رمان دریا 13

درهر صورت تو بدون که من سعی خودمو کردم و تو همین مدت خیلی با گذشته ام فاصله گرفتم.اومده بودم این چیزا رو بگم که بفهمی عشق تو چقدر تو من اثر کرده!

اومده بودم که ازت عذر خواهی بکنم. عذر خواهی به خاطر عادت بدي که داشتم!ببخش دریا!

اینا رو گفت و بلند شد و راهش رو کشید و رفت!دستاشو کرده بود تو جیبش و همون جور مثل قدیم بی هدف سرشو انداخته بود پایین و می رفت فکر می کردم یه خرده که بره بر
می گرده اما اینطوري نبود! انگار دوباره برگشته بود به عادت هاش ! بر گشته بود به زندگی سابقش همون جور نشسته بودم مات بهش نگاه می کردم. گاهی دولا می شد و از رو زمین یه گوله برف ور می داشت و پرت می کرد به درختا! انگار تو همین یکی دو دقیقه زیر و رو شده بود! دلم می خواست برم دنبالش اما پاهام به اختیار خودم نبود!همونجور نشسته بودم و رفتنش رو نگاه می کردم. اونقدر نگاهش کردم تا رفت و دیگه دیده نشد.

فریبرز بقیه هفته رو دانشگاه نیومد اخر هفته ام که دیگه کلاس نداشتیم ژاله و مهناز خیلی کنجکاو شده بودند بفهمن موضوع از چه قراره اما بهشون هیچی نگفته بودم.فکر می کردن که با فریبرز قهر کردم. نمی خواستم چیزي در مورد زندئگی فریبرز بدونن.

روحیه ي خودمم افتضاح شده بود. پشیمون بودم که چرا دنبالش نرفتم.! به این غرور احمقانه لعنت می فرستادم و از دست خودم عصبانی بودم که چرا حرفاشو باور نکردم. حرفایی که صادقانه بهم زد. جاش واقعا تو کلاس خالی بود! جاش تو قلبم خالی بود!وقتی می رفتم سر کلاس اصلا نه درس رو می فهمیدم و نه حال خودم رو!تو خونه م اخلاقم عوض شده بود.تو دلم حق رو به فریبرز دادم.حق داشت که به خاطر شغل پدرش هزار تا اخلاق بد دیگ هم پیدا کنه اما چقدر سریع و تند تونسته بود خودشو عوض کنه!و اینا همه به خاطر عشق به من بود!پس واقعا منو دوست داشت!پس چرا من این رفتار رو باهاش کردم؟!چرا درکش نکردم؟!مثل یه ابله رفتار کردم!حالام نمی دونستم باید چی کار کنم.از کجا پیداش کنم؟

می خواستم برم دفتر دانشگاه و آدرسش رو از اونجا بگیرم اما خجالت می کشیدم.

تازه متوجه قدرت عشق شده بودم که چقدر راحت می تونه زندگی یه نقر رو عوض کنه! و

چقدر راحت می تونه زندگی یه نفر رو بریزه به هم !»

روز آخر دانشگاه تو اون هفته بود.از بچه ها خداحافظی کردم و راه افتادم سر چهار راه که

« سوار اتوبوس بشم و برم خونه.تو خیابون همش چشمم این ور و اون ور بود که شاید ببینمش.هم هش فکر می کردم که الان یه گوشه واستاده و الانه که مثل قدیم یه مرتبه بیاد جلو و سلام کنه و با هم قدم بزنیم و از زندگی آیندمون صحبت کنیم!مثل قدیم!اما اینجوري نبود.انگار فریبرز واقعا رفته بود!

این فکرا رو با خودم می کردم و راه می رفتم.گری هم گرفته بود.اومدم از خیابون رد بشم که یکی از پشت صدام کرد!برگشتم و دیدم که پدر فریبرزه!واستادم تا رسید بهم.انگار خدا دنیا رو بهم داد اما به روي خودم نیاوردم!

یا خجالت اومد جلو و سلام کرد.جوابشو دادم که گفت :»

- ببخشین ترو خدا که هی مزاح متون میشم.

- خواهش می کنم.بفرمایین.

