رمان عشق وسنگ{جلد اول}24

قسمت سی و هفتم

با نور آفتابی که توی چششم افتاد از خواب بیدار شدم. آروم از جام بلند شدمو چادرو از سرم در آوردمو سجادمو جمع کردمو از جام بلند شدم که بزارم سرجاش که سرم گیج خورد. سریع دستمو به تخت گرفتم تا نیفتم. آروم روی تخت نشستم تا حالم بهتر بشه.به ساعت نگاه کردم.... ساعت30/10 بود واز کلاس صبحمم جا مونده بودم. یکم که بهتر شدم از جام بلند شدمو سجادرو روی میز گذاشتمو از اتاقم رفتم بیرون. خیلی احساس ضعف میکردمو  برای همین یه لیوان شیرعسل درست کردمو خوردم. بعد از اون دوباره اومدم توی اتاقم. از جلوی در اتاق کیفمو برداشتمو گوشیمو از توش در آوردم.20 تا میسکال داشتم که 10 تاش از آیلی بودو بقیش از بهزادو یاسی. باید به یاسمین زنگ میزدمو میگفتم بیاد پیشم چون اصلا نمیتونستم توی این شرایط سخت تنها باشم. بعد از سه تا بوق گوشی رو برداشت.

یاسمین- معلوم هست کجایی تو؟

-سلام.

یاسمین- سلام... کجایی؟ چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟به خدا دیگه داشتم میمردم از نگرانی... خوبی؟

-مرسی... یاسی میشه بیای اینجا؟

یاسمین- چیزی شده؟ چرا اینقد بی حالیو صدات گرفته؟

-یاسی خواهش میکنم چیزی نپرس فقط بیا.

یاسمین- یسنا داری نگرانم میکنی.. چیزی شده؟

دوباره اتفاقات دیشب داشت برام زنده میشدو بغضم میگرفت و آروم آروم چشام پر اشک میشد.

-یاسی هیچی نپرس... برای چند روزت لباس بردار بیا پیشم.

یاسمین- باشه... سریع خودمو میرسونم.

-مرسی..فعلا.

یاسمین- خدافظ.

گوشی رو قطع کردمو گذاشتم روی میز که در زدن. با کرختی از جام بلند شدمو رفتم بیرون. از توی چشمی که نگاه کردم دیدم ارسان. سرمو گذاشتم روی درو اشک ریختم... نباید درو باز میکردم.. باید ارسان و از خودم میرنجوندم... باید از خودم دورش میکردم.. باید کاری میکردم که ازم متنفر بشه.... آره من میتونستم...

همینطور داشتم به خودم دلداری میدادم که یهویی صدای ارسان و از پشت در شنیدم.

ارسان- یسنا... یسنا ی من... درو باز نمیکنی؟ آخه مگه چی شده گلم؟ من کاری کردم؟ چیزی گفتم؟ اگه این جوریه من ازت عذر میخوام عزیزم... تورو خدا درو باز کن... به خدا خیلی دارم زجر میکشم... دارم صدای گریه هاتو میشنوم و هیچی نمیگم... میدونی چقدر سخته؟ میدونی چقدر دارم زجر میکشم؟  خواهش میکنم درو باز کن...

با این حرفاش گریم شدت گرفتو با صدای بلند زدم زیر گریه.

ارسان- یسنا.... به خدا درو میشکنم میام داخل ها... درو باز کن بزار ببینمت... خواهش میکنم... بزار توی بغلم بگیرمت گلم... درو باز کن... تورو جون ارسانت درو باز کن عزیز دلم...

اینو که گفت دیگه نتونستم طاقت بیارمو درو باز کردم. ارسان با قیافه ی پریشون پشت در وایستاده بودو یه دستشو به دیوار کنار در تکیه داده بود. با دیدن من جلوتر اومدو توی فاصله خیلی نزدیکی ازم ایستاد. سرمو پایین انداختم که چونمو گرفتو آروم سرمو بالا آوردو گفت

ارسان- نمیخوای بگی چی شده؟

هیچی نگفتمو با چشمای اشکی نگاش کردم که با دستاش صورتمو قاب گرفتو در حالی که با شصتش اشکامو پاک میکرد گفت

ارسان- چرا این مرواریدارو حروم میکنی؟ میدونی اینا چقدر قیمتین؟ میدونی با هر کدوم از اینا که از چشمای خوشگلت میچکه چه آتیشی به دل من میزنی؟ میدونی و این کارو میکنی؟ میدونی و این نامردی رو در حق من میکنی؟

با این حرفش هق هقم شدیدتر شدو گفتم

-آره چون من نامردم... خیلی نامرد.. من در حق همه نامردی کردمو خودم خبر نداشتم...

