود برگردم.
_آره برو به کارت برس.عجله هم نکن.
--قربونت داداش پس فعلا خدانگهدار...
_خدافظ
چشمم به در بود حوصلم سر رفته دلم میخواست یه مشتری بیاد که یکم سرگرم بشم.پشت ویترین یه خانوم وآقا داشتن مانتو ها رو نگاه میکردن،بعدش وارد مغازه شدن اول خانومه وارد شد ومستقیم به سمت مانتو ها رفت وسلام هم نکرد...بعد مرده اومد تو:سلام خسته نباشید.
_سلام روزتون بخیر.
اونم به سمت خانومه رفت وبا هم شروع به پچ پچ کردن.از روی صندلی بلند شدم وبا دستم روی میز ضرب گرفتم:من میتونم کمکتون کنم؟
مرده به سمت من اومد:معذرت میخوام آقا ما دنبال یه مانتوی مجلسیِ گلبهی میگردیم اما متاسفانه پیدا نمیکنیم.
_میشه بپرسم تو چه قیمتی میخوایید؟
مرد:قیمتش مهم نیست.
وبعد آرومتر ادامه داد:فقط تورو خدا اگه داری بهم بده منو از دست خانوم نجات بده.
خندیدم وگفتم:فکر کنم داریم.اگه میشه به خانومتون بگید به این قسمت بیان.
مرد:رزی جان فکر کنم داره بیا اینجا...
أه أه داشتم بالا میاوردم آدم چقدر میتونه زن زلیل باشه آخه؟
زنه باهمون فیس وافاده به طرف ما اومد اما وقتی مانتو رو دید لبخندی زد که باعث شد نفس راحتی بکشد.:آره عزیزم خودشه.
مرد رو به من گفت:خدا خیرت بده.
خندیدم وگفتم:خدا صبرت بده.
زنه برگشت با اخم نگام کرد:شما عادت داری تو زندگی آدم فضولی کنی؟
باهمون لبخند گفتم:نه من اصلا خوشم نمیاد تو زندگیِ"آدمــــا"فضولی کنم.
شانس آوردم منظورم رو نفهمید وگرنه دخلم اومده بود.با هزار بدبختی تونستم تحملش کنم.سریع مانتو رو تحویل دادم و رفتن بیرون.
ساعت 6 بود که سامیار برگشت،بهش گفتم دارم میرم تهران و فردا نمیتونم بیام سرکار،الآنم باید برم بلیت بگیرم.اگه زود اومدم که برمیگردم مغازه اما اگه طول کشید شرمنده دیگه...
سامیار:اشکال نداره برو به سلامت.
قربانت_
 