- اومدم بازم ازتون کمک بخوام.

- اون دفعه که اجازه ندادین من کاري بکنم!خودتون گویا همه چیز رو به فریبرز گفته بودین!

- آره دخترم.بعد از اینکه شما رو دیدم و شناختم و فهمیدم چه فرشته اي هستی ، از خودم شرمم شد!از خودم خجالت کشیدم!راستش می خواستم خودمو سبک کنم.براي همی نم جریان رو به فریبرز گفتم.

- اونکه کار بدي نکرد؟!

- نه طفل معصوم!فقط نگاهم کرد.با اون نگاهش بیشتر زجرم داد.من مخصوصا بهش گفتم شاید یه داد و بیدادي بکنه که وجدانم یه خرده راحت بشه اما هیچ کاري نکرد!بعدش فهمیدم که چه کار بدي کردم!بچ هم یه شبه داغون شد!اون فریبرز رو بردن و یکی دیگه جاش گذاشتن!

- حالا حالش چطوره؟

- خرابه!

- متوجه نمی شم!

- از صبح میره تو خیابونا و الکی راه میره!لب به غذام نمی زنه.یعنی مادرش به زور یه چیزي بهش میده که بخوره!اونقدر غصه تو چشماشه که وقتی نگاهش می کنم ، می خوام محکم بزنم تو سر خودم که چرا این غلط رو کردم!

- دور از جو نتون!

- مادرش داره دق می کنه!

- چیز مهمی نیس،یه خرده که بگذره عادت می کنه.

- نه دخترم این فریبرزي که میبینم دیگه به چیزي عادت نمی کنه! درسم گذاشته کنار! حتما خودتون می دونید که دیگه دانشگاهم نمیاد.

- بله نمیاد.حالا چه خدمتی از من ساختس؟

- دخترم اومدم به دستو پات بیفتم که منو ببخشی!من بد کردم تو نکن! تو بزرگی کن به خدا بچم داره از دستم می ره!

دوباره اشک تو چشماش جمع شد و دستمالش رو از جیبش در اورد و چشماشو پاك کرد!خیلی ناراحت شدم.دستشو گرفتم و کشیدمش کنار پیاده رو که گفت:

- اون شما رو خیلی دوست داره! منو مادرش اصلا نمی دونستیم!فکر می کردیم عشق جوونی از سرش میفته ! اما این بچه تا وقتی با شما بود زمین تا آسمون عوض شده بود الان با این غم وغصه اي که داره می ترسم خدایی نکرده چیزیش بشه! دو تا رفیق ناباب که باهاش بیفتن یه دفعه دیدید هرویین دادن دستش! اونم انقدر ناراحته که از دستشون
می گیره و می کشه!

- خودتون اینطوري خواسته بودید!

- نه به خدا! ما اینو نخواستیم! ولله شما اشتباه متوجه شدید! تازه اگه منظورم رو عوضی رسوندم غلط کردم!

-اه...!این حرفا چیه؟!

- اخه چی کار کنم که شما منو ببخشی؟

- من از دست شما ناراحت نیستم که!

- پس ترو جون اون کسی که دوست داري این بچه رو ول نکن!

سرم رو انداختم پایین و گفتم:

- خودش ول کرده! دانشگاهم که دیگه نمیاد.

- شما اگه بخواید میاد! فقط کافیه بهش اشاره کنین تا با سر بدوه طرفتون!

- فریبرز به شما گفته که بیاید پیش من؟

- نه به علی! نه به خدا! نه به جون خودش! داره مثل شمع اب می شه! دلم طاقت نیاورد دیگه سوختنشو ببینم!

یه خرده فکر کردم و بعد گفتم:

- بهش بگید من شنبه تو دانشگاه منتظرشم. بهش بگید دریا گفته که صبح زود بیاد تا باهاش یه خورده درس کار کنم.بگید دریا گفته خیلی عقب افتادي!

- یه دفعه خنده افتاد رو لبهاش! یه دفعه دولا شد که دستمو ببوسه که نذاشتم و از گردنم زنجیرمو در اوردم. یه زنجیر طلا بود که حرف اول اسمم بهش اویزون بود. از گردنم درش اوردم و دادم بهش و گفتم:

-اینو بدید بهش. حتما شنبه میاد دانشگاه.