ارسان- یسنا  به خدا من هیچی از حرفای تو سر درنمیارم.

-نه... نگو از نگاهاش نفهمیدی.

ارسان- نگاهای کی؟ چی رو باید میفهمیدم؟

-یعنی حتی از اون همه کاری که برات انجام داد نتونستی بفهمی؟

ارسان- یسنا داری دییوونم میکنی؟ در مورد چی داری حرف میزنی؟

با عصبانیت خودمو کشیدم کنارو با صدای بلند گفتم

-آیلییییییییین.

ارسان با تعجب بهم نگاه کردو گفت

ارسان-آیلین؟

-آره... نفهمیدی که عاشقته؟ نفهمیدی که دوست داره؟ نفهمیدی و به من گفتی دوسم داری؟ آره ؟ میخواستی منو عذاب بدی؟ میخواستی منو خورد کنی؟ میخواستی بهم بفهمونی که منم دوست دارم؟ آرهههههههه؟

ارسان اومد جلوترو در حالی که بازو هامو میگرفت گفت

ارسان- چی میگی تو؟ آیلین عاشق منه؟

دستامو جلوی صورتم گرفتمو گفتم

-وای نگو که نفهمیدی؟ ارسان نگو درک نکردی؟ نگو که ندیدیش؟

ارسان با دهن باز زل زده بود به منو نگام میکردو تا خواست حرف بزنه آیفون زنگ زد. سریع رفتم درو باز کردمو در حالی که اشکامو پاک میکردم رو به ارسان گفتم

-برو بیرون.

ارسان- یسنا بزار حرف بزنیم.

-من حرفی باهات ندارم... برو بیرون.

ارسان- یسنا...

هوز حرفش تموم نشده بود که با جیغ گفتم

-بروووووو بیرون.

ارسان سرشو پاین انداختو آروم با شونه های خمیده به سمت در رفت. به محض این که ارسان رفت یاسمین وارد خونه شدو درو بستو با دیدن من که توی راهرو وایستاده بودم گفت

یاسمین- اینجا چه خبره؟

با دیدن یاسی سریع به سمتش رفتمو خودمو توی بغلش انداختمو با گریه گفتم

-یاسی کمکم کن.

یاسمین منو از خودش جدا کردو گفت

یاسمین- چی شده؟

-خیانت کردم.

یاسمین- یعنی چی؟ چی کارکردی؟

بعد منو با خودش به سمت سالن بردو روی مبل نشوندو گفت

یاسمین- بگو ببینم چی شده؟

منم با گریه شروع کردم همه چی رو واسش تعریف کردم.... از اول... همه چی رو.... از وقت تولد اون حس تا دیشب... تا دیشب که فهمیدم اسم این حسم عشقه...از دیشب که چه جوری شکستم.. از دیشب که چه جوری خودمو توی بغل ارسان انداخته بودمو تیشرتشو چنگ زده بودم... از دیشب که من فقط با بوی عطر ارسان و گرمای تنش آرامش گرفتم... همه چی رو براش گفتم. حرفام که تموم شد یاسمین چند لحظه توی فکر رفت بعد به سمتم برگشت و گفت

یاسمین- یادته گفتم میخوام باهات صحبت کنم؟

-آره... خب این چه ربطی داره الان؟

یاسمین- آخه در مورد همین موضوع بود... من تقریبا خیلی وقته که فهمیدم شما همو دوست دارین.

-چیییییییی؟ از کجا؟

یاسمین- از نگاهاتون... هر آدمی که عشقو بشناسه به راحتی میتونست از نگاهتون بخونه که همو دوست دارین.

با دلخوری نگاش کردمو در حالی که قطره اشک از گوشه ی چشمم میچکید گفتم

-پس چرا نگفتی یاسی؟

یاسمین- اخه من نمیدونستم تو نمیدونیو متوجه نشدی.

-یاسی .. یاسی.. تو باید بهم میگفتی.. باید بهم میگفتی تا قبل از این که به این حد برسه جلوشو بگیرم... حالا من چه جوری فراموشش کنم؟ چه جوری؟ چه جوری فراموشش کنم وقتی جونم به جونش بستس؟ چه جوری فراموشش کنم وقتی شده نفسم؟ وقتی شده جونم؟ وقتی شده عشقم؟ چههههههه جوری؟

اینا رو میگفتمو زار میزدمو  آروم میزدم به صورتم. یاسیم دیگه اشکش در اومده بود. اومد جلوترو در حالی که دستامو میگرفت گفت

یاسمین- نکن... نکن یسنا.

-پس میگی چی کار کنم؟ حق منی که به خواهرم خیانت کردم چیه؟ چییییییییییه؟

یاسمین- یسنا تورو خدا با خودت این کارو نکن... داری داغون میشی.