ازش خداحافظی کردم واز مغازه رفتم بیرون.مستقیم رفتم که بلیت بگیرم...یه خانوم اونجا نشسته بود رفتم جلو و سلام کردم:سلام
سرشو بلند کرد وبا لبخند گفت:سلام خوش اومدید.
_ببخشید من یه بلیت قطار میخواستم برای فرداصبح،تهران...
--بله.آقای؟؟
_حاکان آریامنش.
مشخصاتم رو تایپ کرد وبلیت رو دستم داد:سفرخوبی داشته باشید...
_ممنون هم چنین..
باتعجب گفت:جاااان؟
_هیچی شوخی کردم.ممنون لطف کردین
بعد از گرفتن بلیت نفس عمیقی کشیدم دلم میخواست زود تر تیارا رو ببینم،مطمئن بودم که یه اتفاقی افتاده که تیارا اینطوری باهام حرف میزد.
دیگه مغازه نرفتم و مستقیم راهی خونه شدم،همه عین جنازه خواب بودن خیلی گشنم بود رفتم ببینم تو یخچال چی داریم اما دریغ از یکم پنیر...
خیلی خسته بودم بیخیال غذا شدم،رفتم توی اتاق یکم وسیله ریختم توی کوله پشتیم،هرچند قرار بود یه روزه برگردم و اصلا نیازی نبود اما...
دراز کشیدم وپتو روی خودم کشیدم.نفهمیدم کی خوابم برد ولی با سروصدای بچه ها از خواب بیدار شدم.با صدای خواب آلودی گفتم:چه خبرتونه خفه شید دیگه.
مهراد:علیک سلام عزیزم،صبح شماهم بخیر.
پتو روروی سرم کشیدم که دوباره بخوابم،این دفعه یاشار گفت:پاشو دیگه.کلاس نداری تو امروز؟
پتو رو کنار زدم ومثل برق گرفته ها تو جام نشستم:ساعت چنده؟
یاشار:زهرمارساعت 7.کلاس داری؟
_کلاس ندارم میخوام برم تهران.
یاشار بالبخندگفت:جدی میگی؟آفرین دمت گرم پس بالاخره آدم شدی؟
_آره دارم میرم.اما هنوز از جنس خودتونم آدم نشدم چون دارم میرم تیارا ومامانم رو ببینم وبرگردم.
آرمان که روی اپن نشسته بود ولیوان شیردستش بود گفت:اگه از جنس ما بودی الآن باید توآسمونا دنبالت میگشتیم...
_أه أه أه...یعنی شما مگسید؟؟؟
مهراد با دستش چند بار به پشتم زد:نه داداش یکم بیشتر فکرکن میفهمی چی بال داره؟
درحالی که سرمو میخاروندم:آخه هرچی به مغزم فشار میارم یادم نمیاد جایی دیده باشم که خر بال داشته باشه وپرواز کنه.
یاشار:خر قیافته بی شعور.مگه قرار نبود بری تهران؟خب پاشو گورتو گم کن دیگه...
از جام بلند شدم وبه سمت دستشویی رفتم که مهراد مچ دستم روگرفت.نگاش کردم وگفتم:چته؟
زل زد توچشمام وسکوت کردوسرشو انداخت پایین.
_چی شده؟
مهراد سرشو بالاآورد ودوباره بهم خیره شد.بعد از چندلحظه به یاشار نگاهی انداخت وگفت:بگم؟
یاشار هم که معلوم بود از موضوع بی خبره سرشو به نشونه نمیدونم تکون داد.داشتم نگران میشدم.میخواستم حرف بزنم که خودش به حرف اومد.
مهراد:راستش حاکان میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم...
_خب بنال نصفه جونم کردی.
مهراد:خواستم بهت بگم...بگم...بگم که...بگم که خرخودتی مرتیکه نفهم اونیکه بال داره وتو آسمونا پرواز میکنه فرشته اس...
واقعا یه لحظه از زندگی ناامید شدم.واقعا این دوست بودکه من داشتم؟؟؟؟خــــــــــــــــــداااااا...
دستمو بالا آوردم وروبه روی صورتش گرفتم:تا حالا ازایناخوردی؟
مهراد به کف دستم خیره شد:ازکدوما؟؟؟؟
باهمون دستم زیر گوشش:از اینا..
درحالی که دستشو روی گونش گذاشته بود:نه خدایی نخورده بودم...
_نوش جان
دیرم شده بود سریع آماده شدم که برم،آرمان صدام زد:وایسا یکم صبحانه بخور حداقل...
_دمت گرم آرمان دیرم شده جونِ تو..
آرمان:نه بابا توکه میدونی قطار همیشه تاخیر داره..
_آره.باشه یه لقمه درست کن بهم بده که منم کفشامو بپوشم.
آرمان:باشه.
لقمه ای که آرمان برام گرفته بود رو توی راه خوردم وباعجله خودمو به راه آهن رسوندم خوشبختانه تا من رسیدم قطار هم اومد.باعجله سوار شدم.
همین که روی صندلی نشستم خوابم گرفت.چشامو بستم وسعی کردم بخوابم.
وقتی چشمامو باز کردم نزدیکای تهران بودیم.گوشیمو بیرون آوردم و شماره مامانم رو گرفتم.بعد از اولین بوق جواب داد:
مامان:الو
_الو سلام خوبی مامان؟
- سلام خوبی عزیزم؟
_ممنون مامان.خوش میگذره؟
- راستش بدون تو...
نذاشتم بقیه حرفشو بزنه...
_مامان کجایی الان؟
- خونه ام قربونت برم.توکجایی؟
_من دارم میام تهران..
مامان باصدای بلندی گفت:چـــــــــــــــی؟؟؟؟
_یواش مامان گوشم کر شد.
- وای بخدا باورم نمیشه داری راست میگی؟
_آره بخدا من تا20دقیقه دیگه تهرانم.با تیارا بیایید بیرون..باشه؟
- خب عزیزم چرا خونه نمیای؟
_خونه رو بیخیال.میای بیرون دیگه؟خواهش میکنم مامان؟
مامانم چندلحظه سکوت کرد وبعدش گفت:باشه عزیزم به تیارا خبر دادی؟
_نه نگفتم هنوز.الان بهش زنگ میزنم کاری نداری فعلا مامان؟
- کجا بیاییم؟
_بهتون خبر میدم.می بینمتون
- باشه عزیزم فعلا.
گوشی رو قطع کردم وبه تیارا زنگ زدم.
_الو سلام خوبی تیارا جان؟
تیارا:سلام خوبی حاکان؟
_ممنون عزیزم خوبم.من تهرانم اومدم شمارو ببینم وبرم
- إ؟واقعا تهرانی؟کی اومدی؟
_صبح راه افتادم حدود یه ربع دیگه میرسم.بامامانم بیایید همین رستوران سرخیابون.باشه عزیزم؟
- با...با..باشه..
_چیزی شده تیارا؟چرا از اومدنم خوشحال نشدی؟چرا جدیدا تحویلم نمیگیری؟بابا بقرآن تو شهرغریب هم دارم درس میخونم هم کار میکنم بدون اینکه از کسی کمک بگیرم...فقط بخاطر اینکه تورو راضی کنم...تیارا من خانواده درست وحسابی ندارم که دلگرمشون باشم.تنها دلخوشیم تو ومامانم هستید...مامانم باز زنگ میزنه اما تو...چرا تیارا؟چت شده تو؟
- چیزی نیست حاکان.معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم من تا نیم ساعت دیگه با زن عمو میام پیشت.کاری نداری فعلا؟
_فدای تو بشم من.منتظرتم...


مطالب مشابه :


رمان فرق بین من واون 1

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ - رمان فرق بین من واون 1 - ♥♥گلچینی از بهترین




رمان فرق بین من و اون *15*

رمان فرق بین من و اون *15* شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم




رمان فرق بین من و اون 7

رمان فرق بین من و اون 7 "آرمان" شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم




رمان فرق بین من و اون 12

رمان فرق بین من و اون 12. ای خداااااااا من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی




رمان فرق بین من و اون 13

رمان فرق بین من و اون 13 "باران" من مشکل دارم از وقتی رفتم خونه عموم واون صحنه رو دیدم




رمان فرق بین من و اون30

رمان فرق بین من و اون30. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۶/۲۹ | 14:24 من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان فرق بین من واون رمان من و داداشم و




رمان فرشته من 22

رمان فرق بین من واون(مهسان) رمان قرعه بنام3نفر(فرشته 27) رمان قتل سپندیار(moon shine/parmisa65)




برچسب :