بیچاره زنجیرو گرفت وگذاشت رو چشمش ! خیلی خجالت کشیدم!بهش خندیدم که گفت:

- فقط همینو بهت می گم! خیلی خانومی!

برگشت و رفت. وایستادم و از پشت نگاهش کردم.اولش که اومده بود مثل یه پیرمرد هفتادوپنج ساله قوز کرده بود اما حالا که داشت می رفت ، همچین بود عین یه مرد سی ساله! داشت یه خبر خوش براي پسرش می برد! حالا شاید می تونست کاري کنه براي یه دفعه هم شده به پسرش نشون بده که یه پهلوونه.

***

رفتم سوار اتوبوس شدم. خودم از اون پیرمرد خوشحال تر بودم! انگار داشتم بال در
می اوردم!

اون چند روز تعطیلی برام مثل چند ماه گذشت! دیگه اخراش اونقدر دلم براي فریبرز تنگ شده بود که می خواستم یه جا بشینم و گریه کنم.

بالاخره ، شنبه رسید.از خونه تا دانشگاه رو نفهمیدم چه جوري رفتم و تا رسیدم دانشگاه ، دیدم که فریبرز دم در واستاده!از خوشحالی می خواستم بپرم و بغلش کنم اما جلوي خودم رو گرفتم.رفتم جلو ، سلام کرد و گفت :»

- زنجیرت رو که پدرم بهم داد فهمیدم که منو بخشیدي!

- دیگه در موردش حرف نزنیم اما باید یه قولی بهم بدي.

- هر قولی تو بخواي بهت می دم فقط بگو ، اما اگه بخواي بگی که دیگه بهت دروغ نگم ، قبلا این قول رو به خودم دادم!

« بهش خندیدم و با هم رفتیم تو دانشگاه و رفتیم سر کلاس و یه جا نشستیم و کتاب هامو در آوردم که گفت »

- دریا ! می خوام یه چیزي بهت بگم.

« نگاهش کردم »

- می خوام بگم که دنیا خیلی بالا و پایین داره من امروز هیچی نیستم ولی فردا رو هیچکس ندیده.شاید منم براي خودم کسی شدم .اما همین الان بهت قول می دم که تا آخر عمرم دوستت داشته باشم و بهت خیانت نکنم!بهت قول می دم که بهت وفادار بمونم تا شاید اینطوري بتونم جبران محبت هاي ترو بکنم!تو خیلی به من کمک کردي من واقعا دوستت دارم دریا!

- در سمون رو بخونیم.خیلی عقب افتادیم.


 

فصل چهارم

- خواهان، خانم دریا قائمی. خواسته آقاي فریبرز نعمتی. بفرمایین جلو.

قاضی - خواهر شما تقاضاي طلاق دادین ؟

- - بله آقاي قاضی.

قاضی - مشکل تون چیه؟ خرجی نمی ده؟

- نخیر!

-الکلی یه؟ معتاده؟ قماربازه؟کارخلاف شرع می کنه؟

- نخیر.

- پس چیه؟ چرا نمی شینین سر خونه و زندگیتون ؟ اینطوري که من از پرونده فهمیدم، وضع مالی تون خیلی خوبه! شوهرتون ، هم شرکت داره و هم خونه و زندگی بسیار عالی براتون فراهم کرده! دو تا بچه ي گلم که دارین ! دیگه باید از بچه هاتون خجالت بکشین !

چند سالشونه؟

- دخترم شونزده سالشه و پسرم پونزده سالش.

قاضی - دیگه سن و سالی از شما گذشته خواهر من ! واله قباحت داره ! شما باید براي این جوونا الگو باشین!

- من دیگه نمی تونم با ایشون زندگی کنم آقاي قاضی ! در ضمن ، زندگی فقط این چیزایی که شما گفتین نیس!

قاضی - براي طلاق ، دلیل محکمه پسند لازمه. همینجوري که نمی شه ! ببینم اخلاقش بده؟ دست بزن داره ؟ تو خونه فحاشی می کنه؟

- نخیر .