دست یاسمین و پس زدمو از جام بلند شدمو با جیغ گفتم

-حقمه... باید از این بدتر بشم.. باید بمیرم من.... باید بمیرم.

دیگه کنترل اعصابمو اشکام دست خودمو نبود. تمام چینی یایی که دم دستم بودو میزدم زمینو میشکستم... میشکستمو جیغ میزدمو گریه میکردم. یاسمینم یه گوشه وایستاده بودو هیچی نمیگفتو فقط گریه میکرد... اینقد جیغ زده بودمو گریه کرده بودم که چشام همه جا رو تار میدید... داشتم میرفتم سمت اتاقم که یهویی سرم گیج رفتو میخواستم بیوفتم روی خورده شیشه ها که یاسی سریع زیر بغلمو گرفتو برد سمت اتاقم. روی تختم دراز کردو پتورو روم کشیدو رفت. چند لحظه بعد با بسته قرصو یه لیوان آب برگشت پیشم. یه قرص از بستش در آوردو به سمتم گرفت و با صدای بغض داری گفت

یاسمین- آرام بخشه.. آرومت میکنه.

هیچی نگفتمو فقط نگاش کردم که خودش قرصو گذاشت توی دهنمو لیوان آبو به سمتم گرفت. لیوان آبو ازش گرفتمو یه ضرب خوردم که احساس سوزش بدی توی گلوم پیچید. از بس جیغ زده بودم گلوم بدجور درد میکرد.  یاسمین پتورو روم مرتب کردو خودش از اتاق رفت بیرونو درو بست. کم کم داشت پلکام روی هم میافتاد که صدای در اومد ولی اینقد بدنم بی حس شده بود که نمیتونستم تکون بخورم و به ثانیه نکشیده خوابم برد.

 

نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های دستی چشمامو باز کردم که دیدم بهزاد بالا سرمه. با تعجب نگاش کردمو گفتم

-تو اینجا چی کار میکنی؟

بهزاد لبخندی کمرنگی زدو گفت

بهزاد- سلام.

-تو اینجا چی کار میکنی؟

بهزاد- اومدم چون شنیدم گرد خاک کردی حسابی.

-یاسی همه چیزو بهت گفته؟

بهزاد آروم یه بار چشماشو بازو بسته کرد. منم در حالی که دوباره اشک توی چشام جمع شده بود گفتم

-دیدی چه کاری با آیلی کردم؟ دیدی چه نامردی ای در حقش کردم؟

بهزاد اشکامو پاک کردو گفت

بهزاد- هیس... گریه نداشتیما.

هیچی نگفتمو از جام بلند شدمو خودمو انداختم توی بغلشو یه دل سیر گریه کردم. بهزادم آروم سرمو ناز میکرد. واقعا توی همچین شرایطی به بهزاد خیلی نیاز داشتم... خیلی..

آروم از بغلش اومدم بیرون که بهزاد لبخندی زدو در حالی که اشکامو پاک میکرد گفت

بهزاد- خوبی؟

پوزخندی زدمو گفتم

-حال من دیگه هیچ وقت خوب نمیشه.

بهزاد-میخوای حرف بزنی؟

-تو که دیگه همه چیزو میدونی.

بهزاد سری تکون داد که گفتم

-باید بهم کمک کنی.

بهزاد- میخوای چی کار کنی؟

-باید کاری کنم ارسان ازم بیزار بشه.

بهزاد- چی؟ من همچین کاری نمیکنم.

-چرا؟

بهزاد- چون من قبل تو به ارسان قول دادم.

-چی قولی؟

بهزاد- ارسان از همون دفعه ای که من  اومدم تهران بهم گفته بود که بهت علاقه داره و ازم خواسته بود که کمکش کنم... منم بهش قول دادم..

دستامو به سرم گرفتمو گفتم

-وای بهزاد توام میدونستی و هیچی بهم نگفتی؟ چرا آخه؟ چرا باید همه از این موضوع خبر داشته باشن الا خود من؟ آخه این چه سرنوشت نحسیه که من دارم؟ من دارم تاوان کدوم گناهمو پس میدم؟ ای خدااااااااا....

بهزاد بغلم کردو گفت

بهزاد- یسنا... تو قوی بودی... این کارا چیه دختر خوب؟ این کارا از تو بعیده... اگه قرار باشه این مشکلات کوچیک تورو به این روز بندازن میدونی چقدر اذیت میشی.

-بهزاد این مشکل کوچیک نیست.

بهزاد- میدونم عزیزم... ولی باید قوی باشی... نباید شکست و قبول کنی.. باید محکم باشیو مبارزه کنی وگرنه همیشه اونی که شکست میخوره تویی.

