روزای بارونی47


آرتان با خشم و اندکی کینه به ترسا خیره شد ... با یه حرکت گذاشتش روی زمین و دستش رو کشید سمت اتاق خوابشون ... آترین جیغ کشید:
- اِ مامان ... مگه قرار نبود بریم پیتزا بخوریم ...
قبل از ترسا آرتان جواب داد :
- میریم به شرطی که فعلا بری توی اتاقت . تا صدات نزدم نیای بیرون ...
آترین با هیجان دوید سمت اتاقش و گفت:
- باشه ...
آرتان ترسا رو کشید توی اتاق ... در اتاق رو بست و یه قدم اومد سمت ترسا .. ترسا که حس کرد هوا پسه سریع دستی به سرش زد و گفت:
- آرتان ... آرتان جونم غلط کردم ... ببخشید دیگه ... دیگه تکرار نمی شه ...
اینا رو می گفت می خندید ... آرتان ولی واقعا عصبی بود و غیر قابل کنترل ... تا سر حد مرگ ترسیده و نگران شده بود ... نمس تونست به این راحتی از گناه ترسا بگذره ... برای همینم با صدایی که به شدت سعی داشت ولومش از اتاق بیرون نزنه گفت:
- تو چه حقی داری که با حساسیت های من بازی می کنی؟!!!
ترسا سعی کرد از زنانگیش استفاده کنه ... تجربه بهش ثابت کرده بود اگه توی مواقع خشمو عصبانیت آرتان جبهه بگیره و جواب بده و کل کل راه بندازه به ضررشه ... برای همین رفت سمت آرتان ... کروات خاکستری و مشکی آرتان رو گرفت بین دستش و همینطور که باهاش بازی می کرد گفت:
- عزیزم ... فقط می خواستم بهت نشون بدم که نمی تونی ازم بگذری ... می خواستم علاقه ات رو بهت یادآوری کنم. تصور کن اگه من بمیرم ... اگه نباشم ...
آرتان فریاد کشید:
- خفه شو!!!
ترسا با خنده گفت:
- ببین از فکرشم ...
آرتان رفت وسط حرفش و گفت:
- این که بخوام طلاقت بدم دلیل نمی شه تو حرف از مرگ بزنی ...
ترسا خبیث شد ... خودش رو به آرتان نزدیک تر کرد و زمزمه کرد:
- می خوام بزنم ... اصلا فکر کن همین فردا بیفتم بمیرم ... یا یه بیماری لا علاج ..
هنوز حرفش تموم نشده بود که بازوهاش بین دستای ارتان اسیر شد ... نالید:
- آی آرتان ... بکن این بازوهای منو هم خودتو خلاص کن هم منو ...
آرتان از لای دندوناش غرید:
- تمومش می کنی یا نه؟!!
ترسا با اینکه داشت درد می کشید بازم از رو نرفت و سرتقانه گفت:
- خوب حیقیته عزیزم ... اومدیم و من زرت سکته کردم! تصور کن ... ببین نبودم چقدر ... آی!!!!
آرتان با همه قدرتش بدون اینکه متوجگه باشه داشت بازوی ترسا رو فشار می داد ... دست آخر که دید ترسا کم نمی یاره با یه حرکت هولش داد روی تخت خودش هم خیمه زد روش و با یه دست در دهنش رو گرفت و خیره توی چشمای شیطونش گفت:
- تو حق نداری حرف از مردن بزنی ... حق نداری!!!!
ترسا به زور دست آرتان رو پس زد و گفت:
- جون خودمه آقا به تو چه ربطی ...
آرتان باز جلوی دهنش رو گرفت و گفت:
- اِ! کی گفته؟!!! جون تو ؟!!! نه عزیز .... این جونی که ازش حرف می زنی خیلی وقته متعلق به منه ... چه زن من باشی چه نباشی ... همیشه مال منه ... تا ابد ....
ترسا از بی منطقی آرتان که تحت تاثیر علاقه اش بود بی نهایت لذت می برد ... اون اگه می تونست با قلدری عزرائیل رو هم از خونه شون می انداخت بیرون ... ترسا از خود بیخود صورتش رو کنار کشید ... یه ذره به صورت آرتان نزدیک شد و گفت:
- پس اگه مال توئه بذار برات بمیرم ... می خوام برای تو بمیرم ...
آرتان خیره شده بود توی چشمای شیطونش ... داشت از خود بیخود می شد ... باز داشت جلوی تاب و توانش رو از دست می داد ... اما این صحیح نبود ... نباید اینطوری می شد ... اگه بازم کم می اورد نمی تونست اون کاری رو که می خواد انجام بده رو درست انجام بده پس با همه قدرتش خودش رو کنار کشید و با بالا ترین سرعتی که از خودش سراغ داشت از اتاق و بعد هم از خونه فرار کرد ...


مطالب مشابه :


رمان آبرویم را پس بده 6و7

رمان آبرویم را پس بده 6و7 بي پناهم پناهم بده. فرقی برام نداشت این غذای بی رنگ وروی




روزای بارونی41

رمان بي پناهم پناهم بده. ویولت که مبهوت مونده بود فقط تونست سرش رو تکون بده و بی اختیار




روزای بارونی47

رمان بي پناهم پناهم بده. جبهه بگیره و جواب بده و کل کل بی منطقی آرتان که تحت




روزای بارونی48

رمان بي پناهم پناهم بده. رمان عشق یعنی بی تو گاهی اوقات هوس می کرد استعفا بده بشینه توی




رمان ببار بارون53

رمان بي پناهم پناهم بده. بچه هاش از خودش ضعف نشون بده و بی طاقت به سمتش پر کشیدم تو




روزای بارونی55

رمان بي پناهم پناهم بده. آرتان بی توجه به کل فقط قصد داره یه کم گوشمالیش بده و ترسا




روزای بارونی67

رمان بي پناهم پناهم بده. طناز بی اراده چرخید سمت احسان مثل موهای گندمیت منو بده به دست




روزای بارونی68

رمان بي پناهم پناهم بده. مث موهای گندمیت منو بده به دست نمی دونم بی تــــو چند تا پاییز




رمان آبرویم را پس بده 3

دانلودرمان روزای رمان بي پناهم پناهم بده. جلوی چشمهای بی تابم




روزای بارونی58

رمان آبرویم را پس بده. رمان بي پناهم پناهم بده. تهی کرده بود بی اراده دوباره نشست و آراد




برچسب :