- پس بفرمایین براي چی تقاضاي طلاق کردین ؟

- از خودش بپرسین

قاضی - خیلی خب ، بفرمایین بنشینین. آقا شما بفرمایین. آقاي فریبرز نعمتی درسته ؟

فریبرز - بله جناب قاضی .

قاضی -خانم تون چرا می خوان از شما جدا شن؟

فریبرز - آقاي قاضی ، من همسرم رو دوست دارم . بچه هامم دوست دارم . زندگی مو هم دوست دارم . اهل هیچ فرقه اي هم نیستم . حالا چرا ایشون می خواد از من جدا بشه ،
نمی دونم.

- بقیه شم بگو ! اینا که گفتی همش قشنگه ! بقیه ش چی؟!

قاضی - خانم شما اجازه بدین ، من خودم ازشون می پرسم !

خب ، می فرمودین . دلیل تقاضاي این خانم چیه؟

فریبرز - واله بیخودي!

- بعد از یه عمر زندگی ، یه زن دیگه گرفتن بیخودیه؟!

فریبرز - خلاف شرع که نکردم آخه؟!

- شرع گفته بعد از بیست سال زندگی ، بعد از اینکه جوونی مو ، ثروت م رو ، عمرم رو تو خونه پاي تو و بچه هات گذاشتم بري دوباره ازدواج کنی ؟ خونه ي من ! زندگی من !

پول من ! ثروت من !

قاضی - خانم چرا داد می زنی ؟!

- آقاي قاضی ، شمام اگه جاي من بودین فریاد می زدین !

قاضی - خانم اینجا دادگاهه ! خونه تون که نیس! بفرمایین بشینین ! اقا شما بگین ازدواج کردین ؟

فریبرز - خیر آقاي قاضی . بنده براي رضاي خدا ، یه زن بدبخت رو دارم سرپرستی
 می کنم!

- سرپرستی می کنی ؟! پس چرا صیغه ش کردي؟!

قاضی - خانم بشین ! زیادي شلوغ کنی می گم از دادگاه بیرونت کنن ها!

فریبرز - آقاي قاضی من چون باید می رفتم و بهش سر می زدم ، براي اینکه تو محل زشت نباشه و حرف و حدیث در نیاد ، مجبوري ایشون رو صیغه کردم .

- حداقل مرد باش و حقیقت رو بگو ! بگو یه دختر جوون پیدا کردم و عاشقش شدم و گرفتمش !

قاضی - بشین خانم !!

- من باید حرفمو بزنم آقاي قاضی !

قاضی - نوبت شمام می رسه !

- آخه این آقا داره دروغ می گه !

قاضی - دروغ نگفته ! خودش داره می گه صیغه ش کردم ! بشین خانم !

فریبرز - آقاي قاضی ، کار بدي کردم که خواستم یه زن جوون بهم محرم بشه ؟! بعدشم ، من توانایی مالی دارم ، چه اشکالی داره یه زن دیگه هم تحت تکلفم باشه ؟

قاضی - باید اول همسرتون رو راضی می کردین !

فریبرز - آخه من که به خاطر چیزي با این دختر ازدواج نکردم ! یه صیغه ي ساده س! گاه گداري می رم ، بهش سر می زنم و بر می گردم !

- شما وقتی به کسی سر می زنی ، شبم پیشش می مونی ؟!

فریبرز - اگرم بمونم که گناه نکردم !

- آقاي قاضی من طلاق می خوام ! اعصابم ندارم که با این آقا جر و بحث کنم !

قاضی - بازم می گم براي طلاق دلیل محکمه پسند لازمه .

- شاید دلیل این آقا براي اینجا مورد پسند باشه اما از نظر انسانی پسندیده نیس!

قاضی - مواظب حرف زدنتون باشین خانم!

- من چیز بدي نگفتم ! عادلانه اینه که تحقیق کنید که این توانایی مالی که آقا فرمودن از کجا به دست اومده ؟!

قاضی - یعنی چی خانم ؟

- از خودشون بپرسین !

فریبرز - کار کردم ، زحمت کشیدم ، به دست اومده !