-چه جوری آخه؟ من چی کار میتونم بکنم؟من نمیتونم با ارسان باشم بهزاد.. نمیتونم... نمیتونم به آیلی خیانت کنمو بهش پشت کنم.

بهزاد- منم نگفتم همچین کاری بکنی ولی با نشستن و گریه کردن هیچی نه عوض میشه و نه درست میشه پس بشین فکر کن و ببین راه حل چیه؟ ببیین چی کار میتونی بکنی.

حرفاش خیلی آرامش بخش بود. یکم دیگه توی بغلش موندم بعد از بغلش اومدم بیرونو با هم رفتیم سمت آشپزخونه که یاسمین بود. وارد آشپزخونه که شدیم بهزاد یه صندلی برام کنار کشید تا بشینم خودشم رفت سمت یاسی که کنار گاز وایستاده بودو گفت

بهزاد- چه کردی خانوم؟ مثل این که امشب اورژانس لازمیم اساسی.

یاسمین یه چپ چپی به بهزاد نگاه کردو گفت

یاسمین- عزیزم کسی اجبارت نکرده بخوری... نون پنیر تو یخچال هست.

بهزاد خندیدو گونه ی یاسی رو بوسید که یاسی قرمز شدو یه چشم غره بهش رفت که بهزاد بیخیال گفت

بهزاد- نیمخواد اینقد رنگ عوض کنی... یسنا از خودمونه بعدشم تو الان با یه بوس کوچولو این جوری میشی فردا که ازدواج کردیم چه میشی دیگه.

یاسمین پوفی کردو کفگیرو به سمت بهزاد گرفتو گفت

یاسمین- به جای این که اینقد دم گوش من حرف بزنی برو بشین بی حیا.

بهزاد- ای به چشمم خانومم.

بعدشم در حالی که از آشپزخونه میرفت بیرون گفت

بهزاد- من برم یه دوش بگیرم.

بهزاد که رفت یاسمین برگشت طرف منو با لبخند گفت

یاسمین- خوبی؟

لبخند کمرنگی زدمو گفتم

-ممنون... بابت صبح ببخشید که اونجوری کردم... اصلا دست خودم نبود.

یاسمین-نه بابا... بیخیال.

-تو به بهزاد خبر دادی بیاد؟

یاسمین- آره... زنگ زدم بهش اونم با اولین پرواز خودشو رسوند... الان یه ساعتی هست اومده.

سری تکون دادم که یاسی گفت

یاسمین- راستی آیلین زنگ زد.

-خب؟

یاسمین- هیچی گفت کجایی که گفتم خوابی... مثل این که دیشب بهت زنگ زده و چون جواب ندادی خیلی نگران شده.

-با چه رویی باهاش صحبت کنم؟

یاسمین سرشو پایین انداختو برگشت سمت گاز. منم سرمو روی میز گذاشتموچشمامو بستم. یه ربع بعد بهزاد از حموم در اومدو باهم شام خوردیم. تمام مدت بهزاد همش شوخی میکردو میخواست بخندونتم ولی حتی دریغ از یه لبخند کوچیک. شامم دو سه لقمه اونم به اجبار بهزاد بیشتر نتونستم بخورم. بعد از شامم رفتم توی اتاقمو درو قفل کردمو روی تختم دراز کشیدم.چند دقیقه بعد بهزاد اومد پشت درو آروم به در زدو گفت

بهزاد- یسنا..خوابی عزیزم؟

-نه.

بهزاد- پس برای چی درو قفل کردی؟

-کاری داری؟

بهزاد- نه ولی پاشو در اتاقتو باز کن.

-نمیخوام.

بهزاد- یسنا پاشو درو باز کن لجبازی نکن.

-گفتم  ن م ی خ وا م.

بهزاد- یسنا خانوم پاشو درو باز کن.

از لحنش معلوم بود داره عصبانی میشه برای همین پوفی کردمو از جام بلند شدمو درو باز کردمو دوباره روی تخت دراز کشیدمو پشتمو به در کردم.

بهزاد- تا وقتی من اینجام دیگه این کار تکرار نمیشه... فهمیدی؟

بعدشم چند دست لباس از توی ساکش برداشتو از اتاق رفت بیرون و بعد از اون یاسمین سریع اومد کنارم روی تخت نشستو گفت

یاسمین- بیخیال بهزاد... باز آمپر چسپونده بود.

هیچی نگفتم که یاسمین گفت

یاسمین- چیزی لازم نداری؟

-نه.. مرسی.

یاسمین- خب پس من میرم تو اتاق آیلی بخوابم... اشکال نداره؟

-نه...

یاسمین-خب پس شب بخیر.

بعد از جاش بلند شدو رفت بیرون. چند دقیقه بعد سکوت و تاریکی خونه نشون میداد که هردوشون خوابیدن. از جام بلند شدمو توی کشوهام دنبال دفتر خاطراتم گشتم... نمیدونم چرا ولی دلم میخواست این روزای تلخ و توش ثبت کنم... میخواستم همیشه یادم بمونه که یه روزی عاشق ارسان بودم چون تصمیم گرفته بودم هر جور شده فراموشش کنم.... ارسان مال نبود... مال من نمیشد... پس بهترین راه فراموشی بود.... ولی اگه نشد که میدونم نمیشه یه راه میمونه... مرگ... مرگ من... تنها مانع منم... با وجود من ارسان عاشق آیلی نمیشه پس اگه نتونم از خودم دورش کنم باید هیچ وقت نباشم تا ارسان با آیلی باشه... باید باشه...باید..

بلاخره دفترمو پیدا کردم. آخرین خاطر های که نوشته بودم مربوط میشد به اول دبیرستانم... هه چقدر اون موقع راحت بودمو بی درد....

 یه صفحه جدید باز کردمو نوشتم.. دوباره و دوباره همه چیو از اول برای خودم تکرار کردم. انقد نوشتم که احساس میکردم دستم بی حس شده. به خودم که اومدم دیدم تمام صورتم خیسه. به نوشته هام نگاه کردم... نزدیک 10 صفحه نوشته بودم... به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت3 ولی اصلا خوابم نمیومد.  برای همین حولمو برداشتمو رفتم حموم. نزدیک دو ساعت توی حموم بودم... از حموم که در اومدم یه قرص آرام بخش خوردمو خوابیدم.

 

صبح با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. از جام بلند شدمو خواستم برم بیرون که صدای ارسان و شنیدم که داشت با بهزاد حرف میزد.

ارسان- من باید ببینمش.

بهزاد-ارسان جان.. داداش من.. حالش خوب نیست.. میدونم الان تورو ببینه بدتر میشه.

ارسان- بهزاد به خدا از دیشب دارم دیوونه میشم. میدونی چند بار صدای گریه هاشو شنیدم؟ به خدا دارم داغون میشم بس که صدای گریه هاشو شنیدمو هیچی نگفتم.

بهزاد- میدونم... درکت میکنم.. ولی باید صبر داشته باشی چون الان وقتش نیست.

ارسان- ولی من باید باها...

هنوز حرفش تموم نشده بود که سریع از اتاق اومدم بیرونو گفتم

-منم بهت گفتم با تو هیچ حرفی ندارم.

ارسان با دیدن من چشماش برقی زدو در حالی که میومد جلوتر گفت                 

ارسان- خوبی گلم؟

-به شما ربطی نداره.... بفرمایید بیرون.

ارسان سرجاش وایستادو با دهن باز نگام کرد منم کلافه سری تکون دادمو گفتم

-نشنیدین چی گفتم؟ بفرمایید بیرون.

ارسان- یسنا...

-یسنا چی؟

ارسان هیچی نگفتو اومد جلوترو دستمو گرفت و گفت

ارسان- اگه میخوای بزن.. بزن ولی این جوری نکن... به خدا طاقت ندارم یسنا... بیا هر چقدرم میخوای بزن ولی این جوری نگو.

بعدشم یه طرف صورتشو به سمتم گرفت.دوباره اشکم در اومده بود. دستمو از دستش بیرون کشیدمو در حالی که به سمت در میرفتم گفتم

-حالا که تو نمیری من میرم.

بهزاد سریع به سمتم اومدو دستمو گرفتو گفت

بهزاد- کجا؟

-تا وقتی که ایشون اینجان من اینجا نمیمونم.

بهزاد سری از روی تاسف تکون داد که ارسان اومد کنارمو گفتم

ارسان- باشه من میرم... ولی بازم میام چون کوتاه بیا نیستم مخصوصا در مورد تو... فقط خواهش میکنم هیچ وقت فراموش نکن که دوست دارم.

بعدشم سریع به سمت در رفتو درو محکم بست. چشمامو بستمو بازم اشک ریختم که بهزاد گفت

بهزاد- یسنا نکن این کارو... خوردش نکن.. مرد نیستی بفهمی وقتی عشقت بهت اینجوری میگه چه حالی بهت دست میده...من میفهممش.. با این کارت اون الان حالش از توام بدتره.

-بهزاد به خدا منم اینو نمیخوام ولی چاره ای نداره باید از خودم دورش کنم.

بهزاد پوزخندی زدو گفت

بهزاد- فکر میکنی با این کارا ازت دست بر میداره؟

-اینقد این کارو تکرار میکنم که ازم بیزار بشه.