- همین ؟! تو شرف داري ؟!! تو انسانی ؟! اگه اینجا عدل بود ، تو الان تو روز روشن دروغ نمی گفتی !

قاضی - حرف دهن ت رو بفهم خانم !

- من یه مهندس این مملکتم ! می فهمم چی دارم می گم ! اما شمایی که اینجا نشستین و خیلی راحت اجازه می دین که این آقا ، با اعتراف صریح خودش بگه که یه دختر رو صیغه کرده باید...

قاضی – سرکار ! این خانم رو ببرین بیرون ! خانم بفرمایین بیرون ! بفرمایین بیرون !

- پس تکلیف من چی می شه ؟!

قاضی – برین ده روز دیگه بیاین!

- من نمی تونم یه دقیقه ي دیگه باي این آقا زندگی کنم ! چه برسه به ده روز !

قاضی – شما بی خود نمی تونین ! بفرمایین ببینم !

" بیرون اتاقم . همه ش خواب بود! راهرو ها شلوغه ! از شلوغی تنه به تنه ي هم
می زنن و رد می شن ! اینم یه خوابه ! از پشت سرم صدام می کنه ! فریبرزه ! می رسه و بهم می گه "

- کجا داري می ري ؟!

- به شما ربطی نداره !

- تو الان اعصابت ناراحته ! نگفتم بهت اینجاها نیا!

- بازم به شما ارتباطی نداره !

- عزیزم از خر شیطون بیا پایین ! آخه...

- تو فعلا سوار خر شیطونی ! انگار فعلا همه چیزم به نفع توئه اما اینطوري نمی مونه !

" برگشتم و حرکت کردم . مثل مسخ ها ! اینم یه خوابه !"

- کجا می ري آخه صبر کن منم بیام !

- اگه دنبالم راه بیفتی ، به همون خدا قسم خودمو میندازم زیر اولین ماشینی که ببینم !

" از پله ها دارم می آم پایین ! بازم دنبالمه!تند تر می رم ! می رسه بهم ! می رم طرف خیابون ! از پشت بازوم رو می گیره ! بر می گردم که یه سیلی بهش بزنم ! فریبرز نیس!

یه دختر بیست و هفت ساله س !"

- خانم ! حال تون خوبه ؟!

" نگاهش می کنم ! نمی فهمم چی میگه . نمی شناسمش"

- حالتون خوبه خانم ؟!

- شما کی هستین ؟

- می خواین بریم یه جا بشینیم ؟

- شما کی هستین ؟

- شاید گذشته ي شما !

" تو چشماش نگاه کردم . انگار خودمم ! موهاي طلایی خوش رنگ که از زیر روسریش معلومه ! چشماي عسلی قشنگ ! اندام متناسب حتی از زیر روپوش ...

نه! اینکه موهاش سیاهه ! چشماشم سیاهه!"

- شما رو نمی شناسم !

- اگه بگم کی هستم ، زود نمی ذارین و برین ؟

- کی هستین ؟

- خبرنگار.

- خیلی به موقع س!

- جدي گفتین یا مسخره م کردین ؟

- نمی دونم . حالا چی می خواین ؟ می خواین زندگیمو چاپ کنین تو مجله ها تا عبرت سایرین بشه ؟!

- شاید اولش یه همچین فکري داشتم اما الان دیگه نه ! الان دیگه مصاحبه در کار نیس!

- چرا؟

- نگران تونم !

 

 

ادامه دارد.


مطالب مشابه :


دانلود رمان

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - دانلود رمان - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان هوس و گرما

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان هوس و گرما - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان دریا 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان دریا 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون هرچقد




رمان عشق و احساس من قسمت ششم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان عشق و احساس من قسمت ششم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




عاشقی زلزله

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - عاشقی زلزله - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناهکار قسمت یازدهم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناهکار قسمت یازدهم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




خاله بازی عاشقانه

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - خاله بازی عاشقانه - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز




رمان رویای نیمه شب - قسمت اول

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان رویای نیمه شب - قسمت اول - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




رمان مجنون 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان مجنون 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناه کار قسمت 13 و 14

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناه کار قسمت 13 و 14 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




برچسب :