بهزاد- خودت میدونی ولی تلاشت اصلا فایده نداره... اینو فراموش نکن....

دیگه تا آخر شب با بهزاد حرف نزدمو مدام تو اتاق بودمو الکی با لب تابم کار میکردم بلکه یه ذره از فکرو خیال راحت باشم....

 

دو روز از از وقتی که بهزاد اومده میگذره.... ارسان هر روز میاد دیدنم ولی من هر بار فقط باهاش بد رفتاری میکنم ولی اون یه ذرم رفتارش تغییر نکرده...دیگه کم کم دارم به حرف بهزاد میرسم که این کار فایده نداره... پس همون راه حل آخر میمونه.....مرگ من...

 

قسمت سی و هشتم

 

توی این چند وقت یاسی و بهزاد اصلا تنهام نزاشتن برای همین اصلا فرصت مناسب پیش نیومد برای خودکشی..هه خودکشی.. یه زمانی چقدر این واژه برام بی معنا بود ولی الان یعنی یه زندگی دوباره.. زندگی دوباره برای دو نفر.. ارسان و آیلین.. اونا باید با هم باشن.. و اگه من نباشم خیلی راحت این کار انجام میشه. دیروز به هر جون کندنی بود با آیلی صحبت کردمو گفت به احتمال زیاد تا دو روز دیگه برمیگرده پس تا اون موقع باید کارو تموم کنم.

 

سری تکون دادمو  لب تابمو روشن کردمو الکی توی نت چرخ زدم. داشتم عکسای خودمو آیلی و نگاه میکردم که بهزاد اومد توی اتاقمو گفت

 

بهزاد- یسنا.. چی کار میکنی؟

 

همونطور که داشتم عکسارو نگاه میکردم گفتم

 

-هیچی..

 

بهزاد- ببین الان یاسی زنگ زد گفت مثل این کلاس جبرانی براشون گذاشتن دیرتر میاد... ناهارم حاضره ولی نون نداریم باید برم بگیرم.. تو چیزی نمیخوا؟.

 

با شنیدن این که بهزاد میخواد بره چشام برقی زدو سریع برگشتم سمتشو گفتم

 

-نه.. فقط با ماشین میری؟

 

بهزاد- نه بابا سوپر نزدیکه.. زود میام.

 

سری تکون دادمو برای این که رفتارم عادی باشه برگشتم سمت لب تابو گفتم

 

-باشه.

 

بهزاد هیچی نگفتو رفت بیرونو بعد از چند دقیقه صدای در نشون میداد که رفته. لب تابو خاموش کردمو آروم از جام بلند شدم.خب حالا باید چی کار میکردم؟ چه جوری میخواستم خودم راحت کنم؟ با چی؟ اصلا میتونم؟ جرائتشو دارم؟ اگرم نداشته باشم باید بتونم... باید... همیشه توی فیلما دیده بودم که دختره میره توی وان میشینه رگشو میزنه... چطوره منم همین کارو بکنم؟

 

پوزخندی به افکار خودم زدمو رفتم سمت حموم. یه تیغ برداشتمو آروم توی وان نشستم. خب حالا باید خیلی آروم روی رگم بکشم... فقط اولش درد داره و بعد از اون راحت میشم... از همه چی .. از همه کس.. تیغو گذاشتم روی رگمو چشمامو بستم. اولین اشک از گوشه ی چشمم روی گونم افتاد.. فکر میکردم دیگه اشکی نمونده برام که گریه کنم ولی نه مثل این که هنوزم هست... دومین اشکم روی گونم سر خوردو همین کافی بود تا بغض چند روزم بشکنه و بزنم زیر گریه..

 

-مامان ببخش این کارو میکنم ولی مجبورم.. بابا ببخشید که به خاطر داغ تک دخترت ممکنه پشتت خم بشه.. بهزاد ببخش که دیگه نیستم تا با هم شیطونی کنیم.. الیاس.. داداش گلم خواهرتو ببخش... آیلین ببخش  که اینطور شد... ببخش خواهر گلم... میرم تا ارسان منو فراموش کنه... میرم تا ارسانو فراموش کنم... ببخش اگه دلتو شکستم.. ببخش.

 

نفس عمیقی کشیدمو تا خواستم تیغو روی دستم حرکت بدم صدای فریاد بهزاد توی گوشم پیچید.

 

بهزاد- داری چه غلطی میکنی؟

 

آروم چشامو باز کردمو به بهزاد که با یه اخم غلیظ و دستای مشت کرده جلوی در وایستاده بود نگاه کردم. همینطور داشتم نگاش میکردم که این دفعه با صدای خیلی بلندتری که تا حالا از بهزاد نشنیده بودم گفت

 

بهزاد- گفتم داری چه غلطی میکنی لعنتی؟

 

ولی من فقط مات به بهزاد نگاه میکردم که بهزاد اومد داخلو روم خم شدو در حالی که با شدت تیغو از توی دستم میکشید بیرون گفت

 

بهزاد- این چیه؟ میخواستی چه غلطی بکنی؟ میخواستی خودکشی کنی؟ آرهههههه؟ اینقد ضعیفی؟

 

اینقد اینو با صدای بلند گفت که ناخودآگاه سرمو بردم عقب تر و به گوشه ی وان تکیه دادم. پاهامو توی خودم جمع کردمو آروم گریه کردم. بهزاد چند لحظه با خشم نگام کرد بعد برگشتو با شدت تیغو کوبوند توی دیوار. به دیوار تکیه دادو آروم روی دیوار سر خوردو کنار وان نشست.

 

بهزاد- میخواستی خودکشی کنی؟ میخواستی منو بدبخت کنی آره؟ میخواستی حسرت بزاری به دلم؟ میخواستم تا آخرعمر پشیمونم کنی از این که تنهات گذاشتم؟ د جواب بده لعنتی.

 

اولین بار بود صدای بغض دار بهزادو میشنیدم. اولین بار بود این جوری دیدمش... اولین بار بود میدیدم بهزاد داره گریه میکنه... اولین باره که میدیدم بهزاد میخواد بشکنه... بهزادی که همیشه مثل کوه بود داشت میشکست... دیگه طاقت نیاوردمو با هق هق گفتم

 

-بهزاد... تورو خدا بزار راحت شم... من نباشم همه راحتن.. من نباشم هیچکس غم نداره... بزار برم.. بزار برم چون اگه باشم آیلی رنج میکشه.. میشکنه.

 

بهزاد- گور بابای آیلین.. بسه دیگه.. همش آیلی.. پس خودت چی؟ تا کی میخوای خودتو پاسوز دیگران بکنی؟ چرا اینقدر که به آیلی فکر میکنی به بقیه فکر نمیکنی؟ به ارسان بدبخت که صبح تا شب تو راهرو کشیک میده فکر کردی؟ به مامان بابات فکر کردی که بعد تو چه بلایی سرشون میاد؟ به الیاس که جز تو خواهر نداره فکر کردی؟ به من احمق چی؟ به منم فکر نکردی لعنتی؟

 

-بس کن بهزاد.. با این حرفا فقط بیشتر عذابم میدی.

 

بهزاد- ا پس عذاب میکشی... باشه پس من میرم که تو یه وقت عذاب نکشی...توام هر غلطی خواستی بکن...دیگه مهم نیست.

 

بعدشم از جاش بلند شدو رفت بیرون. نه نباید میزاشتم بهزاد بره.. اون تنها پشتیبانم بود... اگه نباشه دیگه نمیتونم.

 

سریع از جام بلند شدمو رفتم دنبالش که دیدم داره میره سمت در. دوییدوم دنبالشو با جیغ گفتم

 

-بهزااااااد... تورو خدا نرو.

 

ولی اون بدون توجه به من داشت میرفت. به راهرو که رسیدم بهزاد درو باز کردو رفت بیرون که سریع رفتم دنبالش. بلاخره توی راه بهش رسیدمو دستشو گرفتمو با التماس گفتم

 

-بهزاد تورو خدا نرو.

 

بهزاد- ولم کن یسنا.. تو گفتی بزارم راحت بشی... منم الان بهت کاری ندارم.. برو خودتو راحت کن.

 

-بهزاد غلط کردم تورو خدا نرو.

 

بهزاد- چیه نکنه میخوای بیام کمکت کنم راحت بشی؟

 

دستشو ول کردمو گفتم

 

-اینقد تعنه نزن..به اندازه کافی خودم غم دارم.. تو دیگه اذیتم نکن.

 

بهزاد تا خواست جوابمو بده صدای ارسانو از پشت سرم شنیدم.

 

ارسان- چی شده؟

 

بهزاد برگشت سمت ارسانو با پوزخند گفت

 

بهزاد-خانوم میخواست خودشو راحت کنه.

 

دوباره اشکم در اومد رفتم روی یکی از پله ها نشستمو سرمو گذاشتم رو پاهام. چند دقیقه بعد صدای به هم خوردن در اومد. بعد از اون ارسان اومد پیشم نشستو منو توی بغلش گرفتو سرمو گذاشت روی سینشو سر خودشم گذاشت روی سرم. هیچی نمیگفتو فقط آروم پشتمو نوازش میکرد. چند لحظه بعد گرمی مایعی رو روی سرم احساس کردم. سرمو از روی سینه ارسان برداشتمو بهش نگاه کردم که دیدم چشماش خیسه...

 

ارسان داشت گریه میکرد؟ کوه غرور من داشت گریه میکرد؟   ناخوآگاه دستمو جلو بردمو اشکاشو پاک کردم که دستمو روی صورتش گرفتو چند بوسید سرشو گذاشت روی دستمو دوباره گریه کرد.

 

-ارسان تورو خدا گریه نکن.

 

ولی ارسان هیچ عکس العلی نشون ندادو همچنان شونه های پهن و مردونش میلرزید.

 

-ارسان..

 

این دفعه ارسان با صدای گرفته گفت

 

ارسان- جان دلم...

 

با بغض گفتم

 

-گریه نکن.

 

ارسان سرشو از روی دستم برداشتو با چشمای قرمزو خیس گفت

 

ارسان- مگه میتونم؟ عشقم داشته از دستم میرفته؟ نفسم میخواسته منو تنها بزاره بره... عمرم میخواسته بره... برای چی آخه؟ برای چی میخواستی بری؟ اگه بودن من اذیتت میکرد میگفتی من برم... میگفتی ارسان برو ولی خودت هیچ وقت نرو... تنهام نزار.. به خدا من همین که بدونم تو توی این هوایی که من دارم نفس میکشم نفس میکشی کافیه... به خدا کافیه...

 

هیچی نگفتمو فقط نگاش کردم. تازه متوجه ته ریش روی صورتش شدم... چقدر بهش میومدو صورتشو با ابهت ترو مردونه تر نشون میداد. برای اولین بار با تمام عشقی که توی وجودم نسبت بهش داشتم نگاش کردم. همینطور توی چشمای هم خیره بودیم که ارسان خم شدو آروم روی چشمامو بوسید گفت

 

ارسان- خیلی دوست دارم.

 

هیچی نگفتم که از جاش بلند شدو دست منم کشیدو وادارم کرد وایستمو با هم رفتیم سمت خونه. منو برد سمت اتاقمو روی تخت نشوندمو خودشم کنارم نشستو نگاشو توی تمام اجزای صورتم چرخوندو گفت

 

ارسان- چقدر لاغر شدی.. بهزا میگفت هیچی نمیخوری..آره؟

 

-تو انگار بهتر از من خبر داری.

 

لبخندی زدو در حالی که از جاش بلند میشد گفت

 

ارسان- میرم یه چیزی آماده کنم با هم بخوریم چون بعدش حرفای زیادی هست که بهم بگیم...نه؟

 

لبخند کم جونی زدمو هیچی نگفتم. دیگه نمیخواستم  فرار کنم از همه چی... میخواستم بمونم... بمونمو با سرنوشت بجنگم. حالا که این اتفاقا افتاده بودو من عاشق ارسان شده بودم پس باید پای عواقبشم میموندم. ارسان برگشتو تا خواست بره بیرون سریع گفتم

 

-ارسان.

 

ارسان سریع به سمتم برگشتو گفت

 

ارسان- جان دل.

 

آب دهنمو قورت دادمو با خجالت گفتم

 

-میشه به بهزاد زنگ بزنی ببینی کجاست؟

 

ارسان- ای به چشم.

 

بعد گوشیشو از جیبش در آوردو شماره بهزادو گرفت که صداش از توی جیب کت روی چمدونش در اومد. با نگرانی به ارسان چشم دوختم که گفت

 

ارسان- نگران نباش.. یه بادی به کلش بخوره بر میگرده.. انگار خیلی حالش خراب بود.

 

دوباره یا کار احماقانه ای که میخواستم انجام بدم افتادمو با خجالت سرمو پایین انداختم. ارسانم هیچی نگفتو با حسرت آهی کشیدو از اتاق رفت بیرون. روی تخت دراز کشیدمو ساق دستمو گذاشتم روی چشام... دلم لک زده بود برای خواب آروم.. خوابی که بدون قرص آرام بخش باشه... یه خواب عمیق و راحت.توی همین فکرا بودم که کم کم چشام سنگین شدو خوابم برد.

 

 

 


مطالب مشابه :


دانلود رمان عشق وسنگ-جلد اول

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




عشق وسنگ 1

عشق وسنگ 1. به نام خداوندی که در لابه لای اوراق زندگی ام کلوم زیبای دوست داشتن رمان عشق و




عشق وسنگ 27

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 27 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ{جلد اول}9

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق وسنگ دانلود رمان های بسیارزیبا




عشق وسنگ 2-67

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-67 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ 2-64

بـــاغ رمــــــان - رمان عشق وسنگ 2-64 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ{جلد اول}24

رمان عشق وسنگ{جلد اول}24 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات دانلود رمان های بسیارزیبا




عشق وسنگ 2-50

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-50 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :